شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
80372
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 5/20/2011 11:18:19 AM
کاربر مهمان
  باسلام وصلوات وبرمحمدوال محمد بادرودسلام بردوستان واهالی حرف دل . خداکند که مراباخداکنی آقا! زقید وبندمعاصی رهاکنی اقا! دعای مابه دربسته میخورد ایکاش خودت برای ظهورت دعاکنی اقا! اقابیاکه فاطمه (س)درانتظاردستانت .نشسته تاحرمش رابناکنی اقا!التماس برای سلامتی وفرج اقاامام زمان صلواتی مرحمت فرمائید
80371
نام: آسمان
شهر: عشق
تاریخ: 5/20/2011 10:40:40 AM
کاربر مهمان
  سلام
ازیادنخواهم بردروزهای خاطره انگیزی که دریادمان شهدافتح المبین شوش داشتم !ونسیم بهشتی که ازمزارشهدای گمنام مشام دل رامی نواخت !ازیادنخواهم برد!
80370
نام: سید مرتضی هاشمی
شهر: شهرکرد
تاریخ: 5/20/2011 8:22:05 AM
کاربر مهمان
  ای شهیدان خفتگان دشت عشق
لاله های بی سر گلگشت عشق


آسمانی های مـدفون زیــــر خاک
ای نه سر بر جسمهاتان نی پلاک

سر برآرید از تراب بی کسی
چاره ای مارا ازاین دلـواپسی

ای شهــیدان خَلــق نامردم شدند
آن بسیجی های مخلص گُم شدند

گرمی بازار ایمان سرد شد
روزگار رونق نامــــرد شد

در دعا آثاری از انــدوه نیست
جزریا در سینه ها انبوه نیست

ای شهیدان بی نمازی باب شد
روزگار غربت محــــراب شد

ای شهیدان کوخیان کاخی شدند
عاشقان از عاشــقی شاکی شدند

زندگی هامان پر از نیرنگ شد
کم کم آثار شمــا کم رنـــگ شد

خدعه ی مکّاره ها بالا گرفت
غیرت مردانه را از ماگـرفت

نرم نرمک بی حجــابی باب شد
در دل ما عکس شیطان قاب شد

ریش ها ریش اروپایی شدند
دامن زنها چه رسوایی شدند

ای شهیدان از حجـاب آثار نیست
رونقی در چرخ این بازار نیست

مردمان مغــــبون آزادی شدند
بی حجابی ها همه عادی شدند

دشمـــنان بر طبــل آزادی زدند
دوستان سوت وکف شادی زدند

ای شهیدان آستین بالا زنید
یک تلنگر بر دل دنیــا زنید

توسن رهوار همـت هی کنید
سامری گوساله ها راپی کنید

ای شهیدان کی به ما سر میزنید
بانگ یا زهرای اطـهر می زنید
80369
نام: سهام
شهر: شهرشما
تاریخ: 5/20/2011 1:28:36 AM
کاربر مهمان
  التماس دعا
چند وقته جو سایت عوض شده
شده احوال پرسی و خوش و بش
من نمیام تا زمانی که سایت بشه مث سابق
بود و نبود من شاید برا کسی مهم نبود اما سی خودم مهمه
ایسه م کار نارو ایشالا عوض با
شوفا شوفا
سارجع بعد مدة
80368
نام: محسن
شهر: رشت
تاریخ: 5/20/2011 12:37:23 AM
کاربر مهمان
  اقاجان مهدي جان
لب تشنه اكر آب نبيند سخت است
يار اگر چهره دلدار نبيند سخت است
80367
نام: محسن
شهر: کربلا
تاریخ: 5/19/2011 10:00:28 PM
کاربر مهمان
  سایه ات بر سرم مستدام باد ، آقا سید مرتضی ...
دستم را بگیر سید و منو از این منجلاب بیرون بکش ، بابا تو که خودت اهل دردی ، حرف ما رو هم خوب میفهمی !!!!!
80366
نام: کرامت اله
شهر: برازجان
تاریخ: 5/19/2011 8:21:20 PM
کاربر مهمان
  دانشمندتر از همه

حضرت موسى به خداوند عرض كرد:
كدام يك از بندگانت نزد تو محبوب تر است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه مرا ياد كند و فراموشم نكند.
موسى عرض كرد: كداميك در قضاوت برتر از ديگران است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه به حق قضاوت كند و از نفس پيروى ننمايد.
موسى عرض كرد:
كداميك از بندگانت دانشمندتر است ؟
خداوند فرمود:
آن كس كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد، ممكن
است در اين وقت به سخنى برخورد كه سبب هدايت او گردد و از هلاكت باز دارد...

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و حشرنامعهم

37308
80365
نام: واسطه
شهر: ...!
تاریخ: 5/19/2011 7:41:06 PM
کاربر مهمان
  یا شیشه احساس مــرا آهن کن
یا با لغت عشق، مــرا دشمن کن

مولا ! عطش کرب و بلا گیجم کرد
قربان تـــو، تکلیف مـــرا روشن کن
80364
نام: شهره
شهر: تنهایی
تاریخ: 5/19/2011 6:20:54 PM
کاربر مهمان
  سلام بنده های خوب خدا.
داستان درباره حسد و پیامد آن:
داستان خیلی معروفی درباره حسد در کتب تاریخ نقل می کنند: در زمان یکی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی که او را خرید، مانند یک غلام با او رفتار نمی کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می کرد. بهترین غذاها را به او می داد، بهترین لباسها را برایش می خرید، وسائل آسایش او را فراهم می کرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می کرد. غلام می دید که اربابش همیشه در فکر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد.

یک شب ارباب درد دل خود را با غلام در میان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی می دانی برای چه اینهمه خدمت به تو کردم؟ فقط برای یک تقاضا، اگر تو این تقاضا را انجام دهی هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد، و بیش از این هم به تو می دهم ولی اگر این کار را انجام ندهی من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هر چه تو بگوئی اطاعت می کنم، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید قول قطعی بدهی، می ترسم اگر پیشنهاد کنم، قبول نکنی. گفت: هر چه می خواهی پیشنهاد کنی بگو، تا من بگویم بله. وقتی کاملا قول گرفت گفت: پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور می دهم، سر مرا از بیخ ببری. گفت: آخر چنین چیزی نمی شود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد، و با هم به پشت بام یکی از همسایه ها رفتند. در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت: همینجا سر من را ببر و هر جا که دلت می خواهد برو.غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه من این همسایه را نمی توانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد می سوزم، می خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند. اگر چنین چیزی شود، من راحت شده ام. راحتی من فقط برای این است که می دانم اگر اینجا کشته شوم، فردا می گویند جنازه اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتما رقیبش او را کشته است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می کنند و مقصود من حاصل می شود! غلام گفت: حال که تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این کار را نکنم؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی. سر او را برید، کیسه پول را هم برداشت و رفت.خبر در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولی همه می گفتند اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمی کند. پس قضیه چیست؟ معمائی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را اینطور گفت: من به تقاضای خودش او را کشتم. او آنچنان در حسد می سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می داد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند. این یک حقیقتی است که واقعا انسان به بیماری حسد بیمار می شود.

قرآن کریم می فرماید: قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا؛ بی شک هر که خود را تزکیه کرد رستگار شد. و بی گمان آن که خود را بیالود، محروم گشت(سوره شمس، آیه 9 و 10). اولین برنامه قرآن تهذیب نفس است، تزکیه نفس است، پاکیزه کردن روان از بیماری ها، عقده ها، تاریکی ها، ناراحتی ها، انحراف ها و بلکه از مسخ شدن هاست.

پس از شر همه رذایل به قرآن خدا پناه می بریم إن شاء الله که هدایت شویم.

منبع : سای
80363
نام: سحر
شهر: رشت
تاریخ: 5/19/2011 5:42:16 PM
کاربر مهمان
  شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ى ساده ى مرا بغل کن چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
روزی زنی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.
زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.
<<ابتدا <قبلی 8043 8042 8041 8040 8039 8038 8037 8036 8035 8034 8033 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved