شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
74662
نام: گناهکار بزرگ
شهر: تهران
تاریخ: 5/12/2010 5:01:48 AM
کاربر مهمان
  خدایا تو خیلی خیلی بزرگی حیف که من خیلی خیلی کوچیکم, انقدر کوچیک که نتونم از گناهانم دست بکشم, وقتی دست میکشم دوباره میلغزم و به چاه عمیق دوری از عشق و گمراهی می افتم, خدایا میدانم که به خاطر گناهانم سخت مجازاتم خواهی کرد, هر گناهی عقوبتی دارد, میدانم, تنها یک خواهش دارم به من ضعیف رحم کن, رحم کن خدایا من خیلی کوچکم
74661
نام: نفیسه
شهر: سرکار
تاریخ: 5/12/2010 3:27:31 AM
کاربر مهمان
  پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز ديگر وارد سي سالگي مي شدم.وارد شدن به دهه اي جديد از زندگيم نگران کننده بود، چون مي ترسيدم که بهترين سالهاي زندگيم را پشت سر گذاشته ام.
عادت جاري و روزانه من اين بود که هميشه قبل از رفتن به سرکار، براي تمرين به يک ورزشگاه مي رفتم. من هرروز صبح دوستم نيکولاس را در ورزشگاه مي ديدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ريخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسي مي کردم، از حال و هوايم فهميد که سرزندگي و شادابي هر روز را ندارم. به همين خاطر، علت امر را جويا شد.به او گفتم که از وارد شدن به سن سي سالگي احساس نگراني مي کنم. با خود فکر مي کردم که وقتي به سن و سال نيکولاس برسم، به زندگي گذشته ام چگونه نگاه خواهم کرد. به همين خاطر از نيکولاس پرسيدم :«ببينم، بهترين دوران زندگي شما چه موقعي بود؟»
نيکولاس بدون هيچ ترديدي پاسخ داد: جو، دوست عزيز، پاسخ فيلسوفانه من به سوال فيلسوفانه شما اين است:
«وقتي که کودکي بيش نبودم و در اتريش تحت مراقبت کامل و زير سايه پدر و مادرم زندگي مي کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که به مدرسه مي رفتم و چيزهايي ياد مي گرفتم که الان مي دانم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که براي نخستين بار صاحب شغلي شدم و مسئوليت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقي دريافت کردم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«وقتي که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«جنگ دوم جهاني شروع شد، من و همسرم براي نجات جانمان مجبور به ترک وطن شديم.موقعي که با هم صحيح و سالم، روي عرشه کشتي نشسته، عازم امريکاي شمالي شديم، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«موقعي که به کانادا آمديم و صاحب اولاد شديم، آن زمان بهترين دوران زندگي من بود.
«موقعي که پدري جوان بودم و بچه هايم جلوي چشمانم بزرگ مي شدند، آن دوران بهترين دوران زندگي من بود.
«و حالا، جو، دوست عزيزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحيح و سالم هستم، احساس نشاط مي کنم و زنم را به اندازه اي که روز اول ديده بودمش، دوست دارم، و اين بهترين دوران زندگي من است. »

نکته اخلاقی :هيچ چيز ارزشمند تر از همين امروز نيست.
74660
نام: رویا
شهر: دور
تاریخ: 5/11/2010 11:25:04 PM
کاربر مهمان
  در همه لحظات خدا را به یاد داشته باش
74659
نام: زهرا(سارا)
شهر: مشهدالرضا
تاریخ: 5/11/2010 10:22:21 PM
کاربر مهمان
  سلام آقا سيد!
سلام به همه مومنين و مومنات!
سلام به عزيزان حرف دل!
براي برادر زاده ي ۱۴ ساله ام كه با روغن بسيار داغ صورتش سوخته دعا كنيد ازم خواست از شما بخوام صورتش خوب بشه ميگه اگه قراره براي هميشه اين لكه ها و كبوديها بمونه آرزوي مرگش و مي كنه!
خواهش ميكنم دعا كنيد
:(
74658
نام: مدینه
شهر: تهران
تاریخ: 5/11/2010 10:03:04 PM
کاربر مهمان
  سلام.مشورت میخوام من یک سال ونیم نامزد هستم .نامزدم عقدمونو امروز وفردا میکنه.من هر کمک ومحبتی که میشد کردم دیگه نمیدونم باید چکار کنم.کمکم کنید لطفا
74657
نام: مبارز
شهر: سه راهي شهادت
تاریخ: 5/11/2010 9:52:08 PM
کاربر مهمان
  دلم بد جور گرفته هيچ كسم نيست حرفم رو بفهمه با نگاه هيچ كس آروم نميگيرم هفته ي قبل رفتم خونه شايد با ديدن خوانواده آروم بشم ولي نشد نميدونم ديگه بايد چه كنم خودمم نميدونم چي مي خوام فقط در عين اينكه سرشار از سردرگميم خيلي آرومم نميدونم خواهشا" كمكم كنين نمي دونم چه بلايي داره سرم مياد.
74656
نام: زهرا باقری
شهر: دماوند
تاریخ: 5/11/2010 8:30:27 PM
کاربر مهمان
  سلام من یک دانشجوی معلول جسمی حرکتی هستم از شهرستان دماوند ، برای نوشتن داستانی تخیلی راجع به خرمشهر و عملیات فتح المبین هیچ اطلاعی نداشتم اما مطالب سایت شما به من خیلی کمک کرد . از شما ممنونم.
خرمشهر یعنی عشق و علاقه ، یعنی پایداری و ایثار - خرمشهر - یعنی شهر خون - یعنی ایران وطن من . خرمشهر یعنی استقامت صد ها فرشته خونین بال یعنی شهدای فتح المبین .
74655
نام: یلدا
شهر: آبادان
تاریخ: 5/11/2010 7:46:52 PM
کاربر مهمان
  تو از درد ی که افتادست بر جانم چه می دانی
دلم تنها تورا دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی که از چشمان مستت خوتنده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد.........
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
74654
نام: نیلوفرانه
شهر: کویر
تاریخ: 5/11/2010 7:38:38 PM
کاربر مهمان
  امیدوار محترم چهل ختم حدیث شریف کسا برای بنده ثبت کنید

74653
نام: خروش!
شهر: همين دور و برا
تاریخ: 5/11/2010 7:29:16 PM
کاربر مهمان
  سلام بر دو كبوتر غريب مدينه...
<<ابتدا <قبلی 7472 7471 7470 7469 7468 7467 7466 7465 7464 7463 7462 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved