اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
78362 |
نام:
سید احسان جواهری
شهر:
تهران
تاریخ:
1/5/2011 10:16:36 AM
کاربر مهمان
|
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حيواني را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برايت آرزو کنم
|
|
78361 |
نام:
توكل به خدا
شهر:
اميد
تاریخ:
1/5/2011 10:12:00 AM
کاربر مهمان
|
سلام خدمت آقا سيد احسان بزرگوار...صبح چهارشنبه شما هم بخير
و سلام گرم خدمت همه دوستان حرف دل
ملاقات ما انسان ها با خدا
ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت درب پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند:
اميلي عزيز، عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم . با عشق، خدا
اميلي همان طور كه با دست هاي لرزان نامه را روي ميز گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت:من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم!پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند. مرد فقر به اميلي گفت: خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟
اميلي جواب داد : متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. "
مرد گفت: بسيار خوب خانم ، متشكرم. و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همان طور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش حس كرد. به سرعت به دنبال آنها دويد: آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد.
وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد ، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت.
مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد. وقتي اميلي به خانه رسيد ، يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي نداشت. همان طور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ي ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد:
اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم، با عشق خدا !!!!!!!!
|
|
78360 |
نام:
عطیه
شهر:
تهران
تاریخ:
1/5/2011 9:09:53 AM
کاربر مهمان
|
باسلام خدمت براداران وخواهران اهالی حرف دل علیک سلام توکل به خدای عزیز ازشهرامید متشکرم عزیزم روح بزرگ شما ازهمین استقلال کودکی شماست پس خیردراین بوده که پیش آمده درباره معجزه عشق یک مطلب تهیه کردم مطالعه بفرمائید .برای شمابهترین هاراآرزومی کنم.
اين يك ماجراي واقعي است:
سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند، آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود : نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن!ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از اعضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند.
سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.
دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.
سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.
ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد.اين يك ببر وحشي گرسنه است.
اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود.ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.
اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا
|
|
78359 |
نام:
سجاد مزرعه
شهر:
اهواز
تاریخ:
1/5/2011 9:02:16 AM
کاربر مهمان
|
دستون درد نکنه-سایت خوبیه
|
|
78358 |
نام:
سید احسان جواهری
شهر:
تهران
تاریخ:
1/5/2011 8:50:33 AM
کاربر مهمان
|
سلام حرف دلی های عزیز .......سلام توکل به خدای گرامی صبح روز چهارشنبه تون به خیر.....
قلب جغد پير شكست
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد. رفتن و ردپاي آن را. و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.
|
|
78357 |
نام:
باران
شهر:
آسمان
تاریخ:
1/5/2011 8:30:06 AM
کاربر مهمان
|
سلام ...........
سلام به همه اونايي كه دلتنك روزاي بجكي هاشونن
سلام به همه اونايي كه هنوز توخاطرات بجكي هاشون
سير ميكنن.دلم واسه روزاي بجكيم تنك شده....
اولين روز دبستان بازكرد/كودكيهاشاد و خندان بازكرد/درس هاي سال اول ساده بود/آب را بابا به سارا داده بود/درس بند آموز روباه و خروس/روبه مكار و دزد و جابلوس/روز مهماني كوكب خانم است/سفره بر از بوي نان كندم است/باوجود سوز و سرماي شديد/ريز علي بيراهن از تن ميدريد/تا درون نيمكت جا ميشديم/ما بر از تصميم كبري ميشدم/كاش هركز زنك تفريحي نبود/جمع بودن،بود و تفريقي نبود...
التماس دعا امام زمان فراموش نشه.
اللهم صل علي محمد وآل محمد وعجل فرجهم
|
|
78356 |
نام:
دل شکسته
شهر:
کرج
تاریخ:
1/5/2011 2:44:41 AM
کاربر مهمان
|
من چه تنهاوغریبم بی تودردریای هستی/ ساحلم شوغرق گشتم بی تودر شبهای مستی/
|
|
78355 |
نام:
عبداله بهمن پوری
شهر:
شیراز
تاریخ:
1/5/2011 1:25:11 AM
کاربر مهمان
|
بار خدایا بر محمد(ص)و آل او درود فرست و به یمن قرآن درد درویشی ما را با مرهم بی نیازی درمان کن و با آن گشایش به سوی ما روان کن(صحیفه سجادیه)
دلم گرفت ای دوست هوای گریه دارم
اللهم عجل لولیک الفرج
|
|
78354 |
نام:
رهگذر
شهر:
تبریز
تاریخ:
1/5/2011 12:20:29 AM
کاربر مهمان
|
من بد جوری شخصیت خودموگم کردم از همه تون میخوام کمکم کنید.
|
|
78353 |
نام:
ریحانه
شهر:
تهران
تاریخ:
1/4/2011 11:27:25 PM
کاربر مهمان
|
خیلی سایت فوق العاده ایه
خیلی دلم گرفته بود داغون بودم از همه جا فراری بودم نمیدونم چه جوری نشستم پای کامپیوتر و وارد سایتتون شدم خیلی اتفاقی وارد متن بازگشت پرستوی گمنام شدم
یهو سبک شدم نمیدونم چرا احساس میکنم گره کارم به دست این شهید باز میشه
برام دعا کنید گره توی زندگیم زیاده
التماس دعا
ممنونم
|
|