اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
108662 |
نام:
امیر حسین
شهر:
الشتر
تاریخ:
4/17/2013 9:01:39 AM
کاربر مهمان
|
سلام آقا رضا از کوهدشت (خوشحال بیم اسمت دیم، اره ایمیش نزا به هه)
|
|
108661 |
نام:
درمانده
شهر:
شهر خدا
تاریخ:
4/17/2013 8:58:59 AM
کاربر مهمان
|
شيريني
روزي ملا از شهري مي گذشت، ناگهان چشمش به دكان شيريني فروشي افتاد به يكباره به سراغ شيريني ها رفت و شروع به خوردن كرد
. شيريني فروش شروع كرد به زدن او، ملا همانطوريكه مي خورد با صداي بلند مي خنديد و مي گفت: عجب شهر خوبي است و چه مردمان خوبي دارد كه با زور و كتك رهگذران را وادار به شيريني خوردن مي كنند
|
|
108660 |
نام:
جا مانده از راه خدا
شهر:
تهران
تاریخ:
4/17/2013 8:53:39 AM
کاربر مهمان
|
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به تمامی دوستان عزیزم
تو فرودگاه بودم و منتظر پروازم .
هنوز یکم وقت تا پرواز بود .
تصمیم گرفتم این زمان کمو با خوندن یک کتاب بگذرونم .
رفتم و از فروشگاه یک کتاب کوچیک و بیسکویت خریدم تا حوصلم سر نره .
رو یکی از صندلی های انتظار نشستم و مشغول خوندن کتابم شدم .
یه تیکه از بیسکویتی که روی صندلی کناریم گذاشته بودمو برداشتم و خوردم .
ناگهان متوجه شدم درست بعد از من آقایی که اون طرف تر نشسته بود و روزنامه می خوند ، دستشو توی پاکت بیسکویت کرد و یه دونه برداشت و خورد .
خیلی جا خوردم و عصبانی شدم .
اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم .
به روی خودم نیاوردم و گفتم شاید حواسش نبوده .
مدتی گذشت و یه تیکه دیگه برداشتم .
اما اون مرد با خونسردی تمام و تبسمی کوچیک رو لبش دوباره یه دونه از بیسکویت ها رو از پاکت در آورد و خورد .
خیلی حرصم گرفته بود اما نمی تونستم بهش چیزی بگم .
این کار همین طوری ادامه پیدا کرد تا وقتی که فقط یه تیکه بیسکویت مونده بود . منتظر بودم ببینم که حالا می خواد چی کار کنه ؟؟
اون مرد دستشو برد تو پاکت بیسکویت و آروم اون تیکه آخرو از وسط نصف کرد و یکی از اون دو نیمه رو خورد .
دیگه پر رویی تا چه حد می تونه باشه ؟؟؟؟
وقت رفتنم که رسید ، با چشم غره ای به مرد پا شدم و رفتم .
توی هواپیما که بودم و در حالی که به همین قضیه فکر می کردم ، چشمم به کیفم افتاد .
توشو که وارسی کردم دیدم یه پاکت بیسکویت دست نخورده توشه !!!!
من یادم رفته بود که بیسکویت خودمو توی کیفم گذاشتم !!!!!!!!!!!!
گاهی وقتی فکر می کنیم آن چه می بینیم درسته ، گاهی اصلا نتها آن چه می بینیم بلکه حرف های که می شنویم هم درست می دانیم ، در حالی واقیعت چیز دیگرست .
در پناه خدا باشید .
یا حق
|
|
108659 |
نام:
فاطمه
شهر:
الشتر
تاریخ:
4/17/2013 8:24:58 AM
کاربر مهمان
|
سلام آقا حسین از خرم اباد به زبان لکی( محستا تعریف بیش از حدت نهردیا، جنابعالی که اعتماد وه الیشتریل نیری ارا تعریفه مه هی؟!!!!! ) این سایت سایت دله و حرفشو نمیشه سانسور کرد ، سانسورشم کنیم خود شهید بزرگوار ازش خبر داره! حالا دیگران هر فکری میخوان بکنن، بذار بکنن! بذار فکر کنن ریا و پز و ایناست! گفتن حرف دل بهتر از نگهداشتن و داغون کردن دله! ================== از مدیریت محترم سایت بسیار سپاسگذارم، اجرتان با سید شهدا. ================ ای شهید ای انکه بر کرانه ازلی و ابدی برنشسته ای دستی بر آر و ما قبرستان نشینان آداب سخیف را از این منجلاب بیرون کش!(آوینی) یاحق
|
|
108658 |
نام:
عطیه
شهر:
کربلا
تاریخ:
4/17/2013 7:55:02 AM
کاربر مهمان
|
باسلام وصلوات برمحمد وآل محمد درود وسلام بردوستان واهالی حرف دل
حضرت موسی(ع) و مرد کشاورز
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
خدایا توفیق بده هرآنجه برمن می بسندی برش رضایت داشته باشم . التماس دعا دارم
یاعلی
|
|
108657 |
نام:
امیر حسین
شهر:
الشتر
تاریخ:
4/17/2013 7:50:08 AM
کاربر مهمان
|
با سلام و عرض ادب/ آقا حسین مرسیکم اله یا علی.
|
|
108656 |
نام:
سیف الدوله
شهر:
قدس
تاریخ:
4/17/2013 7:45:25 AM
کاربر مهمان
|
سلام/ از خسته/شهر فانی
خبری نیست/کسی از ایشون اطلاعی نداره!
|
|
108655 |
نام:
سیف الدوله
شهر:
قدس
تاریخ:
4/17/2013 7:08:34 AM
کاربر مهمان
|
نام: مهسا شهر: تهران سلام و عرض ادب/
ما که سر و کارمون با معارف و اللهیاته/سوالی باشه که بتونم پاسخ بدم دریغ نمیکنم/عربی که گفتیم چون برای بعضیا سخته! انشالله که بتونیم گره از کار کسی باز کنیم!
|
|
108654 |
نام:
سیف الدوله
شهر:
قدس
تاریخ:
4/17/2013 7:00:34 AM
کاربر مهمان
|
نام: حرف دل شهر: سلام و عرض ادب/
شما اعتنا نکنید و به امورات دینی و زندگی خودتون برسید الان شما گناهی مرتکب نشدید اما اگر به این قضیه زیاد اعتنا کنید میتونه مقدمات گناه شما رو فراهم بکنه/
خیلیا ممکنه نسبت به دیگران احساس محبت و عاشقی بورزند ولی دلیل نمیشه به همه جواب متقابل داد؛
خواهر یا برادر خوب و مومن که این سوال را فرمودید!
توکلتون بخدا باشه و نگاهتون در پی جلب رضایت خداوند متعال باشید!
خداوندهم عاشق و محب همه بنده هاش هست اما.......!!؟؟
براتون از خداوند منان آرزوی موفقیت دارم و انتخاب راهی که باعث عاقبت بخیریتون بشه !یا حق
|
|
108653 |
نام:
مجاهد سایبری شهرامام
شهر:
شهر امام
تاریخ:
4/17/2013 6:51:41 AM
کاربر مهمان
|
«راهی برای بخشش سریع گناهان»
شخصی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید و اسلام را پذیرفت . سپس سئوال کرد: اگر من گناه بزرگی مرتکب شده باشم توبه من پذیرفته می شود؟
آن حضرت فرمودند: خداوند توّاب و رحیم است. عرض کرد: ای رسول گناه من بسیار عظیم و بزرگ است. حضرت فرمود: وای بر تو ! هر قدر گناه تو بزرگ باشد عفو خدا از آن بزرگتر است. عرض کرد: اکنون که چنین می گویی بدان من در جاهلیت به سفر دوری رفته بودم در حالی که همسرم باردار بود. پس از چهار سال بازگشتم همسرم به استقبال من آمد. نگاه کردم دخترکی در خانه دیدم. پرسیدم دختر کیست؟ گفت دختر یکی از همسایگان است. من فکر کردم ساعتی بعد به خانه می رود. اما با تعجب دیدم به خانه خود نرفت، غافل از اینکه او دختر من است و مادرش این واقعیت را مکتوم و پنهان می دارد تا مبادا به دست من کشته شود. سرانجام گفتم راستش را بگو این دختر کیست؟ گفت به خاطر داری هنگامی که به سفر رفتی باردار بودم. این نتیجه همان حمل است و دختر تو می باشد. آن شب را با کمال ناراحتی خوابیدم. گاهی به خواب می رفتم و گاهی بیدار می شدم، صبح نزدیک شده بود از بستر برخاستم و کنار بستر دخترک رفتم در کنار مادرش به خواب رفته بود . او را از بستر بیرون کشیدم و بیدارش نمودم. گفتم همراه من به نخلستان بیا. او بدنبال من حرکت می کرد تا نزدیک نخلستان رسیدیم من شروع به کندن حفره ای کردم، او به من کمک می کرد که خاک را بیرون آورم. هنگامی که گودال آماده شد من زیر بغل او را گرفتم و در وسط حفره افکندم... در این هنگام هر دو چشم پیامبر پر از اشک شد...سپس دست چپم را به کتف او گذاشتم که بیرون نیاید و با دست راست خاک بر او می افشاندم او پیوسته دست و پا می زد و مظلومانه فریاد می کشید: پدر جان با من چه کردی؟ در این هنگام مقداری خاک به روی موهای صورت من ریخت او دستش را دراز کرد و خاک از صورتم پاک نمود ولی همچنان با قساوت خاک بر روی او می ریختم تا آخرین ناله هایش در زیر قشر عظیمی از خاک محو شد. در این هنگام پیامبر در حالی که بسیار ناراحت و پریشان بود و اشکها را از چشم مبارک خویش پاک می کرد، فرمود: اگر نه این بود که رحمت خدا بر غضبش پیشی گرفته، لازم بود که هر چه زودتر از تو انتقام بگیرد. سپس پیامبر از او پرسید آیا مادر داری؟ او در پاسخ گفت که ندارم . پیامبر فرمود خاله چطور ، داری؟ وی در پاسخ گفت آری دارم. حضرت به او گفت تا می تواند به خاله اش خدمت کند تا خداوند توبه ی وی را بپذیرد و او را عفو کند. این موضوع، جایگاه رفیع مادر را نشان می دهد. چرا که رضایت کسی که حتی از نظر جایگاه نزدیک به مادر است نیز می تواند گناه به این بزرگی که نابخشودنی به نظر می رسد را مورد عفو قرار دهد.
|
|