شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
106542
نام: خدايا هرچه تو بنامي...
شهر: ملكوت اعلي
تاریخ: 3/11/2013 11:10:29 AM
کاربر مهمان
  بنام او و ديگر هيچ
سلام من به همه شما سروران گرامي
امسالم گذشت:
بعضيها دلشون شكست، بعضيها دل شكوندن، بعضيها عاشق شدن و بعضيها تنها، بعضيها از بينمون رفتن و بعضيها اومدن،گريه كرديم، خنديديم...
زندگي با خلاف و يا برخلاف خواسته و آرزوهامون گذشت، فقط چند روز مونده از اون خاطره ها...
آرزو دارم نوروزي كه در پيش داريد آغاز روزهايي باشه كه آرزوشو داشتين... ان شاءالله
اللهم عجل لوليك الفرج
106541
نام: سیف الدوله
شهر: قدس
تاریخ: 3/11/2013 11:01:18 AM
کاربر مهمان
  طنز ؛هدیه به دوستان

مردی در هوای گرم از تشنگی له له می کرد، بچه ای را در میان کوچه ای دید، از او خواست مقداری آب برایش بیاورد. او گفت: دوغ داریم.

گفت: بیاور! او یک ظرف دوغ آورد.

مرد تشنه دوباره دوغ خواست، او رفت و دوباره یک ظرف دوغ آورد و به آن مرد داد.

آن مرد که شرمنده محبت او شده بود گفت: خیلی به شما زحمت دادم.

آن کودک گفت: زحمتی نیست، زیرا ما این دوغ را لازم نداشتیم، چون موش مرده در آن افتاده بود.


آن مرد در حالی که ظرف پر از دوغ را در دستش داشت با عصبانیت به زمین انداخت. آن کودک فریاد زد:

مامان این آقا ظرفی را که در میان آن غذای سگ را می دادیم به زمین انداخت و شکست!

106540
نام: مجنون مهدي(عج)
شهر: شايد كوفه...
تاریخ: 3/11/2013 10:58:51 AM
کاربر مهمان
  سلام علي آل ياسين.....

سلام ودرود برشهدا وامام شهدا و صاحبخانه حرف دل آقا سيد عزيز!


سلام براهالي قديمي وجديد حرف دل....
برادر هود ازتبريز
خواهر عطيه ازكربلا
شهيد اميركبير /سامان/مهشيد
راستين گرامي !التماس دعاي فرج وقت زيارت وخلوت دل
گل ياس/سايه /زهرا/عبدالزهرا گرامي...
جزيره مجنون بزرگوار!ياد باد
ان روزگاران ..ياد بادياد شهدا وامام شهدا....
خواهران بزرگوار فاطمه ها....
وسايردوستان وهمراهان حرف دل
اميدوارم به رحمت خداوند كه به بركت وجود نازنين حضرت صاحب الامر(عج) وبه بركت دعاهاي نوراني حضرت درحق همه جوانان وعلي الخصوص دوستاني كه دراينجا ازمشكلاتشان براين صحيفه مي نگارندآنان را عاقبت به خير ورفع گرفتاريشان درجهت مصلحتشان كه خداوند عالم است عنايت فرمايندوبهره مند گردند.


التماس دعاي فرج
106539
نام: میلاد
شهر: هشتگرد محل سیفتارک
تاریخ: 3/11/2013 10:58:31 AM
کاربر مهمان
  سلام به همگي صبح بخير با ياد و نام خداوند متعال روز خوبي داشته باشيد
106538
نام: امیدم به خدا
شهر: غریب
تاریخ: 3/11/2013 10:56:29 AM
کاربر مهمان
 
صبر و هجر ِعاشقان دیگر بس است
انتظار ِ رهروان ، دیگر بس است
تا به کی ، سوز و گداز و عاشقی
گریه های بی امان ، دیگر بس است
کی رسد پایان بر این آخر زمان
فتنه ها در هر مکان دیگر بس است
تا به کی ظلم و جنایت در زمین
ناله ی مستضعفان دیگر بس است
منجی ِحق ، عاقبت از در درآ
بی تو بودن در جهان،دیگر بس است
کی رسد آن وعده ی دیدار ِتو
طعنه های این و آن دیگر بس است
پخته شد در رهگذار ِ روزگار
امتحانِ شیعیان ، دیگر بس است

اللهم عجل لولیک الفرج
106537
نام: راستین
شهر: غریبم
تاریخ: 3/11/2013 10:55:35 AM
کاربر مهمان
  سلام گل یاس غریب و شهید امیر کبیر چشم حتما براتون دعا میکنم انشاا... قسمت شما هم بشه و به حاجتتاتون برسید به حق امام رضا.سلام روزگار تلخ،آره حالم خیلی خوبه اولین بارم نیست اما اومدم که حاجت بگیرم واست حتما نماز میخونم و دعا میکنم عزیزم.
106536
نام: صابر محمودیانی سفلی
شهر: آبیک محل اوبا
تاریخ: 3/11/2013 10:55:16 AM
کاربر مهمان
  به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است.
106535
نام: میلاد
شهر: هشتگرد
تاریخ: 3/11/2013 10:47:01 AM
کاربر مهمان
  سلام عمو دلم تنگ شده می خواهم بیایی به خوابم با من حرف بزنی خیلی خیلی دوست دارم مرسی خداحافظ....
106534
نام: صابر محمودی
شهر: آبیک
تاریخ: 3/11/2013 10:42:46 AM
کاربر مهمان
  دراین دنیا نکردم گناهی فقط به چشمانت کردم نگاهی پدر جان
106533
نام: سیف الدوله
شهر: قدس
تاریخ: 3/11/2013 10:40:36 AM
کاربر مهمان
  لطیفه هایی از احکام
میرزا ندیم، شبی به مسجد حاج میرزا هادی رفته و از شدت مستی به گوشه ای افتاده بود.

صبح امام جماعت برای نماز به مسجد آمد، تا او را دید گفت: او را بکشید و از مسجد بیرونش کنید.

او گفت: آخوند مگر من مد «والضالّین» هستم که مرا بکشند.


<<ابتدا <قبلی 10660 10659 10658 10657 10656 10655 10654 10653 10652 10651 10650 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved