شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
65132
نام: مجتبی شعبانزاده
شهر: کرج
تاریخ: 4/9/2009 12:15:19 AM
کاربر مهمان
  شهادت شهید بزرگوار که سید شهیدان اهل قلم نام گرفته و صاحب مقام شفاعت است تهنیت وتسلیت باد هرکدام در نوبه خودش.
خیلی مخلصیم.همین!
65131
نام: سارای منتظر
شهر: مشهدالرضا
تاریخ: 4/8/2009 11:57:59 PM
کاربر مهمان
  سلام اقا سید!
حال خوشی ندارم حاجی!
نمیتونم (سختمه خیلی) تصور اون لحظه گرچه شیرین بود برات که هیچ نوشیدنی نخوردی و قبول نکردی تا به دست یکی از اولیاءالله شربت بخوری بی گمان سرور همه شهیدان آقامون امام حسین(ع) در اون نزدیکی بهتون به دست خودشون شربت به کامتون ریختند خوش به حالت حاجی!
حس و حالم و نه میتونم بنویسم نه برای کسی بیان کنم خودت بهتر از هر کسی میدونی!
دوست داشتم فردا رو اونجا بودم (قبل از ادامه دادن به نوشتنم تقویم و باز کردم نوشته شد سالگرد شهادت شهید صیاد شیرازی ولی اسم شما رو ندیدم ،تقویمم فال حافظ داره به نیت حضور در کنار حاجی کنار تربت پاکش فال حافظ گرفتم شعری اومد که در پایان خواهم نوشت) دوست داشتم منم تو مراسمتون بودم آخه من اصلا مزارتون و زیارت نکردم برای اولین بار از تصاویری که برادرکوچیکتون توی باغ شهادت آوردند تونستم با این مزار آشنا بشم دوست داشتم بودم و بعد رفتن جمعیت حسابی باهات خودمونی تر حرف میزدم و اشک می ریختم اونوقت تو باز با نجوای عاشقونه حسینیت من و آروم می کردی کاش منم تو اون لحظه کنارت باشم کاش
دیگه نمیتونم حاجی چیزی بنویسم واما شعر زیبای حافظ که معنیش و خودت برام خواهی گفت:

مدامم مست می دارد جعد گیسویت ** خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن** که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم ** که جان را نسخه ای باشد زلوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی ** صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
دگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی ** بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان زهر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل ** من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ است از دینی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سرکویت
التماس دعا
65130
نام: سبكبار
شهر: يه كوشه دنيا
تاریخ: 4/8/2009 10:13:31 PM
کاربر مهمان
  جه فرقي ميكنه ،عزيز دل سال نو مبارك ،،بر جمال مهدي فاطمه س صلواتي بفرستيد
65129
نام: ترانه
شهر: تهران
تاریخ: 4/8/2009 10:02:08 PM
کاربر مهمان
  تمام نفس هایی و من
پیوسته تو را خواهم جست
کمی جانانه تر نگاهم کن
65128
نام: نیلوفرانه
شهر: کویر
تاریخ: 4/8/2009 9:47:35 PM
کاربر مهمان
  همراهان حرف دل سلام
فردا می خوام برم یه موسسه برا تدریس دعا کنید برام
بعد از این همه وقت دنبال کار گشتن فردا روز خیلی مهمیه برام
65127
نام: فائزه
شهر: همین دور و برا
تاریخ: 4/8/2009 9:44:06 PM
کاربر مهمان
  سلام به همه حرف دلی های مهربون

شهید آوینی : مکه برای تو ، فکه برای من بالی برای پرواز نمی خواهم پوتین های کهنه ام هم میتوانند مرا به آسمان ببرند یاران به جا مانده مواظب باشید خون شهدا فرش ره ما نشود .

فریال نیستی ؟ دلم برای نوشته های قشنگت تنگ شده . هنوزم اون شعری رو که برام نوشتی و مهدیه بهم داد رو دارم . خیلی قشنگ و امیدوار کنندست .راستی حال برادرت چه طوره؟ انشاءالله که هر جا هستی سلامت و موفق باشی . سال خوبی رو هم برات آرزو میکنم .

التماس دعای خیلی زیاد از همه شما عزیزان .
65126
نام: شهاب
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 4/8/2009 9:29:23 PM
کاربر مهمان
 

.:: باسم ربّ الشّهداء والصدّيقين ::.


آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك راه مي رفتند. كسي كه جلو مي رفت عاشق بود. شايد پيشقدم شده بود...

شايد فرصت را غنيمت شمرده بود تا... تا...تا شايد پايش روي مين برود...

اينجا فكّه... مين هاي كاشته شده در خاك... دست نخورده... عمل نكرده...

آدم ها روي آن مسير مستقيم خطرناك... پا روي جاپاي نفر جلويي مي گذاشتند...

نفر هفتم مرتضي آويني بود... با نگاههاي تيز سوژه ها را شكار مي كرد...

((احمد تو از اينجا فيلم بگير))... ((قاسم ازاين عكسبرداري كن))... ((بچه ها بمانيد كمي استراحت كنيم))... يا اينكه((وسايل را آماده كنيد تا فيلم بگيريم))...

رسيدند به سيم هاي خاردار... يكي از بچه ها تكّه آهن بلندي پيدا مي كند و روي سيم خاردار مي اندازد تا بقيه از روي آن رد شوند...

پيكر شهيدي كمي آن طرف تر افتاده است... بي جان و خشكيده... با پلاكي بر گردنو كاغذي - وصيت نامه اي - در دست... سيّد مرتضي گفت: عكس بگير!

قطار آدم ها راه مي رفت... ((فكّه)) بكر را كشف مي كرد... هر جا شهيدي خوابيده بود... نه در دل خاك... بلكه ميهمان سطح داغ بيابان فكّه... با آن درختچه هاي گز... لاله هاي سرخ...

نخل هاي پابرچا امّا اندك...آدم ها روي مسير مستقيم خطرناك... فكّه پر از مين... سيّد مرتضي آويني هفتمين نفر است...پيش مي روند...

سيّد مرتضي

كم كم از آنچه در بيابان است رو بر مي گرداند... آسمان فكّه آبي است با ابر هاي پرپشت... نور در ميانشان تلالو مي كند...

باد بهار با خودش رايحه اي براي دشت مي آورد... سيّد مرتضي بو مي كشد... عميق بو مي كشد...

ناگهان غمي بر دلش مي نشيند... روزي بود كه اين دشت پر از سر و صدا بود... بر آنهايي كه اينجا گرفتار شده بودند چه گذشت...

فكّه اسير شده بود... نمي شد رهايش كرد...

فكّه ماند بي آنكه راهي براي بازگشت پيدا شود... رزمندگان ماندند و از تشنگي مردند... از عطش... سيّد مرتضي جرعه اي از قمقمه آب نوشيد... شور بود! ... مرتضي تعجّب كرد!... به زمين انداختش... چشم هايش را بست... سرش گيج رفت...كسي در ذهنش فرياد كشيد:

* ياااااااااا علي..... !!! *

مرتضي قدم آخر را محكم تر از هميشه برداشت!...

پايش را روي مين والمري گذاشت... ضامن رها شد... دشت صداي انفجار را شنيد... سيّد مرتضي بر زمين افتاد... يك لحظه آسمان را نگاه كرد... لبهايش را به داخل كشيد و با زبان خيسشان كرد و... چشم هايش را بست...


***

پايش قطع شده... از زانو... فقط به پوست بند شده...

بدنش... ...

اميدي به زنده ماندنش نيست؟...

آويني زنده است ... تا هميشه... روايتگر فتح...

***

سيّد مرتضي عاشق همسرش بود...

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار ِ روز ِ آينده

مرتضي براي آخرين بار همسرش را ديد...

- بايد سه روز ديگر برگرديم فكّه...

كار ناتمامي داريم...

- مرتضي وقتي برگشتي...

مرتضي رويش را برگرداند...

نمي خواست كه بر گردد...

نمي توانست كه برگردد!

عمر آيينه ی بهشت امّا... آه...

بيش از شب و روز ِ تير و دي كوتاه...

سيّد مرتضي زخمي شده...

اينها سواران دشت اميدند... پيش به سوي فتح...

مرتضي آويني شهيد شده است...
65125
نام: حمید
شهر: تهران
تاریخ: 4/8/2009 8:44:10 PM
کاربر مهمان
  سلام
امشب حال عجیبی دارم همه لحظه هام سرشار از یاد خداست برام دعا کنید همه عمرم اینطوری باشم.سال گذشته فکه حاجتمو گرفتم میدونم امسال هم حاجت روا میشم دارم نشونه
هاشو میبینم.
65124
نام: دلم توی طلائیه مونده
شهر: یه جایی روی خاک
تاریخ: 4/8/2009 7:01:19 PM
کاربر مهمان
  سلام شهید آوینی نمردم و اومدم دوکوهه محل شهادت تو روهم دیدم چه جای با صفایی بود . من که تو روندیدم اما مطمئنم تو منو دیدی.
اولین روز سفر با طلائیه شروع شد چقدر قشنگ بود .
محبت خدا رو نسبت به خودم چقدر نزدیکتر دیدم. یه بار برای اولین بار فهمیدم که چقدر عاشق خدام . و خدا منو چقدر دوست داره.
خدایا هیچ وقت حتی برای لحظه ای منو به حال خودم وا مگذار.
65123
نام: مریم
شهر: انتظار بهار و باران
تاریخ: 4/8/2009 6:11:33 PM
کاربر مهمان
  به نام خدا
تقدیم به حرف دل با سید شهدای اهل قلم
سلام آقا سید مرتضی
سلام شهید بزرگوار اهل قلم
مثل همیشه وقتی می خوام بهتون سلام کنم ، اول یه نگاه غریب و شاید آشنا!
بعد از خودم می پرسم رمز این سلام تو چیه ؟ چرا وقتی نگاهم به چهره ی آسمونی شما می افته ، مبهوت می شم. راز این نگاه شما و راز اون صدای شما چی بود که اون موقع ها ، بعد از جنگ با وجود خستگی درس و مشقم شبهای پنجشنبه منتظر شنیدن صدای شما و حضور سرشار از عشقتون به شهیدان می شدم. آقا سید هنوز نمی فهمم . هنوز نه تنها نزدیک تر نشدم بلکه فکر می کنم از اون حس و حال خیلی هم بیشتر فاصله گرفتم.
آقا سید تا بحال فکه نیومدم.یه بار هم به حرمت همه ی دلهای پاکی که اینجا براتون می نویسند، به من هم اجازه بدید بیام و ببینم و درک کنم هر چند...
آقا سید بیشتر از یک سال و نیمه که هر بار دلم گرفته ، یاد این قلعه ی سر سبز شما افتادم و یاران همیشگتون بودن که آرومم کردن ! ممنونم از بودنتون. از دعوتتون و از همه ی راهنمایی هاتون.

سالروز پروازتون مبارک
<<ابتدا <قبلی 6519 6518 6517 6516 6515 6514 6513 6512 6511 6510 6509 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved