شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
79612
نام: sara
شهر: az tehran
تاریخ: 4/4/2011 4:43:42 AM
کاربر مهمان
  راماجونا Ramajuna در روستایی اقامتی کوتاه داشت.
مردی نزد او آمد و به او گفت که می خواهد خداوند را تجربه کند.

راماجونا از او پرسید، “آیا تاکنون عاشق کسی بوده ای؟”

مرد پاسخ داد: “نه من هرگز به این چیزهای پیش پا افتاده فکر نمی کنم. من هرگز این چیزهای پست را طالب نیستم، من می خواهم خدا را تجربه کنم.”

راماجونا دوباره پرسید، “آیا هیچگاه به عشق فکر نکرده ای؟”

مرد با تاکید تمام پاسخ داد: “من حقیقت را می گویم.”

مرد بیچاره درست می گفت. در دنیای مذهب، عاشق بودن یک عدم صلاحیت است. او یقین داشت که اگر می گفت عاشق کسی بوده، آن پیر از او خواهد خواست تا خودش را در همانجا و هم اکنون از آن خلاص کند __ که وابستگی ها را رها سازد و عواطف دنیایی را ترک گوید تا بتواند از او درخواست ارشاد کند. بنابراین حتی اگر هم کسی را دوست می داشته، پاسخ منفی داد. زیرا کجا می توانید شخصی را پیدا کنید که هرگز، کمی هم عاشق نبوده باشد؟

راماجونا برای سومین بار پرسید، “چیزی بگو، خوب فکر کن. نه حتی کمی عشق؟ __ برای یک نفر، برای هیچکس؟ آیا هیچکس را حتی کمی هم دوست نداشته ای؟”

سالک گفت، “مرا ببخش، ولی چرا یک سوال را بارها و بارها تکرار می کنی؟ من حتی از فاصله ای دور هم عشق را لمس نکرده ام. من می خواهم خدا را تجربه کنم.”

آنوقت در اینجا راماجونا گفت، “پس تو باید مرا معذور بداری. لطفاً نزد دیگری برو. تجربه ی من نشان می دهد که اگر کسی را دوست داشته باشی، هر کسی را، که اگر مزه ای از عشق را چشیده باشی، آن عشق می تواند به چنان نقطه ای گسترش یابد که به خداوند برسد. ولی اگر تو هرگز عاشق نبوده ای، آنوقت چیزی در درون نداری که رشد بدهی. تو آن بذر را نداری که بتواند به یک درخت رشد یابد. برو و از دیگری بپرس.”
اگر بین یک زن و شوهر عشق نباشد… اگر زن عشق به شوهر را نشناخته باشد و شوهر هم عشق ورزیدن به زنش را نشناسد، اگر فکر کنید که اینان قادر خواهند بود به فرزندانشان عشق بدهند، در اشتباه تاسف بار و اندوه آوری هستید!

مادر تنها می تواند به آن اندازه عاشق پسرش باشد که عاشق شوهرش است __ زیرا آن پسر بازتاب شوهرش است.

اگر عشقی برای شوهر نباشد، چطور ممکن است عشق به کودک وجود داشته باشد؟

و اگر به کودک عشق داده نشده باشد – فقط بزرگ کردن و بارآوردن فرزندان، عشق نیست – چطور از فرزند انتظار دارید که مادر و پدرش را دوست بدارد؟
79611
نام: ساقی
شهر: قم
تاریخ: 4/4/2011 1:59:52 AM
کاربر مهمان
  سلام:من حالم بدجوری گرفته همیشه همینطور میشم زمانیکه از منطقه جنوب بر میگردم نمتونم حال وهوای
شهر رو تحمل کنم هوای شهر مسمومم می کنه دوری از منطقه وشهداداره دیوونم میکنه خدایاچکارکنم خودمو
گم کردم کجایه پازلم کجا دنبال خودم بگردم یاصاحب
زمان این بنده سردر گم وحیرانو دریاب .
79610
نام: ...
شهر: مشهد
تاریخ: 4/3/2011 11:14:19 PM
کاربر مهمان
  خوش بحال همتون انگاری خیلی خوبین ولی من...
خیلی دلم گرفته نمیدونم دوست دارم زندگی کنم یانه، از همه چی خسته شدم هم گناهکارم هم اینکه مدام قرآن میخونم دلم آروم بگیره ولی من که بدم فایده ای نداره حتی واسه امام زمان زمان نماز میخونم ولی...
کاش بتونم خوب شم
79609
نام: اشک
شهر: رفسنجان
تاریخ: 4/3/2011 10:13:57 PM
کاربر مهمان
  سلام.
ان شاءالله که سال خوبی داشته باشید.
از خدا می خواهم که تقدیر همهی شماها را و خودم را زیبا بنویسد تا جز لبخند چیز دیگری نبینیم.
برای خوشبختی و آبروی همه و من دعا کنید.
صلوات
79608
نام: روشنک
شهر: کاش مدینه فاضله بود
تاریخ: 4/3/2011 8:12:53 PM
کاربر مهمان
  . . .
يه جايي تو حرفاش ازم پرسيد چرا تنهايي؟ با كاروان نيستي؟ بچه‌هاتون كجان؟
گفتم ؛ مسئولمون قبول كرد هر جور خودمون دوست داريم بگرديم و سر ساعت برگرديم .
با شوخي گفت: يعني ولتون كردن هر كي به حال خودش؟
گفتم : مجبورشون كرديم!
دوباره خنديد و فاصله دندوناش بازم معلوم شد
بين حرفامون دوتا خانم بهمون نزديك شدن يكشون پوشيه داشت به ما گفت منم ميتونم گوش كنم گفتم بفرماييد
كيفشو داد به دوستش و اومد كه بشينه اما جاي مناسبي براش نبود بهش گفتم بيا پيش من بشين
اومد و كنارم نشست
يه خورده ديگه واسه مون حرف زد . . . كلا يه چيزيي يا چيزايي گفت كه بايد انجام ميدادم تصميم گرفتم بلندشم و انجامشون بدم
جرقه اي خورده بود تو ذهنم .
ازش خدا حافظي كردم و بلند شدم و راه افتام به سمت گنبد از رو خاكريزا.
فقط چند قدم رفته بودم كه با خودم فكر كردم من چيزي ازش ندارم . حتي اسمشو هم نپرسيدم. دلم ميخواست برگردم و چيزي ازش بگيرم يا اسمشو ازش بپرسم يا حداقل يه بار ديگه نگاش كنم
اما نميدونم چرا . . .
حتي نتونستم برگردم و نگاهش كنم... درحالي كه داشتم بهش فكر ميكردم و راه ميرفتم نميتونستم برگردم و نگاهش كنم!! ... (باورتون ميشه؟)
(واي از اين كم رويي كه جايي كه نبايد گل ميكنه)
