اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
11002 |
نام:
لغلف
شهر:
يبلتاات
تاریخ:
8/27/2005 7:55:17 AM
کاربر مهمان
|
غ۵فغققففقعتلافغعفغا
|
|
11001 |
نام:
ناشناس
شهر:
غریبستان
تاریخ:
8/27/2005 7:52:47 AM
کاربر مهمان
|
حلاج دوست خوب و پرده پوش من
از صفای دلت ممنونم
یا علی
|
|
11000 |
نام:
حبیب
شهر:
تهران
تاریخ:
8/27/2005 7:27:20 AM
کاربر مهمان
|
خدایا کمکم کن امیدم از درگاه تو بریده نشه چون میدونم که فقط تو کس من هستی و میتونی کمکم کنی.
اگه نادونم تو خودت ظرف ادراک منو از علم بی انتهات لبریز کن.
اگه نمی تونم ازت درخواست کنم تو خودت از تو خواستنو بهم یاد بده.
اگه نمیدونم چی می خوام تو خودت بهم بگو چی برام خوبه که ازت بخوام.
اگه نمیتونم صداتو بشنوم تو خودت موانعشو بردار.
خدایا کمکم کن تا تورا ببینم.
|
|
10999 |
نام:
بی قرار
شهر:
تهران
تاریخ:
8/27/2005 7:14:06 AM
کاربر مهمان
|
فرانک خانم!
اولا مطمئن باش از صمیم قلب برات دعا می کنم
ثانیا این به تجربه به من ثابت شده که هر چی
خدا به بنده اش می ده یا نمی ده حتما خیر بنده
توی همونه . البته من امیدوارم به هر چی که خیرته
ودوست داری برسی
|
|
10998 |
نام:
آرین
شهر:
اردبیل
تاریخ:
8/27/2005 7:13:35 AM
کاربر مهمان
|
من چیزهای زشت را دوست دارم.
|
|
10997 |
نام:
بی قرار
شهر:
تهران
تاریخ:
8/27/2005 7:07:10 AM
کاربر مهمان
|
من یه دوست با معرفت می خوام که باهاش حرف بزنم.
برادر کوچک شما بیقرار.
|
|
10996 |
نام:
حلاج
شهر:
تهران
تاریخ:
8/27/2005 6:25:25 AM
کاربر مهمان
|
بسم الله الرحمن الرحیم
**************
......وقتی بهانه ای برای حرف زدن پیدا نمیکنی ..بی اختیار به نگاه مردم نگاه میکنی ..خط سیر نگاهشونو وقتی تماشا میکنی میبینی هر کدوم به چیزی خیره اند ..و تو متحیر از اینکه تلاقی این نگاهها کجاست ؟وقتی تلاش میکنی یه نقطه مشترکی بین همه خطها پیدا کنی وسعت آسمان جلوی چشمات ظاهر میشه و تو پرنده ای رو میبینی که رها و فارغ برای " بودن " تلاش میکنه ..حس میکنی تو و پرنده یه وجه مشترک دارید..اینکه هر دو دوست دارید به اوج برید و پرواز کنید ...اما نه تو بال پرواز داری ..نه پرنده قادره به تو پرواز یاد بده ..ناگزیر فقط نگاهش میکنی که چقدر قشنگ پرواز میکنه و به اوج میره ..وقتی مسیرش رو دنبال میکنی یه دفعه دلت میگیره ...انتهای مسیر همونجایی که وقتی بهش دل میدی دیگه از دنیا و مافیها خلاص میشی و عاشقانه خودت رو وقفش میکنی ........!! پرواز یادت میره ...!! پرنده رو که دیگه حالا رو گنبد طلاییش نشسته رها میکنی و مبهوت جَلَوات نورانی بارگاهش میشی که هاله ای از انوار سبز گنبد طلاش رو مثه نگین انگشتری در بر گرفته ...دلت هوایی میشه ...چشمات سرخ میشه و قطرات اشکت جاریه وخودت نمیدونی ..ولی تو نگاه از گنبد بر نمیداری و رو به گلدسته هاش دستت رو به نشانه ادب روی سینت گذاشتی وفقط سلام میدی ..
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی ..السلام علیک یا معین الضعفا والفقرا...
حالا دیگه پرنده به حالت غبطه میخوره ..چرا که تو پرواز کردی و به اوج رفتی و او مات ومبهوت تو شده .....و تو زمزمه میکنی ...قربون کبوترای حرمت امام رضا ....قربون لطف وصفا وکرمت امام رضا ...
....
التماس دعا ...یا حق ..
|
|
10995 |
نام:
بهنام
شهر:
...
تاریخ:
8/27/2005 6:18:16 AM
کاربر مهمان
|
سلام سلام به همه شما دوستان عزیزم
اول تشکر می کنم از همه شما دوستان عزیزم ،پانیذ خانوم و آقای x عزیز که به من لطف دارند. مرسی از دوستی که لطف کردند و برای من راه رسیدن به حاجت رو گفتن .از همه شما ممنون هستم .باز هم از همه شما دوستان عزیزم التماس دعا دارم و قول می دهم که برای همه دعا کنم .البته اگر قابل باشم.
|
|
10994 |
نام:
پانیذ
شهر:
تهران
تاریخ:
8/27/2005 4:49:56 AM
کاربر مهمان
|
سلام بهنام عزیر.
ببین من واقعا" نگرانتم .
نمی دونم چرا ولی دلم می خواد هر جوری می تونم بهت کمک کنم .
ببین من تجربه های خیلی خوبی دارم که می تونم در اختیارت بزارم.
لطفا" حتما" به من میل بزن.
من مطمئنم که می تونم خیلی بهت کمک کنم.
مرسی که یادداشتهای من رو می خونی.
|
|
10993 |
نام:
ناشناس
شهر:
غریبستان
تاریخ:
8/27/2005 4:40:55 AM
کاربر مهمان
|
شعری که می خوانيد از سروده های محمد کاظم کاظمی است وی اين شعر را در رثای يکی از دوستان شهيدش سروده
« مسافر »
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی نديدم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت دلم گشت هر گوشه سنگرت را
و پيدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرين صفحه دفترت را
همان دستمال که پيچيده بودی
در آن مهر و تسبيح و انگشترت را
همان دستمالی که يک روز بستی زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشيد اسرار چشم ترت را
سحر . گاه رفتن زدی با لطافت
به پيشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا . آخرين پاره پيکرت را
و تا حال می سوزم از ياد روزی
که تشييع کردم تن بی سرت را
کچا می روی ؟ ای مسافر . درنگی
ببر با خود پاره ديگرت را
یا علی
|
|