شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
79862
نام: یاس
شهر: کرمان
تاریخ: 4/19/2011 10:04:05 AM
کاربر مهمان
  سالها قبل از همان وقت که کفشهای کوچک دنیا را پایمان کردند یاد گرفته ایم کسی هست که همه دنیا منتظر اوست از آن وقت تا به حالا ما به انتظار نفس می کشیم به انتظار زمستان را بهار می کنیم و به انتظار زنده ایم
79861
نام: همین
شهر: -
تاریخ: 4/19/2011 9:52:20 AM
کاربر مهمان
  دلو گرفته تر از شیشه های شهر شماست
شکسته باد کسی که چنینمان می خواست
79860
نام: عبد ا...
شهر: رفسنجان
تاریخ: 4/19/2011 9:03:22 AM
کاربر مهمان
  به نام خدای نابود کننده ظالمان
سلام به تمامی دوستان گرانقدرم در این صفحه عزیز
حجت الاسلام صدیقی می فرمودند برای به پا خواستگان در برابر مستکبرین و مخصوصا شیعیان بحرین دعا ونذر و نذورات نمایید.
79859
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 4/19/2011 8:07:08 AM
کاربر مهمان
 
.:: يَااَلله ::.



زجانش برون جوهر افتاده بود

ز خاتم ورا گوهر افتاده بود


به بند ستم مي كشيدند دل

به روي زمين دلبر افتاده بود


به سوي خدا راه ره ميسپرد

به راه خدا رهبر افتاده بود


به شام سيه ماه در بند بود

به خاك اندرون اختر افتاده بود


كنار دري دختري مي گريست

به درياي خون مادر افتاده بود


شكست از كمر با لگد ساق گل

خزان گشته گل گلپر افتاده بود


علي مرد آنجا كه در پيش در

همه هستي حيدر افتاده بود


ز پرواز وامانده بد مرغ حق

چو پربسته و شهپر افتاده بود


ز سيلي رخ لاله بُد داغدار

ز بازو شكسته پر افتاده بود


حسن خون به دل رخ پر آزرم داشت

حسينش شرر بر سر افتاده بود


ميان شغالان دژم بود شير

ز بالاي شه افسر افتاده بود


ز قرآن ناطق قلم ميشكست

به سوي دگر دفتر افتاده بود


گمانم كه عرش خداوند ريخت

كه صديقه ي محشر افتاده بود


شاعر : گمنام


79858
نام: کمیل
شهر: اصفهان
تاریخ: 4/18/2011 11:03:37 PM
کاربر مهمان
  سلام
از یکی از بچه های جنگ پرسیدن که شما توجنگ چیکار بودی گفت :که هروزتوجاده ها زرشک پاک می کردم پرسیدن یعنی چه ؟ گفت رفقا که می رفتن به سمت خط به تابلو های تعین مسیر که روشون نوشته بود تا کربلا مثلا450KM زیر تابلو می نوشتند زرشک منم آن نوشته ها را پاک می کردم بعد پرسیدن آرزوت چیه؟گفت : که می خوام مثل بی بی فاطمه تواین راه شهید بشم بعد هم خبررسید که آن بنده خدا پای یکی از همین تابلوترکش تمام دنده هاشو خرد کرده وبه آرزو رسید
79857
نام: بنده خدا
شهر: زمین
تاریخ: 4/18/2011 8:40:20 PM
کاربر مهمان
  ما هنوز "شهادتی" بی درد می طلبیم غافل از آنکه "شهادت" را جز به اهل درد نمیدهند
79856
نام: دیده
شهر: امام رضا(ع)
تاریخ: 4/18/2011 8:22:09 PM
کاربر مهمان
  باسلام

آنچه تو گنجش توهم می کنی

از توهم گنج را گم می کنی!

خوشبختی یعنی دیدن چیزهای کوچک.
79855
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 4/18/2011 2:03:24 PM
کاربر مهمان
  شکایت پیرزن از باد
خداوند سلیمان علیه السلام را بر همه موجودات مسخر کرده بود، روزی پیرزنی که بر اثر وزش باد از بام به زمین افتاده بود و دستش شکسته بود نزد سلیمان آمد و از باد شکایت کرد.
حضرت سلیمان باد را طلبید و شکایت پیرزن را به او گفت، باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان کشتی را که در حال غرق شدن در دریا بود، به حرکت درآورم و سرنشینان آن را نجات دهم، در مسیر راه ، به این پیرزن که بر پشت بام بود برخوردم، پای او لغزید و از بام به زمین افتاد و دستش شکست، من چنین قصدی نداشتم، او در مسیر راه من بود و چنین اتفاقی افتاد.
حضرت سلیمان علیه السلام از قضاوت در این مورد درمانده شد و عرض کرد: خدایا چگونه در مورد باد قضاوت کنم؟
خداوند به او وحی کرد: « به هر اندازه که به آن پیرزن آسیب رسیده، به همان اندازه (مزد درمان آن را ) از صاحبان آن کشتی که به وسیله باد از غرق شدن نجات یافته اند بگیر و به آن پیرزن بده ، زیرا به هیچکس در پیشگاه من نباید ستم شود. »
داستان دوستان جلد پنجم
مرحوم آیت الله محمد محمدی اشتهاردی


79854
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 4/18/2011 11:53:21 AM
کاربر مهمان
  باسلام خدمت دوستان واهالي حرف دل .
قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:

مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.

در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .

مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت : درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.
و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري
79853
نام: محمد جواد
شهر: همدان
تاریخ: 4/18/2011 11:44:04 AM
کاربر مهمان
  سلام سيدجان تو كه مرد عملي تو كه اهل قلمي باتو از چه بايد چگونه مي توان با تو سخن گفت چگونه مي توان از حال و هواي جبهه و جنگ سرود ما كه اسير زمان شده ايم ما كه لابه لاي سطرهاي پيچيده ماديت و روزمرگي گم شده ايم مايي كه هر روز و هر روز از خودمان دور مي شويم چگونه مي توان سخن گفت و با چه رويي مي توان به شمابزرگان نگاه كرد فقط مي توانم بگويم خوش به حالتان خوش به حال شما كه سبكبال بودين خوش به حال شما كه پريدن را بلد بودين فقط يه خواهش دارم از محضرتان شما كه دستتان به دور دست ها مي رسد شما كه رتبه و جايگاه و مقام عظيم و عزيزي نزد پروردگار داريد براي ما غافلان ديار فراموشي و جفا هم دعيي كنيد شايد كه چشم ما هم بر افلاك و بر بي كرانها باز شود
التماس دعا
<<ابتدا <قبلی 7992 7991 7990 7989 7988 7987 7986 7985 7984 7983 7982 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved