شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
79622
نام: ملیحه
شهر: گرگان
تاریخ: 4/5/2011 1:50:12 AM
کاربر مهمان
  دلم گرفته
چقدر صبور بودن سخته
اگه به لطف و رحمت خدا ایمان نداشتم تا حالا دق کرده بودم
برام دعا کنید دارم دیوونه میشم
79621
نام: محمدرضا
شهر: تهران
تاریخ: 4/4/2011 11:00:34 PM
کاربر مهمان
  سلام سید حق،

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری


دوباره خواستم به کسانی که دلشان به یاد تو و دوستان تو می تپد و انگار پایشان کشیده می شود تا بالا روند می گویم تنها راه و بهترین و شیرین ترین و سبزترین و دلبرانهترین راه به ذات اقدسش فراموشی هر چه غیر اوست. و این همانست که تو گفتی که برای غیر عزیز و رحیم و جان جانان کاری مکن. اگر جه راه سنگلاخ است و پای را خونین کرده اما چه باک که یاد تحمل عمق سرمای اروند رود آنرا راحت جان کرده است. مظلوم من، فکر نمی کردی کسی تو را با این بخواند که همچو منی خواند که هستی؛ چشمهای تو را ببیند هر که آخرین انعکاس جسمت را در این دنیای دون ندیده است. فقط ببین و بیا و باز بیا تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ. این جماعت گرد سید علی به دیدار دوباره تو و دوستانت محتاج اند. هیچ مهم تر از پروازی به کوی تو برایشان نیست که نیست. جمعی تازه وارد و جمعی خونین پا از سال ۶۷ تا کنون در این راهند. دعا کن برایمان سید تا فقط و فقط حرف امام را زمین نگذاریم. این دعای دوست تو احدی است و ما کی خواهیم فهمید امثال او چه گفته اند؛ نمی دانم. دعا کن تا هوار بار یاری خلق محبوب و عزیز یکی یکدانه عالم را خوب بر زمین گذاریم. تا بکوشیم هر چه را ما را از یاد آن عزیز بازمی دارد فراموش کنیم. دعا کن در رفع حاجت خلقش بکوشیم. دعا کن بفهمیم برای چه آمده ایم. آمده ایم تا به کربلا برسیم و ... باقی را تو سرودی. در این طریق دیدم با هر که با شما عجین بود به سلامت ره سپرده است. دعا کن به اطراف این راه که پر از دامهای رنگارنگ است توجه نکنیم. امام چه خوب گفت که در هر جا هستیم وظیفه خود را انجام دهیم. و این حداد بود تا دست گیر شد در انجام . سید دیگری مثل تو.و نمی دانم با این اجر چه می کنی.

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است
تو بکش، تو بکش تا نیفتدم به شب گذاری



79620
نام: ایمان
شهر: اهواز
تاریخ: 4/4/2011 9:16:45 PM
کاربر مهمان
  اگرخواهی جهان در اقبال توباشد خواهان کسی باش که خواهان توباشد.
79619
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 4/4/2011 8:47:37 PM
کاربر مهمان
 
.:: یَااَلله ::.

این مطلبو یکی از دوستان عزیزم برام فرستاد که چون خیلی به دلم نشست با اجازه از خودش براتون میذارم. دعام کنید:

وقتي گناهي كرده ايم روضه حضرت حرّ چه مي چسبد.
استغفرلله الذي لا اله الا هو الحي القيوم ... الهي العفو
حرّ پشيمانم ، آره گنهكارم ، امّا دوستت دارم.

79618
نام: محمد
شهر: یزد
تاریخ: 4/4/2011 4:55:59 PM
کاربر مهمان
  بخدا خیلی دلم لک زده برای یک دل سیر گریه اما حیف و صد حیف که شانه ای درخور و لایق پیدا نمیکنم
79617
نام: ملیحه
شهر: گرگان
تاریخ: 4/4/2011 2:16:05 PM
کاربر مهمان
  سلام اهالی دل
یه سالی هست که با یه مشکل نه چندان بزرگ و نه خیلی کوچیک دست و پنجه نرم میکنم.
جز خدا هیچکس نمیتونه بهم کمک کنه
واقعأ محتاجم به دعا
اگه دوست دارین گره از کار یه بنده ی خدا وا شه برام دعا کنید. خداصدای آدمای پاکی مثل شما رو دوست داره
میدونم اگه دعام کنید بی جوابم نمیذاره.
79616
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 4/4/2011 2:09:46 PM
کاربر مهمان
  باسلام وصلوات برمحمدوال محمد وسلام ودرود برتمامی اهالی حرف دل .
رضایت به تقدیر و پاداش آمرزش
در ایام ماضی مردی بود و زنی پارسا و عاقل و خردمند داشت. آن زن در خدمت شوهر چندان لطف و دلداری کردی که آن مرد متحیر ماندی. آن مرد چنان دانست که آن زن وی را به غایت دوست دارد. شبی با زن خود گفت: « از تو سوالی دارم و راست جواب من بگوی». زن ظنی برد که چه خواهد گفت و گفت: « زنهار که مپرس و سوال مکن.» مرد حریص تر شد و گفت: « البته خواهم پرسید و راست بگوی». زن گفت: « چند نوبت از بهر آن می گویم مپرس که من جواب به جز درستی هیچ دیگر نگویم و نفاق و دروغ در من نبینی» . آن مرد گفت: « ای زن در جهان هیچ کس از من دوستر داری؟» گفت: « ای مرد، نگفتم از من سوال مکن؟ چون پرسیدی، جواب بشنو: به یقین بدان که هیچ کس را در روی زمین دشمن تر از تو ندارم و دیدن تو به نزد من چنان است که کسی دیدار ملک الموت ببیند.» آن مرد گفت: « پس اگر چنین است، چندین خدمت و لطف چرا تقدیم می نمایی؟ » زن گفت: « زیرا که این قضا دیدم بر لوح محفوظ نوشته، لاجرم به حکم او راضی شدم که بنده را جز رضا دادن به حکم آفریدگار چاره نباشد. و اگرچه عمر دراز در این بر آمدی، من هرگز در گشادِ این قضا سعی نکردمی و این کلمه بر زبان نراندمی اما چون تو سوال کردی روا نداشتم که دروغ گویم.»
مرد چون این سخن بشنید، کابین او بداد و از خود دور ساخت. پس به پیغامبر زمان وحی آمد که هر دو را آمرزیدیم، زن را به رضا دادن به قضای ما و مرد را به دور کردن رنج دل آن زن.
« جوامع الحکایات و لوامع الروایات »
محمد عوفی

79615
نام: محمدرضا
شهر: کازرون
تاریخ: 4/4/2011 12:52:31 PM
کاربر مهمان
  یک شنبه ،بیست و نهم اسفند سال هزار و سیصد و هشتاد و نه .
به امشب و امروز تا این حد بیداری چشمانم را نوازش و شاید هم آزار نداده باشد ، با وجود سوزش چشمانم ، باز هم امیدی مرا از خواب دور کرده و تا پاسی از شب همچنان شاد و البته نگران ، نگه داشته ، شاید بر این باورم که همه خاطرات از مجرای زمان در حال خارج شدن هستند ، اما به هر حال ، در حال عبور به سمت مقصد بعد زمان هستیم ، منظور من، همه انسان های خواب و بیداری است که آگاه یا هر چیز دگر ، در حال عبور از این درگاه هستند و من از همه نگران تر که آیا این سال هم همانند برادر خود ، میتواند یا نه ، میتواند باشد یا نه ... ، فقط چند دقیقه نیمه جان مانده تا تحویل جدید سال نو ، به هیچ وجه نمیخواهم تمام این سال را دو دستی به سالی دهم ، کامل و نو ، که هیچ از آن نمیدانم ، به چه نگارش ، علاقه ام را به این سال شکل دهم ؟ ، در اوج درد های من ، کودکی زمان، از شوق و با شوق متولد میشود ؟ ، پروردگارا ؟ ؛ من ناتوانم و عاجز ؛ از به یاد آوردن همه عزیزان خویش ، در آغاز این سال ، برای اجابت آنها ، همه ی کسانی که دوستشان دارم ، چه پیوند دار با خون و چه بی اتصال به خون ! ، به دروازه نزدیک شده ایم ؛ میخواهم برای آنه دعا کنم ، درست است دعایی که از ایمان نا خالص من گذر میکند ، ارزش دیدن هم ندارد ، چه رسد که از برای خواهش من برای عزیزانم خوشبختی حاصل شود ، اما اکنون که دگر از این درگاه همه با هم گذشت کردیم ، بگذار تا تنها دلخوشی ام ، به خاطر داشتن عزیزانم باشد ، کسانی که حتی دگر نامی از آنها در خاطر من فراموشکار نمانده ، اما همچنان چهره معصوم آنها مرا کمرنگ ،از دور ترین های وجود فراموشکار من صدا میزند ، کمک ها و اندک شیطنت های آنها بر پرده شب نگاشته که من به خوبی پیدا بودنش را تضمین کرده ام ، باشد تا از بازگشت دعای من ، لنگر گاهی باشد ، برای روز هایی که انگار برای من بسته ای ندارد ، یک لنگر گاه ایمن !؛ چه سری در این حال و هوا ، به جادوی نبود ثانیه های مرده ، سوار میشود ، نمیدانم ، نمیدانم تو هم میدانی یا نه ، اما من همچنان تنها در فراسوی تمام روز های لذت دار و خوش بوی گذشته ، تنها آرزویم ؛ نداشتن آرزو است ، که تو خود میدانی که هر آرزو به چه وقت به بهترین شکل به دنیا میآید ! .
" خدایا ، تو فقط مرا به خاطر فراموشکاری ام ببخش "
پروردگارا تو را با پاک ترین نیت که از من در توان نیست ، شکر و سپاس ، تو را از هر آنچه که در توان من خارج است ، سپاس ؛ سپاس که تولد و مرگ را هدیه دادی ، سپاس که جوانی و پیری دادی ، سپاس که دوست و دشمن دادی ، سپاس که همراه و بی راه دادی ، سپاس که لذت و عزت دادی ، سپاس که قدرت و ذلت ؛ سپاس که تا ابد ، مرا در این زندان چرخان نگه نمیداری ، سپاس که قدرت دل کندن از همه چیز تو را دارم ، سپاس که دوستان و همراهان و البته اساتید خلفی دارم ، که همه آنها میآموزم ، سپاس که بر خلاف جانوران ، آخرین نیروی درونی ام ، غرور ، بر احمقانه ترین توانایی ام است ، سپاس که در زندگی ام اساتیدی برای هدایت من هستند ، حال اگر حتی آنها را در کلاس درس ملاقات نکنم ؛ دلسوز و مهربان ؛ مرد و زن ، فرقی ندارد ، مرا همه ی عمر مدیون خود کردند ، و سپاس به خاطر این دین ؛ و سپاس به خاطر این که من لایق هیچ کدام نبودم و نیستم ! .
79614
نام: روشنک
شهر: کاش مدینه فاضله بود
تاریخ: 4/4/2011 12:10:40 PM
کاربر مهمان
  شهر: کاش مدینه فاضله بود
ایمیل
تاریخ: 4/3/2011 8:12:53 PM

یکشنبه، چهاردهم فروردین ماه 1390 . . .
يه جايي تو حرفاش ازم پرسيد چرا تنهايي؟ با كاروان نيستي؟ بچه‌هاتون كجان؟
گفتم ؛ مسئولمون قبول كرد هر جور خودمون دوست داريم بگرديم و سر ساعت برگرديم .
با شوخي گفت: يعني ولتون كردن هر كي به حال خودش؟
گفتم : مجبورشون كرديم!
دوباره خنديد و فاصله دندوناش بازم معلوم شد
بين حرفامون دوتا خانم بهمون نزديك شدن يكشون پوشيه داشت به ما گفت منم ميتونم گوش كنم گفتم بفرماييد
كيفشو داد به دوستش و اومد كه بشينه اما جاي مناسبي براش نبود بهش گفتم بيا پيش من بشين
اومد و كنارم نشست
يه خورده ديگه واسه مون حرف زد . . . كلا يه چيزيي يا چيزايي گفت كه بايد انجام ميدادم تصميم گرفتم بلندشم و انجامشون بدم
جرقه اي خورده بود تو ذهنم .
ازش خدا حافظي كردم و بلند شدم و راه افتام به سمت گنبد از رو خاكريزا.
فقط چند قدم رفته بودم كه با خودم فكر كردم من چيزي ازش ندارم . حتي اسمشو هم نپرسيدم. دلم ميخواست برگردم و چيزي ازش بگيرم يا اسمشو ازش بپرسم يا حداقل يه بار ديگه نگاش كنم
اما نميدونم چرا . . .
حتي نتونستم برگردم و نگاهش كنم... درحالي كه داشتم بهش فكر ميكردم و راه ميرفتم نميتونستم برگردم و نگاهش كنم!! ... (باورتون ميشه؟)
(واي از اين كم رويي كه جايي كه نبايد گل ميكنه)
و ديگه نديدمش!. . .
* * * * *
رفتم و دوستم رو پيدا كردم و با هم دوباره دنبال اون پيرمرد گشتيم
اما نتونستيم پيداش كنيم
حتي دنبال اون خادمي كه بهم گفته بود از اون آقا بپرس هم گشتيم اما اونو هم پيدا نكرديم
* * * * *
همه اينا رو گفتم كه بپرسم كسي همچين كسي رو تو شلمچه شب تحويل سال نديده؟
هيچكي نميشناسه پيرمردي رو كه ؛
محاسنش كاملا سفيدبود
پوستش سرخ
يه كلاه مشكي بافتني سرش بود كه گوشهاشو ميپوشوند
صداش گرفته بود
وقتي ميخنديد فاصله جالب بين دندوناي سفيدش معلوم ميشد
يه چراغ قوه مشكي هم دستش بود؟
كسي نديدتش؟؟
اگه ديدين يا ميشناسين بهم بگين .
شماره يا آي ديمو خيلي از قديميهاي اينجا دارن. به هر كي بگيد حتما ميتونه بهم برسونه.
ممنونِ همدلي‌تون!
* * * * *
ملتمس دعاهاي آسمونيتون!
اونكه ميخواد فاطمه شه
از . . . از . . . از جايي كه نيست!
79613
نام: بهرام
شهر: تهران
تاریخ: 4/4/2011 11:34:32 AM
کاربر مهمان
  روان شناسی
<<ابتدا <قبلی 7968 7967 7966 7965 7964 7963 7962 7961 7960 7959 7958 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved