شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
72192
نام: گمنام
شهر: کاشکی کربلا
تاریخ: 12/10/2009 7:55:23 PM
کاربر مهمان
  بسم رب الحسین (ع)

سلام به همگی

و چه نزدیک است محرم...

آیا صدای کاروان را می شنوی؟

بوی محرم می آید...
72191
نام: نازنین
شهر: کلبه ی تنهایی
تاریخ: 12/10/2009 7:54:01 PM
کاربر مهمان
  انتظار سخته.فراموش کردن سخته.ولی اینکه ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی سخت تر
72190
نام: منتظر
شهر: همین جا
تاریخ: 12/10/2009 7:33:44 PM
کاربر مهمان
  خدایا
منو تنها نذار
خدایا
این دل امید وار رو ناامید نکن
خدایا
این چشمان منتظر رو به راه سفید نکن
72189
نام: تنها
شهر: همين دورو برا
تاریخ: 12/10/2009 7:19:45 PM
کاربر مهمان
  سلام منم مثل رها هستم هم از اين دنيا به جايي كه مي خواستم نرسديم هم براي اون ئنيا چيزي آماده نكردم دارم ديوانه مي شم ديگه خسته شدم
72188
نام: *********
شهر: ************
تاریخ: 12/10/2009 6:19:38 PM
کاربر مهمان
  زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده وکوچک
ان هم ازدست عزیزی که دنیا راجزبرای او یاجزبااو نمی خواهی
اری من به گمانم زندگی باید همین باشد
72187
نام: سیامک
شهر: تبریز
تاریخ: 12/10/2009 6:06:18 PM
کاربر مهمان
  یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :


آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .

72186
نام: مریم
شهر: انتظار بهار و باران
تاریخ: 12/10/2009 5:22:16 PM
کاربر مهمان
  به یاد آرام دلها

سلام به همگی

****

بازم یه نوزده آذر دیگه رسید

دایی گلم سلام
معذرت می خوام که نمی تونم بیام و کنارت بهت سلام کنم.
دایی مهربونم نمی دونم بگم دیر گذشت یا زود گذشت
اما می دونم دایی جانم به نبودنت عادت کردیم به ندیدنت
دوازده سال پیش
آخرین نگاههای مهربونت
شاید اگه میدونستم که دیگه متوجه نگاه مهربونت نمی شم ، دیگه نمی تونم برات حرف بزنم
و حتی دیگه نمی تونیم با همدیگه حرف بزنیم لحظه های آخر رو بیشتر کنارت میموندم.
دایی علی عزیزم
روحت شاد و یادت همیشه زنده

تقدیم همه ی مهربونیهات :

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

72185
نام: شقایق
شهر: مشهد
تاریخ: 12/10/2009 4:43:43 PM
کاربر مهمان
  الهی!
توماراضعیف خواندی.
ازضعیف چه آیدجزخطا؟
وماراجاهل خواندی!
وازجاهل چه آیدجزجفا؟
وتوخداوندی کریم ولطیف!
ازکریم ولطیف چه سزد؟
جزازکرم ووفا
وبخشیدن عطا.
72184
نام: گمنام
شهر: کاشکی کربلا
تاریخ: 12/10/2009 3:39:14 PM
کاربر مهمان
  بسم رب الحسین (ع)

سلام بر آنان که مهربانی کارشان است.

امیدوار گرامی خدا قوت لطف کنید و چهل ختم برام ثبت کنید

سری به خیمه ی حسینی بزنید
www.kashkikarbala.blogfa.com
72183
نام: لیلا
شهر: تبریز
تاریخ: 12/10/2009 1:06:34 PM
کاربر مهمان
  فرشتگان بال در بال پرواز می کردند و فرود می آمدند، آن چنان که آسمان را به تمامی می پوشاندند.
دو فرشته پیش روی آنها بودند که طلایه دارشان به نظر می آمدند.
آمدند سلام کردند و مرا در هودج بال های خود به آسمان بردند، ناگهان بوی بهشت به مشامم رسید و بعد باغ ها و بوستان ها و جویبارها، چشمم را خیره کردند.
حوریه ها صف در صف ایستاده بودند و ورود مرا انتظار می کشیدند.
اول خنده ای بسان واشدن گلی و بعد هم با هم گفتند:
- خوش آمدی ای مقصود خلقت بهشت و ای فرزند مخاطب (( لولاک لما خلقت الافلاک))
ملائکه باز هم مرا بالاتر بردند قصرهای بی انتها، حله های بی همانند، زیورهای بی نظیر.
و بعد نهر آبی سفید تر از شیر، خوشبوتر از مشک.
وبعد قصری. و چه قصری
گفتم:
- اینجا کجاست؟ این چیست؟ از آن کیست؟
گفتند:
- اینجا فردوس اعلی است، برترین مرتبه ی بهشت. منزل و مسکن پدر تو و پیامبران همراه او و هر که خدا با اوست. این نهر کوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفید بود و پدر بر سریری تکیه زده بود. مرا که دید از جا برخاست، در آغوشم گرفت به سینه اش چسباند و میان دو چشمم را بوسه زد. به من گفت:
- اینجا جایگاه تو، شوی تو و فرزندان و دوستداران توست. بیا دخترم که سخت مشتاق تو ام. من گفتم:
- بابا! بابا جان! من مشتاق ترم به تو. من در آتش اشتیاق تو می سوزم.
زنده شدم وقتی که باز - اگر چه در خواب - پیامبر را، پدر را صدا کردم و صدای او را شنیدم. یادم آمد که این افتخار، تنها از آن من است که می توانم او را بی هیچ کنیه و لقب، بابا صدا کنم. وقتی ان آیه نازل شد که:
((لا تَجعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَینَکُم کَدُعاءِ بَعضُکُم بَعضا ... ))
من پدر را پیامبر و رسول الله صدا کردم و او دستی از سرِ مهر بر سرم کشید و گفت:
- این آیه برای دیگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا کن. تو به من بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زنده تر می کند و خدا را خشنودتر.
شاید او هم می دانست که چه لطفی دارد برای من، پیامبر با آن عظمت را بابا صدا کردن.
پدر گفت که همین امشب میهمان او خواهم بود.
اکنون علی جان! ای شوی همیشه وفا دارم! ای همسر همواره مهربانم! من عازمم. بر من مُسَلَم است که از امشب میهمان پدرم و خدای او خواهم بود.
گریزانم از این دنیای پر بلا و سراسر مشتاقم به خانه ی بقا. تنها دل نگرانی ام برای رفتن، تویی و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیائید که کار رفتن را سخت می کنید اما دلخوشم به اینکه شما هم آخرتی هستید، مال آنجائید. شما جسمتان در اینجاست. دیدار با شما از آنجا و در آنجا آسان تر است.
علی جان! ولی جدا شدن از تو همین قدر هم سخت است. به همین شکل هم مشکل است. به خدا می سپارم شما را و از او می خواهم که سختی های این دنیا را بر شما آسان کند.
علی جان! من در سال های حیاتم همیشه با تو وفادار بوده ام، از من دروغ، خدعه ، خیانت هرگز ندیده ای. لحظه ای پا از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته ام. برخلاف فرمان و خواست و میل تو حرفی نگفته ام، کاری نکرده ام.
اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است، خوب شوهر داری است. و از این عقیده تخطی نکرده ام.
علی جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده ناگزیر از وصیت و سفارش.
علی جان! به وصیت هایم عمل کن، چه آنها را که در رقعه ای مکتوب آورده ام و چه اینها که اکنون می گویم.
در آنجا باغ های وقفی پیامبر را نوشتم که به حسن بسپاری و او به حسین و حسین به امامان
<<ابتدا <قبلی 7225 7224 7223 7222 7221 7220 7219 7218 7217 7216 7215 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved