شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
123312
نام:
شهر:
تاریخ: 2/26/2014 9:02:23 PM
کاربر مهمان
  ياالله

گفت : از خانومش پرسیدم :
وقتی شوهر جانبازش تعادلش رو از دست میده کتک هم میزنه ؟
با لبخند گفتش : چه جورم ...!
گفتم دردتون نمیاد ، ناراحت نمیشید ؟
باز هم خندید و گفت : هر چه از دوست رسد ، نکوست
بهش گفتم خوب چرا اون لحظه از اتاق خارج نمیشید ،
اون که شما رو نمیشناسه ؟
گفت :اون توی این موقعیت نمیدونه که من همسرشم ،
ولی من که میدونم اون شوهرمه ، نمیتونم تنهاش بزارم...!
گفتم بعد از اینکه حالش خوب شد یادش میاد چه کار کرده ؟
گفتش به دست و پامون میافته و گریه میکنه
و میگه منو ببخشید دست خودم نیست

برای همه ی جانبازهای دفاع مقدس دعا کنید
123311
نام:
شهر:
تاریخ: 2/26/2014 8:54:37 PM
کاربر مهمان
  السلام عليك يا ثارالله
داستان رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک که مورد لطف حسین(ع) قرار گرفت
در روز 5 اسفند سال 1284 شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. هرچند رسول آدمی بسیار قلدر و شرور بود ولی اعتقادش به آقاامام حسین (ع) به اندازه ای بود که به او اجازه نمی داد تا از خادمان حسینی (ع) کینه و عقده ای به دل بگیرد و دعوا کند. برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و به آقايش گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟!آن شب نیز مثل شبهای دیگر گذشت. صبح خیلی زود بود و هنوز شهر هیاهوی روزانه خود را شروع نکرده بود که در یکی از خانه ها باز شد و مردی بیرون آمد. از حالتش پیدا بود که برای انجام امری عادی و روزمره نمی رود. او به سوی خانه رسول ترک می رفت. به جلوی درخانه رسید و شروع به در زدن کرد. رسول با شنیدن صدای در، خود را به پشت در رساند و در را باز کرد. پشت در کسی را می دید که به طور ناخودآگاه نمی توانست از او راضی باشد، بله، حاج اکبر ناظم مسئول هیأت دیشبی بود. همان هیأتی که رسول دیگر حق نداشت به آنجا برود. اما برخورد گرم و صمیمی حاج اکبر حکایت از چیز دگیری داشت. بعد از کلی معذرت خواهی، از رسول خواست تا در شبهای آینده در جلسات آنها شرکت کند اما چرا؟ مگر چه شده؟ ناظم دیگر بیش از این نمی خواست توضیح دهد ولی اصرار رسول پرده از رازی عجیب برداشت.مرحوم حاج اکبر ناظم در شب گذشته در عالم خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. او تصمیم می گیرد که به طرف خیمه های امام حسین (ع) برود ولی متوجه می شود که سگی در حال پاسبانی از آنجاست و به هیچ کس اجازه نزدیک شدن به آن خیمه ها را نمی دهد. ناظم زمانی که می خواهد به آنجا نزدیکتر شود، سگ به او حمله می کند. وقتی که می خواهد خود را از چنگال آن سگ رها کند متوجه منظره ای عجیب می شود، بله، چهره آن سگ همان چهره رسول ترک بود. مسئول پاسبانی از خیمه ها ی امام حسین (ع) را رسول ترک برعهده داشت. این همان چیزی بود ک
123310
نام:
شهر:
تاریخ: 2/26/2014 8:50:50 PM
کاربر مهمان
  سلام خدا
يا زهرا س
يا زينب س
زينب زينب زينب بميرم برات بميرم برات بميرم برات امان از دل زينب دل زينب دل زينب امان از زخم زبان زخم زبان زخم زبان
خدايا مگه ما آدم نيستيم؟
مگه همه مارو تو خلق نكردي؟
مگه ما هممون بنده هاي تو نيستيم؟
مگه ما يه روزي پيشت بر نميگرديم؟
مگه ما باهم برادر و برابر نيستيم؟
مگه مارو سفارش به خوب بودن و خوبي كردن به هم نكردي؟
مگه ما جوابگوي اعمالمون نيستيم؟
خدايا نيستيم نيستيم نيستيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدايا اگه نيستيم كه هيچ اما اگه هستيم آخه چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدايا چرا راحت دل ميشكنيم؟زخم ميزنيم؟اشك همو مي ريزيم؟آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا عبرت نمي گيريم؟؟؟چرا غصه همو نمي خوريم؟؟؟چرا همدرد هم نميشيم؟؟؟چرا شريك غم نميشيم؟؟؟چرا آدم نميشيم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدايا چرا بايد مريضيم بشه دليل شماتتم چرا؟؟؟بشه زخم زبون چرا؟؟؟خودم به جهنم خونواده مهربونم چه گناهي دارن اونقد كه ناراحت زخم زبون و شماتت هستن ناراحت مريضيم و وقت كمم نيستن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امان از دل زينب س دل زينب س دل زينب س
مگه اونا آدم نيستن مگه ما آدم نيستيم؟؟؟من كه راضيم به رضاي تو رضاي تو رضاي تو...من كه گفتم هر چي تو بخواي تو بخواي توبخواي... من كه گفتم هرچه از دوست رسد نيكوست نيكوست نيكوست... من كه به كسي بدي نكردم در حق كسي نامردي نكردم....
خدايا دوستت دارم خيلي...مريضيمو دوسش دارم شده دوستم آخه اين دوستو تو بهم دادي تا بهم بگي هنوز دوسم داري منو به حال خودم رهام نكردي واسمم مهم نيست كفاره گناهامه يا حكم غفلتامه... حرف اونام واسم مهم نيست واسه خونواده مهربونم ناراحتم همين....
راضيم به رضاي تو خداياااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
التماس دعاي فرج
يا زينب س
123309
نام: صراحی
شهر: حالاهرجا
تاریخ: 2/26/2014 8:43:09 PM
کاربر مهمان
  سلام
من امروز خیلی اعصابم خورد شد .....
بخاطر بدرفتاری ی انسان بی انصاف
123308
نام: غریب امام زمانم
شهر: انتظار
تاریخ: 2/26/2014 8:42:25 PM
کاربر مهمان
  بنام خدای مهربونم..

ميخواهم بگويم ......

فقر همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست ، عرياني هم نيست ......

فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......

فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ، كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....
فقر ، همه جا سر ميكشد ........

فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است
123307
نام: یاد
شهر: خاطره
تاریخ: 2/26/2014 8:37:00 PM
کاربر مهمان
  تو غم گینانه می آیی :

ومن در بارگاه کوچک قلبم

به راهت شمع روشن می کنم...شاید

که تایکدم بیاسایی

در این ویرانه متروک...این قلب خزان اندود.

آقابیا...
123306
نام:
شهر:
تاریخ: 2/26/2014 8:22:03 PM
کاربر مهمان
  *****************************************************************
بنام آفریننده ی زیباییها
راستی خدادلم هوای دیروز را کرد
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت:
در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها
نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
*****************************************************************
123305
نام: بوی سیب
شهر: مطلع الفجر
تاریخ: 2/26/2014 6:45:41 PM
کاربر مهمان
  ساعت 10 صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می شود.

ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می گوید: "به این چلو کباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته ی بی نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب."

مریض ها همه یک جور به دکتر نگاه می کنند. حتی به کسی هم که می گوید غذا ندهید، او می فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می فهمد و می شناسد که دکتر خیرش را می خواهد، اعتراض نمی کند.

حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا، چرا به فلانی خانه ی دوهزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم.
ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم، باید بفهمیم.
همان طور که مریض می فهمد و به دکتر اعتراض نمی کند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم و هرچه به ما می دهد راضی باشیم.

خداوند تبارک و تعالی فرمود:
اگر بنده بداند من خدای او هستم و هرچه صلاح اوست به او می دهم، در دلش از من ناراضی نمی شود...

***مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
123304
نام: فدايي آقا
شهر: تهران
تاریخ: 2/26/2014 6:42:36 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان حرف دلی...

هر چی فکر کردم دیدم اینجا بهترین جا برای گفتن حرفمه...
خیلی ها هستن عقایدمو به تمسخر میگیرن...چادرمو آقامو...ولی من به هیچکدامشون اهمیت نمیدم...خدا کنه مثل همیشه بتونم محکم وایسم...

**************************************

خوشحال میشم سر بزنید...
www.entekhabechador.blogfa.com
123303
نام: محمد مهدی مرادی
شهر: karaj
تاریخ: 2/26/2014 6:20:38 PM
کاربر مهمان
  خدایا من واقعا تو عدالت تو موندم کسی مثل رضا ساسانی شیاد خیلی راحت هم به من ضربه زد و هم پولمو خورد الان هم به من فحاشی میکنه بعد خیلی راحت راه میره و منو مسخره میکنه
من دیگه تو عدالت تو موندم که یه آدم به همین راحتی به مردم ضربه میزنه و به همین راحتی داره راست راست راه میره دمت گرم بابا کارت درسته
<<ابتدا <قبلی 12337 12336 12335 12334 12333 12332 12331 12330 12329 12328 12327 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved