اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
18702 |
نام:
مسعود اسلاميان
شهر:
شهيدان
تاریخ:
3/26/2006 3:55:02 AM
کاربر مهمان
|
بيمارى من از ورم پا و چشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دكتر، دست آخر گفتند كه به مرض روماتيسمى به نام «لوپوس» دچار شده ام.
اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى و درگيرى كليوى همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه(عليه السلام)«بيوپسى» كردند و اطمينان پيدا كردند كه اين بيمارى، «لوپوس» و از نوع «ارتيماتوزسيتميك» است كه در سه نوبت «فالس متيل پرد نيزولون» 500 ميلى گرمى، «ايموران» 50 ميلى و «پردنيزولون» 60 ميلى گرمى قرار گرفتم.
در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصّص «روماتولوژى»، تحت درمان با 1000 ميلى گرم «اندوكسان» قرار گرفتم كه پس از آن دچار تب، سرفه و زخم دهان گشتم و مجبور شدم تا حدود يك ماه در بيمارستان شريعتى بسترى شوم. بعد از ترخيص، بيمارى ام بيش تر شد; به حدّى كه دهان، گوش و بينى ام شروع به خونريزى كرد و «پلاكت خون»([6] [26] ) من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و «هموگلوبين» انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولى پلاكت خون من به 3000 و هموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود و در حالت «كُما» بودم. دوباره مرا به بخش (آى .سى .يو) منتقل كردند و از من «عقيقه بيوپسى» به عمل آوردند و گفتند كه ديگر مغز استخوان من كار نمى كند.
بعد از آزمايش هاى متعدد و زدن حدود 125 گرم «I.V» و «I.J»، هفته اى دو آمپول «GCSF يخچالى» به من تزريق مى كردند. چشم هايم ديگر توانايى ديدن را نداشت; هيچ كس را نمى ديدم و حالت كورى داشتم.
از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم; پدرم كارمند است و حدود دو ميليون تومان خرج دارو و دوا كرديم. وقتى متوجّه شدم كه چشم هايم نمى بينند از همه جا مأيوس شدم و منتظر مرگ نشستم. يك روز دكتر ابوالقاسمى به پدر و مادرم كه بيش تر از دو ماه بود كه شبانه روز، بالاى سر من نشسته بودند و هر لحظه مرگ يا بهبودى مرا انتظار مى كشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت باقى نمانده است.
روزهاى آخر، همه گريه مى كردند. تنها كسانى كه دلدارى ام مى دادند، پدر و مادرم بودند; به خصوص پدرم كه در لحظاتى كه با مرگ دست و پنجه نرم مى كردم، بالاى سرم مى آمد و مى گفت: دخترم، به خدا توكّل كن! يقين دارم كه به همين زودى ها خوب مى شوى.
مى گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مى خواهم بميرم و راحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نكشيد.
پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مى رفت. نمى دانستم كجا مى رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود، خانم بنكدار، مدير مدرسه ام كه واقعاً بايد گفت مديرى نمونه، با ايمان و با خداست، بالاى سَرم آمد و حدود يك ساعتى قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد و دوباره شروع به قرآن خواندن كرد و به پدر و مادرم گفت كه تا مى توانند بالاى سر من، دعا بخوانند.
گوش هايم ديگر نمى شنيد در اثر خونريزى كاملا كَر شده بودم چيزى هم نمى ديدم و پشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاى سرم داشت مى ريخت و تمام بدنم به خاطر مصرف «پردينزلون» حالت بدى پيدا كرده بود; به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.
يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصّص پيوند مغز و استخوان گفت كه بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود و به پدر و مادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمى كشد. نتيجه ا
|
|
18701 |
نام:
مسعود اسلاميان
شهر:
شهيدان
تاریخ:
3/26/2006 3:55:01 AM
کاربر مهمان
|
بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد و حالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى بينم و نه مى شنوم. دكتر گفت: تو خوب مى شوى، ناراحت نباش!
مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد يا براى تسكين ما اين حرف ها را مى زنيد؟!
دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء اللّه خوب مى شود. و بعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد و اجازه داد تا مرا به منزل ببرند و سفارش كرد كه هفته اى يك بار از من آزمايش خون بگيرند.
مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم و گفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم دارى؟
پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمى كرد، ولى آن روز مى دانست چشمانم نمى بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مى كردم كه دارد گريه مى كند و با همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاى تو را از امام زمان(عليه السلام)گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان(عليه السلام) بروم، و قبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم و از آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته اى. تو خوب مى شوى. فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان و به امام زمان(عليه السلام) متوسل شو و براى سلامتى آقا صلوات بفرست!
شب هاى چهارشنبه و جمعه نماز آقا را مى خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مى رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مى خواهم بروم بيرون.
تا آن روز اصلا نمى توانستم تكان بخورم. پدرم گفت: يا امام زمان! و بعد زير بغل مرا گرفت و بلندم كرد. آرام آرام راه مى رفتم و پدرم زير بغلم را گرفته بود. مى دانستم كه دارد گريه مى كند; گريه اى از سر خوشحالى.
به اميد خدا و يارى امام زمان(عليه السلام) كم كم راه مى رفتم. هفته دوازدهم بود كه مى توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مى توانم كمى هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مى رفتم و پدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مى خواهى ساعت را بدانى چند است؟
گفتم: بابا مى بينم.
پدرم خيلى خوشحال شد و صلوات فرستاد و گفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم!
يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد و حالم را پرسيد. خيلى نگران حال من بود و به پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام كه لااقل به خاطر همه بيمارانى كه درمان مى كنم، اين دختر را به پدر و مادرش برگردان!
پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مى شود.
گفت: واقعاً روحيه خوبى داريد!
پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان(عليه السلام) متوسّل شده ام و شفاى دخترم را از او گرفته ام.
دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا گرفته باشد.
معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمى كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت و براى ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح آمد و مرا پيش دكتر برد.
بغل پدرم بودم و از پلّه ها بالا مى رفتيم. وقتى به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد و بعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده است. چكار كرده ايد؟ !
آزمايش نوشت و قرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم و فقط داخل اتاق استراحت مى كردم و نماز مى خواندم.
مادر بزرگ و پدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندى برايم نذر كردند. عمو و پدرم هركدام جداگانه يك گوسفند نذ
|
|
18700 |
نام:
شیفته
شهر:
اشفته
تاریخ:
3/26/2006 3:39:00 AM
کاربر مهمان
|
یا صاحب الزمان ادرکنی
|
|
18699 |
نام:
حسن
شهر:
تهران
تاریخ:
3/26/2006 3:34:24 AM
کاربر مهمان
|
خدایا می دونی که من دوست دارم ولی این نفسه که باعث می شه من ازت دور بشم.
خدایا خیلی دوست دارم بهت نزدیک تر از همیشه بشم اینقدر نزدیک که دیگه احتیاجی به کسی احساس نکنم.
خدایا اگه کمکم نکنی و من وارد جهنم بشم به قول مولی توی دعای کمیل داد می زنم و می گم که من تو رو دوست داشتم.
خدایا کمک کن که خوب بشم.
|
|
18698 |
نام:
شیفته
شهر:
اشفته
تاریخ:
3/26/2006 2:19:16 AM
کاربر مهمان
|
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
|
|
18697 |
نام:
سورنا
شهر:
نزدیک کربلا
تاریخ:
3/26/2006 2:11:19 AM
کاربر مهمان
|
خدا!
...
|
|
18696 |
نام:
حسین کیمیا
شهر:
تبریز
تاریخ:
3/26/2006 2:01:27 AM
کاربر مهمان
|
سلام دوستان
شخصيت شما از شهرت تان مهم تر است. شخصيت آن چيزى است كه هستيد اما شهرت تصور ديگران است از شما!
<جان وودن >
(یاحق)
|
|
18695 |
نام:
عبدالله بشرزاد
شهر:
شهری درآسمان
تاریخ:
3/26/2006 2:00:08 AM
کاربر مهمان
|
امان زلحظه غفلت که شاهدم هستی ...
|
|
18694 |
نام:
مینا
شهر:
تهران
تاریخ:
3/26/2006 1:58:09 AM
کاربر مهمان
|
سلام
خسته نباشید. سال نوی شما مبارک .
لازم دانستم نکته ای را خدمتتان تذکر بدهم.
در قسمت معارف اسلامی( متن قرآن کریم ) در تایپ برخی علائم اشکال وجود دارد که با توجه به اهمیت موضوع امیدوارم نسبت به بازبینی متن و رفع اشکالات موجود اقدام بفرمائید .
در پناه قرآن موفق و موید باشید.
|
|
18693 |
نام:
مریم
شهر:
رفسنجان
تاریخ:
3/26/2006 12:39:52 AM
کاربر مهمان
|
خدایا کمکم کن من را به خاطرگناهانم از خود دور نساز........ من محتاج توام
|
|