اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
13962 |
نام:
ریحانه
شهر:
تهران
تاریخ:
11/25/2005 1:56:46 PM
کاربر مهمان
|
کاش در این قفس بسته تنگ گل ازادی من می خندید ان کبوتر که لب بام نشست کاش احساس مرا میفهمید
|
|
13961 |
نام:
بی قرار
شهر:
تهران
تاریخ:
11/25/2005 1:56:42 PM
کاربر مهمان
|
سلام!
گم شده !
اگه از بکار بردن واژه ی دلسوزی از طرف من ناراحت شدی ازت عذرخواهی می کنم.
اما خواهر بزرگوارم حقیر به هیچ وجه قصد سوئی نداشتم بلکه فقط میخواستم تشکر کنم.ضمناً فکر نمی کنم دلسوزی چیز بدی باشه اگه یکی مثل شما کسی مثل من رو نصیحت کنه به این چی میگن؟ما میگیم دلسوزی حالا شما بگو محبت یا هر واژه ی قشنگ دیگه مهم اینه که شما به فکر من بودی و به من اخطار دادی خب این که خیلی خوبه...
در مورد اون جمله که شما تحکم برداشت کردی خب یه کمی چاشنی شوخی اضافه کردم وگرنه اصلاً قصد طعنه زدن نداشتم.
بهرحال مهم اینه که شما هم مثل همه ی بچه ها حرف دلی بودنت رو ثابت کردی.من کوچیک شما و همه ی بزرگواران حرف دلی هستم و خوشحالم که همه با هم صاف و صادقند مثل آئینه...
کوچکترین سرباز قلعه ی سید مرتضی بی قرار
|
|
13960 |
نام:
مرضیه
شهر:
ساری
تاریخ:
11/25/2005 1:38:17 PM
کاربر مهمان
|
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه درخلوت دل ننگ که نیست
|
|
13959 |
نام:
داریوش
شهر:
کهن دیارا
تاریخ:
11/25/2005 1:35:17 PM
کاربر مهمان
|
خدايا اين وطن مأواي مايه
دل و دلدار و دل آروم مايه
نميدم اين ولايت را به دشمن
زموني كه حقيقت يار مايه
نميدم اين ولايت را به دشمن
زموني كه حقيقت يار مايه
نياد اون روزي كه ايران خوار گرده
به دست دشمنش بيمار گرده
الهي جان و مالم هر چه دارم
فداي موطنم ايران گرده
الهي دشمنت بي خانمون بي
ذليل و دربدر در اين زمان بي
مترس از دست غدار زمونه
كه يارت ملت ايران زمين بي
مترس از دست غدار زمونه
كه يارت ملت ايرن زمين بي
|
|
13958 |
نام:
حلاج
شهر:
تبریز
تاریخ:
11/25/2005 1:12:09 PM
کاربر مهمان
|
بفريادم برسيدتارهاشوم
تازخودوشيطان جداشوم
بفريادم برسيدتابه خودايم
تاازعشق خودخداشوم
هرکه خداشوددرس دين دهد
هرکه رهاشودبي دين شود
به جوشش زندگي فريادزن
که هرکه دم خدازندفناشود
زنيستي شودحيات ادمي
زهستي نشود انکه خدا شود
همي گفتن از بهشت اتش
اگراينکارکني يانکني عذاب شود
خدارابديدم دروجودخيش
که خودخدابودم خدارابنده شود
در اين عالم نشنيدم جزدروغ
همي مي گفتند تاخداي بنده شود
|
|
13957 |
نام:
داریوش
شهر:
کهن دیارا
تاریخ:
11/25/2005 12:59:05 PM
کاربر مهمان
|
دوباره ميسازمت وطن
اگر چه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو ميزنم
اگر چه با استخوان خويش
دوباره ميگويم از تو گل
به ميل نسل جوان تو
دوباره ميشويم از تو خون
به سيل اشک روان خويش
اگر چه صد ساله مرده ام
بگور خود خواهم ايستاد
که بردرم قلب اهرمن
به نعره آنچنان خويش
اگر چه پيرم ولی هنوز
مجال تعليم اگر بود
جوانی آغاز ميکنم
کنار نوباوگان خويش
|
|
13956 |
نام:
پیمان o0v0o
شهر:
بی سرزمین تر از باد
تاریخ:
11/25/2005 12:54:34 PM
کاربر مهمان
|
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار بنام من دیوانه زدند
(کیمیا)
|
|
13955 |
نام:
سحر
شهر:
اسکو
تاریخ:
11/25/2005 12:49:30 PM
کاربر مهمان
|
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست ، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان ، سینه پر دود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرور
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو ، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز ؟
ز گنج راز ، در هر کنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود ، به صد رنج
پشیزی کس نباید زآنهمه گنج
چو در هر کنج ، صد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید ، دگر هیچ
وحشی بافقی
|
|
13954 |
نام:
پیمان o0v0o
شهر:
بی سرزمین تر از باد
تاریخ:
11/25/2005 12:48:47 PM
کاربر مهمان
|
عمر من غارت شد و غارتگر از من دور شد
من صبوري كردم و تاراج گر مغرور شد
عمر من همراه با تكرار روز و شب گذشت
شمع فانوس جواني دم به دم كم نور شد
خويشتن را بشكني ايثار اگر از حد گذشت
پاكبازي هر چه كردم دشمني منظور شد
راه را از چاه در هر لحظه ايي بايد شناخت
يك قدم غافل شدم يك عمر راهم دور شد
اي جوان كي گفته فصل انتهاست ؟
فصل اميد است و روز ابتداست
زندگي را با چراغ معرفت آغاز كن
در ركاب دوستي با همسفر پرواز كن
در ميان راه اگر هر مانعي ره بر تو بست
عاقلانه با صبوري راه بسته باز كن
|
|
13953 |
نام:
شرمنده
شهر:
اصفهان
تاریخ:
11/25/2005 12:42:41 PM
کاربر مهمان
|
از كجا گويم و از چه گويم و براي كه گويم؟ از اميد هايم ، از آن كه چه مي خواهم و آنكه چرا مي خواهم و از آنكه چه كرده ام . نه خاموش شو كه در خوابي در رويايي . نه بگو كه مي خواهد بشنود چون قادر است كه بشنود . چگونه بگويم با چه زباني ؟ با چه رويي ؟ آه خداي من بيا و نجاتم ده .استعينوا بالصبرو الصلاه .
|
|