شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
119692
نام: علیر ضا
شهر: مشهد
تاریخ: 11/6/2013 2:11:11 PM
کاربر مهمان
  سلام
119691
نام: عاشورا
شهر: تهران
تاریخ: 11/6/2013 2:07:17 PM
کاربر مهمان
  سلام.
چرا همه از هم می نالیم و میگیم بقیه بد هستن؟؟ ما برای اصلاح روابط چی کار کردیم؟ تو بهترین حالت شاید اگه چند دفعه بدی ببینیم صبر میکنیم و مقابله به مثل نمیکنیم. ولی احتماش خیلی بالاست که بعد از مدتی ما هم مثل اونا بشیم. مگر اونهایی که رو خودشون کار کردن و خدا هم نظری به اونها کرده و تونستن با این مطلب کنار بیان که من انسان وظیفم هست که به سوی کمال برم و باید راهی که درسته رو برم حتی اگه بقیه دور و بری ها خیلی پایبند به این موضوع نباشن و وظیفه انسان بودن را جدای از مسلمونی ندونن.
پس اگه من ادعای مسلمونی دارم باید به گفته مکتبم عمل کنم و سختی این راه را به رضایت باری تعالی ترجیح بدم.
پس سعی کنیم به جای شکایت از بقیه رو خودمون و نفسمون کار کنیم. اون موقع بقیه هم تا حد زیادی با الگوگیری از ما اصلاح خواهند شد.
این حرفی رو که زدم خودم تا جایی که بتونم انجام میدم و خدا رو شکر راضیم.
119690
نام: فاطمه
شهر: کرمانشاه
تاریخ: 11/6/2013 1:54:03 PM
کاربر مهمان
  نمی دونم چی بگم"""$$$**شما بگید
119689
نام: غریب
شهر: تنهایی
تاریخ: 11/6/2013 1:46:55 PM
کاربر مهمان
  سلام خدمت همه دوستان


چندروز پیش ازتون سراغ ایه .راستین ودیگر دوستان رو گرفتم ولی کسی پاسخ نداد ممنون میشم اگر کسی خبری داره بهم بگه


سلام هدی عزیز شعری که گذاشته بودی رو خوندم ومطالبتو موفق باشی

راستی شما خبری دارین ازشون یا نه؟

==========================

سلام خواهرم ،منم گدای فاطمه ممنونم از لطفت ودعای مخصوصت

دیگه نمیدونم چیکار کنم نمیدونم چیکار شده میترسم از اینکه با این همه دلبستگی قسمت همدیگه نشیم دیروز بعد از اینکه از سر کار رفتم نزدیک غروب واسم زنگ زد وگفت اومدم مرخصی منم خدارو شکر کسی نبود خونمون ورفتم خونشون ودیدمش متاسفانه یک بحث مختصری پیش اومد که قهر کرد که بازم با معذرت خواهی من وگذاشتن غرورم زیر پا حل شد دیگه موندم چیکار کنم

من یک ایمیل قبلا داشتم ولی چون ازش استفاده نکردم فکر کنم از کار افتاده وپسوردش جواب نمیده ایمیل جدید هم هر چی سعی میکنم بسازم قسمت پسورد اخطار میده وثبت نمیشه نمیدونم چیکار کنم
======================
سلام دل تنگ از قم

کامنتی که گذاشته بودید خطاب به من بود ؟منظورتونو متوجه نشدم

رفتید حرم حضرت معصومه وجمکران التماس دعا دارم ازتون
119688
نام: خروش!
شهر: همین دور و برا
تاریخ: 11/6/2013 12:42:24 PM
کاربر مهمان
 
دستانش را در آب فرو کرد ، چه قدر خنک ، چه دل رباست این آب ، اما حسین و فرزندانش تشنه اند .

سقا دست به آب برد اما نه برای نوشیدن، آری ، چون تا سوار آب ننوشد اسب نیز آب نمیخورد ، بنوش ای اسب ، تومرکب خوبی برای عباس بوده ای ، اما عباس هرگز نخواهد نوشید ، اگر تو نبودی دستش هم به خنکای آب ، خنک نمی شد .

صبر ! آری صبر را تا به حال چشیده ای ؟ می گویند تلخ است ، تلخ ...
عباس مأمور به صبر بود و چه زیبا صبر نمود

... کودک بود که قصه چادر خاکی فاطمه را برایش گفتند ، خواست بجوشد گفتند صبر کن تا کربلا ، نوجوان بود که فرق شکافته ی علی را دید خواست بگرید گفتند صبر کن تا کربلا . تازه جوانی بود که بدن برادرش حسن (ع) را تیر باران کردند. خواست ببارد گفتند صبر کن تا کربلا .
و اینک این سرزمین موعود کربلاست اما از بد عهدی ایام او باید باز هم در دفاع از خیام صبر کند ، تا او ایستاده است دشمن نیز در جای خود خواهد ایستاد ، دلش برای ادب کردن دشمن به تنگ آمده اما چه می شود کرد مولایش حسین فرموده و عباس مطیع خدا و رسول و مولاست.

صدای حرکت دشمن از پشت نخل ها افکارش را به هم ریخت ، پس از سالها صبر کردن ، امروز وقت آن است که عباس برای سیراب کردن فرزندان حسین ، بجوشد ، بگرید و ببارد...

سقا جوشید و گریید و بارید اما تقدیر چیز دیگری بود ، صبر ، باز هم صبر ، آن هم کنار دریا ، تا روز موعود وسقای ادب چه زیبا ادب نمود گفته ی فاطمه را ، وقتی فرمودند : ولدی عباس ...

سقا به احترام مادر ، برای اولین بار حسین را برادر صدا زد ...یا اخا ...

خداوندا در فرج موعودت به حق عمویشان عباس تعجیل فرما

پس برخیز و حرکت کن و بدان فرزند حسین علیه السلام در افق طلائی این عصر ، منتظر انتخاب من و تو است.

اکنون گاه یاری اوست !



(( ویژه نامه محرم مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن ))



119687
نام:
شهر:
تاریخ: 11/6/2013 12:41:04 PM
کاربر مهمان
  نیست شوقی که زبان باز کنم از چه خوانم از چه نخوانم
من که منفور زمانم سخن از شهد که زهر است به کامم
119686
نام: سفيد
شهر: اميد
تاریخ: 11/6/2013 12:19:55 PM
کاربر مهمان
  سلام وجود ال عبا 10دسته واسه من ثبتش كنين بي زحمت ممنون بابت زحماتتون
119685
نام: آذر
شهر: تبریز
تاریخ: 11/6/2013 12:12:34 PM
کاربر مهمان
  خدایا چقدر محرم را و عزاداری آن را دوست دارم.
انگاردلم سبک می شود وقتی برای مولایم حسین گریه می کنم. خدایا در میان این مردم دورو و ریاکاردارم دیوانه می شوم.
چقدردلم هوای عزاداری کرده است.
یا حسین مارا دریاب و عزاداریهایمان را قبول کن.
مولا جان اگرکوتاهی می کنم مرا ببخش. ما عشقمان کربلاست و برای دیدنش جان می دهیم بگذار دیگران مسخره مان کنند بگذار ما را مذهبی و متعصب بدانند ما راه حقیقت را در عشق به حسین یافته ایم.
السلام علیک یا اباعبدالله
119684
نام: وجود
شهر: ال عبا
تاریخ: 11/6/2013 11:37:49 AM
کاربر مهمان
  بِسمِ الله ِالرَّحمنِ الرَّحیمِ***
×××××××××××××××××××××××××××××
اللهم اشف مرضی المومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات و اشف مرضانا بحق محمد و آل محمد

☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥
خـتـــم صـلـــوات حــرف دل ؛ نوبت پنجاه دو♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸
☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥ ☸ ♥
☸ دسته گل صلوات یکصدتایِی 1الی 30:مارال گرامی ازمسیرسبز
☸ دسته گل صلوات یکصدتایِی 31الی 80:مارال گرامی ازمسیرسبز
☸ دسته گل صلوات یکصدتایِی 81الی 90:منتظرظهورمنجی گرامی ازقزوین(سلام بزرگواران بابت تاخیردرثبت پوزش میخوام درحرم قدس رضوی به یادهمه ی اهالی حرف دل بودم ودعاگوی دوستان)
*نکته:
این ختم صلوات به نیّت بخشش گناهان ازجانب خداوشفای بیماران وهدیه به روح امام حسین علیه السلام میباشد/
××××××××××××××××××××
امام باقر (ع) : چیزی دل را بیشتر از گناه فاسد نکند دل که آلوده به گناه شد مغلوب آن گردد تا وارونه شود.
119683
نام: هادی
شهر: کانال کمیل
تاریخ: 11/6/2013 10:41:19 AM
کاربر مهمان
  راوی: حاج حسین کاجی

در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم.کمتر از احوالات خودش با کسی حرف می زد.
هر گاه از او سوالی می کردیم یک کلام می گفت:من بسیجی لَر هستم!
گردان به مرخصی رفت.به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم.
او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم رفت.
جلو رفتیم و در زدیم.وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد.گفت:چرا مرا تعقیب کردید؟

گفتیم:ما لشگر علی ابن ابیطالب«ع» هستیم.آقا گفته از احوالات زیر دستهای خود باخبر باشید.

وارد منزل شدیم.زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود!

از پیرمرد در مورد زندگی اش،بسیجی شدنش و این پیرزن سوال کردیم.

گفت:ما اهل شاهین دژ اطراف تبریز بودیم.در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان «عج» شود.

مدتی بعد انقلاب پیروز شد.بعد هم در کردستان درگیری شد آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد.

راهی کردستان شد.چند ماه از او خبر نداشتیم.به دنبالش رفتم.

بعد پیگیری گفتند:شهید شده ،جنازه اش هم افتاده دست ضد انقلاب!

بعد از مدتی خبر دادند:پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند.هیچ اثری از پسرت نمانده!

همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود.آنقدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد!

از آن روز گفتم:هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم.

یک روز گفت:به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم.

ما هم اینجا آمدیم.من هم دستفروشی می کردم.

یک روز گفت:آقا یک خواهشی دارم.برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند.

من هم آمدم.از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند.

شب عملیات کربلای پنچ بود.هر چه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید.

گفتم:هنوز چهره آن پیرزن معصوم درذهنم هست.نمی گذارم بیایی!

گفت:اشکالی ندارد.اما من می دانم،پسرم بی معرفت نیست!

از پیش ما به گردانی دیگر رفت.در حین عملیات یاد او افتادم.

گفتم:به مسئولین آن گردان سفارش کنم،نگذارند پیرمرد جلو بیاید.

تماس گرفتم.با فرمانده گردان صحبت کردم.سراغ پیرمرد را گرفتم.

فرمانده گردان بی مقدمه گفت:دیشب زدیم به خط دشمن.

بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید.پیکرش همانجا ماند!

بدنم سرد شد.با تعجب به حرفهای او گوش می کردم.خیلی حال و روزم به هم ریخته بود.

بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.

جلوی خانه شلوغ بود.همسایه ها آمدند و سوال کردند:چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟

خودم را معرفی کردم.بعد گفتند:چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سربزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته!
<<ابتدا <قبلی 11975 11974 11973 11972 11971 11970 11969 11968 11967 11966 11965 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved