شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
80852
نام: باران
شهر: بردسير
تاریخ: 6/19/2011 12:24:45 PM
کاربر مهمان
  سلام
روزي بود كه براي اولين بار اينترنت را گرفتيم و وقتي سر گذشت شهيد آويني را خواندم فهميدم كه چه مرد خوبي بودند روحشان شاد.
80851
نام: عبد ا...
شهر: رفسنجان
تاریخ: 6/19/2011 12:14:54 PM
کاربر مهمان
  یا صاحب الزمان ادرکنی واغثنی
.....................
در زمان غیبت امام زمان(سلام الله علیه)چشم و گوشتان به ولی فقیه باشد تا ببینید ازآن کانون فرماندهی چه دستوری صادر می شود.
فرمانده بزرگ سپاه اسلام، سردار شهید مهدی زین الدین.
......................
بنفسی انت یا امام الخامنه ای
80850
نام: زینب
شهر: فارس
تاریخ: 6/19/2011 12:10:59 PM
کاربر مهمان
  صبح از خواب بیدار شدم تلویزیون روکه روشن کردم چشمم افتادبه گزارشی که از اعتکاف گرفته بودن اشک از چشمام جاری شد آخه آرزوم بود برم اعتکاف گفتم خدایا الان همه اعتکافن ومن این بیرون باید گناه کنم اشک میریختم وتوخیابون راه میرفتم بعد که آروم شدم پیام دادم به دوستم آخه اعتکاف بود گفتم چه جوره؟برامنم دعاکن.اون گفت امشب شروع میشه میتونی بری کارت بگیری.من اشتباه کردم اعتکاف شروع نشده بودرفتم کارتم وگرفتم حسابی ذوق زده شدم وخداروشکر کردم.کارت رومیبوسیدم توآسمونها سیر میکردم خداروشکر میکنم که اولین بار قسمتم کرد.مثل این بود که به زیارت رفته باشم.حس وحال خیلی خوبی بود امیدوارم قدرشو بدونم.
80849
نام: بنده ی خدا
شهر: جزیره ی مجنون
تاریخ: 6/19/2011 12:08:32 PM
کاربر مهمان
  بسم رب الاسراء

السلام علیک یا ابا صالح المهدی(عج)

یاد و خاطره فرمانده ی دلیر سپاه مریوان ، سردار حاج احمد متوسلیان ، گرامی باد .


«... چندروزي به مرخصي رفته بودم .

نيم ساعت از اومدنم نگذشته بود ، داشتم تو سالن غذاخوري بيمارستان ناهار مي خوردم كه محمدحسين ممقاني سراغم آمد و دستپاچه گفت: بلندشو !‌ برو تو بخش

«احمد» اومده با تو كار داره ،

به سرعت رفتم تو بخش بيمارستان .

ديدم خیلی عصبانیه و جلو بخش منتظر منه

تو منو ديد ، پرسيد : برادر ، كجا بودي ؟

گفتم داشتم غذا مي خوردم.

دست انداخت زيريقه ام رو گرفت و كشان كشان ، منو با خودش برد .، بدجوري عصباني بود ، داشتم خفه میشدم

رسيدیم بالا سر تخت يه بسيجي 17 ساله که مجروح شده بود و بچه ی شمال بود.

«احمد» به دستهاي اون بسیجی اشاره كرد و از من پرسيد روي اين دست چيه ؟

ديدم بانداژش حسابي خونیه .

گفتم : خون

‌ بعد از اون جوان مجروح پرسيد : چند وقته اينجا خوابيدي ؟

گفت : يك هفته

‌ پرسيد : وقتي اينجا آمدي با تو چطوري برخورد كردند ؟

گفت : هيچي ، مرا روي همين تخت به حال خودم گذاشتند و رفتند

پرسيد : ظرف اين مدت چطور غذا خوردي ؟ گفت : با همين دستها و با همین وضعیت که میبینید.

پرسيد : گفتي دست هايم را بشوئيد ؟

گفت : بله گفتم

‌پرسيد : پس چرا نشستند؟

گفت : چندبار گفتم ، ‌ولي كسي به حرفم گوش نداد.

بعد «احمد» رو كرد به منو گفت : مگر من روز اول كه تو را فرستادم اينجا ،‌ نگفتم چه مسئوليتي داري؟

مگر ...

يقه ام را به هزار زحمت از تو دستهاش درآوردم و عقب رفتم .

داد زد : بيا اينجا و الا اين بيمارستانو رو سرت خراب مي كنم ،

پرسيدم : چرا ؟ گفت : اينجا ديگر با يه كارشكني ضدانقلابي طرف نيستم ،

اينجا يك خودي دارد ضربه مي زنه !

سعي كردم با مطرح كردن سلسله مراتب و به اصطلاح‌ برخورد تشكيلاتي ،‌ از برابر غضب آتشین «احمد» جا خالي بدم

برای همین گفتم : برادر «احمد» ،‌ اينجا مديريت تشكيلاتي دارد ، يعني شما از من نبايد بازخواست كنيد . بيمارستان ، مدير داخلي داره ، بايد ايشون توضيح بده .

آقا تا اين حرف رو شنيد، گفت : اين تشكيلات تو سرت بخوره ،

ديدم داره دنبال یه چيزي مي گرده ، که پرت کنه سمت من

مثل تير از چله كمان ، در رفتم . بعد حس كردم انگار يك چيزي مثل برق از بيخ گوشم رد شد نگو چنگال روي ميز روا برايم حواله كرده .

بعد از چند ساعتي ديدم مي گويند برادر «احمد» احضارت كرده .

با يك دنيا ترس و لرز رفتم پيشش

تا منو ديد ، دوباره شروع كرد به داد و فرياد .

گفتم : بابا ، من تازه دو ساعت هم نميشه كه از مرخصي اومدم. چه مي دونستم تو بخش چه خبره ؟ گفت : تو يك ساعت و نيمه از مرخصي اومدي ،‌ بجاي اينكه اول بيائي به مجروحت سربزني ، به بيمارستان و امور مجروحين برسي ، رفتي نشستي پاي بشقاب غذا ، به كيف خودت مي رسي ؟ خلاصه شروع كرد به گله كردن و گفت ..........

بهم گفت :برادر! شما خائيند !

تو قضاياي رسيدگي
80848
نام: نيما
شهر: تبريز
تاریخ: 6/19/2011 10:59:40 AM
کاربر مهمان
  عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین ِ آه
عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه
عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاری ست در مستی می
عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت، ذکر بر لب ، پایکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا

عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی کیمیای زندگی ست
عشق در گل راز ناپژمردگی ست
عشق گاهی هجرت از من، ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن

عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ، سازِ شب بو، اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه ِ درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش

گاه مکتوب تو را ناخوانده می داند ز پیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهایی ست در انبوه جمع
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی ِ عالم می کشد
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماری ست در پهلوی دوست
عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود ...؟
80847
نام: گل رز
شهر: اردبیل
تاریخ: 6/19/2011 10:54:27 AM
کاربر مهمان
  سلام
این روزها کلی استرس دارم نمیدونم باید چیکار کنم شرکت با امتحان جور درنمیاد امشب فقط تا دوازده شب تونستم بخونم برام دعا کنید به یکی از بزرگترین آرزوم که قبول شدن از کاردانی به کارشناسی از شهر خودمون برسم.
80846
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 6/19/2011 10:47:43 AM
کاربر مهمان
  سلام و هزاران سلام
عطیه جان و گل رز عزیز و آقا مجتبی از همگیتون ممنونم .میدونم که لطف هیچ کدومتون نمیتونم جبران کنم فقط خدا رو به مولود این ماه قسم میدم که همگی حاجت روا شید .
گل رز عزیز خانومی شرمنده م میکنی که روزه میگیری و نذرت رو ادا میکنی واقعا نمیدونم چطور جواب محبت هاتون بدم .
بازم میگم تاقیام قیامت شرمندتون هستم. مطمئنم که بعد از لطف خدا دعاهای دوستان بود که منم حاجتمو گرفتم .
خدابا به آبروی حضرت زهرا امید هیچ کدوم از حرف دلی ها رو ناامید نکن .
آمییییییییییییییییییییینننننننننننننننننننننننن
در پناه حق
التماس دعا
80845
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 6/19/2011 10:34:17 AM
کاربر مهمان
  باسلام وصلوات برمحمد وآل محمد ودرودسلام بردوستان واهالي حرف دل .
کشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود


80844
نام: مينو
شهر: تبريز
تاریخ: 6/19/2011 10:24:58 AM
کاربر مهمان
  عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی می رود آهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین ِ آه
عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه
عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاری ست در مستی می
عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت، ذکر بر لب ، پایکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا

عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی کیمیای زندگی ست
عشق در گل راز ناپژمردگی ست
عشق گاهی هجرت از من، ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن

عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ، سازِ شب بو، اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه ِ درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش

گاه مکتوب تو را ناخوانده می داند ز پیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهایی ست در انبوه جمع
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی ِ عالم می کشد
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماری ست در پهلوی دوست
عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود ...؟
80843
نام: مجنون الحسين
شهر: غرب دجله
تاریخ: 6/19/2011 9:20:01 AM
کاربر مهمان
  به نام حي سبحان

الهي! از من بگير هر آنچه تو را از من مي‌گيرد

سلام عرض ميكنم خدمت همه دوستان حرف دلي
اميدوارم طاعات و عباداتتون مقبول درگاه احديت واقع شده باشه.
در مراسم معنوي و نوراني اعتكاف به ياد همه سربازاي قلعه سيد مرتضي بودم. انشاالله كه لايق باشم و مقبول بيفته.

هر کجا رو کنی، خدا همانجاست. هرجا بایستی و یا الله بگویی، همانجا مسجد است. فقط حکایت عزلت‌نشینی و معتکف شدن، حکایت همان خرمای تحفه سلمانست که باید سلمان آن را مزمزه می‌کرد تا بفهمد با بقیه خرماها فرق دارد و گرنه «ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید؟»

سلمان بعد از رحلت پیامبر(ص) دلش غم داشت و از مدینه خارج شده بود. دید باز دلش غم دارد، باز برگشت. به او خبر رسید فاطمه(س) دخت پیامبر(ص) می‌خواهد او را ببیند. نزد فاطمه(س) رفت. فاطمه(س) به او فرمود: روز گذشته دلتنگ شده بودم که سه زن بهشتی به دیدنم آمدند یکی از آنها سلما بود همسر بهشتی تو؛ مشتی خرما داد تا به تو بدهم. خرما را ببر اما هسته‌هایش را برگردان. سلمان خرمای خوشبو را گرفت و به خانه رفت.

به جای خوردن، آنها را مزه مزه کرد تا شاید هسته‌ای هر چند کوچک بیابد و برای فاطمه بیاورد اما چیزی نیافت. قصه را برای فاطمه(س) بازگو کرد. فاطمه فرمود: «به تو گفتم هسته‌ها را بیاوری، تا خرماها را مزه مزه کنی تا دریابی با بقیه خرماها فرق دارد».

حکایت معتکف شدن هم حکایت همان خرماست. باید لحظه لحظه عبادت را درک کنی تا طعم بنده بودن را دریابی.

معتکف می‌شوی! یعنی تمام دنیایت را می‌گذاری بیرون خانه خدا؛ آدمهایت را، کارهایت را، خردها و بزرگها، با اهمیت و بی‌اهمیتشان را!

سعی می‌کنی خودت بیایی، خودت. تا خودت باشی و خدایت. تنها می‌آیی و حاجتمند و خدا می‌خندد ....

«یا ذا الجلال و الاکرام»!
امروز را عید تطهیر من قرار بده، ای والاترین نگهبان من پس از سه روز دل کندن از خاک و دل سپردن به افلاک!
تویی که می‌توانی پیراهنم را از غبار راه بتکانی.
دست‌هایم را بر شاخه‌های بلند ابدیّت آویخته‌ام، از همه چیز و همه کس بریده‌ام، سرنوشتم را به تو سپرده‌ام.
سکوت در چشم‌هایم می‌پیچد و باران بر گونه‌هایم شدیدتر از پیش می‌زند.
خدایا! مرا به عزّت خویش عزیز گردان.
این منم که در صبحی بی‌خورشید متولد شده‌ام؛ سرشارم گردان از نور.
حس می‌کنم از نو متولد شده‌ام؛ تنها و رهایم مگذار در این بارشِ سهمگین روزها و شبهای تکراری.
تمام تنم درد می‌کند، پیله‌هایم را دریده‌ام تا پروانگی‌ام را بال بگیرم در آسمان.
از همه بریده‌ام؛ گوشه‌ای و سکوتی و تسبیحی.
سجاده‌ام را رو به خداوندی‌ات گشوده‌ام.
صدای نیایش، دردم را درمان است و روحم را راحت و رهایی.
سه روز از تمام هیاهوی حوالی گریخته‌ام.
سه روز دستانم را به سفر بارگاهت فرستادم؛ مباد دستهایم بی‌اجابت!
سه روز در خانه امن الهی نشستم و دهان نگشودم جز به ذکر و سر نچرخاندم جز به گریبانِ فکر.
بر بهارهای آویخته کبریایی‌ات چشم دوختم و چشم از خاک فرو بستم.
خدایا!
من قربانی طغیان خویشم؛ نخواه تا این گونه مکدّر که آمده‌ام، با دست‌هایی برآمده از هیچ بازگردم.
از پشت تمام پنجره‌ها، بندگی‌ام را بنگر و رهایم کن از بند تعلقات!
صدایم کن و رهایی‌ام بخش!
«اللّهم اِنّی أَبرءُ الیکَ فی یومی هذا»
آنچنان در خود فرو شکسته‌ام که بیم آوار شدن
<<ابتدا <قبلی 8091 8090 8089 8088 8087 8086 8085 8084 8083 8082 8081 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved