اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
72822 |
نام:
محمد امین
شهر:
آبادان
تاریخ:
1/13/2010 3:04:07 AM
کاربر مهمان
|
سلام
یه سوال دارم ؟ آیا امام زمان واقعا گفته اند که از ولیه فقیه زمان خودتان حمایت کنید ؟
|
|
72821 |
نام:
مهدی
شهر:
تهران
تاریخ:
1/12/2010 11:41:14 PM
کاربر مهمان
|
سلام....
برنامهنويس و مهندس
يک برنامهنويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند.
برنامهنويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟
مهندس که ميخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد. برنامهنويس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما يک سوال ميپرسم و اگر شما جوابش را نميدانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال ميکنيد و اگر من جوابش را نميدانستم من ۵ دلار به شما ميدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. اين بار، برنامهنويس پيشنهاد ديگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما ميدهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامهنويس بازى کند.
برنامهنويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا ميرود ۳ پا دارد و وقتى پائين ميآيد ۴ پا؟» برنامهنويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامهنويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد
یا حق
|
|
72820 |
نام:
مهدی
شهر:
تهران
تاریخ:
1/12/2010 11:29:51 PM
کاربر مهمان
|
خاطره از: محمد رضا احمد خانلو
ما ایرانی ها، بخاطر عشق آقا اباعبدالله وآقا ابوالفضل العباس، هیچوقت نمی توانیم بگوییم خاطره ای از هیأت و محرم نداریم. این خاطره هم یکی از هزاران خاطره محرم ومعجزه عشق به آقاست که من آن را برای شما تعریف می کنم.
درست یادم نیست که سال 74 بود یا 75. آن روزها، من جوانی 20 ساله بودم وعاشق حسین ومحرم وهیأت. یکی از دوستانم به نام محمود از من دعوت کرد که در هیأت محله شان که نزدیک محل کار من هم بود، شرکت کنم. من هم قبول کردم وخیلی زود با بچه های آن هیأت دوست شدم وگوشه ای از کار هیأت را به قول معروف دست گرفتم. من بخاطر شغل پدرم که رستوران داشت، تقریباً به آشپزی وارد بودم وبا پیشنهاد من وموافقت پدر خدا بیامرزم (که روحش شاد ان شاءالله) قرار شد که غذای هیأت را در رستوران او طبخ کنیم و بعد برای هیأت ببریم. این کار، هر روز تکرار می شد.
بعد از چند روز، آن یک روز جلوی چشم همه دوستانم اتفاق عجیبی برای من افتاد. من جلوی دیگ داغ برنج نشسته بودم و داشتم کارهای اولیه کشیدن غذا را انجام می دادم. یکی از دوستانم با یک قابلمه روغن بسیار داغ که همان لحظه از روی گاز برداشته بود و به قول معروف داشت قُل قُل می کرد را به من داد تا ری برنج بریزم و شروع به کشیدن برنج کنیم. در حال ریختن روغن روی برنج بودم که نا گهان دسته قابلمه شکست و 3 کیلو روغن داغ از وسط دستم تا سر انگشت هایم ریخت.
همه منتظر داد وبیداد و سوختم، سوختم گفتن من بودند؛ در حالیکه من فقط متحیر به دستم نگاه می کردم که روغن روی آن سرازیر شده بود! یکی از دوستانم داد می زد: شوکه شده! نمی فهمه! داره می سوزه! کمکش کنین ببریمش بیمارستان! یکی دیگر هم می گفت: روغن خیلی داغ بود؛ من خودم آوردم! حتی بین راه بخاطر داغی و سختن دستم چند بار قابلمه رو زمین گذاشتم ... حتماً خیلی بد سوخته ...
ولی من فقط فقط به دستم نگاه می کردم؛ چون حتی قرمز هم نشده بود چه برسد به سوزش! آن همه روغن، حتی دست من را قرمز و متورم هم نکرده بود؛ چه رسد به تاول! وقتی برای دوستام گفتم که نسوخته ام، باور نمی کردند ومی گفتد که روغن، حتماً سرد بوده ...
ولی من در جواب گفتم: ارباب، دست نوکرش رو نمی سوزونه ...
این ماجرا در روزهای آینده، چند بار دیگر هم تکرار شد: روغن باز هم روی دستم ریخت، ولی دیگر کسی از سردی روغن صحبت نمی کرد ... همه، فقط گریه می کردند ...
بعد از این ماجرا، با دوستان مان قرار گذاشتیم که هر پنج شنبه در همان مکان جمع شویم و زیارت عاشورا بخوانیم؛ تا زمانی که صاحبخانه از دنیا رفت ...
یاحق
|
|
72819 |
نام:
مهدی
شهر:
کرمانشاه
تاریخ:
1/12/2010 11:24:26 PM
کاربر مهمان
|
به خدا ما باید افتخار کنیم که این چنین کشوری داریم به خدا نمیگم که نماز خونم که دارم این حرف رم میزنم نه به خدا اینجوری نیست میخواین مثل فلسطین باشیم همیشه جنگ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ درسته شاید یه چیزایی بده ولی خوبی هم داره دیگه هر جور که عشقته /// جماله همطونو عشق است
|
|
72818 |
نام:
ن
شهر:
کلبه تنهایی
تاریخ:
1/12/2010 11:05:50 PM
کاربر مهمان
|
سلام آقا مهدی اینا که تو گفتی هیچ کدام عشق نیست می دونی عشق چیه؟ عشق اینه ۳ سال یکی رو دوست داشته باشی ولی ندونه بعد از ۳ سال که بهش گفتی بگه هیچ حسی بهت نداره
|
|
72817 |
نام:
رضا
شهر:
تبریز
تاریخ:
1/12/2010 10:43:28 PM
کاربر مهمان
|
میدونید چیه من امروز خیلی دلم گرفته بود ناخودآگاه تو دلم امام زمان رو زمزمه کردم احساس کردم که خیلی سبک شدم یعنی به این باور بگم که مثل اینکه به تشنه ای آب دادی ولی به خودم گفتم که آقا کی میاد تا کره ی زمین با اومدنش یک روح تازه بگیره ولی به این هم فکر کردم به نظر من که آقا غیبت نکرده ما انسانها غفلت کرده ایم عزیزان من بیایید در ۲۴ ساعت روزانه یه ذره هم به یاد آقا باشیم با هاش درد و دل کنیم به خدا خیلی ازمون راضی میشه حتما هم ما رو دعا میکنه و مطمئنا هیچ مشکلی برامون نمیاد اگه هم کارمون گره خورد حتما برای گره گشایی کمک میکنه (خدایا کمک کن اعمالمان را چنان کنیم که امام زمان ما از ما راضی باشه)
|
|
72816 |
نام:
رضا
شهر:
تبریز
تاریخ:
1/12/2010 10:24:02 PM
کاربر مهمان
|
سلام
حالم خراب است ! دلم خرابه !
افکارم ویران است ! روحم حیران!
گم گشته کوچه های دعایم
دستانم در پی دستان پیدایی!
خسته ام ... به آرامشت قسم دل خسته ام
چشمانم درانتظار انفجار بغض
تنهایی در انتظار با تو بودن
بازهم ماجرای ما با تو بودن یا نبودن گل شد !
گل ما بی (خود) پر پر شد!
دلمان از دوری تو آکنده از غم شد
خسته ام از اینکه تو هستی و نسیتیم
بیایی و نباشیم
قلبم بغض
چشمانم بغض
قلمم بغض
دستانم در پی دستانت.
......نرفته، مانده ام ...
اشکم به امن یجیب ... التماس
.............دل خسته ایم....قسم به امن یجب........................
....
*******************
1پ.ن : عرفات
خیالم راحت است که تو رفته ای
قلبم آرام است که آنجا بوده ای !
2پ.ن: هیچ زمانی و لحظه ای نمی تونم فکر اینو کنم که شمادر آن لحظه کجایی و درچه حالی و لی خوش به سعادتمون که حداقل میدونیم در سال یکبار حتما شما اونجا هستید (حضور فیزیکی )!
آنجا هم سرزمین عرفات
سرزمین با تو بودن
افسوس آن میخورم که پایی برای آمدن ندارم ،یبن الزهرا (س) . دلمان روانه در پی شماست.
3پ.ن : آقا شما را به جان مادرتان خود برای ظهورتان دعا کنید !
4پ.ن: "آخ امون از دل زینب(س) داد از دل زینب(س) امام حسین (ع) راهی کربلا شد! )"
|
|
72815 |
نام:
شهاب
شهر:
امید به رحمت خدا
تاریخ:
1/12/2010 5:40:46 PM
کاربر مهمان
|
.:: یَا اَرحَمَ الرّاحِمین ::.
اگر از گناه ، مطهّری ، رجائی هست که بهشتی شوی .
اگر باهنر شهادت آشنائی ، مفتّح درهای بهشت خواهی شد .
اگر با همّت ، تقوا پیشه کنی ، صیّاد دل ها می شوی .
.*.*.*. یاد و خاطره ی امام الشّهدا(ره) و تمامی شهدای انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدّس و بالاخصّ شهدای مظلوم و زهرائی عملیات عاشورائی *کربلای پنج* را گرامی می داریم. .*.*.*.
*شهدا رو یاد کنیم ولو با یک صلوات.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم.
|
|
72814 |
نام:
رضا
شهر:
تبریز
تاریخ:
1/12/2010 2:52:56 PM
کاربر مهمان
|
حکمت خدا
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید. كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
|
|
72813 |
نام:
گمنام
شهر:
كاشكي كربلا
تاریخ:
1/12/2010 1:34:00 PM
کاربر مهمان
|
بسم رب الحسین (ع)
سلام به همگی
عرض تسلیت به زندگی از شهر ارزوها
ان شاالله روح ان عزیز از دست رفته قرین رحمت خداوند قرار بگیره...
*چرا زائرم را بیرون کردی؟
از کلید دار حرم مطهر حضرت اباعبدالله الحسین ع سید عبدالحسین نقل شده:
شبی در حرم مطهر ان حضرت می بیند عربی با پای برهنه خون الود و پای کثیف وارد حرم مطهر شده و نزدیک ضریح مقدس ان حضرت می رود و با همان پای کثیف
خود به ضریح می زند و از حضرت سید الشهدا ع طلب حاجت می کند.
سید عبدالحسین او را با صدای بلند خطاب می کند و به خاطر این عمل زشتش ان عرب را سرزنش کرده و بالاخره او را از حرم مطهر بیرون می کند.
ان مرد عرب در حال بیرون رفتن خطاب به حضرت کرده و می گوید:
یا حسین ع من گمان می کردم این خانه ی توست معلوم شد خانه ی دیگریست!...
بقیه ی داستان را در خیمه ی حسینی بخوانید
منتظر حضورتان هستیم.
www.kashkikarbala.blogfa.com
|
|