شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
81702
نام: سمانه
شهر: شازند
تاریخ: 7/26/2011 7:03:22 PM
کاربر مهمان
  قسمتی ازمصاحبه شهیدمصطفی شریفی قبل ازشهادت در منطقه جنوب -65/12/26-عروج 66/1/10 ساعت ۴ بعداز ظهردر سنگرشناسایی شلمچه بوسیله خمپاره خصم زبون برادران گرامی نکندکه خدای ناکرده دررختخواب ذلت بمیریم که حسین (ع)درمیدان جهادشهیدشد.برادران عزیز نکنددررختخواب غفلت بمیریم که علی (ع)درمحراب عبادت شهید شد.ای آنانی که دائم می گوئیدای کاش در کربلا بودیم وحسین رایاری می کردیم.اکنون حسین رایاری کن که امروز روز امتحان است . اگر تمام حرفهای روح خدا و پیرنورانی جماران را به گوش شنوا باشی به یقین رستگاری .برادران وخواهران ماالان مانندماهی درنعمات این انقلاب غوطه وریم . مبادا قدر این نعمت راندانیم که خدای ناکرده خسرالدنیاوالاخره خواهیم شد.شهادت می دهم که این انقلاب زمینه سازحکومت مهدی(عج)است و شهادت می دهم جزاین نیست و خداراشکرکه توفیق شهادت داد و این شهادت نامه من است ...و شهادت می دهم که خمینی نائب برحق ولی عصر(عج) است و اطاعت ازاواطاعت ازخداست وهرکس غیرازاین کندبه تحقیق درخسران است وشهادت می دهم که براستی نسیم الهی براین کشور وزیده شده ودرواقع خمینی این نسیم راباخودآورده است .شهادت می دهم که خمینی وارث بحق حسین (ع)است وشهادت می دهم انقلاب خمینی سرچشمه ای ازانقلاب حسینی دارد و تنها برای احیاء اسلام است .
81701
نام: باران
شهر: آسمان
تاریخ: 7/26/2011 5:53:17 PM
کاربر مهمان
  سلام عزیزان حرف دلی

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
........................................
من به کمکت به نگاهت به رحمتت به اون پاره آجر که بزنی توسرم تا به خودم بیام احتیاج دارم.
به دوروبریام کاری نداشته باش اونارو ازم نگیر خودم ازاین گناهابگیر خودم وآدم کن.
بهم اراده بده کمکم کن بزار به آرزوهام، بزار به خودخودت برسم.کمکم کن که فقط توروتوی قلبم داشته باشم.
آخه جای تو،چرا بدمش به کس دیگه!!!!!
مدتی ست شیطان میگوید:آدم پیدا کنید سجده میکنم.!!

التماس دعا.
امام زمان و توی دعاهامون فراموش نکنیم.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.

81700
نام: حسن
شهر: مشهد
تاریخ: 7/26/2011 4:22:42 PM
کاربر مهمان
  روزها میگذره امام مهدی نمیاد دنیا داره خراب میشه ولی بازم نمیاد.یک سوال چرا ما نمیتونیم باهاش حرف بزنیم چرا حق نداریم ببینیمش با اینکه قدیما مردم محمد علی حسن حسین و... رو میدیدن کمک میگرفتن راهنمایی میگرفتن.یک سوال از هرکی اینو میخونه؟اگر تو یک لیوان اب داشته باشی اون میوفته و ابش داره میره تو وامیسی تا کامل بریزه چون توان پر کردن مجددشو داری؟یا اینکه اونو ورمیداری وباقی خالیشو پر میکنی پس چرا خدا داره میزاره مردم حروم شن بعد؟؟؟اون که میدونه هرکی چقدر ضرفیت داره چرا میزاره لیوان خالی شه؟؟؟؟چرا.من از 14 سالگی از دنیا بدم میومد با اینکه در رفاه بودم همیشه ارزویه مرگ میکردم و مادرم میگفت شگون نداره.دوست داشتم تمام اعضایه بدنمو اهدا کنم با اینکه زندم ولی گفتن گناه و قتل نفس هست.از همون اول 14 15 سالگی نماز صبحم غذا نمیشد.ورزش میکردم کمربند مشکی و دان 1 هم میخواستم بگیرم ولی فهمیدم استادم میخواد با پارتی بازی برا من وچند نفر بگیره من گفتم ایطوری نمیخوام ونگرفتم.4 سال بدن سازی 3 سال فوتبال الانم عضو تیم لیگ 3 هستم. از همون 15 سالگی کار میکردم فروشندگی در بازار حقوقم همیشه مثل حقوق کارمندی بود چون به انگلیسی و عربی کامل مسلط هستم.
2 شکست عشقی در زندگیم که این اخری 1 هفته است که دارم باهاش دستو پنجه نرم میکنم.همیشه از زنها پا خوردم به خاطر چهرم وموقعیت کاریم همیشه دورو برم پر از زن بوده.ولی این هفته میگم دومین عشقم بعد از 3 سال عاشقی مثل تفاله منو انداخت دور با اینکه شهرستانی بود یک جورایی زشت بود 1دفعه بهم خیانت کرده بود بخشیده بودمش ولی ایندفعه ترکم کرد.همه منو مسخره میکردن میگفتن تو خجالت نمیکشی با این راه میری.من در اصل عراقی هستم یک رگ عراقی یک رگ ایرانی ما زمان جنگ به ایران اومدیم البته به اجبار من از 15 سالگی ستم دیدم ورزشم کنگفو بعد از 3 سال زحمت نذاشتن برم یک مسابقات استانی معمولی نیم ازاد به خاطر دو رگه بودنم این دومین شکستم بود همون روز کنگ فو رو گذاشتم کنار بدن سازی هم همون زمان میرفتم اونو هم کم کم گذاشتم کنار و از فوتبال الان تو تیم لیگ 3 هستم که پول دادم تازه اونم فقط تو تمرین حق شرکت دارم.18 سال داشتم یک قانون اومد که عراقیا نمیتونن در رشته فنی حرف ای شرکت کنند من رشتم برنامه نویسی کامپیوتر بود تموم شده بود ولی یک مهر تایید میخواست که دقیقا 1 و شش ماه دوندگی کردم بعد که مدرکو گرفتم گفتم میرم دانشگاه از اول سال جدید بعد سال جدید که اومد یک قانون توش اضافه شده بود که کسایی که کارته تبعیت عراق دارن حق شرکت ندارن مثل من تورو خدا میبینین داستان من از داستان دختر کبریت فروش غم انگیز تره اون مرد راحت شد ولی من موندم تا الان که شدم 22 دارم میرم تو 23 که 06/18 میشم.هرکی داستان منو بخونه میفهمه امیدوار میشه به خودش.البته سلامتیم همیشه بوده خدارو شکر.ولی نا امیدم دینم روحیه همش رفت نماز نمیخونم الان یک هفتس قلیون میکشم قرص خواب میخورم هر شب در غیر این صورت نمیتونم بخوابم.1 هفتس سیگار میکشم.این حرفایه دلم بود به هرکی میگم.فقط دوست داره خلاصش کنم و اصلا براش مهم نیست.البته توقعی هم نمیره کسی که عاشقش بودم هم براش مهم نبود و با این همه درد ترکم کرد....و اخرین خنجر زندگی رو به قلبم زد.خدا کجاست پس دنیا مثل یک بازی هست بعضی برنده بعضی بازنده اخه بازی که میشه ازش خارج شد یعنی خودتو بازنده معرفی کنی من الان بازندم پس چرا هنوز زندم....که بیشتر خفت بدبختی بکشم.همیشه دوست داشتم آدمه مهم و مفید برای مردم وخوبی باشم ولی هرچی میگذره بیشتر گند میزنم.خودکشی ه
81699
نام: نسیم
شهر: مشهد
تاریخ: 7/26/2011 2:36:59 PM
کاربر مهمان
  دلم می خواد با یکی حرف بزنم نمی دونم از کجا شروع کنم زندگی به من خیلی سخت گرفته باور کنید شادی هامو از سن یازده سالگی به بعد گم کردم توی این دنیا احساس اضافه بودن می کنم با این که یک شغل خوب و اعتبار خوب هستم اونم در سن ۲۳ سالگی اما تو زندگیم یه خلعی باز هست گذشته ام بدجور روم تاثیر گذاشته نمی تونم فراموشش کنم نمی تونم یادم بره که چه اتفاقی برام افتاده کاش کسی تنهایی هامو پر کنه .
81698
نام: ساقی
شهر: همین حوالی
تاریخ: 7/26/2011 1:34:53 PM
کاربر مهمان
  سلامی به خود خود سید:
بعد حدود دوهفته که شکر خدا تو یه سفر زیارتی کامل(قم - جمکران - کربلای ایران - مشهد مقدس) بودم
سلام. چون میدونم نمیخونید به خود سید میگم. جات خالی سید خیلی حال داد. بیش و فراتر از حد انتظار. امشب هم انشاالله دعوت دوستای گمنامتیم. آخه هفتمین سالگردشونه. یه سر بزنیا. ما منتظریم. تا بعد . . . یا علی
81697
نام: مهناز
شهر: تهران
تاریخ: 7/26/2011 1:10:46 PM
کاربر مهمان
  هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
81696
نام: مهناز
شهر: تهران
تاریخ: 7/26/2011 1:06:40 PM
کاربر مهمان
  سلام.یه چند وقتی خیلی دلم گرفته .حدود2سال ازدواج کردم تو این 2 سال یه روز خوش نداشتم شوهرم معتاده تریاک وحشیش مصرف میکنه چون به خاطر ازدواج با اون از خونه فرار کردم حالا هیچ راهی ندارم.برام دعا کنید
81695
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 7/26/2011 12:56:51 PM
کاربر مهمان
  ****ادامه زندگینامه سید رضا بهاالدینی*****
ازدواج و فرزندان
می فرمودند: خیلی زود ازدواج کردیم. در سن هفده سالگی بودیم که ازدواج کردیم. ازدواج من وضع عجیبی داشت. مادر ما به ما پیله کرد برای ازدواج، گفتم: اگر مجلسی هم فراهم کنی و من نیایم که ازدواجی نمی شود.مادرم وقتی دید حرف من جدی است متوسل به پدرم شد و خودش مأیوس شد. من می خواستم تا سن 35، 36 سالگی ازدواج نکنم، بلکه بروم نجف و تحصیلات را ادامه بدهم.پدر ما که هشتاد سال سن داشت، آمد مدرسه فیضیه، در حجره و به ما گفت: تو به ما اجازه می دهی که خانه فلانی برویم و با این تعبیر که اجازه می دهی به خانه فلانی برویم، دهان ما را بست و ما را کوبید. او اهل تأدب نبود. حالا چطور بود یک چنین تأدبی کرد، نمی دانم. ما سکوت کردیم و ازدواج کردیم.مثل اینکه پدر و مادرمان به ازدواج ما اهتمام داشتند. البته من با پاکی هم رشد کردم، چنانچه حاج آقا حمید ما با اینکه در بازار دکان داشت و خیلی با بانوان سر و کار داشت، پاک بود.آقا عبدالله هم همینجور یک پاکی اساسی دارند. حالا این پاکی ها از کجا سر منشأ گرفته است نمی دانم. آقای حیدری کاشانی در مورد فرزندان ایشان نقل می کند:
آیت الله بهاء الدینی (قدس سره) دو پسر و هشت دختر داشت. پسر بزرگ ایشان مرحوم مغفور حاج آقا حمید بهاء الدینی بود. او مردی وارسته و اهل حال بود. این فرزند بافضیلت به پدر بزرگوارش عشق می ورزید. در هجدهم ماه شعبان سال 1400 هـ.ق از دنیا رفت و در باغ بهشت علی بن جعفر دفن شد. حقیر در همه مجالس ختم ایشان حالات آقا را نظاره گر بودم. هیچ تغییری در او نمی دیدم .گرفتگی ظاهری در چهره نبود و خیلی عادی به نظر می رسید. پس از مدتی که از فوت آن فرزند بافضیلت گذشت. روزی آقا به حقیر فرمود:
ما برای آقا حمید خیلی ناراحت بودیم. شبی مرحوم حاج آقا مصطفی فرزند مرحوم امام (ره) آمد و به ما گفت تو که نباید برای این چیزها ناراحت باشی. چرا ناراحتی؟ وضع ما عوض شد.
آقا نفرمودند این در عالم رویا بوده یا مکاشفه؛ چون فرزند امام از دنیا رفته بود و حیات برزخی خود را سالها قبل از فوت حاج آقا حمید آغاز کرده بود.مرحوم حاج آقا حمید بعد از فوت هم، عشق و ارتباط با پدر بزرگوارش را قطع نکرد و به فرموده آقا:او گاهی شبها برای دیدن ما می آید.

شاگردان
برخی شاگردان دوره سطح این فقیه والامقام ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) عبارتند ازآیات و حجج اسلام:
استاد شهید مطهری، احمد جنتی، علی مشگینی، احمد آذری قمی، محمد فاضل لنکرانی، حسینعلی منتظری، سید مصطفی خمینی و فرزندان آیات صدر، خوانساری، حجت، ابوالقاسم قمی و حاج شیخ عباس قمی.
و شاگردان درس خارج ایشان عبارتند از آقایان:
حیدری کاشانی، معزی، حجتی یزدی، امجد، برادران احمدی یزدی، حسینی کاشانی، نصیری و ...
آقای حیدری کاشانی می نویسند :
با سیری در شاگردان شناخته شده، می توان موقعیت علمی ایشان را دانست. مرحوم آیت الله شهید مطهری از شاگردان دوره سطح ایشان است، فردی که در تمام زمینه ها از بهترین اساتید حوزه برخوردار گشته و به مدارج عالیه از علم و عمل رسیده بود.
مرحوم آقای مطهری که تقوایش و مراقبت و مواظبتش تا آنجا است که در دوران سکونت در مدرسه فیضیه، هم حجره ای ایشان می گوید: سحرها می رفت از رودخانه پشت مدرسه فیضیه آب می آورد و مرا صدا می زند که بلند شوم وضو بگیرم نماز شب بخوانم، این گونه افراد، پیش هر کسی تلمذ نمی کنند، کسی را که در علم و عمل شاخص می نگرند خود را در اختیار افکار علمی و عملی او قرار می دهند.
81694
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 7/26/2011 12:21:56 PM
کاربر مهمان
  *******ادامه زندگینامه سید رضا بهاالدینی ره******
معنویت در کودکی
در بیانی فرمودند:
خداوند از دو سالگی معرفتش را به ما داد.
نويسنده کتاب آیت بصیرت از قول ایشان نقل کرده است :
...یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر فرق می گذاشتم.
از این رو، مادربزرگم را که جلسات روضه امام حسین علیه السلام را اداره می کرد و در آنها روضه می خواند دوست می داشتم. پاکی، خوبی و نورانیت او را حس می کردم و از او خوشم می آمد.
روزی مرا همراه خود به جلسه ای برد و این در حالی بود که به دو سالگی نرسیده بودم. آن جلسه مجلس جشن میلاد رسول اکرم (ص) بود. در آن روز شعر:
تولد شد محمد(ص) ـــ به دنیا آمد احمد(ص) خوانده شد و بقیه همراه مادربزرگم جواب می دادند. در همان حال، جملات را می فهمیدم و لذت می بردم. از آن روز این شعر را از حفظ دارم.
ورود به مکتبخانه
آقا در مورد ورود به مکتبخانه اینطور می فرمودند ( به نقل از کتاب آيت یصيرت ) :
دو ساله بودم که برای آموختن حمد و سوره به مکتبخانه رفتم. پس از فراگیری حمد و سوره، اذان و اقامه را آموختم. آن گاه قرائت قرآن را یاد گرفته، سپس خواندن و نوشتن را آغاز کردم.
معلم مکتبخانه های آن روز، خانم های متدین، خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند که خداوند نصیب ما کرده بود.
شش ساله بودم که دوره مکتب تمام شد و من برای ادامه آموختن به مکتب دیگری رفتم و _ نصاب الصبیان - که معانی لغات را به شعر بیان می کند - شروع کردم.
استاد ابتدا اشعار را می خواند، سپس توضیح می داد. آن گاه برای یادگیری و تکرار بیشتر، سؤال می کرد. هرگاه پرسش می کرد چه کسی می تواند از رو بخواند؟ می گفتم: من از حفظ می خوانم!
و این موجب تعجب او می شد زیرا مرتبه اول و دوم که اشعار را می خواند، خود به خود حفظ می شدم و نیازی به تمرین و صرف وقت بیشتری نداشتم.
روز دوم و سوم و روزهای بعد با همین شور و شوق و جدّیت گذشت. استاد که از قدرت حافظه و شدت علاقه من شگفت زده شده بود، برخی از دوستان خود را از وضع درس من آگاه کرده بود، تا این که خبر به گوش آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم قمی (ره) رسید.
ایشان که از پارسایی و معنویت بسیار بهره داشت و در تواضع و اخلاص و طلبه پروری کم نظیر بود، خود برای ملاقات بنده وارد جلسه درس شد، در کنارم نشست و چندین پرسش مطرح کرد که هنوز سؤالهای ایشان را به خاطر دارم.
پرسش ایشان که تمام می شد، سریع جواب می دادم، باز هم می پرسید و من هم پاسخ می دادم.
سرعت جواب و کامل بودن آن موجب شگفتی او شد به طوری که بعد از آن روز، مرتب تشریف می آورد و مرا تشویق می کرد. و گاهی سفارش مرا به استادم می کرد که مواظبت بیشتری کند و سرمایه گذاری زیادتری نماید.
و نیز می فرمودند ( به نقل از کتاب سیری در آفاق ) :
زمانی که به مکتب هم می رفتم، باز علاقه به الک بازی داشتم. در همان روزها در خواب دیدم فردی خواست پولی به ما بدهد. کسی گفت: پول به او می دهی؟
او الک بازی می کند!
از خواب بیدار شدم و علاقه به بازی هم از سر ما رفت ولی خواب ما هم تعبیر شد. آن ایام، مکتب می رفتیم، یکی از آقایان از عتبات آمده بود. استاد مکتبی ما خیلی با او رفیق بود. یک کله قند و یک شیشه گلاب داد ببریم برای او.
قیمت کله قند شاید یک قران بود، وقتی بُردم، او سه قران خ
81693
نام: حسنی
شهر: هنوزنمیدونم کجا؟!
تاریخ: 7/26/2011 12:16:59 PM
کاربر مهمان
  (ازبعضیاتون خیلی دل گیرم)دوستان عزیز سلام من خیلی به حرف دل مراجعه میکنمشایدپیام نزارم اما پیاماتونو میخونم.تازگیا احساس میکنم عوض دوستی و دعاگوی هم بودن بحث و جدل راه افتاده.بخدا حیفه تو این دنیا که همه دنبال منافع شخصی خودشونن وبا هم بودن و به فکرهم بودن خیلی کم اتفاق می افته که اینجا(حرف دل)یکی از جاهای کمیابه که میشه به فکرهم بود.راستیتش من با آقای علی ص از تهران کاملاموافقم والله بخدا این دنیا طوری شده که به همه مومن و مومنه هاشم نمیشه دل سپرد.البته بگم قصد توهین ندارم ولی اگه واقعا خدایی هستی اسم مومنو روت بزار چون هم قیافه و پوشش و هم دل واسه با خدا بودن لازمه..در ضمن از دوستام وقتی از دنیا خسته میشن و دلشون میگیره من این سایتو بهشون معرفی میکنم تو رو خدا رعایت حال تازه واردا رو بکنین و از خدا بیشتر بگین از توبه هاتون از حاجتایی که گرفتین و البته دردو دل خوب و راهنمایی خواستن درحد تعادل بد نیست.آقای علیرضا خداوکیلی خوشم میاد پیامای دوستانو بررسی و انتقاد میکنین و حرفای ارزنده میزنین خدا قوت. خانم سوگند پیاماتون واقعا خوبه دستتون درد نکنه.اگر حس کردین توهینی میکنم لطفا بهم بگین تا اگرقابل اصلاح بود اصلاح کنم یا علی التماس دعا(گفتم که خدا مرا مرادی بفرست طوفان زده ام راه نجاتی بفرست گفت با زمزمه ی یا مهدی نذرگل نرگس صلوات فرست)
<<ابتدا <قبلی 8176 8175 8174 8173 8172 8171 8170 8169 8168 8167 8166 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved