اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
13912 |
نام:
محمد
شهر:
قم
تاریخ:
11/24/2005 2:52:57 PM
کاربر مهمان
|
آرزوی دیدارت رادارم
|
|
13911 |
نام:
منتظر
شهر:
غربت
تاریخ:
11/24/2005 2:35:01 PM
کاربر مهمان
|
سلام بر تو که نامت بی قرار است:
گمشده ات را پیدا کردی.برایت دعا میکنم البته به شرطی که تو هم برایم دعا کنی که گمشده من هم پیدا شود.
راستی ما را فراموش نکن.
برایم بنویس.
|
|
13910 |
نام:
اکبر
شهر:
اسفنجان
تاریخ:
11/24/2005 2:25:12 PM
کاربر مهمان
|
مثل عصر جمعه ها
در دلم مثل عصر جمعه ها
دايما يکنفر در می زند...
با خودم می گويم
اينجا که کسی نيست
خانه ای نيست بجز خانه من
همه جا صحراست...
من که همسايه ندارم
...با اين حال
يکنفر در می زند
..........
من اسير دلهره
دربند تشويش و هراس
می روم تا پشت در
و از او می پرسم
((آنکه در پشت درست))
...چه کسی در می زند ؟
پاسخی نيست
اما...
يکصدايی آمد
مثل یک فرياد خاموش کمک
مثل يک نفس نفس
مثل يک خواهش
..........
روی در دستی لغزيد
پشت در انگار يکنفر افتاد
من سراسيمه
می گشايم در را
اما باز
مثل هر بار
هيچکس نيست
نيست...
سرکی می کشم
تا افق چيزی نيست
هست اگر آرام است
ساکت و تنها
گويی انگار ... نه انگار
يکنفر اينجا بود
يکنفر خواهش داشت
يکنفر افتاد
..........
من اسير دلهره
دربند تشويش و هراس
می روم در پشت ميز
تا کمی بنشينم
تا بنوشم جرعه ای
تا فراموش کنم
هر چه را بودست
اما
باز...
يکنفر در می زند
یا مهدی
|
|
13909 |
نام:
حکیمه
شهر:
اهواز
تاریخ:
11/24/2005 2:19:04 PM
کاربر مهمان
|
ای پادشاه خوبان داداز غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
امام زمان کی میشه تو بیایی و این همه فساد و جنایتها را پاک کنی .
امشب خیلی دلم گرفته.دوست دارم بنویسم چه کسی بهتر از تو ای بهترینها .می دانم که دائماٌ مرا و کارهای من را میبینی و از اینکه چقدر رفیق بدی هستم ناراحت می شوی ولی ای جانم به قربانت به بنده های بدت هم سلامی برسان.
اللهم عجل لولیک الفرج
|
|
13908 |
نام:
عبدالفاطمه
شهر:
همین نزدیکی
تاریخ:
11/24/2005 2:12:16 PM
کاربر مهمان
|
یا عالم
سلام مهربونا
خدارو شکر که امشب حرف دل پر حرفه!
اکبرآقا از اسفنجان، برادرم یه کم که صفحه ها رو ورق بزنید همین جای پا رو تویکیشون می تونی پیدا کنی
حلاج عزیز ازتبریز، یه جورایی من رو یاد حلاج تابستون حرف دل می اندازین!
**************
الهی! نمی دانم چه حالم؟ امشب لااله الا الله است که می گویم ولی هنوز در ضمیر خویش آن نمی یابم که در ک توحید نمایم! و معرفتی یابم برای قربت!
الهی! در این زمانه دنبال چه هستیم؟؟ مگر نه اینکه آمدیم تا آیینه ی خصال تو گردیم و تکه ای از جام جهان بین عشقت؟ پس این زنگار از این دل برگیر که بتواند خویش بیاید شاید که بتواند تصویری از یک صفات و جمالت باشد!
الهی! به راه که افتادم مقصد نمی دانستم، حال که گذر کردم از آن شور نوجوانی رسیدم به آنکه باید به دنبال خویش برای رسیدن به تو باشم!
الهی! خویش کجا جا گذاشتم که بیابم؟
اله من! دربه در دست گدایی گرفتم تا بدانم طعم عشقت چگونه است؟ پس خدای من قبل از آنکه دست گدایی ام به سوی نامحرمی دراز لبریز از عشقت بکن که بیگانه جز رنج و هجر بر من نتواند داد!
الهی! در این ره که به سوی تو می آیم، از آنجا که بی معرفتم دنبال کسی بودم که مرا به تو رساند، دانستم که باید واسطه ای باشد میان من وتو، فهمیدم که هستند آن واسطه ها و این منم که غافلم.
الهی ! پس این پرده از چشم نابینایم برگیر تا تو بینم!
اله من! دریافتم که پرده ی حجابی است میان من و تو که آن خویشم است! پس اله من !خویش از من برگیر تا پرده بیفتد!و وجه تو نمایان شود!
خدای من! برا یافتنت آرام ندارم، سنگ صبوری یافتم که مرا دریابد در این دنیا! اله من به خاطر او دستم گیر تا ره بیابیم!
خدای من !به من این قدرت بده که قبل از اینکه آرام گیرم ، آرام دل دیگران باشم!و درد و رنجشان بر دل من ریزد قبل از اینکه از تو دورشان کند!
خدای من! زیادند کسانی که در این مسیرند و من اول راهم!
خدای من! مهم نیست کجای راهم، مهم این است که راه درست یافتم، پس اهدنا الصراط المستقیم! دانستم ره کدامین است همان که فرمودی عبادت کنید مرا که این راه مستقیم است!
خدای من ! اینکه عبادت چگونه باشد جای فکر وتأمل دارد، پس این اندیشه ی درست عبادت بر همه ی ما عطا کن!
اله من! سنگ صبوری دارم که به دنبال یافتن توست و هم مسیرم، خدای من آرامش او در این ره آرامش عبدالفاطمه است، پس خدای من آتش عشقت را دردل این مهربون به پا کن!! که این آتش عشقت دامن عبدالفاطمه را نیز بسوزاند
خدای من! تو خود می دانی که جز تو نمی خواهم پس این دل را اسیر خویش کن و بگذار در اسارت بماند که این در بند تو بودن تمام آزادی من است!
اله من! تو خود می دانی در آنچه دادی چه نهادی، خدای من در این دل جز دنبال عشق تو بودن چیز دیگری هست؟ این است عشقی که تشنه ی آنم وآنم آرزوست!
این است که در طلب آن دست به سوی تو دراز کردم، به کرم و رحمتت ایمان دارم پس چگونه این دست تهی بر خواهد گشت!؟
خدای من! تو خود می دانی که حال چگونه است! نه داغون دنیایی ام که به دنبال معرفت خویشم برای معرفت امام زمونم که برای یافتن توست!
خدای من! مرا و سنگ صبورم به عشق خود مبتلا کن که گاهی این ابتلائات برای رسیدن به توست و آگاهی بندگانت! مرا به غیر معرفت خودت مبتلا مکن!
خدای من!.........
در پناه حق- یا زهرا(س)
|
|
13907 |
نام:
حسین کیمیا
شهر:
تبریز
تاریخ:
11/24/2005 2:06:59 PM
کاربر مهمان
|
انديشهها و گفتار و كردارمان تارهاي پيلهاي است كه پيرامون خود ميتنيم
دوست عزیزم بی قرار ای میزبان چرا دیر کردی
من که اصلا تو میزبانی و مهمان نوازی شگرد ندارم
همیشه کم اوردم در هر مکان خواهشان سنگرت را خالی
نذار دوست عزیز...
دو اشتباه بسیار بزرگ یکی این است که قبل از موعد اقدام به عمل کنیم و دیگری این است که فرصت مناسب را از دست بدهیم.
دوستان و عزیزان دقت لازم هست و درست داوری کنیم..
قضاوت كنيد، همانگونه كه ميخواهيد در مورد شما قضاوت كنند
احترام بگذاريد، همانگونه كه ميخواهيد به شما احترام بگذارند
عشق بورزيد، همانگونه كه ميخواهيد به شما عشق بورزند
ببخشيد، همانگونه كه ميخواهيد شما را ببخشند
اعتماد كنيد، همانگونه كه ميخواهيد به شما اعتماد كنند
خوبي كنيد، همانگونه كه ميخواهيد به شما خوبي كنند
دنيا چنان ساخته شده كه اگر از شادكاميهايش بهره بريد،
بايست رنجهايش را هم تاب آوريد.
خوشتان بيايد يا نيايد،
نميتوانيد از اين دو يكي را بيديگري داشته باشيد
(یاحق)
|
|
13906 |
نام:
سحر
شهر:
اسکو
تاریخ:
11/24/2005 2:04:38 PM
کاربر مهمان
|
پادشاها ! جرم ما را درگذار *** ما گنه كاريم تو آمرزگار
تو نكوكارى و ما بد كرده ايم *** جرم بى پايان و بى حد كرده ايم
دائماً در فسق و عصيان مانده ايم *** هم قرين نفس و شيطان مانده ايم
بى گنه نگذشته بر ما ساعتى *** با حضور دل نكرده طاعتى
روز و شب اندر معاصى بوده ايم *** غافل از يؤخذ نواصى بوده ايم
بر در آمد بنده ى بگريخته *** آبروى خود به عصيان ريخته
مغفرت دارد اميد از لطف تو *** زان كه خود فرموده اى لا تقنطو
نفس و شيطان زد كريما راه من *** رحمتت بادا شفاعت خواه من
چشم دارم كز گنه پاكم كنى *** پيش از آن كاندر لحد خاكم كنى
اندر آن دم كز بدن جانم برى *** از جهان با نور ايمانم برى
|
|
13905 |
نام:
حلاج
شهر:
تبریز
تاریخ:
11/24/2005 1:31:12 PM
کاربر مهمان
|
آنكه با اژدها باده ي كهن نوشيد
هنگامي كه لاج را پاي چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همين جمله ، او را به پاي مرگ كشيده بود . در همين زمان ، يكي از تماشاييان فرياد زد : " تو هنوز الفباي سلوك و عرفان را نيز نميداني . چند لحظه ي ديگر زبانت را خواهن بريد وبه بالاي دار خواهي رفت . چرا باز اين جمله كفر آميز را تكرار ميكني و توبه نمي كني ؟ "
حلاج لبخندي زد و گفت : " چه مي گويي ؟ نه تنها زبان من ، بلكه قطره قطره ي خون من نيز اناالحق گو خواهند شد."
مي گويند پيش از آن كه او را براي اجراي حكم از زندان بيرون بياورند ، هنگامي كه نگهبان تازيانه ها را يكي پس از ديگري و با شدت بر حلاج فرود مي آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفيري نكرد . گزمه خشمناك و عصبي فرياد زد :" چرا فرياد نمي كني لعنتي ؟ فرياد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شكنجه مي كني . " حلاج باز لبخندي به مهرباني زد و گفت : " خسته مي شوي و خود به خود از زدن من دست خواهي كشيد ، فرزندم . از اين كه تو را شكنجه ميكنم ، از خدا مغفرت مي طلبم . آيا فرياد من از شكنجه تو خواهد كاست ؟ بگو چگونه فرياد برنم . بگو تا فرياد كنم." گزمه در كنار حلاج مي افتد و بر شانه هاي او اشك مي ريزد و مي گويد : " آيا تو مسيح ثاني هستي ؟ " حلاج دستي به سر او مي كشد و اشك هاي او را پاك ميكند و ميگويد : " نه ، هنوز به مرتبه مسيحا نرسيده ام . از اين روي ، به زنده كردن ارواح بسنده كرده ام ." گزمه مي پرسد : " چگونه ارواح را زنده مي كني ؟ " او به آرامي مي خندد و جواب ميدهد : " با كلمه . كلمه امري قدسي است ، كلمه از آسمان است ، كلمه باران است ؛ زمين جان آدم ها ، همواره تشنه ي كلمات است ."
از شبلي كه يكي ديگر از صوفيان معروف است نقل مي كنند كه : " به سوي حلاج رفتم . دو دست و پايش را بريده و بر درخت خرما مصلوبش كرده بودند . مي خنديد . به او گفتم : تصوف چيست ؟ گفت : پايين ترين مرحله آن همين است كه مي بيني . پرسيدم : بالاترين مرتبه آن كدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نيست ، لكن فردا خواهي ديد . من آن مرتبه را در غيب درده ام ، اما بر تو پوشيده داشته اند . اين پرده را فقط براي كسي كنار مي زنند كه شجاعت پيشه او باشد."
فرداي آن روز او را از درخت خرما پايين آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند كرد ، لبخند زد و با صدايي رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از براي حق . حق است كه پوشيده جامه ي من ، پس اينجاست فرق . چنين باشد سزاي كسي كه با اژدها در تموز ، شراب كهن خورده باشد . "
آنگاه كسي از ميان تماشاييان فرياد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامي و زير لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . اين آخرين جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصيري پيچيدند ، نفت ريختند و به آتشش كشيدند و دست آخر خاكسترش را بر بالاي مناره اي بردند و به دست باد سپردند . از بادي كه ذرات خاكستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهيز مي كنند !
حكايت جالب و پايان ناپذيري است ، حكايت حلاج .
انسان واقعي ، در مرگ و زندگي حالاتي يكسان دارد . مرگ چيزي را عوض نمي كند . قطره اي كه به سوي دريا پرتاب شده است ، از محو شدن ديوارهاي قالب كوچك خود هراسان نيست .
كسي كه حقيقت جاودان را درك كرده است ، به بي م
|
|
13904 |
نام:
مریما.قیام
شهر:
فنلاند
تاریخ:
11/24/2005 1:06:36 PM
کاربر مهمان
|
تقدیم به آغاپیمان از بی سرزمین تر از باد!!!
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست
جواب همصداییها پلیس ضد شورش نیست
نه بمب هستهای داره نه بمبافکن نه خمپاره
دیگه هیچ بچهای پاشو روی مین جا نمیذاره
همه آزاد آزادن همه بیدرد بیدردن
تو روزنامه نمیخونی نهنگها خودکشی کردن
جهانیرو تصور کن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و تابوت
جهانیرو تصور کن پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی
تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانیرو که توش زندان یه افسانه است
تمام جنگهای دنیا شدن مشمول آتشبس
کسی آقای عالم نیست برابر با همن مردم
دیگه سهم هر انسان تن هر دونه گندم
بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا
تصور کن تو میتونی بشی تعبیر این رویا
با هر که سخن گفتم در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان میتابی و میتابم
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود
چون ابر سبک باران میباری و میبارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده دیرین را میدانی و میدانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه غمگین را میخوانی و میخوانم
|
|
13903 |
نام:
بی قرار
شهر:
تهران
تاریخ:
11/24/2005 1:06:36 PM
کاربر مهمان
|
سلام!
گم شده جان!
به جدم قسم کوچیکتم...نمی دونم چرا از دستم ناراحتی اما به خدا من تا حالا دل کسی رو نشکوندم که شما دومی باشی...اگه ازم دلخوری خواهش می کنم منو ببخشی...تو با مرام تر از این حرفهایی....مگه نه؟
کوچکترین برادرت بی قرار
|
|