شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
116872
نام: هدی
شهر: اصحاب کهف
تاریخ: 8/30/2013 4:54:51 PM
کاربر مهمان
  در دستور زبان عرفان ، فعل اینگونه صرف می شود :

من نیستم ، تو نیستی ، او همیشه هست... !
*******************************************
خدای خوب من ، زندگی به سختی اش می ارزد اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی …

***************************************************
همه ی ترسها ، دلهره ها ، دلتنگی ها ، تنهایی ها و همه دردارو خط می زنم با یه واژه !
“خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا”
**********************************************************
خدایا:
با تو که باشم تمام دورها نزدیکند و ناممکن ها ممکن !
****************************************************************
دوستت دارم پروردگارم.دوستت دارم خالق یکتای من.دوستت دارم مهربانترینم...میدانم که توهمیشه هستی اوکه همیشه غیبت داردمنم.دوستت دارم خدای مهربونم...گرچه خیلی کمه ولی دوستت دارم.خداجونم خیلی تشنمه.تشنه ی بارانتم.به رحمتت بگوبباره.بگوبباره که سخت تشنه ام....
وچقدرزیباست این عطش عشق به تو....

دوستت دارم پروردگارم...
116871
نام: هدی
شهر: اصحاب کهف
تاریخ: 8/30/2013 4:41:27 PM
کاربر مهمان
  خداوندا:

خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم …

بارانی بفرست ، چتر گناه را دور انداخته ام !
116870
نام: هدی
شهر: اصحاب کهف
تاریخ: 8/30/2013 4:29:37 PM
کاربر مهمان
  بنام خدای مهربونم...

***سلام وعرض ادب به شماخوبان حرف دلی.امیدوارم خوب وسلامت باشین

***سلام برشما که برمن حقیرسلام دادین ولی اسمتون رو نذاشتین.سپاسگزارم.

***سلام برخانم محمدی بزرگواراز زیباییها.نمیدونم چی

بگم.یه مدت که نبودم.بعدش هم بیشترمتنهارومیخوندم.بیشترتماشامیکنم.تا اینکه حرف بزنم.

***مادرم صبرسلام ودرودبرشما.چی شده مادرم؟این مدت جاتون خیلی خالی بود.چرا با اسم

خودتون کامنت نمیذارین؟منم کامنت نمیذارم بیشترمیخونم.اگرهم گاهی ازروی دلتنگی

بذارم با اسم خودم نمیذارم.نمیدونم چرا؟فقط اینجورگمنام وناشناس راحتترم...

مادرم چندبارخواستم ایمیل بدم ولی هرچی زدم ارسال نشد.نمیدونم چرا.فکرکنم یک

بارش ارسال شد.نمیدونم رسیدیانه؟

مادرم محتاجم التماس دعا.....

عطیه خواهرم خوشابه سعادتت. سفرت بسلامت. کاش زودترمیومدم.کاش اسم منم تولیستت قرارمیگرفت.بدجوردلم

پشت سرته.خوشابحالت.(یاباب الحوائج ع)
116869
نام: پرستو
شهر: تهران
تاریخ: 8/30/2013 3:53:03 PM
کاربر مهمان
  من زير تختم يه دعا پيدا كردم كه اسم خودم با مامانم بود بعد 3بار نوشته بود لا بخت پايين كاغذ يه مربع كشيده بود كه به 9 قسمت تقسيم شده بود و تو هر خونش يه عدد نوشته شده بود.به نظر شما دعاي بسته شدن بخت???
116868
نام: یازرلو
شهر: رامیان
تاریخ: 8/30/2013 3:26:22 PM
کاربر مهمان
  ای قلم سوزلرینده اثر یوخ .اشنا دن من بیر خبر یوخ گلده به جمعه دگشده الله .فاطمه یوسنندن خبر یوخ اللهم عجل لولیک الفرج
116867
نام: شادی عصاره
شهر: بی کسی
تاریخ: 8/30/2013 2:43:54 PM
تاریخ ثبت نام: 8/26/2013
  جمعه یعنی شوق یعنی انتظار

جمعه یعنی طاق ابروی نگار

جمعه یعنی یک غروب غصه دار

جمعه یعنی مهدی چشم انتظار

*************************************

سایتdezmehrab.ir یه سایت فرهنگی عالیه! حتما بهش سر بزنید.
116866
نام: گمشده
شهر: هیاهوی دنیا
تاریخ: 8/30/2013 2:29:50 PM
کاربر مهمان
  اونقدرسرشارازبغضم که نمیتونم بنویسم.آقا بیااااااااااااااااااا فقط بیااااااااااااااااااااااا
116865
نام:
شهر:
تاریخ: 8/30/2013 1:35:25 PM
کاربر مهمان
  http://www.ehda.ir/home.aspx
خيلي زيبا بخونيد
ای دوست با من بمان- نوشته: سمانه ابراهیمی :
سلام! می‌خوام خاطرات ده سال پیشم را برای‌تان تعریف کنم. سال‌هایی را که من دوباره فرصتی برای زندگی پیدا کردم. ده سال پیش من دوستی داشتم به نام «نفس»، عزیزم، همه کسم، پاره‌ی تنم، حتی از خواهرم بهم نزدیک‌تر بود. خلاصه نفسم بود. من خانواده‌ام را بر اثر یک زلزله‌ی شوم از دست دادم. و تنها بازمانده‌ی فامیل من بودم. بعد از پیدا کردنم به علت وضع بدی که شهرمان داشت من را که بی‌سرپرست بودم به مشهد نزد عمه‌ی پدرم فرستادند. اما از شانس و اقبال من او را هم بر اثر سکته‌ی قلبی از دست دادم. به همین خاطر به پرورشگاه مشهد بردنم. روزهای اول، دوری و دلتنگی و غربت دیوانه‌ام کرده بود. کم‌کم شدت بیماریم افزایش پیدا کرده بود. البته یک سال من دچار افسردگی حاد شدم. با کسی حرف نمی‌زدم. تنها دنیای من شده بود تاریکی و فرار از دیگران. بعد از این که در بیمارستان بستری شدم کمی حالم بهتر شد و دوباره به پرورشگاه برگشتم، تا این که در محوطه با دختری که سه ماهی می‌شد به آن جا آمده بود آشنا شدم. اوایل از او کناره‌گیری می‌کردم ولی کم‌کم از او خوشم آمد. حس می‌کردم شبیه خواهر از دست رفته‌ام می‌ماند، درست عین زینب. «نفس» بر عکس من دختر شاد و خندانی بود. او هم مثل من بر اثر زلزله خانواده‌اش را از دست داده بود و به اين دلیل زنده مانده بود که موقع زلزله اصلا کرمان نبود بلکه با اردوی مدرسه به گیلان رفته بودند و بعدا از تلویزیون شنیده بودند. بيش‌تر لحظه‌هایم پر شده بود با بودن در کنار «نفس». او می‌گفت و من گوش می‌دادم و گاهی من می‌گفتم و او... بعد از آمدنش کم‌کم سلامتی‌ام را به‌دست آوردم. شدم عین روزهای قبل. «نفس» همیشه می‌گفت: «فاطمه اگه من تو را نداشتم دق می‌کردم.» ولی این در حالی بود که من اگه او را نداشتم. خلاصه یک هفته‌ای می‌شد که حالم کاملا خوب شده بود. یک روز با هم در محوطه نشسته بودیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «خانم مدیر با نفس کار دارد.» خلاصه چند ساعتی از رفتن «نفس» می‌گذشت. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از فکر این که پاره‌ی تنم را از من بگیرند داشتم دیوانه می‌شدم. از بس چنین فکرهایی کردم، حس می‌کردم که چند لحظه دیگر قلبم از سینه‌ام می‌زند بیرون. سرم گیج می‌رفت. روی صندلی سالن نشستم، در حالی که سرم را به دیوار تکیه داده بودم زیر لب زمزمه می‌کردم: «یا امام رضا(ع)! تو را به عظمتت از خدا بخواه که نفسم را از من نگیرند.» تو همین احوال بودم که «نفس» با خانم مدیر و دکتر عباسی از اطاق خارج شدند. به‌زور صورتم را بر گرداندم تا آن‌ها را ببینم. در چهره‌ی «نفس» اثری از خنده نمی‌دیدم. نمی‌دانم چه شنیده بود که او را بدجوری داغان کرده بود. آن‌ها تا من را با آن وضعیت دیدند به طرفم دویدند و «نفس» در حالی که جیغ می‌کشید گفت: «فاطمه! چی شده عزیزم؟ چی شده؟» در حالی که دستش را گرفته بودم چشمانم را بستم. چند ساعتی بود که خواب بودم. وقتی بیدار شدم قطره‌های سرم را دیدم که چگونه به درون رگ‌هایم می‌ریزند. از دستگاهی که به من وصل کرده بودند صدای قلب خودم را می‌شنیدم. «نفس» کنار تختم خوابیده بود. آهسته صدایش زدم. او با دیدن چشمان باز من چنان ذوق زده شد که سراسیمه به سراغ دکتر رفت. وقتی حالم بهتر شد دوباره به خوابگاه برگشتیم. از آن روز به بعد، دیگر «نفس» حتی برای دقیقه‌ای تنهایم نمی‌
116864
نام: محسن
شهر: اهواز
تاریخ: 8/30/2013 1:05:12 PM
کاربر مهمان
  ****سلام****


بلند بخوان رفیق!!!!


درشت بنویس!!!!


آویزه گوششت کن.که...


**تقوا**آن نیست که بایک تق(وا)برود.

116863
نام: somayyeh
شهر:
تاریخ: 8/30/2013 11:46:14 AM
کاربر مهمان
  سلام. نمیدونم تابحال براتون پیش اومده از درد گریه به خودتون بپیچید. 5ماهه عقد کردیم. نصیبم از تمام این 5ماه فقط گریه بوده. دلم خیلی گرفته. هرکاری خواست کرد. حتی خیانت کرد. 5ماهه دارم میسوزم. 5ماه تو خودم ریختم دردامو. 5ماه هرروز گفت میخواد جدا شه. 5ماهه یه بار باهم یک ساعت نبودیم. دلم گرفته. دلم خیلی گرفته. خدا کجاست؟ اشکامو میبینه؟ پس چرا راحتم نمیکنه؟ چرا گفت ازدواج دینو تکمیل میکنه؟ دین گریه است؟ دین خیانته؟ دین دروغ گفتنه؟ دین پنهون کاریه؟ زن حقش از همسرش چیه؟ خدایا خسته شدم. کم آوردم...
<<ابتدا <قبلی 11693 11692 11691 11690 11689 11688 11687 11686 11685 11684 11683 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved