شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
114562
نام: فاطمه
شهر: تویسرکان
تاریخ: 7/13/2013 11:33:52 PM
کاربر مهمان
  علامه حسن زاده آملی:
تا دهان بسته نشود،دل باز نمی شود وتا عبدالله نشوی ، عندالله نمی شوی.آنگاه اگر سر برود، سحر نرود.
114561
نام: شهید امیر کبیر
شهر: وطن
تاریخ: 7/13/2013 11:27:34 PM
کاربر مهمان
  صبر از هفت شهر عشق سلام سلام
شاه نعمت الله ولی کسی بوده که پادشاه هند
مرید او بوده اما حافظ میانه خوبی با او نداشت
نه تنها با او بلکه با همه صوفی منش ها چون ‏
حافظ شاعری مبارز و بسیار سیاسی بوده و ‏
بیشتر اشعار او در مذمت صوفییان ظاهر نما بوده
‏ بیشتر علما و بزرگان ما مثل علامه قاضی ‏
جایگاه حافظ رو بسیار بزرگ میدونند ‏
این بیت از حافظ هست که جواب شاه نعمت الله
رو داده و طنزی نسبت به شعر اوست:
‏(آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند/شود آیا گوشه
چشمی به ما کنند‏)‏
هم شاه نعمت ا...‏ هم حافظ مقام بلندی دارند
اما خواستم تفاوت دیدگاه هاشون رو بگم
‏(‏‏(شاه در عرفان بالاترین درجه رو داره مثل
شاه چراع ‏.شاه نعمت ا...‏ و ‏....
‏*‏‏*‏‏*‏‏*‏‏*‏‏*‏‏*‏‏*‏
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی/
تو چون دگران دام تزویر مکن قران را
114560
نام: شيدا
شهر: زير آسمان
تاریخ: 7/13/2013 11:16:01 PM
کاربر مهمان
  من با يه پسري آشنا شدم1سال همديگرو ميشناسيم پسر31سالشه منم 24سالمه نه از اين دوستيهاي امروزي نه,براي ازدواج آشنا شديم
الان به اين نتيجه رسيديمكه با هم ازدواج كنيم خانواده هامون هم ميدونن
مادرشون هم يه بار اومده خونمون
من يه خواهر بزرگتر ازخودم دارم كه اجازه نميده ازدواج كنم ميگه تا زماني كه من ازدواج نكردم تو حق ازدواج نداري
مامان پسره هروز زنگ ميزنه خونمون مامان منم يه بهونه مياره
چون من اول به پسره گفتم من مشكلي ندارم با خواهرم ميتوم قبل از ايشون ازدواج كنم واقعا هم اينجوري بود خواهرم هميشه ميكفت هرقت خواستي ازدواج بكني بكن من مشكلي ندارم ولي كاركه به واقعيت كشيده ميگه غير ممكنه
پسره هم ميگه من ديگه نميتونم توروي خانوادم وايسم كه منتظربشن
من ديگه نميدونم چيكار كنم زندگي بدون اون برام معني نداره
به جايي رسيدم كه ميخوام خودمو بكشم
كمكم كنيد شمارو قسم ميدم به اين ماه عزيز كمكم كنيدخواهش ميكنم
راه رو بهم نشون بديد
114559
نام: شیرین
شهر: اصفهان
تاریخ: 7/13/2013 11:12:36 PM
کاربر مهمان
  سلام خدای خوبم امشب خیلی دلم گرفته کمکم کن
114558
نام: آفتاب آبی
شهر: امید به رحمت خدا
تاریخ: 7/13/2013 10:10:50 PM
کاربر مهمان
  خدایا...

این بار به تو پیله میکنم..

نمیدانی پروانه شدن در آغوشت چه عالمی دارد...
114557
نام: صبر
شهر: هفت شهرعشق
تاریخ: 7/13/2013 9:42:00 PM
کاربر مهمان
 

ادامه:


حسین خانی گفت : به بدر که رسیدیدم ، سوار قایق ها شدیم . رفتیم به طرف خط . صوفی داشت تند و تیز گلوله های آرپی جی را می برد پشت خاکریز پس از آن دیگر هیچ کس او را ندید ، تا چهارده سال بعد .

نمی دانم او سر قرار نیامد یا من !

وصیت نامه شهید

اينجانب حسن صوفي فرزند محمد علي شماره شناسنامه 467 متولد 1341 در آستانه عزيمتم به ميدان عمل، لازم ديدم اين مسئله را بنويسم. انشاء ا... توفيق حاصل شود و به ديدار دوست بروم چرا كه در طول زندگانيم بويژه در طول مدت فعاليتم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دنيا را آزمايشگاه ديدم و چون آزمايش مي‌كنند بايد بيشتر بكوشيم و هيچ شيئي مرا راضي نمي‌كرد و هيچ مقصدي مرا قانع نمي‌كرد الا مطلب اصلي.

از مادر عزيزم و خواهرانم و ساير اقوام مي‌خواهم حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرمايند، از عباس و جعفر و سعيد مي‌خواهم بعد از رسيدن به سن قانوني در جبهه‌هاي دفاع از انقلاب جنگ يا غير جنگ حضور داشته باشند.

از پدر و مادرم مي‌خواهم به خاطر نبودن من هيچگونه غم و اندوهي نداشته باشند و براي سلامتي پيامبر زمانمان دعا كنند.

از پدر و مادرم مي‌خواهم بعد از رحلتم با سينه سپر و روحيه باز بجاي مراسم عزا جشن گرفته و لباس قرمز پوشيده و از خدا سپاسگذاري كنند به خاطر نعمتش به خانواده ما.

همچنين در مراسم بگوئيد مسئله اصلي جنگ است و آرزو داشتم پيروزي اسلام بر كفر صدامي را خانواده شهدا و مفقودين ببينند كه انشاء‌ا... تحقق پيدا خواهد كرد.

از پدر و مادرم مي‌خواهم دعاي كميل و نماز جمعه را ترك نكنند و مراسم عزاداري حسين و ائمه را ترك نكنند و بچه‌ها را ترغيب كنند، در مراسم شركت كنند چرا كه رمز پيروزي توسل به حسين است.

114556
نام: صبر
شهر: هفت شهرعشق
تاریخ: 7/13/2013 9:36:34 PM
کاربر مهمان
 

شهید حسن صوفی از خیل هزارانی بود که راهش را به اشارتی دریافت و در حالی که بیست و دو بهار بیشتر نداشت فرمانده دل ها بود و به نگاه یار، به دلدار پیوست :

شهيد حسن صوفي هنگامي ‌که در سال 1341 امام خميني(ره) درتدارک قيام الهي خود بود در همدان چشم برجهان گشود. در سال 60 با پيوستن به تشکيلات سپاه پاسداران به باختران جهت طي يک دوره آموزشي عزيمت نمود.... شهيد صوفي فرماندهي دلاور، مخلص و در عين حال مديري با بينش قوي بود که در تعداد زيادي از عمليات‌هاي تيپ ويژه شهدا در کردستان از جمله عمليات‌هاي دربنديخان- والفجر2 – والفجر5 – ميمک و ... حضور مؤثر و فعالي داشت. او آخرين باري که به‌سوي جبهه مي‌ شتافت، هنگامي بود که با چهره‌اي بشاش و شاداب جهت شرکت در عمليات بدر اعزام گرديد. سردار رشيد اسلام شهيد حسن صوفي در بيست و ششمين روز از اسفند سال63 در همان عمليات وقتي‌ که دوشادوش بسيجيان و رزمندگان امام به مقابله با تانک هاي دشمن که قصد پاتک به نيروهاي اسلام را داشتند بر خاسته بود، بعد از 19 ساعت حماسه آفريني بي وقفه، جانانه غزل وصل را سرود و سر بر دامن محبوب خود، تا عرش اعلي خراميد.

عاشق مادرش بود ، بی اندازه . خیلی احترام می گذاشت .

ادبش زیاد بود . هیچکس را خالی خالی صدا نمی زد .

می گفت : حاج آقا ، مادر جان ، عباس جان ، ...

درصدد بودیم که صوفی بشود فرمانده ی بسیج همدان .

به کاوه گفتیم .

گفت : نمیشه . من خیلی با او کار دارم . نمی خوام از دست بدمش .

دست به دامان فرماندهی کل سپاه شدیم ، تا کاوه راضی شد .

- یک جوان کم سن و سال بی تجربه را فرستادید برای مسئولیت واحد پرسنلی ؟

طولی نکشید که فرمانده بسیج و مشاور فرماندهی سپاه همدان ، حکم جانشینی فرماندهی لشکر حضرت حجت ( عج ) را نیز دریافت کرد !

نمازش با خضوع و خشوع بود .

هی تکرار می کرد و اشک می ریخت . انگار نمی خواست نمازش زود تمام بشه .

ماشین از سپاه ، کار برای سپاه ؛ ولی پول بنزین را از جیب خودش می داد .

گفتم : کار ما که شخصی نیست . چرا شما پول می دید .

باز هم گفت : راه دوری نمی ره . ما به امام و انقلاب خیلی بدهکاریم !

چهل و هشت ساعته ، شاخ شمیران فتح شد .

بدون این که تلفاتی داشته باشیم .

از ابتکارات او بود در سال 62 ؛ طرح لبیک یا خمینی .

کارها یکی یکی برام شمرد . حتی برنامه های چهل روز بعد را هم گفت که این طوری بشه ، آن طوری بشه ...

نگفت که می خواهد برود خط . گفت می روم کرمانشاه ، همین .

دو سه هفته بعد ، خبر شهادتش آمد .

اتوبوس ها ، ساعت پنج عصر رسیدند .

تنها بدرقه کننده اش من بودم . با هم قرار گذاشتیم بعد از عملیات همدیگر را ببینیم .

حسین خانی گفت : به بدر که رسیدیدم ، سوار قایق ها شدیم . رفتیم به طرف خط . صوفی داشت تند و تیز گلوله های آرپی جی را می برد پشت خاکریز پس از آن دیگر هیچ کس او را ندید ، تا چهارده سال بعد .

نمی دانم او سر قرار نیامد یا من !

وصیت نامه شهید

اينجانب حسن صوفي فرزند محمد علي شماره شناسنامه 467 متولد 1341 در آستانه عزيمتم به ميدان عمل، لازم ديدم اين مسئله را بنويسم. انشاء ا... توفيق حاصل شود و به ديدار دوست بروم چرا كه در طول زندگانيم بويژه در طول مدت فعاليتم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دنيا را آزمايشگاه ديدم و چون آزمايش مي‌كنند بايد بيشتر بكوشيم و هيچ شيئي مرا راضي نمي‌كرد و هيچ مقصدي مرا قانع نمي‌كرد الا مطلب اصلي.

از مادر عزيزم و خواهرانم و ساير اقوام مي‌خواهم حجاب اسلامي را كاملا رعايت فرمايند، از ع
114555
نام: دلشکسته دلسوخته
شهر: تهران
تاریخ: 7/13/2013 9:09:34 PM
کاربر مهمان
  خواهر گلم مهسا راستین از حرف دل
ممنون. خیلی خیلی ممنون از کامنت قشنگت
114554
نام: سیف الدوله
شهر: قدس
تاریخ: 7/13/2013 9:01:34 PM
کاربر مهمان
  این همه سال میاد و میره!

این همه اتفاق در اطراف ما میوفته!

مباد از کسایی باشیم که از یاد امام زمان غافل باشیم!

چقدر برا سلامتی خودمون اهمیت قائلیم!

چقدر برا دوری عزیزامون دل میسوزونیم!

برا امام زمان چی؟؟؟؟

114553
نام:
شهر:
تاریخ: 7/13/2013 8:45:57 PM
کاربر مهمان
  حتما بخوانيد:
جوان گناه کاری که حضرت زهرا (س) دستشو گرفت
حجت الاسلام دانشمند : چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار میکنم، کسی که نتونه حرفشو بنویسه بعدشم نمیتونه بگه. یک و دو و سه و چهار کن و بنویس. گفت باشه.
فرداشب که اومدیم، یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم دیدم این همونیه که من در به در دنبالش میگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چی شد؟
گفتم: من نوکرتونم، من میخوام با شما یه چند دقیقه صحبت کنم.
وعده کردیم و گفت که: منو چجوری میبینید شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چی بگم؟
گفت: نه ظاهری، گفتم بچه هیئتی
زد زیر گریه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدونی من چه جنایاتی کردم، چه گناهایی کردم.
فقط خوب خوبه ای که میتونم بگم از گناهایی که کردم اینه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، دیگه عرق و شراب و کارای دیگه شو، دیگه...
گفتم پس الآن اینجوری!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطانی بودم، سرطانی میدونی یعنی چی؟
گفتم یعنی چی؟
گفت به کسی سرطانی میگن که نه زمان حالیشه، نه مکان، نه شب عاشورا حالیشه، نه تو حسینیه، نه مکان میفهمه
من سرطانی بودم،یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، هرکی هر کی رو جور میکرد تو این خونه مجردی اونجا رختخواب گناه و معصیت...
شب عاشورا هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند،نه نمازی، نه حسینی، هیچی
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم،تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، دخترخانم چادری داشت میرفت حسینیه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم با هر مکافاتی که بود، میرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی،اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟
آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن!
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟
توی گریه یه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم حسینیه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن جوانی، گناه جوانی، شهوت
اینارو هم هیچ حالیم نیست
این خانمه گفت: تو اگر لات هم هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ گفت: چطور؟
خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی لوتی وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن
ما غیرتی شدیم،لباسامو پوشیدم و گفتم: یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این زهرا میخواد چیکار کنه مارو... یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه ای که میخواست بره پیاده اش کردم
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد،همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم، دم شیشه گفت: ایشاالله مادرم فاطمه دستتو بگیره، خدا خیرت بده آبروی منو نبردی، خدا خیرت بده...
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و ....
تو صحبت ها که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه
اما داشت به من میگفت
میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش میگیره، اینارو میگفت،منم سفت رانندگی میکردم
پیاده که شد رفت، آمدم خونه
دیدم
<<ابتدا <قبلی 11462 11461 11460 11459 11458 11457 11456 11455 11454 11453 11452 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved