اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
74132 |
نام:
میم
شهر:
لُغَز
تاریخ:
4/11/2010 10:46:25 PM
کاربر مهمان
|
بسم الله الرّحمن الرّحیم
برادران بزرگوار :
احسان بزگوار
بنده خدای بزرگوار از جزیره مجنون
سعید سناتور بزرگوار
علیرضای بزرگوار
مسافر بزرگوار
و همه و همه که خوب می دانم که همیشه اینجا هستند و هم اینک هم در حال تورّق نمودن صفحات حرف دل
می باشند . البته فقط حدس می زنم.
____________________
فرد چاقی فرد لاغری را دید.
آن که چاق بود از باب تمسخر به لاغر گفت : گویا از قحطی آمده باشید .
گفت : بله . عامل آن قحطی هم شما بوده اید.
نتیجه اخلاقی :
هنگامی که خود به انواع و اقسام عیوب
آراسته و پیراسته ایم !
چرا عیب های دیگران را ببینیم و مسخره کنیم؟
____________________
حاشیه : درباره داستانی که چندی پیش در حرف دل ،
توسط نگارنده مندرج گردید ، علاوه بر تکرار این نکته که داستان جنبه شخصی و احساسی داشته است ،
به اطلاع می رسانم که این داستان به هیچ روی مغرضانه نبوده است ،
و چون یکی از بخش های آن به وسیله قیچی ، سانسور گردید ، نگارنده اندکی اتمسفر گیر شده ،
و بخش پایانی بدون بررسی لازم درج گردید.
____________________
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من...
عارضم به حضور گرامی تان که
از جلوی باب منزلی عبور می نمودم ،
صدای دیمبل و دیشبــِل و دوپتیس دوپتیس به گوشم رسید ، البته شاید عادی باشد ،
یک لحظه با خود اندیشیدم که بنگر که آدمیان به چه چیزهایی دل خوشند....
اما یک لحظه دیگر اندیشیدم که تو خود
به چه دل خوشی ؟
به فلسفه مشّاء؟
به زندگی در سطور کتاب های قطور ؟
تو خود چه شدی ؟
به کجا رسیدی ؟
و چه اندوخته ای تا کنون ؟
به هر حال حکایتی است....
|
|
74131 |
نام:
.
شهر:
.
تاریخ:
4/11/2010 8:57:48 PM
کاربر مهمان
|
پر از سکر آوای آوینیام ...
|
|
74130 |
نام:
علی
شهر:
شیراز
تاریخ:
4/11/2010 3:22:03 PM
کاربر مهمان
|
بسم الله الرحمن الرحیم—چو چشمش مست را مخمور مگذار- به یادلعلش ای ساقی بده می- یکی از فرماندهان جنگ که برادربزرگ اش هم فرماندهان بنام سپاه بود برادرش به جبهه امد دست چپ اش در گچ بود بسیار زیباروی وبسیار مقتدر وگوئی در مقابل جبرایل استادی باچشمان پرابهت وبسیار با دیالوگ سینمائی کوتاه ولی پرابهت صحبت میکرد- تحصیلات دانشگاهی داشت-برادرش به من گفت ایشان تاکتیک منحصربفرد دارد که حتی من انرا قبول ندارم ولی شما از ایشان یادبگیر و واحداش را هدایت کن براساس تاکتیک ایشان زیرا ترکش زیاد خورده است وعصب ساتیک درتحت فشار نمیتواندد زیاد بایستد ویک گلوله دوشگاه به کتف به چپ خورده است که قبلا هم کتفاش براثر ترکش شکسته بوده است ودکترها گفتند .اگراین بار گلوله دوشکا بخورد دست چپ اش راقطع میکند وبه این زودی ها جوش نخواهد خورد من خیلی تعجب کردم چگونه گلوله دوشگاه خورده است؟ مگرایستاده است؟ ایشان خندید گفت بله همینطوراست سپس ادامه داد ایشان درحال استراحت خواهد بود وشما واحد راهدایت میکنی واگربه مسئله ای برخورد کردهای ایشان شما راهدایت میکند- ایشان برای ترساندن عراقی ها زمانی که انها درپنچاه قدمی خوداش زمینگیرمیکند روی تپه میاستد وبراق به انها نگاه میکند وپس ازچند دقیق پائین میاید ویکدفعه شانسی ازعقب گلوله خورده است چون هنوز به مسئال مسلط نبوده است وازعقب گلوله های خمپاره زیادبه سمت او فرستادند عجیب زنده مانده است ولی حالا مسلط است- تمام طرح اش توسط اطلاعاتی که ازعراقی هائیکه بااو جنگیدن گرفته است وعراقی ها اول از او میترسند وبعد مرید اومیشوند- البته انسان بسیار فرهیختهای بود دریک جنگ یکی فردازیک واحد دیگری بغل دست اوبوده است بعنوان کمک میاید که تعلیمات خوبی نداشته است وفرصت نبوده است که ایشان زبل کند وتعلیمات رایادبدهد وقتیکه اسرا به عقب میبردند که ایشان همیشه دستور میداده است که اولا همه با باتفنگ-ژ-3 میجکنیدند وروی تک تیر باشد روی یک دست هم بیسیم بوده است وهم تفنگ ژ-3 بسیار نزدیک عراقی های اسیر بوده است بیسیم زنگ میزند تفنگ را کنار میگذارد تا به بیسیم زنگ برند یم عراقی زبل متعصب شیعه میپرد .تفنگ به سمت فرد وایشان رامیکشد ومیخواهد مابقیه رابکشد ولی چون بلد نبوده است که تفنک روی علامت مسلسل بگذارد فکر میکند تفنگ گیر کرده است تسلیم میشود وایشان پیش جناب میاورد ومیگوید من دوتقاضا دارم ازشما یکی وصیت کنم ودوم با تفنگ به صورتم نزنید که شناخته شوم ایشان میگوید توسرباز شجاعی هستی وبدستور فرمانده عمل کردی ان فرد غفلت کرد من تورا نمی کشم والان فیلمبردار سپاه درحال فیلم گرفتن است واگر میخواهی بگویم ازتو فیلم بگیرد ان سرباز اول قبول نمیکند ایشان راست میگوید وایشان همراه مابقیه سربازان که بشدت از ایشان ترسیده بودن به سمت اتوبوس میرود ومیگوید هرکس ایشان رابکشد منهم ایشان را میکشم انجا سرباز مقداری اطلاعات میدهد بعد که توسط رادیو ایران دراردوگاه اطلاعات سلامت بودن خودرا به خانواده اش میدهد ایشانرا دعوت میکند واطلاعات زیادی میدهد وازدو ستانش هم میخواهد اطلاعات را به ایشان بدهد ان سرباز اهل نجف بوده است وصاحب خانه ایشان سنی بوده است وبه ایشان میگوید که شما شیعیان فقط بفکر خودتان هستید وما اینهم زحمت برای شما کشیدم حالا که باایران به مشکل برخوردکردهایم شما مارا رها کردهاید وطرفدار ایران شدید به ایشان برمیخورد ومیرود نزد مرجع خوداش وازایشان تعین وتکلیف میکند ایشام میفرماید که من صدام راقبول ندارم واز ایران هم اطلاعاتی هم ندارم ولی جنگ با ایران راهم قبول ندارم وایشان به مرقد علی
|
|
74129 |
نام:
شهاب
شهر:
امید به رحمت خدا
تاریخ:
4/11/2010 2:29:08 PM
کاربر مهمان
|
.:: باسم ربّ الشّهداء والصدّيقين ::.
آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك راه مي رفتند. كسي كه جلو مي رفت عاشق بود. شايد پيشقدم شده بود...
شايد فرصت را غنيمت شمرده بود تا... تا...تا شايد پايش روي مين برود...
اينجا فكّه... مين هاي كاشته شده در خاك... دست نخورده... عمل نكرده...
آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك... پا روي جاپاي نفر جلويي مي گذاشتند...
نفر هفتم مرتضي آويني بود... با نگاههاي تيز سوژه ها را شكار مي كرد...
((احمد تو از اينجا فيلم بگير))... ((قاسم ازاين عكسبرداري كن))... ((بچه ها بمانيد كمي استراحت كنيم))... يا اينكه((وسايل را آماده كنيد تا فيلم بگيريم))...
رسيدند به سيم هاي خاردار... يكي از بچه ها تكّه آهن بلندي پيدا مي كند و روي سيم خاردار مي اندازد تا بقيه از روي آن رد شوند...
پيكر شهيدي كمي آن طرف تر افتاده است... بي جان و خشكيده... با پلاكي بر گردنو كاغذي - وصيت نامه اي - در دست... سيّد مرتضي گفت: عكس بگير!
قطار آدم ها راه مي رفت... ((فكّه)) بكر را كشف مي كرد... هر جا شهيدي خوابيده بود... نه در دل خاك... بلكه ميهمان سطح داغ بيابان فكّه... با آن درختچه هاي گز... لاله هاي سرخ...
نخل هاي پابرچا امّا اندك...آدم ها روي مسير مستقيم خطرناك... فكّه پر از مين... سيّد مرتضي آويني هفتمين نفر است...پيش مي روند...
سيّد مرتضي
كم كم از آنچه در بيابان است رو بر مي گرداند... آسمان فكّه آبي است با ابر هاي پرپشت... نور در ميانشان تلالو مي كند...
باد بهار با خودش رايحه اي براي دشت مي آورد... سيّد مرتضي بو مي كشد... عميق بو مي كشد...
ناگهان غمي بر دلش مي نشيند... روزي بود كه اين دشت پر از سر و صدا بود... بر آنهايي كه اينجا گرفتار شده بودند چه گذشت...
فكّه اسير شده بود... نمي شد رهايش كرد...
فكّه ماند بي آنكه راهي براي بازگشت پيدا شود... رزمندگان ماندند و از تشنگي مردند... از عطش... سيّد مرتضي جرعه اي از قمقمه آب نوشيد... شور بود! ... مرتضي تعجّب كرد!... به زمين انداختش... چشم هايش را بست... سرش گيج رفت...كسي در ذهنش فرياد كشيد:
* ياااااااااا علي..... !!! *
مرتضي قدم آخر را محكم تر از هميشه برداشت!...
پايش را روي مين والمري گذاشت... ضامن رها شد... دشت صداي انفجار را شنيد... سيّد مرتضي بر زمين افتاد... يك لحظه آسمان را نگاه كرد... لبهايش را به داخل كشيد و با زبان خيسشان كرد و... چشم هايش را بست...
***
پايش قطع شده... از زانو... فقط به پوست بند شده...
بدنش... ...
اميدي به زنده ماندنش نيست؟...
آويني زنده است ... تا هميشه... روايتگر فتح...
***
سيّد مرتضي عاشق همسرش بود...
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار ِ روز ِ آينده
مرتضي براي آخرين بار همسرش را ديد...
- بايد سه روز ديگر برگرديم فكّه...
كار ناتمامي داريم...
- مرتضي وقتي برگشتي...
مرتضي رويش را برگرداند...
نمي خواست كه بر گردد...
نمي توانست كه برگردد!
عمر آيينه ی بهشت امّا... آه...
بيش از شب و روز ِ تير و دي كوتاه...
سيّد مرتضي زخمي شده...
اينها سواران دشت اميدند... پيش به سوي فتح...
مرتضي آويني شهيد شده است...
|
|
74128 |
نام:
گناه کار
شهر:
قزوین
تاریخ:
4/11/2010 1:24:26 PM
کاربر مهمان
|
خدایا من بندهای گناه کارم که حتی ان قدر گناه کرده ام که دیگر روی ان را ندارم که با تو حرف بزنم ودرد دل کنم
|
|
74127 |
نام:
س.س
شهر:
زنجان
تاریخ:
4/11/2010 12:39:06 PM
کاربر مهمان
|
شهدا شمع محفل بشریتند .امام خمینی(قدس سره)
با عرض سلام و تبریک به مناسبت سالروز جاودانه شدن سالار شهیدان اهل قلم ، گمنام گرامی با تشکر از شما لطفا جزهای ۱۵،۱۴و۱۶ را به نام این حقیر ثبت بفرمایید.
التماس دعای فراوان
|
|
74126 |
نام:
مینا
شهر:
اراک
تاریخ:
4/11/2010 12:16:28 PM
کاربر مهمان
|
سلام.اونقدر دلم گرفته که نمیدونم چی بگم.من ۶ ساله عاشق آقای خواجه امیری شدم.دارم میمیرم.فقط آرزوم اینه از نزدیک ببینمش.من ۱۹ سال دارم.یعنی کسی هست بتونه آرزوی منو براورده کنه.تروخدا کمکم کنید.
|
|
74125 |
نام:
طاها
شهر:
آسمانی آبی
تاریخ:
4/11/2010 11:48:55 AM
کاربر مهمان
|
*/*علــــــی ای همای رحمت تو چه آیتی خـــــــدا را /// که به ما ســــــــوا فکندی ،همه سایه ی هـــــــــمـا را*/*
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین /// به علی شناختم من،به خدا قسم،خدا را
*بسا پنــــد دهنده ای که خودش پـــــــــند پذیر نیست.
مولای متقیان امام علـــــــــی(ع):
*تکبر زشت ترین خوی است.
*فروتنی زکات شرف است.
*هر گاه چشم با شهوت ببیند؛دل از عاقبت اندیشی کور می شود.
*التماس دعا*
|
|
74124 |
نام:
سعيدسناتور
شهر:
زاهدان
تاریخ:
4/11/2010 10:50:18 AM
کاربر مهمان
|
سلام
باسلام خدمت تمامی دوستان عیدبرشمامبارک
|
|
74123 |
نام:
محمدحسین رضائی
شهر:
یزد
تاریخ:
4/11/2010 10:46:31 AM
کاربر مهمان
|
زملازمان به سلطان که رساند این نوارا
که به شکر پادشاهی زنظر مران گدارا
|
|