شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
72112
نام: کبوتر
شهر: بخش خانمیرزا شهرآلونی
تاریخ: 12/7/2009 2:24:50 PM
کاربر مهمان
  خدایا تو میدانی که انسان بودن وماندن دراین دنیا چه دشواراست چه زجری میکشد آنکس که انسان است وازاحساس سرشاراست
72111
نام: nahid
شهر: tehran
تاریخ: 12/7/2009 1:58:56 PM
کاربر مهمان
  تا آخرش بخونید! پشیمون نمیشین!

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»


پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.


پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»
72110
نام: بنده ی خدا
شهر: جزیره ی مجنون
تاریخ: 12/7/2009 1:41:34 PM
کاربر مهمان
  بسم الله الذی خلق النور من النور
السلام علیک یا ابا صالح المهدی(عج)
سلام علیکم جمیعا

عید سعید و با عظمت غدیر را خدمت سرداران و سربازان قلعه آقا سید مرتضی تبریک عرض میکنم

امیدورام در زیر سایه حضرت مرتضی علی باشید انشاءالله



این هم پندی دیگر از کتاب «صد کلمه در معرفت نفس» از آیت الله حسن زاده آملی


آن که در حل مسائل مشکل و فتح امور مبهم از قبیل ریاضیات عالی و صنایع ظریف بلکه در مطلق شئون احوال و افعال خود التفات نماید بر وی روشن است که با اضطراب نفس و پریشان خاطری امری به وقوع نمی پیوندد ، آنگاه که نفس از اضطراب بدر آمد و اطمینان یافت به مقصود خود نائل می شود ، همچنین در سلوک روحانی نفس مضطرب طرفی نمی بندد ، و چون مطمئن شد ، مطمئن شدن همان و مخاطب به خطاب :

« یا ایّتها النّفس المطمئنّة ارجعی الی ربّک راضیة مرضیةّ فادخلی فی عبادی و داخلی جنّتی » شدن
همان ...

الا بذکر الله تطمئن القلوب


یا علی مددی

التماس دعا
72109
نام: فیروزه
شهر: ترکیه
تاریخ: 12/7/2009 12:32:26 PM
کاربر مهمان
  سلام

خدمت خانم ایمان گرامی خوشحال شدم نوشته‌هاتون را دیدم خیلی‌ خیلی‌ روحیه گرفتم امیدوارم که خوب سلامت باشید.خانم محمدی گرامی. نمی دونم چی‌ باید بگم اما امید داشته باشید چون تو این دنیا هیچ چیز نیست که امکان نداشته باشه امید وارم که خالقم خودش معجزه‌ای بکنه انشا الله.امید امید امید گرامی .باز هم امید تون به خالقم باشه مطمئن باشید که ناامید نمی شید حاجت روا باشید.نفیسه خانم .اگه بدونید که چقدر خوشحال شدم نوشتهاتون را دیدم چون حال خیلی‌ بد ی داشتم اما کلی‌ روحیه گرفتم خالقم ازتون راضی باشه در پناه خالقم باشید.یگانه خانم با اینکه نیستید اما امیدوارم که روزها وسالهای پر از شادی و برکت داشته باشید تولدتون هم مبارک آقا علیرضا التماس دعا خیلی‌ خیلی‌ زیاد.اثنا خانم امیدوارم که همیشه با همین روحیه عالی باشید .مریم خانم امیدوارم که سلامت باشید.وبا سلام خدمت نیلوفر خانم.دوست خوبم شما لطف دارید.دوست خوبم معراج نیست یعنی‌ به خاطر شرایط کاریش ترکیه نیست و کشور دیگه هست اما تا جمعه برمیگرده و شما مطمئن باشید اگه از دست معراج کاری بر بیاد کوتاهی نمیکنه اما تا زمانی که معراج نیست از دست من کاری بر نمی یاد یعنی‌ اجازه این کار را ندارم پس تا آخر هفته صبر کنید خود معراج جواب میده امیدتان را از دست ندید امیدوارم که مشکل هر چه که هست حل شود من را ببخشید من هم تا با معراج صحبت نکنم شرمنده هستم در پناه خالقم باشید.

عاجزانه محتاج دعای شما خوبان هستیم .در پناه خالقم باشید

72108
نام: خوشبخت انشاء الله
شهر: خوشبختی
تاریخ: 12/7/2009 11:35:51 AM
کاربر مهمان
  با سلام به همه دوستای گلم .خیلی وقته حرف دلم را تو خودم ریختم واینجانیاوردم .دلم برای همه شماهاتنگ شده چندتایی از حرف دلهاتون را خوندم .****امید امید امید **** عزیز از اینکه به یادم بودی و هستی ازت ممنونم .واقعا ممنون نمیدونی چقدر خوشحالم کردی ! ممنون .
و این هم تقدیم به همه شما دوستان خوبم :
عشق...امید...زندگی...:
زندگي، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کني.
زندگي، ارزش آنرا دارد که ببويي اش چون گل، که بنوشي
اش چون شهد.
زندگي، بغض فـروخورده نيست.
زندگي، داغ جگــــر گـــوشه نيست.
زندگي، لحظه ديدار گلــي خفته در گهــــواره است.
زندگي، شوق تبسم به لب خشکيده است.
زندگي، جـــرعه آبي است به هنگامه ظهـــر در بياباني
داغ.
زندگي، دست نوازش به ســر نوزادي است.
زندگي، بوسه به لبهاي گلي است که به شوقت همه شب
بيدارست.
زندگي، شـــوق وصال يار است.
زندگي، لحظه ديدار به هنگامــــــه ياس.
زندگي، تکيه زدن بر يــار است.
زندگي، چشمه جــوشان صفا و پاکـــي است.
زندگي، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــي است.
زندگي، قطعه سرودي زيباست که چکاوک خواند که به وجدت
آرد به سرشاخه اميد و رجا.
زندگي، راز فـروزندگي خورشيد است.
زندگي، اوج درخشندگــــــي مهتــاب است.
زندگي، شاخه گلي در دست است که بدان عشق سراپا مست
است.
زندگي، طعــم خوش زيستن است، شور عشقي برانگيختن است.
زندگي، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.
زندگي، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر
شيـــرين است.
زندگي،خاطره يک شب خوش،زير نور مهتاب،روي يک نيمکت
چوبي سبز،ثبت در سينه است.
زندگي، خانه تکاني است. هر از چندگاهي از غبار اندوه.
زندگي، گـوش سپردن به اذان صبح است که نويد صبـح است.
زندگي، گاه شده است خوش نيايد به مذاق.
زندگي، گاه شده است که برد بيراهم.
زندگي، هر چه که هست، طعـــم خوبي دارد، رنگ خوبــــي دارد.
اميد .... :
چهار شمع به آهستگي مي سوختند،
در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،
هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودي
مي ميرم...سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.
شمع دوم گفت:من ايمان واعتقاد هستم،
ولي براي بيشتر آدم ها ديگر چيزي ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجودندارد
که ديگرروشن بمانم...سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت
شمع سوم با ناراحتي گفت:من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم،انسان ها مرا در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند،آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند...طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد
کودکي وارد اتاق شدو سه شمع خاموش را ديد،گفت:چرا شما خاموش شده ايد،همه انتظار دارند که شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد...سپس شروع به گريه کردن... پـس
شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زماني که من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم،مـن امـــيد هستم
کودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد... نور اميد هرگز نبايد از زندگي محو شود
هر يک از ما در اين صورت مي توانيم اميد،ايمان،آرامش و عشق را در خود
زنده نگه داريم
تا اميد هست زندگي بايد کرد...!
72107
نام: سلام
شهر: علیک
تاریخ: 12/7/2009 11:26:21 AM
کاربر مهمان
  سلام به همگی. عیدتونم مبارک.
صفحه استخاره با قرآن در همین سایت:

http://www.aviny.com/Quran/Estekhareh/Index.aspx
72106
نام: امیر
شهر: تهران
تاریخ: 12/7/2009 11:26:05 AM
کاربر مهمان
  سلام
حکایت تله موش
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست.
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت: كاش يك غذاي حسابي باشد...
اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت:( توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . )
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: ( آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.)
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت: «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاریكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست ...»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.
حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
نتيجه : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد، كمي بيشتر فكر كن؛ شايد خيلي هم بي ربط نباشد ...!!!
یا حق
72105
نام: ریحانه
شهر: دخت
تاریخ: 12/7/2009 11:15:10 AM
کاربر مهمان
  نمیدونم کجا استخاره بگیرم
72104
نام: امید امید امید
شهر: خوبیها
تاریخ: 12/7/2009 10:48:28 AM
کاربر مهمان
  سلام سلام سلام به همه دوستان عزیزم ........
سلام به خانم ایمان گرامی ...سلام به خانم محمدی ارجمند حال دختر دوستتون چطوره انشاا...که هر چه زودتر بهبود پیدا میکنن ...سلام به sara دوست خوبم - سلام به بی نام از خارج - سلام به سارای منتظر - سلام به مریم دوست گرامی - سلام به علیرضا از همدان نیستی دوست عزیز - سلام به انسیه گرامی - سلام نیلوفرانه - غزاله محترم - سلام مخصوص به آتنا خانم خوبی دوست گرامی بنوس همیشه بنوس نوشته هات به آدم روحیه میده .......
بازم سلام به همه دوستان عزیزم اگه نامی ازتون نبردم ببخشید منو ......
سلام سلام به دوست بسیار خوبم نفیسه گرامی خیلی خوشحالم که حالتون خوبه خیلی ....دوست گرامی باور که نوشته هات واسم اونقدر عزیزه که پرینت میگیرم همه رو دارم ....دوست عزیزم با نوشته هات آرومم میکنی .......خیلی به همصحبت یکی که به حرفام گوش کنه دارم خیلی ....دوست گرامی قصد ناراحت کردن شمارو ندارم ولی با شما راحتم شاید بخاطر اینکه همسن وسال باشیم شاید.....حرفامو میفهمید .....دوست گرامی دوست ندارم اگه که ناراحت هستم به همه بگم و سعی در دلخور کردن دیگران هم داشته باشم ...ولی من تو زندگیم خیلی خیلی خیلی سختی کشیدم شاید به اندازه یه عمر زندگیه اندازه کسی که صدسال زندگی میکنه و در طول این مدت با خوشی و ناخوشی های زیادی برخورد میکنه من با این سن کمم همهشونو تجربه کردم ..
میدونم تا نشنوید صحبتهامو همه دوستان فکر میکنن من اغراق میکنم نه باور کنید هیچ اغراقی در کار نیست .......من زیاد به خط پایان زندگی رسیدم ولی باز از صفر شروع کردم ولی دیگه قدرتشو ندارم از صفر شروع کنم خیلی احساس خستگی میکنم آخه نه یه بار نه ده بار ..هر دفعه خودم خودمو بلند کردم به خودم روحیه دادم انرژی دادم ...به خدا ایمان دارم ولی احساس مینکم مشکل از منه حتما اونقدر آدم بدی هستم که خدا منو شامل خوشبختی نمیکنه من چیز زیادی نخواستم از خدا آرامش خواستم همین ....
فقط آرامش .....خدا میدونه که خیلی سعی کردم خیلی سعی میکنم از راهشم میرم ولی چرا درست نمیشه نمیدونم ........دوست گرامی دیگه از خوردشدن خودم ..از شکستن کمرم ...از نابودی خودم ...از آب شدن ذره ذره خودم ...جلوی چشمای خودم خستم ....خودم از خودم خجالت میکشم هی میگم امید امید امید جان عزیزم ایندفعه هم بلند شو دوباره شروع کن خدا تنهات نمیزاره خدا بزرگه خیلی بزرگ ولی بازم نمیشه از خودم شرمندم که نتونستم بعد این همه تلاش به جایی برسم بعد این همه سال رنج وسختی ..هنوز نقطه صفرم ..نه واسه این دعا چیزی دارم نه واسه اون دنیا خالی خالی از اینکه همیشه خودم پیش خودم شرمنده ام خسته شدم خیلی خیلی خیلی خسته این بار هم دارم از صفر شروع میکنم ولی نمیدونم چرا دیگه کمرم واسه بلند شدن راست نمیشه چرا هر کاری میکنم قامتم راست نمیشه ........
دوست عزیز نفیسه گرامی و دوستان عزیز ببخشید ناراحتتون کردم واقعا منو ببخشید آخه جایی جز اینجا و شما دوستان عزیز ندارم که حرفمو درد دلمو بهشون بگم درکم کنید ...
از ته ته ته دل واسه هم دعا کنیم ....به یا هم باشیم ...
التماس دعا
72103
نام: nahid
شهر: tehran
تاریخ: 12/7/2009 10:40:03 AM
کاربر مهمان
  اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
<<ابتدا <قبلی 7217 7216 7215 7214 7213 7212 7211 7210 7209 7208 7207 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved