اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
70942 |
نام:
نسیم
شهر:
تهران
تاریخ:
10/18/2009 2:14:25 AM
کاربر مهمان
|
با سلام به همه بزرگواران
عزیزان من تقریبا هر شب به این سایت سر میزنم و دردودل ها و نوشته های شما رو میخونم هر چند کمتر مینویسم. امیدوارم مشکلات و گرفتاریهای همتون خیلی زود برطرف بشه و به خواسته هاتون برسید.
الهی
از سرگشتگی های دنیا و روز گار
خسته و دل نگرانم
می خواهم دیوار های فاصله را کنار بزنم
چرا که به این ایمان و باور رسیده ام که هیچ کس
جز تو فریاد رسم نیست
و نزدیکتر از تو به من وجود ندارد
پس جوانه های یادت را
با اشک ندامت چشمانم
دوباره شکوفا میکنم
امید که پذیرا باشی .
|
|
70941 |
نام:
نیلوفرانه
شهر:
کویر
تاریخ:
10/17/2009 9:33:51 PM
کاربر مهمان
|
التماس دعا
|
|
70940 |
نام:
احمد
شهر:
زهدان
تاریخ:
10/17/2009 9:26:54 PM
کاربر مهمان
|
تو رو از خاطرم برده ، تب تلخ فراموشي
دارم خوو ميکنم با اين ، فراموشي و خاموشي
چرا چشم دلم کوره؟ ، عصاي رفتنم سسته؟
کدوم موج پريشوني ، تو رو از ذهن من شسته؟
خدايا فاصله ت تا من ، خودت گفتي که کوتاهه
از اينجا که من ايستادم ، چقدر تا آسمون راهه؟
من از تکرار بيزارم ، از اين لبخند پژمرده
از اين احساس يأسي که ، تو رو از خاطرم برده
به تاريکي گرفتارم ، شبم گم کرده مهتابو
بگير از چشماي کورم ، عذاب کهنه ي خوابو
|
|
70939 |
نام:
ساحل
شهر:
ارومیه
تاریخ:
10/17/2009 9:19:26 PM
کاربر مهمان
|
سلام به کسی که همیشه پیشمه وهوامو داره.خدا جونم فقط تویی که دردمو می دونی ازت می خوام مثل همیشه پیشم باشی و کمکم کنی.خدای من هیچ وقت تنهام نذار.خدای من خیلی دوستت دارم.
|
|
70938 |
نام:
در انتظار یار
شهر:
تهران
تاریخ:
10/17/2009 7:31:00 PM
کاربر مهمان
|
بسم الله الرحمن الرحیم
اذا زلزلت الارض زلزالها
آنگاه که زمین به لرزش شدید خود لرزانیده شود
واخرجت الارض اثقالها
و زمین بارهای سنگین خود را برون افکند
وقال الانسان مالها
و انسان گوید: زمین چه شده است؟
یومئذ تحدث اخبارها
آن روز است که زمین خبرهای خود را باز گوید.
بان ربک اوحی لها
همان گونه که پروردگارت بدان وحی کرد
یومئذ یصدر الناس اشتاتالیرو اعمالهم
آن روز مردم به حال پراکنده برآیند تا کارهایشان به آنان نشان داده شود.
فمن یعمل مثقال ذره خیر یره
پس هر کس هموزن ذره ای نیکی کند نتیجه آن را خواهد دید.
و من یعمل مثقال ذره شرا یره
و هر کس هموزن ذره ای بدی کند نتیجه آن را خواهد دید.
خدایا بحق این سوره از گناهان همه ی بنده هات بگذر
الهی آمین
|
|
70937 |
نام:
روناک
شهر:
تهران
تاریخ:
10/17/2009 7:05:28 PM
کاربر مهمان
|
به نام خدا
منو دعا کنید.مرسی.
|
|
70936 |
نام:
بی نام
شهر:
خارج از ایران
تاریخ:
10/17/2009 5:19:42 PM
کاربر مهمان
|
سلام به همه سروران گرامی
سلام به برادر عزیز علي اكبر اميني از گلپایگان
امیدوارم حالتون خوب باشه
مشاوره در هر زمینه ای میخواهید به نظر من به یک روانپزشک مشاور مراجعه کنید
اولا اینکه این سایت چون محدود هت خیلی از چیز هایی که باید گفته بشه و پاسخی دریافت بشه را حذف میکنه
دوما اینکه هر کسی نمیتونه مشاوره بده تا شما را نبینه
و اگه کسی این کار رو میکنه خیلی کار اشتباهی است
مگر مسائل رساله ای باشه
بنابر این من پیشنهاد میکنم با روانپزک مشاوره کنید حتی روانشناس هم نه
موفق باشید
امیدوارم هر مشکلی دارید بر طرف بشه
|
|
70935 |
نام:
ثناء
شهر:
شیراز
تاریخ:
10/17/2009 4:06:33 PM
کاربر مهمان
|
اللهم عجل لولیک الفرج
«گام آخر»
دوست دارم در گام آخرم او را ببینم، در خون خود بغلتم و در راهش جان خویش را فدا کنم...
« یا مهدی ادرکنی»
|
|
70934 |
نام:
ثناء
شهر:
شیراز
تاریخ:
10/17/2009 4:03:08 PM
کاربر مهمان
|
اللهم عجل لولیک الفرج
************
پسرم احترام پدر واجبه...
شب عملیات والفجر مقدماتی بود. در آن شب فراموش نشدنی، نیروهای امداد مشغول پانسمان مجروحین بودند.
در آن شب صدایی همه را به سوی خود متوجه کرد:
-اکبر جون...پسرم...چطوری بابا...چی شده...تو هم زخمی شدی؟
-سلام بابا...حال شما چطوره؟...چی خوردی بابا؟تیر یا ترکش؟
-ترکش اکبر جون...صاف خورده وسط سینه ام.مثل اینکه اینم میدونست من درد دارم...
-إ بابا...مثل اینکه قراره همه جا با هم باشیم...آخه منم ترکش صاف خورده وسط سینه ام...
-قربون اون قلب نازنینت پسرم.نکنه یه وقت طریت بشه...بابات دق میکنه ها...
-بابا جون دیگه قرار نشدها...حال و روز خودت که از من بدتره ترکش همه سینه ات رو شکافته.
پدر و پسر بودند در یک گردان و دسته. کنار همدیگر هم مجروح شده بودند ولی آنچنان با هم حال و احوال میکردندو قربان صدقه میرفتند که انگاری چند سال از هم دور بوده اند.خیلی سخت بود.بغض گلویمان را میخراشید.اشک در کاسه ی چشمتن همه مان میلغزید. هر چه تلاش کردیم مؤثر واقع نشد.دیگر میدانستیم که رفتنی هستند.به این بهانه که باید منتظر باشیم تا آمبولانس بیاید آنها را به عقب ببرد،برانکارد هر دویشان را گذاشتیم روی زمین کنار همدیگر،همه نگاهها روی آن دو بود.پدر دستش را دراز کرد و بر صورت پسر کشید.لبانش، شادمانه میخندیدند.و در چشمانش برق اشتیاق شدیدی دیده میشد.بریده بریده گفت:
-دیدی...دید...دیدی...اکبر جون...آخرآخرش...باید...باهم بریم...فقط...فقط...دلم...دلم واسه مادرت میسوزه...
پسر،دست پدر را که روی صورتش بود گرفت و بوسید.انگشتان پدر اشک چشم پسر را پاک کردند.پسر که منظور پدر را فهمیده بود،در حالی که دست او را غرق بوسه می کرد،گفت:
-نه بابا...نه بابا جون...گریه من...از...خوشحالیه...خیلی خوشحالم...ولی...ولی منم...دلم واسه مامان میسوزه...
پدر سعی کرد بخندد ولی سرفه اجازه اش نداد،با همان حال گفت:
-آره...آره...می...میدونم پسرم...خدا...خودش کریمه...بسپر به خودش...
حالش خیلی وخیم شده بود.دستش را بر صورت پسر که هنوز مویی بر آن نروئیده بود کشیدو ادامه داد:
-اکبرجون...پسرم...مثل اینکه اومدن...آره...باید بریم...اکبرجون پسرم...قربونت برم...نکنه عجله کنی ها...احترام پدر واجبه...نکنه من ببینم که...نه...نه...اصلا خوب میدونم که احترام پدرت رو نگه میداری...اکبرجون...پسرم...قربون اون چشمات برم...من رفتم...خداحافظ...میایی که منتظرت میمونم...آفرین به پسر خوبم...خداحافظ باباجون...خدا...
دست پدر بی حرکت روی صورت پسر ماند...پسر که اشکش سرازیر شده بود،سرفه ای کردو لبانش را روی دست پدر چسباندو گفت:
-باشه باباجون...اول تو برو...بله...احترام شماواجبه...ولی...ولی منتظرم بمونی ها...منم دارم میام...باباجون...خدا منم طلبید...دیدار به اونجا...بابا...
فضای اورژانس از گریه پر شده بود.همه بالای سر پدر و پسر که حالا هیچ حرکتی در جسمشان دیده نمیشد ایستاده بودند و زار میزدند.آن شب چقدر طولانی بود.هوا خیلی سرد بود.
چه احترام قشنگی!
چه احترام و چه وداعی...!!!
«دکتر احمد خالق پور»
یاحسین
|
|
70933 |
نام:
sara
شهر:
ازت
تاریخ:
10/17/2009 3:31:22 PM
کاربر مهمان
|
سلام به همه شما و به ایمان عزیز...امیدوارم که همهٔ شما بزرگ واران سر حال و با نشاط باشید.
ایمان چه خوب متذکر شدید که عشق مثل یک پل عمل میکند....
این گفته بلافاصله منرو به یاد موضوع صراط انداخت...
شاید خیلی از آدمها وقتی به صراط فکر میکنن تصورشون بر این باشه که صراط یه جادهٔ خاکی یا یه پلیه که ممکنه هر لحظه از روش سقوط کنن و بیفتن توی آتیش...
خوب از بچگی همین حرفارو توی گوشمون خوندن...ولیای کاش حالا که مثلا بزرگ شدیم حقیقتاً دینمون رو جدی بگیریم و از کنار واژهای قرآن به آسونی رد نشیم...و هر جا بهمون اطلاعاتی میدن بپرسیم و دلیل بخوایم....
بنده فکر میکنم عشق همون پل صراطه...یا شایدم بشه گفت پل صراط همون پل تقوا پل عشق و پل وصل شدن به خداست....همیشه شنیدیم که گفتن صراط بر روی جهنم هست و همهٔ مردم باید از روش عبور کنن تا به بهشت راه پیدا کنن ولی هیچوقت نگفتن که این پل از چه جنسیه؟؟؟
هیچوقت نگفتن که این پل ازجنسیه عبادته واستقامته ازجنس عمله و نه شعار...اره پل صراط از جنس عمله و نه شعار....راهیه که یه سرش نزوله یه سرش وصل...یه سرش اعتقاده و یه سرش استقامت...یه سرش حرکت و یه سرش جهت...یه سرش طلبه و یه سرش ارشاده...صراط ربطی به آدمای تنبلو و ترسو نداره...ربطی به آدمای بیحال هم نداره...صراط از جنس نوره که حمل کنندهٔ خودشرو خیلی سریع و با سرعت نور به سر منزل مقصود میرسونه...و حالا خوبه که یه کم چرتکه بندازیم ببینیم چقدر عشق به وصلو رسیدن به بهشت تو سرمونه که امیدوار باشیم به وسیلهٔ اون عشق میتونیم از جنس نور بشیمو مثل برق شمشیر از روی این پول عبور کنیم و به دیدار محبوب نائل بشیم..و آیا اینقدر عشق تو قلبمون هست که به امیده وصل یار بتونیم سختیهارو تحمل کنیم تا انشا الله یه روزی به مقصدو مقصود برسیم???......بخشید که حق این مطلب مهمرو نتونستم ادعا بکنم فقط خواستم برداشتم رو با شما عزیزان تقسیم کنم
|
|