شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
78832
نام: دل
شهر: سنگ صبور شما
تاریخ: 1/30/2011 7:26:32 PM
کاربر مهمان
  به علاوه خدا باشی منهای هر چیز می توان زندگی کرد یقینا آوای عزیزمان هم با دله کوچیکش به خدا گره خورده وانشاءالله با معصومیتش برای خانواده من دعا کنه
78831
نام: بانو
شهر: اصفهانشهر خوبان
تاریخ: 1/30/2011 7:00:03 PM
کاربر مهمان
  سلام به همه ی شما اهل دل امیدوارم همه شما در تمام زندگیتون موفق باشی وهر مشکلی دارید زودتر حل بشه همیشه در برابر هر مشکلی باید از خدا خواست تا اگر مصلحت باشه خودش اون مشکلو برامون حل کنه موفق باشید
78830
نام: معصومه
شهر: مراغه
تاریخ: 1/30/2011 12:48:51 PM
کاربر مهمان
  اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند مست و شـیدای وصالش می شـوند
78829
نام: رويا
شهر: تبريز
تاریخ: 1/30/2011 12:39:55 PM
کاربر مهمان
  سلام-نميدونم چه جوري بگم،خيلي نااميدم يه مشكلي دارم كه نميتونم بگم-فقط برا يكي كه زندگيش در خطر دعا كنيد
78828
نام: عطیه
شهر: تهران
تاریخ: 1/30/2011 12:04:37 PM
کاربر مهمان
  باسلام وعرض ادب خدمت تمامی عزیزان حرف دل درفایلها نگاه می کردم این مطالب رادیدم راستش منبعی رابراش ننوشته بودند ولی خواندنش خالی ازلطف نیست .عنوانش سخنان پندآموز
بر عيب خود بينا باش و عيب كسان مگو
در جواب تعجيل منما / نا پرسيده مگوي
تا به محاسبه خود نپردازي در ديگران شروع مكن
اندك خود را بهتر از بسيار ديگران دان
سعادت دنيا و آخرت را در صحبت دانا شناس
به حكم خدا راضي باش
كسي را به سخن رنجه مكن
از مردم نو كيسه وام مخواه
مردم را در غيبت همان گوي كه به روي تواني گفت
نيكويي خود را به منت بر زبان ميار
از عيبي كه در توست ديگران را ملامت مكن
به غم كسان شادي مكن
از دوست به يك جور و جفا كرانه مگير
مردم را به معامله بيازماي آنگاه دوستي كن
مشورت با دشمن مكن و چون كردي از گفت او حذر كن
به زيارت مردگان و زندگان برو
خلق را دوست دار و مال را دشمن
درآن كوش تا زنده شوي و دست مي جنبان تا كاهل شوي
روزي از خدايتعالي دان تا كافر نشوي
صحبت با خردمندان دار
مگو حرفي را كه عذر بايد خواستن
از آموختن علم و پيشه عار مدار
بيهوده گويي را سرّ همه آفت ها دان
به حقارت در هيچ كس منگر
نان همه كس مخور / نان به همه كس بده
وفا از مردم اصيل جو كه اصيل هرگز خطا نكند
بيا موز و بيا موزان
كم گوي و كم خور و كم بخواب
با مردان جنگ دوستي كن كه در وقت محنت با تو مي مانند
بر زاهد جاهل اعتماد مكن
دوست را به تواضع بنده كن / دشمن را به احسان و گذشت دوست كن
بنده حرص مباش / خفته غفلت مشو
نفس را از براي مال پايمال نكن
اگر صلح بر مراد برود جنگ مكن
ملتمس دعای همتونم برام دعا کنید .برای همه مریضهای اسلام دعای مخصوص داشته باشید .متشکرم

78827
نام: توكل به خدا
شهر: اميد
تاریخ: 1/30/2011 11:58:34 AM
کاربر مهمان
  سلام آقا سيد احسان
بازم با مطلب زيباتون منو غافل گير كرديد. داستاني كه نوشته بوديد آدمو تكون ميده كه چرا زود دوران پاكي بچه گي را از ياد برديم.
يادمون رفته موقعي كه مدرسه مي رفتيم همش هواسمون به بچه هاي كوچيك مدرسه بود كه اتفاقي واسشون نيفته.
چه دلسنگ شديم. چه بي احساس شديم. دلمون واسه هم نمي سوزه. دلمون به يادهم نمي گيره.
بازم از اين داستان ها بنويسيد. خيلي دوست دارم.
اون جمله را هم خوب يادمه و سعي مي كنم ديگه يادم نره.
78826
نام: حجت
شهر: یزد
تاریخ: 1/30/2011 11:46:16 AM
کاربر مهمان
  گرچه از آیینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای مارا ای عشق
این سازه شکسته اش خوش اهنگ تر است
حق نگهدارتان
78825
نام: darya
شهر: garib
تاریخ: 1/30/2011 10:07:41 AM
کاربر مهمان
  از این که وارد این سایت شدم خوشحالم از خدامیخوام که همه ما رو هدایت کنه سرنوشت ما رو خیر بنویسه انچه که برامون مقدر کرده به صلاحش باشه همیشه برا سلامتی اغا امام زمان دعا کنیم اخه اگه اون بیاد مشکلات جوونامون حل میشه براش صلوات بفرستیم بخدا چیزی ازمون کم نمیشه بلکه کمکمون میکنه اینو حقیقت میگم .اگه دوس دارین برا من گنهکار هم دعا کنید .برام ایمیل بفرستین اگه دوس داشتین.
78824
نام: darya
شهر: garib
تاریخ: 1/30/2011 9:12:48 AM
کاربر مهمان
  یا مهدی زهرا امدنت مژده بزرگی است که همه چشم به راهند تو رو جان مادرت زهرا هر چه سری تر بیا دلهایمان را شادی بخش واز این غم دنیا نجات بده
78823
نام: سید احسان جواهری
شهر: تهران
تاریخ: 1/30/2011 8:57:08 AM
کاربر مهمان
  سلام صبح قشنگتون به خیر و شادی انشا الله
.........................................
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی
<<ابتدا <قبلی 7889 7888 7887 7886 7885 7884 7883 7882 7881 7880 7879 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved