اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
94532 |
نام:
خسته
شهر:
تهران
تاریخ:
8/30/2012 6:58:14 PM
کاربر مهمان
|
سلام بچه هاي حرف دلي من به نصيحت هاتون گوش كردم و دارم تصميم ميگيرم تا اون پسر پستو كه با احساساتم بازي كردو فراموش كنم حرفاتون روم تاثير ز...........................ي...........ا.............د مثبتي داشت و پي به اشتباهم بردم و ميخوام دوباره متولد شم خيلي خوشحالم كه دوستاي فرشته اي مث شما حرف دلي ها دارم ديگه احساس تنهايي نميكنم واي ممنونم كه بهم اميد داديد و دددددددددددددددددددددددددددددددوستون دارم من ميخوام اشتباهاتمو جبران كنم از تمام كسايي كه منو راهنمايي كردن كمال تشكر رو دارم و .......... ميخوام ثابت كنم همون دختر با اراده 3سال پيشم من باشما فهميدم ميتونم آدم شم من ميتونم مگه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!معلومه كه نه؟شوخي بود بله ميتونم!!!!!!!!!!!به اندازه اي كه اون تك ستارمو تو آسمون دوست دارم به خاطر راهنمايي هاتون تشكر ميكنم ميخوام آدمي بشم بزرگ و مشهور كه تمام آدما بخصوص اون آقا محسن حسرت يلحظه با من بودن تا آخر عمر بدلش بمونه ميخوام به آرزو هاي بزرگ گذشتم بال بدم و دوباره به پرواز درشون بيارم من آدم بزرگي ميشم با تلاش الانم دوسسسسسسسسسسسستون دارم همه حرف دلي ها!
|
|
94531 |
نام:
فاطمه
شهر:
قاین
تاریخ:
8/30/2012 6:43:25 PM
کاربر مهمان
|
سلام امیدواربه رحمت خدامن وچندتاازدوستام ختم یاکاشف الکرب روانجام دادیم ولی حاجت هیچ کدومون روانشدفکرکنم خیلی بدم که خدامنواصلانمبینه پیش خدادارم زارمیزنم التماس میکنم ولی نمیشنوه میدونم میگین حتماحکمتیه قربون خدابرم برای ماهم حکمتشوخوب کنه بخداخسته شدم کلافم میخوام بشینم زار زارگریه کنم تاکی خداخداکنم ولی خدانبینه نشنوه خداخودت ازاین همه التماسم خسته نشدی خداباورکن دارم کم میارم خدابسه اگه امتحان هم هست بسه خدابهم نشون بده که منومیبینی صدامومیشنوی خدااااااااااااااااااااااااااابه چی قسمت بدم چه دعایی بخونم که بشنوی ببینی منوخداجون نزارامیدی که بهت دارم ازدست بدم
|
|
94530 |
نام:
خودم
شهر:
بحرین
تاریخ:
8/30/2012 5:20:27 PM
کاربر مهمان
|
امروز در یکی از روزنامه های بحرین کاریکانور مقام معظم رهبری را کشیده بودند
چه حال بدی است وقتی عشقت را مسخره می کنند
چرا باید سکوت کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
|
|
94529 |
نام:
آزاده یعقوبی
شهر:
ساری
تاریخ:
8/30/2012 5:02:37 PM
کاربر مهمان
|
خدایا تو خودت بهتر میدونی تو قلب من چی میگذره من ساکتم برای پدرمادرم من مجبورم بسوزم اگه بگم چقد بدبختم چی مکشم اونا طاقت نمیارن و دق میان باید بسوزم خداجو خودت کمکم کن من 23 سالمه اما این همه غم واسه چی فقط بخاطر اینکه من یروز بچگی کردم و بابا گفت برو ازدواج کن اگه بد شد پای خودت حالا دلم میخواد زار زار گریه کنم و بگم بابا جون کمکم کن اما نمیدونم که آیا اونا قبول مکینن ؟آیا گوش میدن.اما تویی که دار این پیام منو میخونی به حرف پدر مادرت گوش کن تا بروز من دچار نشی
|
|
94528 |
نام:
فاطمه
شهر:
تویسرکان
تاریخ:
8/30/2012 4:46:19 PM
کاربر مهمان
|
داستان آموزنده و زیبای کوهنورد و خداوند
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود ، او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود ، همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت ، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است ، ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد : خدایا کمکم کن !!!
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : از من چه می خواهی ؟
کوهنورد گفت : ای خدا نجاتم بده !
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟ کوهنورد گفت : البته که باور دارم.
- اگر باور داری ، طنابی که به کمرت بسته شده است را پاره کن !!!
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد !!!
چند روز بعد در خبرها آمد : یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند ، بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالیکه فقط یک متر با زمین فاصله داشت !!!
|
|
94527 |
نام:
عباس
شهر:
تهران
تاریخ:
8/30/2012 4:44:36 PM
کاربر مهمان
|
بسم رب الشهدا والصدقین...هرجامیرم عکس شهید میبینم دلم می خواد منم شهید شم شهید واقعی نمی دونم چیکار کنم.کاشکی منم توجنگ دفاع مقدس بودم.
|
|
94526 |
نام:
سکوت
شهر:
تهران
تاریخ:
8/30/2012 4:21:14 PM
کاربر مهمان
|
به نام خدای مهربان که عشق حقیقی فقط شایسته اوست....
سلام دوستان عزیز
درزندگی باوجود مشکلاتم انقدر فرد بانشاطی بودم که دوستانم میگفتند تو تنها کسی هستی که همیشه باروحیه وشاد هستی چون همیشه به خدا توکل میکردم دانشجوی فعال و درس خوان بودم انقدر به خانواده ام اهمیت میدادم که برای دیگران الگو بودم گاهی که مادرم اندکی بیمار بود باوجود حجم سنگین درسها هیچگاه او راتنها نمیگذاشتم....
اما...........
سال ۸۷ترم سوم دانشگاه وزمانی که۲۳ سال داشتم عاشق شدم......
کاش هیچگاه عاشق نمیشدم ۴سال از بهترین لحظات عمرم در اتش عشق بیهوده سوخت.....
عشق ما چگونه بود؟واقعاحاضر بودیم برای هم جان بدهیم...
چرا جداشدیم؟چون انقدر بهانه اورد که نمیشود...
سال اول فقط درحد اس ام اس باهم صحبت میکردیم...
سال دوم علاوه بر اس ام اس هفته ای یکبار یکدیگر را میدیدیم...
سال سوم صبح تاشب وشب تاصبح به یکدیگر اس ام اس میدادیم...
سال چهارم اندک اندک ازمن فاصله گرفت....
حاصل این چهار سال:
۱/ازدست دادن تمام لحظاتی که باید با خدا میگذراندم و بادیگری گذشت..
۲/من که میخواستم تا دکترا درس بخوانم هرروز از لحاظ درسی سقوط کردم وبه کاردانی اکتفا نمودم...
۳/من که درتمام عمر معدلی کمتر از۱۷نداشتم با معدلی بسیار پایین ترم هارا پاس میکردم...
۴/انگاه که مشغول کاری جهت کسب درامد شدم ودرامد خوبی هم داشتم همه را صرف شارژموبایل خرید هدیه و...کردم وهم اکنون جهت انها بدهکارم...
۵/رفتارم باخانواده ام بسیار سرد شده بود چون انقدر عاشق او بودم ومحبتم راصرف او کرده بودم دیگر نه وقت ونه حوصله داشتم که به خانواده توجه کنم تا انجا که حتی به خاطر وی باتمام خانواده ام دعوا کردم و مادرم مرا نفرین کرد...
۶/مبتلا به افسردگی شدم چون شبها از فراغش گریه میکردم وروزها به یادش بودم از خود به کلی غافل شدم...
۷/به خاطر افسردگی چندین موقعیت شغلی را از دست دادم.
دوستان این مطالب رانوشتم تا شما قدر خدا وخود ونعمت جوانی را بدانید....
خداوندا دلم را سرگشته محبت خویش گردان....
|
|
94525 |
نام:
خاطره
شهر:
اردبیل
تاریخ:
8/30/2012 4:12:07 PM
کاربر مهمان
|
خدايا چيكاركنم چرا هميشه اينطوريه هر كي رو دوسش دارم اون اصلا هيچ نظري بهم نداره هركي رو كه نميخوام عاشق منه تازه اگه يواش يواش بهش علاقه پيدا كنم ميزنه طرف نظرش عوض ميشه ازيه طرف هم بابام .اون هم از خونه مون.
|
|
94524 |
نام:
یه دله پر از غصه
شهر:
تهران
تاریخ:
8/30/2012 4:01:12 PM
کاربر مهمان
|
سلام
من یه دختر ۲۵ ساله ام. یه دلی دارم که هر چی توشه غصه اس
گاهی وقتا به خودکشی فک میکنم.فقط دلم به خاطر مامان و بابام میسوزه که اگه این کارو کنم آبروشون الکی میره.
تا اینجااز زندگی فقط زجر کشیدم.از زندگی سیرم.
برای حال و روزم دعا کنید.
|
|
94523 |
نام:
امیدوار به رحمت خدا
شهر:
همدان
تاریخ:
8/30/2012 3:39:55 PM
کاربر مهمان
|
سلام بر همه دوستان امیدوارم که ختمه یا کاشف الکرب رو انجام داده باشید وبرایه منم دعا کرده باشید دعاگویه همگی در حرمین شریفین کربلا و همچنین نجف بودم ولی همچنان ملتمس دعای خیر همه دوستان هستم.
|
|