شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
94172
نام: mahrokh
شهر: kharabat
تاریخ: 8/21/2012 9:03:36 PM
کاربر مهمان
  سلام
می دونین خوبی این صفحه چیه؟ حرف دلتو می گی!!!واسه کسی که نمی شناسی و کسی که نمیشناسدت بهت گوش میده.
بعضی وقتا می بینین آدم اعصابش از خودش خورده.از دست خودش عصبانیه از همه چیز اطرافش عصبانی .از کارائی که کرده،از کارائی که نکرده .از مردم دور و برش بیزاره.یه چیزی تو دلشه می خواد از درون داغونش کنه.یه حالی داری انگار می خوای یه بلائی سر خودت بیاری.از بس آدم آشغالی هستی.فحش به خودت می دی یه کم راحت می شی.دلت می خواد سرتو بکوبی تو دیوار بترکونیش.شروع می کنی دعوا با خدا.نگاه کن!این چه زندگیه؟همون هزار سوال بی جواب تو ذهنته و واقعا نمی دونی آمدنت بهر چه بود؟رفتنت که بدتره...نمی دونی بهر چه اتفاق نمی افته.آخ دلت می خواد بمیری راحت شی.یه توقف فقط .فکر شب قبر و آخرت و ... هم نیستی.فقط یه نقطه برای توقف.شاید ذهنت آروم بگیره.شاید یه لحظه دوران سرت وایسته.من الان همچین حالی دارم.
دلم می خواد همین حالا از خونه بزنم بیرون .خودم و خودم. فقط راه برم تا جائی که دیگه متوقف شم.
خدایا بسه دیگه.یه نگاهی بهم بکن.محض حسن رابطه یادآور می شم خدایا!
من ایوب نبی نیستم.......................
94171
نام: بیچاره
شهر: بیچاره ها
تاریخ: 8/21/2012 8:48:46 PM
کاربر مهمان
  خواهر بزرگتر من به من زور می گوید و به برادرم بیشتر اهمیت می دهد با این که من به او احترام می گذارم او من بی محلی می کند. دلم می خواهد فرار کنم یا خود کشی کنم.



از اینکه حرف هایم را می خوانید متشکرم


خدا حافظ
94170
نام: محمدی
شهر: شهرزیبایی ها
تاریخ: 8/21/2012 7:11:05 PM
کاربر مهمان
  سلام به دوستان حرف دلی

جناب شهاب

یه جزء برا بنده انتخاب بفرمایید

از زحمات شما برا ختمهایی که در ماه مبارک برگزار کردید سپاسگزار

اجرتون با صاحب این کتاب مقدس

متشکرم

حال خوبی ندارم که بیشتر بنویسم. برا همتون دعا می کنم خواهش می کنم شما هم منو دعا کنید

التماس دعا
94169
نام: آزيتا خاتون
شهر: نيستان
تاریخ: 8/21/2012 7:03:12 PM
کاربر مهمان
  سلام عليكم و رحمه الله
خواندن اين مطلب را تنها به مردهاي با جنبه و ايضا زن هاي با جنبه توصيه مي كنم!!
مردها در دنياي من سه قسم اند:
قسم اول: اونايي كه شهيد شدند و به لقاء الله پيوستند و قسمت من و امثال من نبودند و خدا برد براي حورالعين در عالم برزخ. و صد البته كه ظاهر و باطن مرد بودند اونم تموم عيار.
قسم دوم: مردهايي كه هم مردند و هم نامرد!!!
نامرد از اون جهت كه ابرو و صدايشان را با هم نازك مي كنند و روزي چند وعده خود را به برق سه فاز وصل كرده تا مدل موهايشان خوب شكل بگيرد و احيانا اگر شما را در حال پياده روي در پياده رو خيابان ببينند از سرعت مركب شان كاسته و بر صداي انكر الاصوات موسيقي شان افزوده تا عرض ارادتي نموده(بخوره تو سرشون) و از شرمندگي چادر مشكي شما در بيايند (تا كور شود هر آنكه نتواند ديد) و قس علي هذا........
نشان مرديشان هم همين يكي بودنشون در ظاهر و باطن است. خوب تكليف آدم با اين ها هم مشخص است الحمدالله
اين قسم ارزاني ........
قسم سوم: كه نصيب هيچ بني بشري نشود !!!!!!! ان شائ الله تعالي
واي از اين قسم كه داد آدم را درميارن با اين فاصله طبقاتي بين ظاهر و باطنشان.
شما هيچ وقت به اين قسم اعتماد نكن. نه به نگين عقيقشان و نه به دانه هاي فيروزه اي تسبيحشان كه با ديدن شما سير گردشش حتي از سرعت نور هم بالا مي زند نه به محاسن خضاب بسته شان و نه به نگاه هاي موزيانه شان و نه حتي به صوت قرآن و مداحي شان و نه به شما شما گفتن هايشان و نه به عطر گل محمديشان و نه صد تا نه ديگر.
اين قسم را فقط فقط خدا مي شناسد و لاغير. اكيدا توصيه مي كنم از فاصله چند فرسخي به اين مردها نزديك نشويد و قصد پي بردن به شخصيتشان را به مخيله راه ندهيد چون در غير اينصورت دودش تو چشم خودتون ميره و بايد خري پيدا كنيد تا باقالي هايتان را بار كند. في الواقع اين جماعت ميشي در لباس گرگ اند و السلام و بايد به الله تعالي پناه برد از شرشان.
اميدوارم عفت كلام را رعايت كرده باشم و داغ زدن اين مطلب را بر سينه ما نگذاريد
في امان الله.....


*****************************
مدیریت حرف دل
باسلام و تشکر از مطلب زیبایتان

چه خوب بود که قسم و اقسامی دیگر نانوشته باقی می گذاشتید تا دوستان حرف دلی به این سه قسمت اضافه کنند، مثلا:
- آن هایی که بعد از جنگ ماندند و با یادگارهایی از نوع بی دستی و بی چشمی و... مردانه ایستادند و از شهدا هم شهیدتر شدند و بعضاً نیز همانند این نوشته یادی از آنان نمی شود.

- مردهایی که جنگیدند ولی پس از آن کم آوردند و امروز به گذشته خود پشت کرده اند.

- مردانی که آن روزها را ندیدند ولی امروز اگر کوچکترین اتفاقی بیافتد جانشان را کف دست می گیرند و می ایستند(کم هستند ولی هستند)

- و چه بسیار مردانی که دوست دارند خوب باشند و نمونه ولی بعضی وقتا زمین می خورند و دوباره آغاز می کنند. مهم این است که می خواهند خوب و بهترین در بندگی باشند(کم نیستند)

- و...
پس می بینیم که همه رو نمی توان صفر و صد نگاه کرد، همچنین انسان را نمی توان در چند تعریف محدود کرد...

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا و لا تکلنا الی انفسنا طرفة عین ابدا...

ومن الله التوفیق

94168
نام: محمد مهدی مرادی
شهر: karaj
تاریخ: 8/21/2012 6:29:28 PM
کاربر مهمان
  خدایا ترو به بزرگیت ترو به هر کسی که دوست داری یه خواهش دارم ازت
یه کاری کن که این سهام م‍دیریت نیروگاهی بره بالا برسه به ششصد تومن تو کمتر از یه ماه
94167
نام: زینب سلامات
شهر: اصفهان
تاریخ: 8/21/2012 5:21:49 PM
کاربر مهمان
  سلام ماجرائ عشق واقعی- زن میخاست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخاست او همان جا پماند از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار و خیم ست در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی انها اشنا شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با دو دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخاند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک وشش گوسفند و یک گاو در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خاته شات زنگ میزد صدای مرد خیلی بلند بود و با انکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده میشد موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد گاو و گوسفندها را برای چرا بردیوقتی بیرون میروید یادتان نرود در خانه را ببند درسها چکار میکنی نگران ما نباشید حال مادر دارد بهتر میشود بزودی برمیگردیم چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن امده کردند زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت اگر بر نگشتم مواظب خودت و بچه ها باش . مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت این قدر پر چانه گی نکن اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت . بعد از گذشت ۱۰ ساعات که زیرسیگاری جلو مرد پر از ته سیگار شده بود پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند . عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه جیز رو به راه شد بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود صبح روز بعد زن به هوش آمد با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود از اولین روزی که ماسک اکسیژن را برداشتند دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و مرد میخواست همان جا بماند. ههمه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب مرد به خانه زنگ میزد همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم میزدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت "گاو و گوسفندها چطورند یادتان نرود به آنها برسید حال مادر به زودی خوب میشودو ما برمیگردیم" یکبار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست مرد در حالی که اشاره میکرد ساکت بمانم حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد بعد اهسته به من گفت خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو گاو وگوسفندها را قبلا با عمل جراحشیش فروخته ام برااینکه نگران نشود وانمود کردم که دارم با تلفن حرف میزنم(نظرتون در مورد این داستان چیه ؟)
94166
نام: بنده
شهر: زمین
تاریخ: 8/21/2012 4:09:27 PM
کاربر مهمان
  باسلام به همه دوستان حرف دل
عید همه شما مبارک وعبادات قبول حق
درضمن آقا شهاب بابت این طرح زیبای شما متشکرم و بنده حقیر را دراین طرح شریک کردید و جزء ۲۲ را خواندم به امید قبولی حق تعالی...
از همه دوستان مخصوصا آقا شهاب التماس دعا دارم...
به امید ظهور آقا
خداحافظ...
94165
نام: جا مانده از راه خدا
شهر: تهران
تاریخ: 8/21/2012 4:06:59 PM
کاربر مهمان
  بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
به تک تک دوستان خوبم

انشاا.... توی این ماه عزیز ، ماه مهمانی خدا ، ماه مبارک رمضان که به پایان رسید ، و با نزدیک شدن به خدا ، آن قدر خودتون رابیمه کرده باشید که هیچ چیزی باعث جدای شما و خدا نشه .

دوست خوبم ،امیدوار به رحمت خدا از همدان ، انشاا... به سلامتی بروید و با دستان پر از این سفر معنوی برگردید .
دوست خوبم ، از شما تضا می کنم ، اول از همه برای سلامتی و ظهور هر چه سریع تر امام زمان ( ع ) ،و بعد ، نه تنها برای این بنده حقیر و گناهکار ، بلکه برای تک تک دوستان خوب حرف دل و همهء حاجتمندان ، در صحن زیبا امام حسین ( ع ) و حضرت عباس ( ع ) و دیگر امامان معصوم ( ع ) دعا کنید که ، خدا توفیق ادب و بندگی خودش را نسب ما کند .


پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی ، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ، او پس از اینکه جواب تلفن را داد ، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد : چرا اینقدر طول کشید تا بیایی ؟؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است ؟؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری ؟؟
پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم ، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی ، هرچه سریع تر خودم را رساندم و اکنون ، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم .
پدر با عصبانیت گفت : آرام باشم ؟؟!! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری ؟؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی ؟؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد : من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده می گویم از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ، شفادهنده یکی از اسم های خداوند است ، پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد ، برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .
پدر زمزمه کرد : ( نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ) .
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد خدا را شکر !! پسر شما نجات پیدا کرد
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود ، با عجله و در حالی که بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید ، از پرستار بپرسید .
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت : چرا او اینقدر متکبر است ؟؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سوال کنم ؟؟
پرستار درحالی که اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ، وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم ، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند .
هرگز کسی را قضاوت نکنید ، چون شما هرگز نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند .


در پناه خدا باشید .

یاحق
94164
نام: رضا اسماعیلی کرکوندی
شهر: کرکوند
تاریخ: 8/21/2012 3:09:26 PM
کاربر مهمان
  گاهی خداوند همه ی درها و حتی پنجره ها را می بندد


زیباست اگر فکر کنیم بیرون طوفان است





اللهم عجل لولیک الفرج
94163
نام: دارا
شهر: تاریک دره
تاریخ: 8/21/2012 2:47:33 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان یه سوال داشتم ودلم میخواهد باتمام مشکلات داشته ونداشته بهش همتون جواب بدید سوالماینه که من ادم ترسوییم پر از استرس ولی تااین سن تونستم به خاطز خونواده خوبم زنده بمونم ولی الان که سن ازدواجم رسیده فهمیدم مشکلم بزرگه به این دلیل همه خواستگارارو رد میکنکم بی دلیل چون نمی خام پسر مردمو بدبختکنم مشکلمن استرسه سوالم این بود که آیاشده شما همش بترسید یه اتفاق مثل تصادف برا عزیزانتون پیش بیاد طوری که نتونید زندگی عادی ادامه بدید البته سه ماهیه که بیشتر شده کاری به روانپزشک نداشته باشید میخام بدونم چراشما از این فکرانمیکنید با اینکه ارافمون پراز اتفاقه میدونم خدا بزرگه مهربونه سر حکمت کاری رو انجام میده ولی ایناتفاق ها هست دیگه همش میترسم خواهش میکنم همتون نظر بدید به خاطر امام زمان ای کسی که ادعای دوستی امام زمان رو میکنید به فکر منه بیچاره باشید
<<ابتدا <قبلی 9423 9422 9421 9420 9419 9418 9417 9416 9415 9414 9413 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved