اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
82862 |
نام:
خسته
شهر:
تهران
تاریخ:
8/29/2011 2:06:58 AM
کاربر مهمان
|
سلام۰ازگناه خسته شدم ۰دلم واسه امام رضا خیلی تنگ شده۰دلم آسمون میخوادبرام خیلی دعاکنید
|
|
82861 |
نام:
بی قرار کربلای 5
شهر:
نهر جاسم
تاریخ:
8/29/2011 1:44:18 AM
کاربر مهمان
|
دلم می خواد امشب تا صبح براتون از شهید کاظمی حرف بزنم از آقا ناصری بگم که انقدر مردم کردستان عاشقش بودند که اسم بچه هاشونو به عشق اون میذاشتن (ناصر)
از آقا ناصری بگم که وقتی خبر شهادتش رو به امام دادند امام بغض کردند و فرمودند(ما فرماندهان غرب رو زنده می خواهیم)
از آقا ناصری بگم که.......
اگه دلت هوایی آقا ناصر شد یه سر به گلزار شهدای بهشت زهرا ( س ) ، قطعه 24 ردیف 76 شماره 27بزن.سلام منم برسون.
|
|
82860 |
نام:
بی قرار کربلای 5
شهر:
نهر جاسم
تاریخ:
8/29/2011 1:17:12 AM
کاربر مهمان
|
نفس بلندی می كشم و روی صندلی می نشینم و چشم می چرخانم توی جاده پرنده خیالم بال می زند به گذشته . به زمانی كه تازه به «پاوه» آمده بود . به عنوان فرماندار یك روز گفت : « می خواهم بروم
« نوسود» و «نودشه»
خنده ام گرفت به « نوسود » و « نودشه» رفتن یك جور دیوانگی بود گفتم : « آقاجان ، بی خیال . می دانید به كجا می روید ؟ »
قبول نكرد و راه افتاد و رفت . جاده ای كه به « نوسود» و
« نودشه» منتهی می شد ، امنیت نداشت . امـّا او بی هیچ پروایی رفت و در «نودشه» مردم را در مسجد جمع كرد و برایشان سخنرانی كرد .
بعدها وقتی چند تا از افراد ضد انقلاب تسلیم شدند ، می گفتند :
« وقتی او آمد ، چنان ما غافلگیر شده بودیم كه خودمان حفاظت از مسجدی را كه او در آن سخنرانی می كرد ، بر عهده گرفتیم . »
هر جا هم ضد انقلاب جلویش را گرفته بود : سرش را بالا گرفته ، و گفته بود : « من فرماندار « پاوه ام » و برای سركشی به مناطق تحت مسئولیتم به «نوسود» و « نودشه» آماده ام . »
هیچ كس باور نمی كرد كه او سالم از « نودشه » باز گردد .امـّا او حتی تا مرز هم رفته و پس از دو روز به « پاوه » بازگشت .
پاره شدن نخ تسبیح دلم را به شور می اندازد . سر بر میز می گذارم . خدایا نكند … خدایا …
چشم كه باز می كنم ، می بینم دستی شانه ام را تكان می دهد . به خودم می آیم . خودش است … « ناصر كاظمی » مثل فنر از جا می پرم و او را در آغوش می گیرم .
«برادر « كاظمی » شما سالمید ؟»
با تعجب پاسخ می گوید :
«مگر قرار بود ، نباشم ؟»
«خدا را شكر . خدا را صد هزار مرتبه شكر . »
«ای بابا ! مثل این كه جنابعالی منتظر بودی با نعش من روبه رو شوی .»
«زبانم لال ، من كِی چنین حرفی زدم . خب برادر « كاظمی » با ضد انقلاب مذاكره كردید . »
«اولاً دیگر به آن ها نگو ضد انقلاب . ثانیاً بقیه حرف ها بماند برای بعد كه سرمان خلوت شد . حالا سریع برای پذیرایی از میهمان ها یك مقدار غذا و میوه تهیه كن . »
«چی ؟ مهمان ؟»
«بله! همان سی نفر . از حالا آن ها میهمان ما هستند . البته فقط برای چند روز . بعد همرزم ما . » تعجب می كنم و خیره خیره به او نگاه می كنم . شاید شوخی می كند امـّا نه .. قیافه اش جدی است .
«پس چرا معطلی … میهمان ها پایین توی سالن هستند . هر سی نفرشان را با خودم آوردم . بجنب ، بجنب ، چیزی برای پذیرایی آماده كن»
|
|
82859 |
نام:
بی قرار کربلای 5
شهر:
نهر جاسم
تاریخ:
8/29/2011 1:13:10 AM
کاربر مهمان
|
سلام به همه ی بزرگواران حرف دل
به مناسبت شهادت ناصر کاظمی فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهدا
از زبان هم رزم شهید:
دل توی دلم نیست . از ساختمان فرمانداری بیرون می آیم و دوباره باز می گردم . تا روستای « قوری قلعه » راه زیادی نیست . ده كیلومتر یا نهایت پانزده كیلومتر . كاش به حرف ما گوش كرده بود و نمی رفت . آخر این چه كاری بودكه كرد دلم می خواهد خود را از دست این خیالات جورواجور راحت كنم . قبل از رفتن گفتم : « آقای كاظمی »! اجازه بده من هم همراهت بیایم این طوری بهتر است . یك وقت …»
اما اجازه نداد كه حرفم را ادامه بدهم . فقط گفت : « توكل بر خدا ! آن ها گفته اند تنها و بدون اسلحه »
«آخر .. آخر .. شاید .»
«توكل بر خدا . »
همین یك جمله دلم را قرص می كرد . با این همه نمی شود از دست این خیالات راحت شد .
«اگر اسیرش كنند ، نه اصلاً … نه! خدایا ، كمكش كن . »
پنجره را باز می كنم و چشم می دوزم به جاده ای كه فرماندار باید از آن جا بیاید . چند روز پیش وقتی پیام را برایش آوردند ، با خوشحالی به همه خبر داد.
«آن ها سی نفراند . می دانید یعنی چه ؟ سی نفر !»
هر كس كه این پیام را می شنید ، می پرسید :
«شما هم می خواهید بروید ؟»
و او بدون معطلی جواب می داد : « چرا كه نه ؟
این بهترین فرصت است . »
و با شنیدن این حرف طرف مقابل جا می خورد . همه نظرشان این بود كه كاسه ای زیر نیم كاسه است و آن ها می خواهند فرماندار را گروگان بگیرند . امـّا او بر خلاف همه عزمش را جزم كرده بود كه برود .
«سی نفر ! اگر بتوانیم سی نفر از آن ها را جذب كنیم ، می دانید یعنی چه ؟ باور كنید به خطرش می ارزد . »
در برابر كسانی هم كه بیش از حد پافشاری و اصرار می كردند كه نرود ، خنده كنان می گفت :
« همه جا اسلحه به درد نمی خورد ، باور كنید . »
دیگر كسی نمی توانست او را از رفتن باز دارد .
چشم از جاده بر می دارم و پشت میز می نشینم و نگاهی به ساعت می اندازم . تا حالا باید می آمد . تسبیح را بر می دارم و آیة الكرسی می خوانم . می خواهم استخاره كنم . هنوز هفت – هشت دانه مانده كه نخ تسبیح پاره می شود و دانه ها می ریزن روی زمین ، یا خدا! انگار بند دلم پاره می شود .
«یعنی بلایی سر او ..»
ادامه دارد.........
|
|
82858 |
نام:
اسیر
شهر:
کوچه ی پشتی
تاریخ:
8/29/2011 12:44:25 AM
کاربر مهمان
|
به نام او
ارزوهام رو بر تخته سیاه اسمان می نویسم
تافرشته ها بلند بلند بخوننش
درپناه حق
|
|
82857 |
نام:
zahra
شهر:
ramshir
تاریخ:
8/29/2011 12:41:16 AM
کاربر مهمان
|
salam khodaye khobam mikhastam bebinam on chizi k to delame anjam mishe ya inke sorat gerefte.man joz to kasi ra nadaram ke be niyazam pasokh bede midonam gonah karam ama to rahimi mibakhshi bandehato
|
|
82856 |
نام:
حسن زارع
شهر:
خاتم
تاریخ:
8/28/2011 11:56:01 PM
کاربر مهمان
|
سلام يك سوال دارم از شهيد آويني شما شهداءگفته ايد حوائج دنيايتان را ازما بخواهيد پس چرا كل ماه رمضان مرا سر كار گذاشتيدو آخر سر مرا بدون هيچ جوابي تنها گذاشته ايد در صورتي كه به من قول داديد چه شبهايي كه تا صبح كنارتون بودم مردي و مردانگي و راست گويي كجاست راستي ارباب شما كيه كه اين جوري يادتون داده يك جونو اميد وارش كني بعد هم تنهاش بزاريد حاشا به معرفت و مردانگيتون شهداءمنم تنها كاري كه ميتونم بكنم فردا ميرم قم و شكايتتون رو به مادرم زهرا و عمم حضرت معصومه و امام زمان ميكنم هر چند كه شايد اونا هم بهم اعتنايي نكنند ولي من كارمو ميكنم وعده ما سه شنبه صبح مرقد حضرت معصومه و باشد كه من به چيزي كه خودم نشنيدم و نديدم اعتماد نكنم
|
|
82855 |
نام:
رقیه
شهر:
سیرجان
تاریخ:
8/28/2011 10:41:39 PM
کاربر مهمان
|
خدایا دلم گرفته ماه رمضان داره تموم میشه ایا از ما گذشتی دوست دارم اینقدر گریه کنم که ساکت بشم خدایا کاری کن که همیشه مثل ماه رمضان پاک باشیمو پاک بمیریم خدایا ازم بگذر خدایا منو از بندگان خالصت قرار بده دعایم کن میان ربنای سبز دستات دعایم کن سر سجاده سبزت میان بغض چشمانت گمانم هم دعای منبگیرد هم دعای تو دعایم کن خدایا در این ماه خیلی دعا کردم قبلتو نصیبم کنه اللهم عجل لولیک الفرج
|
|
82854 |
نام:
نرگس
شهر:
بردخون
تاریخ:
8/28/2011 7:19:41 PM
کاربر مهمان
|
اللهم عجل لولیک الفرج .سلام به شما دوستان حرف دلی .راستگویی تو را نجات میدهد هر چند از ان بیمناک باشی.دروغ تو را هلاک می سازد گرچه از ان احساس ایمنی میکنی
|
|
82853 |
نام:
صاعقه
شهر:
دل
تاریخ:
8/28/2011 6:27:10 PM
کاربر مهمان
|
بسم رب المهدي
راز و نياز با خدا...
نامت چه بود؟؟؟
آدم...
فرزند؟؟؟
من را نه مادري نه پدري بنويس اولين يتيم خلقت...
محل تولد؟؟؟
بهشت پاك...
اينك محل سكونت؟؟؟
زمين حاك...
آن چيست بر گردن نهاده اي؟؟؟
امانت است..
قدت؟؟؟
روزي چنان بلند كه همسايه خدا اينك به قدر سايه بختم به روي خاك...
اعضا خانواده؟؟؟
حواي خوب و پاك.
قابيل خشمناك.
هابيل زير خاك...
روز تولدت؟؟؟
روز جمعه به گمانم روز عشق...
رنگت؟؟؟
اينك فقط سياه ز شرم چنان گناه
چشمت؟؟؟
رنگي به رنگ بارش باران كه ببارد ز آسمان...
وزنت؟؟؟
نه آنچنان سبك كه پرم در هواي دوست
نه آنچنان سنگين كه نشينم بر اين حاك...
جنست؟؟؟
نيمي مرا ز خاك
نيمي ديگر خدا...
شغلت؟؟؟
در كار كشت اميدم...
شاكي تو؟؟؟
خدا...
نام وكيل؟؟؟
آن هم خدا...
جرمت؟؟؟
يك سيب از درخت وسوسه...
تنها همين؟؟؟
همين!!!
حكمت؟؟؟
تبعيد در زمين...
همدست در گناه؟؟؟
حواي آشنا...
ترسيده اي؟؟؟
كمي...
ز چه؟؟؟
كه شوم اسير خاك...
آيا كسي به ملاقاتت آمده؟؟؟
بلي...
كه؟؟؟
گاهي فقط خدا...
داري گلايه اي؟؟؟
ديگر گلايه نه؟؟ولي.....
ولي چه؟؟؟
حكمي چنان آن هم يك گناه.
|
|