شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
104192
نام: زینب
شهر: تهران
تاریخ: 2/4/2013 4:53:16 PM
کاربر مهمان
  سلام آقا شهاب
ترجیح دادی کامنتمو بی جواب بذاری
شایدم اینجا جاش نبود من این حرفارو بزنم
من رو حساب کلمه حرف دل دردو دل کردم
فقط
همین
ممنون
104191
نام: سمیرا
شهر: شیراز
تاریخ: 2/4/2013 4:48:24 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان مطلبا رو بخونم زودصلوات ثبت میکنم
.....................
سلام دلشکسته جان ممنون به پای مطالب زیبای شما نمی رسه
....................................
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از
یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
104190
نام: خاک پای مولا
شهر: بوستان مهدی
تاریخ: 2/4/2013 4:44:28 PM
کاربر مهمان
  "یاحق"
السلام علی المهدی"عج" و علی آبائه"ع"
سلام بر تمامی اهالی باصفا و مهربان حرف دل، خدا قوت به همگی
از همه ی شما دوستان بزرگوارم سپاسگزارم که بنده رو هم از دعای خیرتان فراموش نفرمودید. شادی و سلامتی همه ی شما را از خداوند منان خواستارم.
***
ای شلمچه ای که یاد تو بود آرام جان
مات و حیران تو گشته لحظه های این زمان
مهبط نور خدایی بوده ای، ای دشت غم
خاک تو از تربت مولا ندارد هیچ کم
ای شلمچه ای تجلی گاه عشق و راستی
گوش کن راز دلم را بی کم و بی کاستی
آرزوی گمشده، ای قبله گاه عاشقان
هیچ از جاماندگان قافله گیری نشان؟
باتو هستم ای شلمچه، ای امید گمشده
برکویر خشک جان ما تو خود آبی بده
روزگاری با شهیدان رمز و رازی داشتم
سوی آن مه طلعتان دست نیازی داشتم
یک زمانی با شهیدان این دلم آیینه بود
مستیم را پیر میخاران عالم می ستود
خواب بودم، چون شهابی کاروان بگذشت و من
از هزاران یوسفم دارم فقط یک پیرهن
ای شلمچه، اشکهای من گواهی زنده است
کاین دل سرگشته ام از عشق تو آکنده است
شاید از روز ازل آب و گل من از تو بود
کاین چنین جان مرا مشتاق کویت می نمود
تو مکانی بوده ای بهر عروج عاشقان
کربلای پنج تو، معراج سرخ گلرخان
کربلای پنج تو یادآور غربت بود
خاطرات آن شبت از خاطر ما کی رود
هرکسی در گوشه ای مست رخ جانانه بود
دور شمع فاطمه هرعاشقی پروانه بود
خواهی اَر دانی که جرم ما در آن شبها چه بود
یک نظر بر دل نما بنگر که مشغول که بود
آن زمانی که حریفان مست روی هو بُدند
آن زمانی که رقیبان ظرف عشق او بُدند
ای شلمچه تو بدان، گم کرده بودم راه را
چشم من بر آسمان بود و ندیدم ماه را
ای شلمچه با تو من تجدید پیمان می کنم
درد بی درمان خود با یار درمان می کنم
عهد می بندم که تا جانی به تن داده خدا
از علی این زمان هرگز نگردم من جدا
التماس دعا
یاعلی
104189
نام: یه بنده خدا
شهر: تهران
تاریخ: 2/4/2013 4:44:17 PM
کاربر مهمان
  قسمت چهارم یک داستان واقعی
خلاصه باز هم با وجود داشتن یک واحد در طبقه بالا و سه تا اتاق خواب مجزا در طبقه اول باز هم اجازه معارشرت و یا تنها موندن به این زوج جوون نمیده و آزار و اذیتهاش به خاطر توجه بیشتر پسرش به دختره بیش از پیش میشه ... از قضا دختره توی ماه عسل حامله میشه و این بارداری تمام نقشه های مادر شوهرو به هم میریزه ... ولی خدا شاهده یک ذره از آزارهاش کم نمیشه و بطور تصادفی دختر دوم خودش هم حامله است ... و باز هم عروس بینوا لباس تمام خانواده رو با دست میشوره ! مادره میگه لوله فاضلاب لباسشوئی نشتی داره اگه لباسشوئی روشن کنیم خونه نم میکشه تو باید با دست بشوری بعد همه رو اتو بکشی و لباس هرکسی رو توی اتاق خودش بذاری ، اگه یه روز مانتو و مقنعه دختر ته تغاری اتو زده نباشه ، موهای دختره رو میگیره و تا وسط حیاط میکشونه که دختره خیابونی مگه تو نمیدونستی من با این لباسا میخوام برم مدرسه ، آزاد و اذیتها و کتک زدن ها بیشتر میشه با این انگیزه که این بچه ای که توشکم دختره است سقط بشه (به خدا قسم کلمه ای دروغ در این داستان نیست) یه بشکه گازوئیل مال داماد خانواده است که توی حیاطه ، مادره به عروس باردار میگه حیاطو بشور وقتی داره میشوره میگه بشکه رو هل بده جابجا کن زیرشو بشور ! میگه مادر هرچی هل میدم نمیتونم، میگرش به باد فحش و کتک! صورتش کبود میشه ! شوهرش از سرکار میاد میگه چرا صورتت کبوده میگه هیچی پام به ریشه فرش گیر کرد و صورتم خورد به دیوار...! دختره رو اینقدر ترسوندن که جرأت نمیکنه واقعیت رو به همسرش بگه! و اینها ناشی از عدم اعتماد به نفس دختره بدلیل عدم انسجام خانواده و سطح پائین و تقریباً فقر خانوادش بوده...دختر خودشون که بارداره میشینه و عروسی که بارداره چپ و راست ازش پذیرائی میکنه و... خلاصه اگه از ظلمهائی که در حق این دختر شده بخوام بگم یه کتاب هم کمه ومن سعی کردم خلاصه گوئی کنم ... توی جریان درگیری خانوادگی با کسی دختر رو مجبور به شهادت دروغ میکنن و خواهر شوهرها بطور وحشتناکی به این بنده خدا زور میگن و فخر فروشی میکنن...فقط مواقعی میتونه با همسرش تنها باشه که مثلاً برن بیرون به بهانه خرید که یواشکی میرن خونه مادر بزرگ دختره چون یکی از شرایط مادره این بوده که به هیچ وجه نباید با خانوادت در ارتباط باشی و پا تو این محله (پائین شهر) بعد از زایمان صاحب یه دختر میشه و خواهر شوهر یه پسر میاره...
104188
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 2/4/2013 4:34:43 PM
کاربر مهمان
  سلام کیوان گرامی
خوبی اینجا اینه که کسی از دیگری ناراحت نمیشه اگه بشه زود میبخشه
دیگه خودتونو اذیت نکنین بابت عذر خواهی اون کسی که باید ببینه دیده
شاد باش کار بدی نکردید
نگران نباش

امیدوارم موفق باشین بابت اون مراسم که گفتین
یا علی
التماس دعا

104187
نام: زهرا
شهر: ارومیه
تاریخ: 2/4/2013 4:28:04 PM
کاربر مهمان
  دلم هوای بی کسی کرده نمی دانم به کی اعتما کنم بجزخداپناهی ندارم
104186
نام: بنده خوب خدا
شهر: امیدواری
تاریخ: 2/4/2013 4:16:40 PM
کاربر مهمان
  بسم الله الرحمن الرحیم

لبیک یا خامنه ای

عشق یعنی دست تو پرپر شده...
عشق یعنی یک علی رهبر شده...
عشق یعنی لافتا الا علی...
عشق یعنی رهبرم سید علی۰۰۰



اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای (روحی له الفداء)
104185
نام: اعظم
شهر: تهران
تاریخ: 2/4/2013 4:13:33 PM
کاربر مهمان
  دورم زتو ای گلشن جانان چه نویسم
104184
نام: یه بنده خدا
شهر: تهران
تاریخ: 2/4/2013 4:07:09 PM
کاربر مهمان
  قسمت سوم یک داستان واقعی
بعد از یکسال پسر بزرگ خانواده تصمیم به ازدواج میگیره اونم با یه دختر از خانواده متمول که خود دختره هم افسر راهنمائی و رانندگیه و این ازدواج با رعایت تمام شئونات مرسوم انجام میشه و یه خونه خوب اجاره میکنن و پسر بزرگ با یه عروسی مجلل به خونه بخت میره ...! اینقدر تو جریان عروسی و مراسم این دختر طفل معصوم تحقیر میشه و توهین میشنوه که عروس جدید تا بعد از عروسی فکر میکنه این دختر بچه یه کلفته که برا انجام کاراشون آوردن و اصلاً اونا دختره رو به عنوان عروس خانواده به عروس جدید معرفی نمیکنن تا بعد از عروسی توی اولین پاگشا که پسره و دختره با هم حرف میزنن و پسره دختره رو به زن داداشش معرفی میکنه به عنوان همسرش تازه میفهمه و اینقدر ناراحت میشه که از اون به بعد از خانواده شوهرش متنفر میشه و میگه اینها انسان نیستند و... و خلاصه از همون اولین پاگشا باهاشون قطع رابطه میکنه و به مادرشوهره میگه وقتی شما یه دختر طفل معصوم رو اینطوری به اسارت گرفتین قطعاً اگر بخواین وارد زندگی من بشید و با من هم ارتباط برقرار کنید حتماً هزار و صدتا توطئه و دغل برا زندگی من درست میکنید و من اجازه نمیدم شما به زندگی من وارد بشید...! این عقده مادرشوهر و خواهر شوهرها رو بیشتر میکنه و شروع میکنن بهش میگن تو نحسی تو فلانی به خاطر تو عروس مورد پسند ما با ما قطع رابطه کرده و اذیت ها بیشتر میشه... بعد از این جریان پسره توی آزمون یکی از اداره جات دولتی قبول میشه و میاد به مادرش میگه حالا که دیگه وضعیت شغل من درست شده میخوام عروسی کنم ، من بیش از یکساله عقد کردم ولی هنوز یک شب کنار همسرم نبودم و خسته شدم و خواهش و تمنا که تا حالا میگفتی که دختره بچه است باید کار و آشپزی یاد بگیره تو کار درست و حسابی نداری ...! حالا که همه چیز فراهمه ...مادره ناگزیر به پذیرفتن موضوع میشه و میگه باید فعلاً پیش خودم زندگی کنید...فقط یه دو سه روز برید مشهد ماه عسل و خلاصه دختره و پسره از شدت خوشحالی و هیجان سر از پا نمیشناسن و میرن مشهد و اونجا تا میتونن به همدیگه محبت میکنن و خوش میگذرونن و یه ماه عسل به یاد ماندنی... وقتی برمیگردن مادره به دختره میگه ببین من پسر مجرد دارم ، دختر مجرد دارم صلاح نیست که شما یه اتاق خصوصی داشته باشید بهتره تو از زبون خودت به پسرم بگی که باید ما مثل گذشته باشیم وای به حالت اگه بگی مادرت گفته اینارو بگم...
104183
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 2/4/2013 4:03:12 PM
کاربر مهمان
  سلام راستین عزیز از غریبم

انشاءالله حضرت رقیه دلتو آروم کنه عزیز دلم

این مال حضرت رقیه هست

ای همه بال و پرم عمه جان کو پدرم؟
من از او بی خبرم عمه جان کو پدرم؟

غربت و دوری او خنده های این عدو
زده آتش جگرم عمه جان کو پدرم؟

گرگ های در کمین خیمه های آتشین
خارها دور و برم عمه جان کو پدرم؟

دشمن خون خواه بد تازیانه می زند
گه به پا گه به سرم عمه جان کو پدرم؟

بغض من در دل شکست خار در پایم نشست
خون شده بال و پرم عمه جان کو پدرم؟

من گل باغ علی تازه بشکفتم ولی
می زنندم تبرم عمه جان کو پدرم؟

دشمنی از این سرم می کشاند چادرم
بی حیا "من دخترم" عمه جان کو پدرم؟

یاد بابا در نظر می زنم بار دگر
ناله های آخرم عمه جان کو پدرم؟
<<ابتدا <قبلی 10425 10424 10423 10422 10421 10420 10419 10418 10417 10416 10415 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved