شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
18812
نام: شیفته
شهر: اشفته
تاریخ: 3/28/2006 7:09:04 AM
کاربر مهمان
  بچه ها خیر ببینید برام دعا کنید خیلی جا موندم
احساس تنهایی نشانه کم شدن ایمان نیست؟ گاهی حس می کنم پشتم خالیه و تنها چیزی که تسلی خاطرم میشه اینه که می دونم خدا هست می ترسم به واسطه اشتباهاتم بخواهد تنبیه ام کنه . تاب ندارم . می ترسم از خیلی چیزها می ترسم در کشوری غریب تنها با داشتن مسئولیت دو تا بچه می ترسم گاهی خیلی می ترسم برام دعا کنید آخر سر مدیون این بچه ها نشم شرمنده روی پاک و مقدس مادرم زهرا نشم دعا کنید خودشون مواظب باشند تا توی این بلواشوب گنا ه کار و آلوده از دنیا نروم.خدابه همه بند ه های مخلصش کمک کنه به من حقیر رحم کنه.التماس دعا
خدایا آبرو و حیثیت و ایمان ما را حفظ فرما.آمین
18811
نام: باران
شهر: دلم برای آسمان خدا تنگ است
تاریخ: 3/28/2006 6:59:37 AM
کاربر مهمان
  خدایا به حق باران رحمتت مارا پاک ومطهر کن وبپذیر
18810
نام: یاسمن
شهر: تهران
تاریخ: 3/28/2006 6:40:22 AM
کاربر مهمان
  امیدوارم به آرزوهایتان برسید..........
18809
نام: نمی دانم
شهر: اسمون
تاریخ: 3/28/2006 6:11:44 AM
کاربر مهمان
  با من صنما دل یک دله کن
گرسرننهم انگه گله کن
پس ما کی سر مینهیم؟؟؟؟
18808
نام: دل تنگ
شهر: غریب
تاریخ: 3/28/2006 5:58:24 AM
کاربر مهمان
  در میان پلی قرار دارم یک سو یاری مرا دعوت به ماندن می کند ومیگوید بمان با توبه سوی خدا خواهم آمد همراهیت می کنم ودر سوی دیگر خدا مرا می خواند تنها بیا حالا بیا بیا جانا بیا شما بگویید به کدام سو بروم بمانم با یار بروم یا آنکه تنها بروم

یاریم کنید
18807
نام: *
شهر: *
تاریخ: 3/28/2006 5:49:36 AM
کاربر مهمان
  http://www.quran.net
18806
نام: *
شهر: *
تاریخ: 3/28/2006 5:42:28 AM
کاربر مهمان
  بسم الله الر حمن الر حیم
18805
نام: *
شهر: *
تاریخ: 3/28/2006 5:39:21 AM
کاربر مهمان
  الهم صل علی محمد و آل محمد
18804
نام: سحر
شهر: اسکو
تاریخ: 3/28/2006 4:41:59 AM
کاربر مهمان
  عشق

زندگي ، زماني معنا دارد كه سفري در جاده ي عشق باشد . زندگي ، سفر است . كساني كه جايي در گوشه و كناره ها اطراق مي كنند ، زندگي را مي بازند . انسان بايد آواره و پرسه زن باشد ، انسان بايد خانه به دوش باشد ؛ منظور من خانه به دوشي معنوي است . در عالم معنا ، نبايد در جايي به خصوص رحل اقامت انداخت ، هر جا كه اطراق شود ، زندگي در آنجا مي ميرد .
در داستا هاي صوفيان ، حكايتي از مسيح نقل شده است . صوفيان حكايت هايي شيرين درباره او دارند ؛ حكايته هايي كه در كتاب مقدس نيامده .
در حكايتي آمده : روزي حضرت عيسي براي نيايش به بالاي كوهي رفت . او در آن جا پيرمردي را ديد كه نه سقفي بالاي سر داشت ، نه پناهي ، نه بارو بنه اي ؛ او زير درختي نشسته بود . مسيح تعجب كرد . از پيرمرد پرسيد : " چه مدت است كه در اين جا زندگي مي كني ؟ " پيرمرد جواب داد : " تقريبا صد سال است ؛ من دويست سال عمر كرده ام . " مسيح دوباره پرسيد : " خانه ات كجاست ؟ پناهگاهت كجاست ؟ باران ببارد چه مي كني ؟ از شر حرارت سوزان آفتاب به كجا پناه مي بري ؟ " پيرمرد مانند كودكي خنديد و گفت : " فدايت شوم ، پيامبران پيش از شما ، همه به من گفته اند فقط هفتصد سال عمر مي كنم . بنابراين ، اين عمر كوتاه به دردسر خانه ساختن و پناهگاه درست كردن نمي ارزد . . پسرم عمر به اين كوتاهي چه ارزشي دارد ؟ "
حكايت جالبي است . مي گويند پس از ديدار با اين پير مرد ، مسيح نزد ياران خويش آمد و گفت : " زندگي يك پل است . از روي پل بگذريد ، اما روي پل خانه نسازيد ."
زندگي ، آنگاه حقيقتا زندگي است كه جاري باشد ، هستم ، اگر مي روم ، گر نروم ، نيستم . زندگي رودخانه اي است از فنا تا فنا . زندگي اصلا پديده اي منطقي نيست . منطق ساخته و پرداخته ي ذهن ماست . ما با منطق كه يك ابزار است ، معيشت مان را سامان مي دهيم . زندگي ، حيرت در شگفتي هاست ؛ پرسه زدن در زيبايي هاست . زندگي ، معامله نيست ، تجارت نيست ؛ شهود عاشقانه ي اشياست .
آدمي كه واقعا اهل معناست ، يك كولي خانه به دوش دنياي درون است .


18803
نام: سحر
شهر: اسکو
تاریخ: 3/28/2006 4:39:30 AM
کاربر مهمان
  عشق

زندگي ، زماني معنا دارد كه سفري در جاده ي عشق باشد . زندگي ، سفر است . كساني كه جايي در گوشه و كناره ها اطراق مي كنند ، زندگي را مي بازند . انسان بايد آواره و پرسه زن باشد ، انسان بايد خانه به دوش باشد ؛ منظور من خانه به دوشي معنوي است . در عالم معنا ، نبايد در جايي به خصوص رحل اقامت انداخت ، هر جا كه اطراق شود ، زندگي در آنجا مي ميرد .
در داستا هاي صوفيان ، حكايتي از مسيح نقل شده است . صوفيان حكايت هايي شيرين درباره او دارند ؛ حكايته هايي كه در كتاب مقدس نيامده .
در حكايتي آمده : روزي حضرت عيسي براي نيايش به بالاي كوهي رفت . او در آن جا پيرمردي را ديد كه نه سقفي بالاي سر داشت ، نه پناهي ، نه بارو بنه اي ؛ او زير درختي نشسته بود . مسيح تعجب كرد . از پيرمرد پرسيد : " چه مدت است كه در اين جا زندگي مي كني ؟ " پيرمرد جواب داد : " تقريبا صد سال است ؛ من دويست سال عمر كرده ام . " مسيح دوباره پرسيد : " خانه ات كجاست ؟ پناهگاهت كجاست ؟ باران ببارد چه مي كني ؟ از شر حرارت سوزان آفتاب به كجا پناه مي بري ؟ " پيرمرد مانند كودكي خنديد و گفت : " فدايت شوم ، پيامبران پيش از شما ، همه به من گفته اند فقط هفتصد سال عمر مي كنم . بنابراين ، اين عمر كوتاه به دردسر خانه ساختن و پناهگاه درست كردن نمي ارزد . . پسرم عمر به اين كوتاهي چه ارزشي دارد ؟ "
حكايت جالبي است . مي گويند پس از ديدار با اين پير مرد ، مسيح نزد ياران خويش آمد و گفت : " زندگي يك پل است . از روي پل بگذريد ، اما روي پل خانه نسازيد ."
زندگي ، آنگاه حقيقتا زندگي است كه جاري باشد ، هستم ، اگر مي روم ، گر نروم ، نيستم . زندگي رودخانه اي است از فنا تا فنا . زندگي اصلا پديده اي منطقي نيست . منطق ساخته و پرداخته ي ذهن ماست . ما با منطق كه يك ابزار است ، معيشت مان را سامان مي دهيم . زندگي ، حيرت در شگفتي هاست ؛ پرسه زدن در زيبايي هاست . زندگي ، معامله نيست ، تجارت نيست ؛ شهود عاشقانه ي اشياست .
آدمي كه واقعا اهل معناست ، يك كولي خانه به دوش دنياي درون است .


<<ابتدا <قبلی 1887 1886 1885 1884 1883 1882 1881 1880 1879 1878 1877 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved