اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
15692 |
نام:
سید محمد حسین
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 5:38:50 AM
کاربر مهمان
|
ادامه...
سرما به ناله افتاد و هق هق. و صدا زد مولايش را...
براي صبر بايد اميد داشت! اميد... اميد و اميد و من چه ميدانم جنس اميد چيست چيزي است از جنس معجزه غير قابل تعريف فقط بايد لمسش کرد! بايد وقتي جايي ميان سياهي آرام آرام روشن ميشود بود و ديد که اميد چيست و من چه ناپاکم براي گفتن از اميد...
و صدا زد مولايش را... و آفتاب انگار افتاده باشد ميان چشمانش! از شدت هق هق بيهوش شد. و ديد که آفتاب دارد طلوع ميکند و با چه سرعتي و چقدر زود ميآيد بالا. روشن روشنتر ميشود. اما گرم نيست و چشمانش را که باز کرد آفتاب را بالاي سرش ديد و آسمان آبي را که روشن شده بود براي آن آفتاب و ديد در افق که خورشيد شرمش ميآيد براي طلوع و همانجا ايستاده است براي احترام آفتاب. قاسم از خواب پريد انگار چيزي از درونش رفته باشد. همه اندوه و تمام غصهها و زخم زبانها و نگاههايي که انگار روحش را خراشيده بودند. قاسم بعد از آن روز صبح قرارش بود که صبحهاي جمعه برود بالاي همان تپه ماهور بنشيند.
منتظر بماند که آن سوار تنها از افق پيدايش بشود براي هميشه و علم به دست منتظر آقايش بنشيند تا اينکه روزي بيايد! و بعد که حسن و حسين آمدند صبحهاي جمعه ديگر پدر تنها نبود...
براي ورود به ساحت عشق بايد پاک بود و هر کس را بار ورود نيست به اين سرزمين! سرزمين پاکان منتظر که پاکي شرط اول است براي حضور. و پاکي بسي دشوار است و مطاعي است که هر کس دريغ ميدارد آن را بر حال خود...
انگار نام حسن و حسين هم تذکر آقا بوده است. همان شب نيمه شعبان هم خبر شهادتشان را خود آقا داده و... صبح جمعهاي بود که مشقاسم بالاي تپه بعد از آنکه نماز را تمام کرد به سجده رفت و ديگر بلند نشد!
نمازش را حسن خواند و بالاي همان تپه کنار دست پسرش حسين خاکش کرديم! بي بي زهرا ديگر توان بالا امدن از تپه را نداشت از همان روزي که مش قاسم مرد انگار که هر روز اندازه هزار سال پير ميشد!
ديگر روزهاي جمعه بي بي را من کول ميکردم و همراه حسن از تپه بالا ميرفتيم... و حسن هم ديگر نايي برايش نمانده بود. يک ريه تاب تحمل اين همه نفس را نداشت!
تو خود حجاب خودي! او آفتاب است! و تو در سايه و نيز سايه را نيز از خود وجودي نيست که او بهر وجود آفتاب هست شده است! براي ديدن آفتاب بايد سايهها را کنار زد بايد طوفان شد و تمام ابرهاي عادات را کنار زد! نور آنجا ايستاده است تو خود را به او برسان...
بي بي زهرا تا چهلم مشقاسم تحمل نکرد. يک ماه بعد از مشقاسم رفت همانجايي که حسين و قاسمش رفته بودند! شب جمعه بعد از چهلم بي بي بود که حسن آمد سراغم بابت کاري. دم دماي اذان صبح بود و چشمانش انگار به خون نشسته بودند! ديگر داشتم به خس خس نفسهايش عادت ميکردم! آمده بود بگويد که دارد ميرود! تعريف کرد که خواب ديده است که با علم روي تپه ايستاده که از دور سوار تنهايي را ديده که ميآمده به همراه يک اسب بيسوار. ميگفت سوار را نديدم فقط ديدم که علم را سپردم به يکي از بچههاي کلاست و انگار تو و همه بچههاي مدرسهات آن بالا روي تپه ايستاده بوديد! وقتي از شما دور ميشدم برگشتم و همهتان را ديدم. حالا هم آمدهام بگويم که از هفته بعد همهتان صبحها آن بالا کنار علم مهمان من هستيد! خواب حسن تعبير شد! چند هفته بعد وقتي داشتيم با بچههاي مدرسه پارچه سياههاي محرم را داخل حسينه دهات ميبستيم آنقدر گريه کرد که نفسهايش به شماره افتاد برديمش تو حياط حسينه کنار همان علم سبز! بچههاي مدرسه هم همه آمده بودند براي کمک. داخل حياط علم را دس
|
|
15691 |
نام:
سید محمد حسین
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 5:29:45 AM
کاربر مهمان
|
ادامه...
داستان آن صبح جمعه را براي آقام تعريف کردم اما او نميدانست. از چند نفر ديگر هم پرسيدم کسي خبر نداشت از علم سبز!! و کسي نديده بود مشقاسم را صبحهاي جمعه علم به دوش با پسرانش کجا ميروند و نميدانم چه حکمتي داشت که با تمام رفاقتي که با حسين و حسن داشتم شرم داشتم بپرسم آن صبح جمعه کجا ميرفتهاند و شايد هم برميگشت به آن چشمها و آن نگاهها که همان نگاههاي مشقاسم بودند با اين توفير که جوان بودند و بدون چين و چروک...
عاشق را به ميزان صبرش بر عشق به معشوق پاداش ميدهند. صبر همان انتظار است. و انتظار زماني شيرين است که محبت دوستي که به انتظارش نشستهاي از زبان گذشته باشد و جايي باشد ميان سينههايت و عميق همچون... آن موقع ديگر انتظار تلخي نيست. شيرين است و لطيف...
داستان آن صبح جمعه آن علم سبز ماند و ماند و ماند تا زماني که حسين شهيد شد! و حسن نميدانست که حسين رفته است! حسين زودتر رفت چون کوچکتر بود. چون قرارشان اين بود و شايد نميدانم دليلي نيست که چرا حسين رفت اما حسن ماند! من خبر شهادت را بردم براي حسن که شيميايي شده بود و روي تخت بيمارستان افتاده بود. خبر را که بهش دادم بغض کرد چشمانش پر از اشک شد مثل چشمهاي پدرش که هميشه پر از اشک بود. حسن که بغض کرد، آنقدر صورتش چين خورد و آنقدر پير شد که خيال کردم مشقاسم است که لباس سفيد پوشيده و آمده نشسته است جلويم و دارد گريه ميکند. حسن به هق هق افتاد و فقط چند بار گفت بي معرفت همين...
انتظار زماني قراري گذاشته ميشود جنس شوکران مي گيرد تلخ و مرگآور اما در نگاه عاشق عشق زمان ندارد هر موقع که دلش خواست ميآيد بيخبر و باخبر ميآيد بيهياهو و شلوغ ميآيد مثل باد که نوازش ميدهد روح را و...
حسن شيميايي شده بود. برش گرداندم دهات تا هوايي تازه کند و ريهها که نه! تنها ريهاش بتواند کمي نفس بکشد و هنوز داستان آن علم سبز و آن صبح جمعه ماند. يک روز نزديک محرم بود که داشتيم با حسن مسجد را سياه ميبستيم. هر چه گشتم علم سبز نبود. پارچه سبز بود اما علم نبود! پرسيدم حسن يادت ميآيد آن روز جمعه پنج شش سال پيش بود صبح جمعهاي هيئت سه نفره راه انداخته بوديد من هم آنقدر خوابم ميآمد که نپرسيدم مگر خل شدهايد علم به دست اول صبحي کجا ميرويد! و او گفت همه قصه را و همه آنچه مقدر بود من بشنوم به قدر وسعم.
گفتند که صبر مقدمه انتظار است. و صبر چيزي نيست که هر کس را توان آن باشد براي صبر بايد دلت را بزرگ کني اندازه دنيا نه بزرگتر اندازه آسمان نه بزرگ کني اندازه زمان. اگر نشد دلت را اندازه خودت بزرگ کن آن موقع است که ميتواني در وادي انتظار کسي باشي!! که نه تو هنوز هيچ کسي...
مشقاسم زماني جوان بود و زماني که با بي بي زهرا ازدواج کرده بود. اما آن موقع نه او مشقاسم بود نه زهرا دختر خاله مشقاسم، بي بي زهرا! اما بچهشان نميشد! و تمام ده منتظر بودند که ببينند اين دو که شهره بودند به پاکي و درستي کي بچهدار ميشوند! قاسم نذر کرد که برود پابوس امام رضا و رفت و برگشت اما نشد. انگار آنجا خواب ديده بود که آقا راه دهات را نشانش ميدهد. حيران بود و سرگشته تمام ده راحتش نميگذاشتند از بس که حرف ميساختند براي او و عروسش و او چقدر زخم زبان شنيد از آشنا و غريبه و...
صبح روز نيمه شعبان قبل اذان دست زهرا را گرفت و رفت بالاي بلندترين تپه ماهور نزديک دهات. وضو گرفته رفت بالا. وقت اذان بالاي تپه تنهايي فقط خدا بود قاسم و زهرايش آن بالا اذان گفت و نماز را خواندند و قاسم آن دم صبح داخل آن سرما ب
|
|
15690 |
نام:
شهید meybe
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 5:09:15 AM
کاربر مهمان
|
به کجا چنین شتابان؟؟؟... بیایید نقطه ی استاپ زندگیم رو جلو بندازیم. تا جا نمونیم.
|
|
15689 |
نام:
الهام موسوي
شهر:
شيراز
تاریخ:
1/7/2006 4:17:20 AM
کاربر مهمان
|
خداياچرامرابه خانه ي خودت دعوت نميكني؟ خيلي دلم برايت تنگ شده.
|
|
15688 |
نام:
سید محمد حسین
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 4:07:05 AM
کاربر مهمان
|
محمد مقدسي
از زماني که من ميشناختمش و يادم مانده تمام موهاي سر و صورتش سفيد بود! تمام سفيد، بدون دانهاي موي سياه! که صورت سرخ آفتاب سوختهاش را پوشانده بود! چين و چروک دور چشمهايش آنقدر زياد بود و آنقدر ادامه داشت که زير انبوه ريشهاي سفيدش گم ميشد! وقتي ميخنديد تمام چين و چروکهاي روي صورتش عميقتر ميشد و آن موقع بود که ميتوانستي ببيني دو تا از دندانهايش افتاده است! و شايد همين دو جاي خالي دندانها بود که باعث ميشد خندهاش را با خندههاي ديگران توفير داشته باشد! و چه خندههاي شيريني...
ميگويند وقتي قرار است براي کسي منتظر باشي بايد هميشه منتظر باشي يعني که انتظار، ساعت و زمان و وقت نميشناسد بايد يک فعل پايدار هميشگي و دائمي باشد.
مشقاسم مشقاسم بود. چه بگويم برايتان از او و از بي بي زهرا! اسم خانمش زهرا بود و ما بهش ميگفتيم بي بي زهرا. نه من که دو تا پسرهايش هم به همين نام صدايش ميزدند! و من بي بي زهرا را از بوي حلواي
شبهاي جمعهاش ميشناختم که ميپيچيد توي کل ده و تمام بچههاي ده را با ظرفهاي کوچکشان ميکشيد جلوي در مسجد و بي بي زهرا چارقد سفيدش را که غنچههاي آبي کوچک رويش نشسته بودند را سر ميکرد و ميآمد کنار در مسجد تمام بشقابها را پر ميکرد. يادم نميآيد که اين نذرش را تا موقعي که زنده بود ترک کرد؟ هر چند آخر پيري ديگر بوي حلوايش نميپيچيد ميان کوچههاي دهات و ديگر آن بچههاي سر و رو نشسته ده ديگر آنقدر بزرگ شده بودند که زورشان بيايد که بيايند جلوي در مسجد و حلوا بگيرند و بخورند و شايد حوصلهشان نميآمد که فاتحهاي بخوانند براي امواتشان...
براي انجام هر عملي بايد تمرين کرد و صبر داشت و اصرار! اصراردر انجام تمرين! صبر ماندن و پوسيدگي نيست! صبر سوختن است و چه بگويم از ماندن و سوختن و در خودرفتن...
نميدانم پانزده سالم بود يا بيشتر. تازه داشت پشت لبهايم سبز ميشد! و دستهايم کم کم داشت زمخت ميشد از بس که با بيل روي زمين کلنجار ميرفتم. شب جمعه بود که نوبت آب زمين ما بود و من و آقام تا موقع اذان که نوبت آب ما تمام ميشد روي زمين مانديم. چراغ نفتي به دست ميان زمين ميگشتيم مسير آب را عوض ميکرديم! تا طرفهاي اذان که نماز را خوانديم و من راه افتادم طرف خانه که صبحانه بخورم و کمي بخوابم و بعد گوسفندها را ببرم براي چرا! اول دهات که رسيدم مشقاسم را ديدم که همراه حسن و حسينش داشت ميآمد طرف من. من رفاقتي داشتم با اين دو برادر تا مرا ديدن گل از لبشان شکفت. سلامي کرديم و احوالپرسي با مشقاسم و پسرهايش. پرسيدم آغور به خير مشقاسم ميري زيارت کربلا! نگاهي کرد و لبخندي که باز عمق ميداد به چينهاي صورتش. گفت کربلا هم ميرويم به وقتش انشاءالله و نگاهي انداخت به صورت حسينش و راه افتادند و گفتم هيئتتان نهار هم ميدهد بياييم؟ مشقاسم نشنيد ولي حسن برگشت گفت آره ظهر مهمان ما. دست پخت بي بي زهرا حرف ندارد. و من آن روز خانهمش قاسم نهار خوردم.
تا به حال منتظر بودهاي براي آمدن دوستي؟ هر چه اين دوست عزيزتر باشد، به انتظار آمدنش نشستن هم سخت است! سخت که نه تلخ است! هر قدر که بيشتر دوست بداري بيشتر زجر ميکشي و انتظار هميشه تلخ است مگر براي...
داستان آن صبح جمعه را براي آقام تعريف کردم اما او نميدانست. از چند نفر ديگر هم پرسيدم کسي خبر نداشت از علم سبز!! و کسي نديده بود مشقاسم را صبحهاي جمعه علم به دوش با پسرانش کجا ميروند و نميدانم چه حکمتي داشت که با تمام رفاقتي که با حسين و حسن داشتم شرم داشتم بپرس
|
|
15687 |
نام:
ناشنوا
شهر:
سکوت
تاریخ:
1/7/2006 4:03:02 AM
کاربر مهمان
|
قسم به اسم آزادی...
در من یک تاریخ نوسان دارد و نبض همه مردم سرزمینم قلب من شده است .
کاش می توانستم وجودم را تکه تکه کنم به نام آزادی.
نفرین به تو دشمن که کبوتر های وطنم را بی دفاع سر بریدی .
نفرین به تو دشمن. ای جغد سیاه ترین. ای سرسپرده شب .ای دشمن هزار رنگ هزار چهره هزار لباس.
و درود بر تو ای سرزمینم که پس از چندین نسل بیداد دیکتاتور هنوز آرام وصبوری.
بیگانه و آشنا لجن های چکمه هاشان را با خاک پاک تو زدودند و جیب هاشان را از زر وجودت انبان و فر یادهای فرزندانت را در حنجره خفه کردند.
می دانم روزی بر خواهی آشفت و بیرق سیاه روزیشان را بر گنبد هفت آسمان خواهی افراخت تا همه ببینند سرانجام ظلم را .
و می گفت:
آزادی در دامن اسارت می زاید
در زنجیر رشد می کند
از ستم تغذیه می کند
با غضب بیدار می شود
هان این سرنوشت آزادی است .
به یاد معلم شهید دکتر شریعتی که خرداد ماه سالگشت عروج روحانیش بود او که مرغ قفس دنیا بود اما ازآزادی گفت و از عشق سرود و رویایش تحقق جامعه علوی بود.
یاحق
|
|
15686 |
نام:
فاطمه
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 3:06:19 AM
کاربر مهمان
|
شنیده ام امامزاده آقا علی عباس خیلی آقای با کرامتی هستن و حاجات حاجت مندان را می دهد.
من هم امروز از سختی روزگار دلم می خواهد بترکد.به همین دلیل به این آقا متوسل شدم.
همسرم معتاد است و به هیچ وجه زندگی برایش مهم نیست.
هرچه که درآمد دارد خرج خودش می کند و اصلا به زندگی فکر نمی کند. کاش می شد آقا کرامت می کردن و برای زندگی ما و نجات شوهرم از دام اعتیاد دعا می کردند.
می دانم که در آن صورت اوضاع ما بهتر از این میشه که هست.
من نمی دانم صاحبان این سایت نزدیک آقا علی عباس هستند یا نه ولی اگر هستید برای من دعا کنید.
با سپاس.
|
|
15685 |
نام:
سورنا
شهر:
نزدیک کربلا
تاریخ:
1/7/2006 2:51:16 AM
کاربر مهمان
|
یا حسن التجاوز
یکبار دیگه هم نوشته بودم:
شهادت مسند وارستگان است
شهادت اجرت شایستگان است
کنون یادی ز آنان یادگار است
شهادت،بوسه از لبهای یار است
;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;
بیقرار مهربان!از شهیدتان برایمان بنویس.من هم تشنه این حکایتم.حکایت فناءفی الله عزیزانی که هم عصر ما بودند.اما قرنها جلوتر از ما...
اول خواستم آن قضیه را فقط برای شما بفرستم چون فکر کردم شاید عده ای دوست نداشته باشند این جور چیزها را بدانند.اما بعدش از نوشته بچه ها نظرم عوض شد.بهتر است جو صفحه بوی کربلا و شور وشهادت بدهد.آخر ما شیعه ها باید همیشه مهیای پس دادن امتحان باشیم.
بازمانده عزیز!ما منتظر خاطره هایتان هستیم.ضمنا شما کدام گردان از لشگر 27بودید؟
خروش مهربان!دانسته هایت را از ما دریغ نکن .الهی به تنها آرزویت برسی.
»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
ملتمس دعایتان"سورنا"از نزدیک کربلا
|
|
15684 |
نام:
سید محمد حسین
شهر:
تهران
تاریخ:
1/7/2006 2:18:14 AM
کاربر مهمان
|
مردي ازپيامبر اسلام (ص) پرسيد : " با چه كسي ازدواج كنيم ؟ "ايشان فرمودند :
" الاكفا ء"
او پرسيد :" كفوها چه كساني هستند؟ " حضرت فرمود:
"المومنون بعضهم اكفاء بعض "
مومنان ، كفو و هم شأن هم هستند.
|
|
15683 |
نام:
مهدی
شهر:
زنجان
تاریخ:
1/7/2006 1:47:21 AM
کاربر مهمان
|
تا کی به تمنای وصال تو بمانم
تا کی مرغکان حرمت را ببرانم
تا کی کنم این دل راضی به نگاهت
تا کی کنماین چشم راضی به نگاهت
درمانده عشقت شدم و چاره ندارم
دیوانه چشمت شدم و خانه ندارم
|
|