و ديگه نديدمش!. . .
* * * * *
رفتم و دوستم رو پيدا كردم و با هم دوباره دنبال اون پيرمرد گشتيم
اما نتونستيم پيداش كنيم
حتي دنبال اون خادمي كه بهم گفته بود از اون آقا بپرس هم گشتيم اما اونو هم پيدا نكرديم
* * * * *
همه اينا رو گفتم كه بپرسم كسي همچين كسي رو تو شلمچه شب تحويل سال نديده؟
هيچكي نميشناسه پيرمردي رو كه ؛
محاسنش كاملا سفيدبود
پوستش سرخ
يه كلاه مشكي بافتني سرش بود كه گوشهاشو ميپوشوند
صداش گرفته بود
وقتي ميخنديد فاصله جالب بين دندوناي سفيدش معلوم ميشد
يه چراغ قوه مشكي هم دستش بود؟
كسي نديدتش؟؟
اگه ديدين يا ميشناسين بهم بگين .
شماره يا آي ديمو خيلي از قديميهاي اينجا دارن. به هر كي بگيد حتما ميتونه بهم برسونه.
ممنونِ همدلي‌تون!
* * * * *
ملتمس دعاهاي آسمونيتون!
اونكه ميخواد فاطمه شه
از . . . از . . . از جايي كه نيست!
79607
نام: روشنک
شهر: کاش مدینه فاضله بود
تاریخ: 4/3/2011 8:09:57 PM
کاربر مهمان
  چه با صلابت نشسته بود
آروم بهش نزديك شدم دوست نداشتم ناگهاني سكوت و آرامشش رو بهم بزنم.
وقتي متوجه حضورم نزديك خودش شد سرشو به سمتم چرخوندم.
پيرمردي بود با محاسن كاملا سفيد!. پوستش سرخ بود. يه چراغ قوه مشكي دستش بود. نه كفشي پاش بود نه جورابي.
سلام كردم . جواب داد .
با مهربوني گفت: خوبي؟
(صداش گرفته بود . وقتي ميخنديد فاصله جالب بين دندوناي سفيدش معلوم ميشد)
گفتم: ممنونم شما خوبيد؟
گفت: چقد دير كردي
با تعجب گفتم: من؟!
گفت: گفته بودي زود برميگردي.
صورتمو نزديكتر بردم و گفتم : ... (يعني مطمئنيد؟)
مهربون و با شك گفت: مگه تو نبودي گفتي برات شام بگيرم تا برگردي؟
(دلم ميخواست بگم من اون نيستم اما اگه اون نيست شامشو بديد به من. احساس ميكردم اون شام قسمتمه مثل آب ناخواسته كه ميگن شفاست .. اما روم نشد بگم از اون موقع تا حالا حسابي تو دلم مونده ... كاش خجالتو كنار ميذاشتمو ميگفتم ... اما سرم رو پايين انداختم و فقط گفتم:)
- نه اشتباه گرفتيد.
دوباره روشو به دشت كرد
گفتم: سوال داشتم گفتن از شما بپرسم
گفت : كي گفت؟
گفتم: يكي از خادمين كه داشت از اينجا رد ميشد
شروع كرد به حرف زدن بدون اينكه من سوالم رو بپرسم داشتم نگاهش ميكردم ، تازه متوجه شد من ايستادم و با دستش دعوتم كرد و مهربون و پدرانه گفت :
بشين.
(تمام اين مدت گوشيم روشن بود و داشت ميخوند : عشق يعني ... )
وقتي نشستم براي اينكه بهتر صداشو بشنوم خواستم گوشيم رو خاموش كنم فكر كرد كسي بهم زنگ زده و ميخوام جواب ندم . گفت:
جوابشو بده
گفتم : نه كسي نيست گذاشته بودم بخونه ( و خاموشش كردم)
به حرفاش ادامه داد. از حرفاش فهميدم ؛ زمان جنگ امدادگر بوده تو همون مناطق شيميايي ميشه. چند تا خاطره قشنگ هم از اون موقع‌هاش واسم تعريف كرد.
وقتي ذهنيت خودم رو در مورد اون زمان زرمنده‌ها ازش پرسيدم جوابش خيلي جالب بود؛
من: هيچوقت شده بود تو جنگ احساس كنن تنهان و ...؟
روشو كرد سمت خاكريزهاي شمالي و طوري كه انگار داشت تو دلش ميگفت چه سوال بيخودي پرسيدي گفت:
"خدا بود. "
. . . . .
يعني حتي يه لحظه هم به حق و راهش هيچ شكي وجود نداشت!...
. . .
يه جايي تو حرفاش ازم پرسيد چرا تنهايي؟ با كاروان نيستي؟ بچه‌هاتون كجان؟
79606
نام: روشنک
شهر: کاش مدینه فاضله بود
تاریخ: 4/3/2011 7:43:49 PM
کاربر مهمان
  شب تحويل سال بود از 12 شب گذشته بود و چند ساعت ديگه سال تموم ميشد و سال جديد شروع ميشد.
از دوستم خداحافظي كردم و شروع كردم به قدم زدن رو خاكريزها. خيلي اين كارو دوست دارم قدم زدن رو خاكريزهايي كه زماني رزمنده‌هاي حق تنهايي جلو ناحق ايستادن. قدم گذاشتن جاي قدمهاي اونا چقد لذت بخش و آرام كننده‌اس!
وقتي روشون قدم ميزدم اين فكر به ذهنم ميومد كه اون زمان رزمنده‌هامون به چي فكر ميكردن؟
اونا تو غربت دنيا بودن و داشتن با همه دنيا ميجنگيدن .. اونموقع تنها بودن حتما پيش اومده كه مظلومانه بگن: يعني هيچكي تو دنيا نيست كه به ما كمك كنه؟؟؟ .. مگه نه اينكه ما بر حقيم؟!
بعد به خودم جواب دادم ؛ اونا فقط خدا رو داشتن .. فقط!
و مگه جز خدا چيز ديگه‌اي هم نيازه؟؟!!
براي همين هم الان اونجا يه زيارتگاهه!
. . .
مثل قصه امام حسين(ع) شد كه گفت : "هل من ناصر ينصرني؟" . . . و الان كربلا يه زيارتگاهه!
آره هر كي حتي تو تنهايي هم فقط خدا رو بخواد. خدا هم يارانشو به ياريش ميفرسته اونجور جاها ميشه زيارتگاه اهل حق!
. . .
داشتم رو خاكريزاي اطراف دشت شلمچه قدم ميزدم متوجه شيارهايي شدم كه روشون بود خواستم از يكي از خامين اونجا سوال كنم اين شيارها براي چين. كسي رو پيدا نكردم همينطور كه داشتم قدم ميزدم آقايي رو ديدم كه داشت آشغالهايي رو كه داخل شيارها ريخته شده بود جمع ميكرد فكر كردم شايد از خادمين باشه ازش پرسيدم ببخشيد شما از خدام اينجا هستيد؟ گفت نه
رد شدم و به راهم ادامه دادم رسيدم به اون قسمتي كه پرچمها كاشته شده بودن (خاكريزهاي شرقي) و همراه با قدم زدن داشتم به اين گوش ميكردم:
عشق يعني يه پلاك .. كه زده بيرون از دل خاك .. عشق يعني يه شهيد .. با لباي تشنه سينه چاك ...
عشق يعني يه جوون .. يه جوون بي نام و نشون .. عشق يعني يه نماز .. با وضو گرفتن توي خون ...
عشق يعني يه پدر .. كه شبا بيداره تا سحر .. عشق يعني يه خبر .. خبر مفقودالاثر ...
عشق يعني يه پيام ... تا بقيه‌الله و قيام ....

كنار يكي از پرچمها رو به دشت مردي كه به نظر ميانسال ميومد نشسته بود و تكيه اشو داده بود به چوب پرچم "يا فاطمه الزهرا(س)" يه كلاه مشكي بافتني سرش بود كه گوشهاشو ميپوشوند پاهاشو گذاشته بود رو هم به سمت شيب خاكرير . مقتدرانه و عالمانه داشت به دشت نگاه ميكرد
از پشتش رد شدم چند قدم رفتم
(تو قدم زدنهام از مناطق عملياتي عادت دارم هر از چندگاهي برميگردم و پشت سرم رو نگاه ميكنم)
وقتي به پشت نگاه كردم آقايي رو ديدم كه چوب پردار خدام دستش بود مطمئن شدم كه از خدام بود سوالم رو ازش پرسيدم ؛
- ببخشيد آقا اون شيارهاي رو تپه‌ها براي چيه؟
گفت: تك تيرانداز اونجا مي‌ايستاد
گفتم: خوب چرا نميرفت پشت تپه؟
گفت: ... نميدونم
گفتم: ... (يعني من جواب ميخوام)
اشاره كرد به همون مردي كه به پرچم تكيه داده بود و گفت: از اون آقا بپرسيد اون ميدونه
تشكر كردم و به سمت همون آقا رفتم
چه با صلابت نشسته بود
آروم بهش نزديك شدم دوست نداشتم ناگهاني سكوت و آرامشش رو بهم بزنم.
وقتي متوجه حضورم نزديك خودش شد سرشو به سمتم چرخوندم.
پيرمردي بود با محاسن كاملا سفيد!. پوستش سرخ بود. يه چراغ قوه مشكي دستش بود. نه كفشي پاش بود نه جورابي.
سلام كردم . جواب داد .
با مهربوني گفت: خوبي؟
(صداش گرفته بود . وقتي ميخنديد فاصله جالب بين دندوناي سفيدش معلوم ميشد)
گ
79605
نام: روشنک
شهر: کاش مدینه فاضله بود
تاریخ: 4/3/2011 7:37:10 PM
کاربر مهمان
  چه با صلابت نشسته بود
آروم بهش نزديك شدم دوست نداشتم ناگهاني سكوت و آرامشش رو بهم بزنم.
وقتي متوجه حضورم نزديك خودش شد سرشو به سمتم چرخوندم.
پيرمردي بود با محاسن كاملا سفيد!. پوستش سرخ بود. يه چراغ قوه مشكي دستش بود. نه كفشي پاش بود نه جورابي.
سلام كردم . جواب داد .
با مهربوني گفت: خوبي؟
(صداش گرفته بود . وقتي ميخنديد فاصله جالب بين دندوناي سفيدش معلوم ميشد)
گفتم: ممنونم شما خوبيد؟
گفت: چقد دير كردي
با تعجب گفتم: من؟!
گفت: گفته بودي زود برميگردي.
نزديكتر شدم و گفتم : ... (يعني مطمئنيد؟)
مهربون و با شك گفت: مگه تو نبودي گفتي برات شام بگيرم تا برگردي؟
(دلم ميخواست بگم من اون نيستم اما اگه اون نيست شامشو بديد به من. احساس ميكردم اون شام قسمتمه مثل آب ناخواسته كه ميگن شفاست .. اما روم نشد بگم از اون موقع تا حالا حسابي تو دلم مونده ... كاش خجالتو كنار ميذاشتمو ميگفتم ... اما سرم رو پايين انداختم و فقط گفتم:)
- نه اشتباه گرفتيد.
دوباره روشو به دشت كرد
گفتم: سوال داشتم گفتن از شما بپرسم
گفت : كي گفت؟
گفتم: يكي از خادمين كه داشت از اينجا رد ميشد
شروع كرد به حرف زدن بدون اينكه من سوالم رو بپرسم داشتم نگاهش ميكردم ، تازه متوجه شد من ايستادم و با دستش دعوتم كرد و مهربون و پدرانه گفت :
بشين.
(تمام اين مدت گوشيم روشن بود و داشت ميخوند : عشق يعني ... )
وقتي نشستم براي اينكه بهتر صداشو بشنوم خواستم گوشيم رو خاموش كنم فكر كرد كسي بهم زنگ زده و ميخوام جواب ندم . گفت:
جوابشو بده
گفتم : نه كسي نيست گذاشته بودم بخونه ( و خاموشش كردم)
به حرفاش ادامه داد. از حرفاش فهميدم ؛ زمان جنگ امدادگر بوده تو همون مناطق شيميايي ميشه. چند تا خاطره قشنگ هم از اون موقع‌هاش واسم تعريف كرد.
وقتي ذهنيت خودم رو در مورد اون زمان زرمنده‌ها ازش پرسيدم جوابش خيلي جالب بود؛
من: هيچوقت شده بود تو جنگ احساس كنن تنهان و ...؟
روشو كرد سمت خاكريزهاي شمالي و طوري كه انگار داشت تو دلش ميگفت چه سوال بيخودي پرسيدي گفت:
خدا بود.
. . . . .
يعني حتي يه لحظه هم به حق و راهش هيچ شكي وجود نداشت!...
79604
نام: کمیل
شهر: اصفهان
تاریخ: 4/3/2011 4:13:15 PM
کاربر مهمان
  سلام خیلی دلم برا مناطق عملیاتی تنگ شده امسال لیاقت نداشتم برم مناطق خوشبحال اونای که در این سال جدید رفتند مناطق نمی دونید خیلی دلم برای معراجگاه شهید محمودوند تنگ شده دعا کنید برام تا بتونم زود برم
منو حسرت به بهترین سینه زن ها
منو غبطه به تیرو ترکش بدن ها
منوذکر به راه تو فداشدن ها
به ذکر لبهاشان نماز شب هاشان
به حال وروز بی کفن هاشون
روزگاری با ولایت رفته بودیم تاشهادت
79603
نام: کمیل
شهر: ÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
تاریخ: 4/3/2011 3:50:58 PM
کاربر مهمان
  سلام آقارضا ازایران۰ شما خودرا ایرانی معرفی کردایدولی فکر نکنم مذهب ایرانی بدونید چیه یا زیبای زندگی ایرانی بدونید چیه زیبای زندگی ایرانی این که باخاطره ویاد شهدا زندگی می کندنه با مادیات مذهبش هم این است که وقتی کسی به اعتقادات توهین می کند با نرمی با اوبرخورد کن حتما خاطرات جبهه ها روشنیده اید جبهه های که پسر ۱۳ساله ی که به خاطر مردمش ومذهبش به زیر تانک رفت که من وامثال شما زیر بار خفت وظلم زندگی نکنیم زندگی زیباچیه زندگی زیبا این است که به راحتی بتوانی اسم ائمه راببری براشون مراسم بگیری چه کسی تاحالا دیده ای که به خاطر مردم ومذهبش جون خودشو فدا کنه شهدا جنگیدن تا فرهنگ ازخود گذشتگی را به ما یاد بدهند آنها نجنگیدن تا کشور گشای کند جنگیدن تا ازناموس خوددفاع کنند چون مذهبشان که مذهب اسلام است غیرت یادشون دادبود حالا کجای این کار عیب داره که تمام جهان ازشون بدونندچه عیبی داره تمام جهان این کار ها را یاد بگیرند این آرامش وامنیت را همین مذهب اسلام برای مافراهم کردمذهب اسلام از خودگذشتگی را به ما یاد دادماکه یادنگرفتیم اما اونای که یاد گرفتند رفتندوشهیدشدن حالا شما می گوید این مذهب واین فرهنگ شهادت راترویج نکنیم این افکار واعمال کجاش ضد بشر برعکس این افکار به نفع بشر چون همه چیز دراین دو نهفته است چه علم وچه ثروت آقا رضااین زنگی گذراست اینو که می دونی پس بیا توبه کن ازاین افکار پوچ که درذهن شما خورانیده شده این افکار شیطان است برات دعا می کنم انشاالله که خود شهید آوینی دستتو بگیره اما این بدون که خودتم به همین شهدا اعتقاد داری اگر نداشتی مثل بقی وارد سایت های دیگه می شدی شهدا هم تورا دوست دارند که وارد اینجات کردن اینجا اومدن لیاقت می خواهد که شما دارید ولی نمی خواهی باورکنی یاعلی مدد
<<ابتدا <قبلی 7967 7966 7965 7964 7963 7962 7961 7960 7959 7958 7957 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved