اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
106482 |
نام:
سایه
شهر:
زیرسایه خدا
تاریخ:
3/10/2013 3:40:06 PM
کاربر مهمان
|
سلام به همه وبه ویژه دوست بزرگوار آقا سامان: آره یادنگرفتیم اما من میگم فقط و فقط گذشت وقتی از خیلی حرفها و رفتارها بگذری همه چی بلدمیشی فقط باید خواست . گذشت کرد و قانع بود برای خودمون باید زندگی کنیم برای مردم زندگی کردن بی فایده است چون هرروز یه طور باید بود. مادرشوهرمثل مامان آدم میمونه فقط مشکل اینجا که اگه مامانم حرفی بزنه ناراحت نمیشیم اما حرف مادرشوهر رو با منظور برداشت میکنیم والا بزرگترها صلاحمون رو میخوان. خوشبخت کسی هست که گذشت داشته باشه. بذار دیگران فکرکنند چیزی نمیفهمی یک روز متوجه اشتباهشون میشن کمی صبر. موفق باشید . پیشاپیش بهار مبارک. التماس دعا
|
|
106481 |
نام:
فاطمه
شهر:
-
تاریخ:
3/10/2013 3:31:30 PM
کاربر مهمان
|
سلام. برای همه شما آرزو میکنم برید کربلا تو بین الحرمین بشینین.اونجا آدمو دیوونه میکنه.یکیش من
|
|
106480 |
نام:
جا مانده از راه خدا
شهر:
تهران
تاریخ:
3/10/2013 3:22:57 PM
کاربر مهمان
|
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به تک تک دوستان خوبم
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند .
در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید .
نا گهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند .
دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند . آنها آن شب را مهمان او شدند .
و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند .
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند .
در مسیر ، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند .
تا این که به مرشد خود قضیه را گفت .
مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد :
اگر واقعا می خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش !!
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد . سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد .
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود .
سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند .
صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد.
و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند .
پس از استرا حت آنها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند .
زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت ، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود :
سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم .
یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم .
ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم . ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند .
فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت .
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانب ها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود .
پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود .
در پناه خدا باشید .
یا حق
|
|
106479 |
نام:
فاطمه
شهر:
تهران
تاریخ:
3/10/2013 3:22:44 PM
کاربر مهمان
|
سلام به همه مریم جان 867 شما فکر نکن این فقط درد توئه منم تو سال 91 از نامزدم جدا شدم خیلی سخت بود و هست مثل یه زخم که تا آخر عمر خوب نمیشه من در کنار این حادثه تلخ تو زندگیم یه اتفاق خوب داشتم اونم عنایت امام حسین بود که شامل حالم شد و واسه محرم رفتم کربلا اونجا دلی سبک البته آدم تو کربلا دل سبک نمیکنه ولی دیونه میشه دیونه امام حسین و حضرت عباس مریم جان اگه میتونی برو پیش امام رضا از اون کمک بخواه بگو سبکت کنه بگو خالیت کنه . یا علی
|
|
106478 |
نام:
در جستجوی خدا
شهر:
ک
تاریخ:
3/10/2013 3:04:03 PM
کاربر مهمان
|
برام دعا کنید خدا رو پیدا کنم
|
|
106477 |
نام:
سامان
شهر:
تاریخ:
3/10/2013 2:55:48 PM
کاربر مهمان
|
اينجا همش شده مشكلات خانوادگي مهشيد /تنهايي شما هر ديد و حسي كه به ديگران داشته باشي ديگران نيز نسبت به تو همان حس را دارند پس مثبت نگاه كن و ديدگاهتو عضو كن وگرنه دچار مشكل اساسي ميشوي و بايد كارهايي كه درست هست انجام بدهي و با احترام با آنها برخورد كني قبل از اينكه مثل ديگران كه آينه عبرت ما هستند بشوي بايد دست بكار شوي
|
|
106476 |
نام:
فاطمه*
شهر:
مشهد*
تاریخ:
3/10/2013 2:53:21 PM
کاربر مهمان
|
سلام فاطمه ی عزیزم.دوستم درچه حالی؟شماحوزه میری؟راستی یه علامت به آخراسمم اضافه کردم تابابقیه قاطی نشه.
|
|
106475 |
نام:
مجنون مهدي(عج)
شهر:
اين روزها كوفه...
تاریخ:
3/10/2013 2:33:17 PM
کاربر مهمان
|
سلام علي آل ياســــــــــين....
گرچه اين ديده ماقابل ديدارتونيست
پاي بگذاربراين ديده ناقابل ما
توبياوبنگرحالت افسرده ما
كه فراقت زده آتش بدل مايل ما
عاشق تومي كشدحسرت روي تورا
كاش مي ديدم گهي روي دلجوي تورا
گربدستم افتدتاري زموي تورا
آنزمان مجنون توبس گفته هاداردتورا
ازلسان همه عشاق مجــــنون گويد
حسرت ديـــدن روي تـو بود دردل ما
التماس دعاي فـــــرج
|
|
106474 |
نام:
فاطمه
شهر:
قاین
تاریخ:
3/10/2013 1:31:50 PM
کاربر مهمان
|
گنجشک با خدا قهر بود
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , ها
|
|
106473 |
نام:
فاطمه
شهر:
آذربايجان شرقي
تاریخ:
3/10/2013 1:15:37 PM
کاربر مهمان
|
چه قدر سخته براش بميزي اما نتوني بهش بگي
خيلي دوست دارم
|
|