شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
104102
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 2/3/2013 8:14:45 PM
کاربر مهمان
  هروقت تنهائی دلگیر مباش چون خدا بهترین های دنیا را تنها افریده.
104101
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 2/3/2013 8:13:11 PM
کاربر مهمان
  شلمچه بوديم! قيصري گفت : همه جورش خوبه !
صالح گفت : نه اسير شدن بده!
هركس چيزي گفت تا رسيد به شيخ اكبر. دستاشو بالا برد وگفت :خدايا !همه اش خوبه ولي من نمي خوام توي توالت شهيد يا مجروح بشم! نزديك اذان ظهر بود كه رفتيم براي تجديد وضو. دور تانكر آب ايستاده بوديم ،حرف مي زديم ووضو مي گرفتيم كه خمپاره اي پشت توالت منفجر شد وتوالتو ريخت رو هم. هاج وواج، نگاه به گردو غبار انفجار مي كرديم.كه صداي جيغ وداد كسي بلند شد. دويديم طرف صدا. صداي شيخ اكبر بود. از زير گونيا وچوباي خراب شده توالت داد مي رد ومي گفت : آهاي مُردم! بياييد كمك : نه!نه! نياييد كمك . من لُختم! خاك به سرم شد. همه جام پر از تركش شده. از خنده ريسه رفته بوديم وشيخ اكبر لُخت وزخمي رو از زير گونيا مي كشيديم بيرون. كه داد زد: نامردا ! نگاه نكنيد ! مگه نمي دونيد من نامحرمم! خاك بر سرتان كنند!
هنوز حرفش تموم نشده بود كه ديگه نتونستيم ببريمش . شيخ اكبر ولو كرديم رو زمين وحالا نخند وكي بخند. ما مي خنديديم وشيخ اكبر، دم از نامحرمي مي زد. جيغ وداد مي كرد كه امدادگر از راه رسيد ورفت طرفش. شيخ اكبر گفت : نيا! كجا مياي؟!. امدادگر گفت : چشماتو ببند تا خجالت نكشي ! وبعد نشست كنارش.

104100
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 2/3/2013 8:12:25 PM
کاربر مهمان
  اوائل فتح فاو من و بهترین دوستم، علی ناهیدی، بدلیل عجیبی بمدت یک هفته با هم قهر کردیم. ما دو تا، سر تیم های استقلال و پرسپولیس با هم دعوامون شد. من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات، طبق معمول ما داشتیم برای هم کرکری می خوندیم و از تیمهای مورد علاقمون حمایت می کردیم که بحث کم کم جدی شد.
علی زد به پروین و یک نفس گفت: شیش شیش شیشتایی هاش. من هم کم آوردم و شروع کردم به بد و بیراه گفتن. بعدهم بیخیال هم شدیم و قهر کردیم.
حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عملیات دیگر علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفت. هی با خودم می گفتم نکنه علی شهید یا اسیر شده باشه. نکند بد جوری مجروح شده باشه.
ای خدا اگه چیزیش شده باشه، من جواب ننه باباشو چی بدم. دیگه داشتم رسما گریه می کردم که دیدم بچه دارند می خندند و هیاهو می کنند.
یکهو شنیدم عده ای با لهجه ای فارسی شعار می دهند که: « پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ!!!» با تعجب سرم را به طرف صدا گرداندم و صحنه ای عجیب و باورنکردنی را دیدم. دهها اسیر عراقی پابرهنه و شعارگویان به طرف ما می آمدند.
پیشاپیش آنها علی، سوار بر شانه های یکی از درجه دار های سبیل کلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان می داد و عراقی ها با دستور او شعار می دادند:
پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ
این اولین و آخرین بار بود که به این شعار حسابی و از ته دل خندیدم و شاد شدم. دویدم به سمت علی و او هم با دیدن من از شانه های آن بدبخت اومد پایین و همدیگر را بغل کردیم و صورت همدیگه را ماچیدیم (بوس کردیم). علی با خنده به من گفت: می بینی اکبر، حتی عراقیها هم طرفدار پرسپولیس اند. هر دو غش غش خندیدیم. عراقی ها هم که نمی دانستند دارند چه شعاری می دهند با ترس و لرز فریاد می زدند: پرسپولیس هورا - استقلال سوراخ
104099
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 2/3/2013 8:05:25 PM
کاربر مهمان
  ارشد آسایشگاه می ‌خواست هر طور که شده، سهمیه‌ی لباس اسرا را که تحویلش یک ‌سال به تأخیر افتاده بود، از سرگرد بگیرد. برای همین دستور داد مسئول باغچه، قلمی ‌ترین خیارسبزها را برای پذیرایی آماده کند، در بهترین ظرف بگذارد و هر وقت اشاره کرد، میوه را بیاورد تا بعد از خوردنِ آن، بحث احتیاجات اسرا باز شود.
با اشاره‌ ی دست ارشد، مسئول باغچه، با ادب تمام سینی را که خیارهای قلمی و براق، به گونه ‌ای منظم در آن گذاشته شده بود، به حضور سرگرد آورد. ارشد با لب‌ خند دروغین، گفت : بفرمایید جناب سرگرد؛ قابل شمارو نداره. دست کِشتِ خودِ اسراست.
سرگرد نگاهی به سینی و خیارهای سبز و براق انداخت. بعد، نگاهی به ارشد انداخت و با عصبانیت گفت: من رو مسخره کردید؟
ارشد که انتظار چنین برخوردی رو نداشت، نگران از این که خیارها خوب شسته نشده باشند ، یا در نحوه‌ی تقدیم‌ شان قصوری از کسی سرزده باشد، گفت : اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟
سرگرد با قهر حرکت کرد و در حالی‌ که می ‌رفت، می‌ گفت: بزرگاشو خودتون خوردید، ریزه‌ میزه‌ هاشو میارین جلوی من...؟
زبان ارشد بند آمده بود. تا آمد سوء تفاهم را رفع کند، سرگرد رفته بود. خنده ‌ی بچّه‌ ها هم به هوا رفت.
104098
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 2/3/2013 8:03:23 PM
کاربر مهمان
  سرش به کار فرهنگی‌ اش بود. سوت آزاد باش که زده می‌ شد، سیّد کارش را شروع می‌ کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه ‌اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت و...
در کارش خیلی جدّی بود و در عین حال بذله‌گو و شوخ طبع، و از همه مهم‌ تر، این‌ که سیّد در خوش ‌مشربی و حاضرجوابی تک بود و کم‌تر پیش می‌ آمد رو دست بخورد. یک روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می ‌رفت توی آسایشگاه که مجید از جلویش درآمد.
ـ خسته نباشی آقا سیّد... این نمایش ‌تون کی می ‌ره روی پرده؟
ـ می ‌ره إن ‌شاءالله؛ هفته ‌ی آینده، البته اگر بچّه‌ ها بیان سر تمرین.
ـ جداً دستت درد نکنه سیّد. اگر امثال تو توی این چار دیواری نبودن، دهن روحیه‌ی بچّه ‌ها سرویس بود؛ خدااجرت بده.
مجید داشت از سیّد تعریف می‌ کرد و همان‌طور رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! من که هیچ ‌ام، پوچ‌ ام، به‌خاطر این بچّه مخلص‌ ها، من رو هم ببخش. خدایا! درسته که ما گناه ‌کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این اولاد پیغمبر...
مجید می‌ گفت و سیّد از تواضع سر به زیر انداخته بود؛ گویی اصلاً از این همه مدح و ثنا راضی نباشد؛ اما مجید ادامه داد:
اما این سیّد که دیگه از ما بی‌ آبرو تره...
سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار می ‌داد، می‌گفت: پس تو کِی آدم می‌شی، ها؟ کِی؟...
104097
نام: آسمان
شهر: آسمان
تاریخ: 2/3/2013 8:01:42 PM
کاربر مهمان
  سلام بر همه
دوستان با اجازتون میخوام ازبعضی مطالبتون تو وبلاگم استفاده کنم اشکالی که نداره؟
ملتمس دعا من بااجازتون توسل ب کریم اهل بیت ع رو برمیدارم

دلی که صبر دارد گنج دارد/دل بی صبر همیشه رنج دارد
چند روز پیش این یه بیت شعر رو دیدم خیلی خوشم اومد مخاطب خاصی هم نداره
یاحق
104096
نام: بیچاره
شهر: نامردان
تاریخ: 2/3/2013 7:55:04 PM
کاربر مهمان
  خیلی اعصابانیم از خودم از حرفای مردم از آش نخورده و دهن سوخته فقط اینجاست که می تونم راحت حرف دلمو بزنم راستش بعضی از آشناها و دوستان حرف درآورن که من با یه نفر دوستم وهمدگیر دوست داریم ولی خودم همین امروز فهمیدم بعد پسره گفته شاید دختره حرف ودرآورده من که با اون دوست نیستم حالا همه ی کاسه کوزه ها سر من شکسته و آبروم داره میره راستش از پسر هم بدم نمیاد و نمیخوام از دستش بدم ولی از حرفش ناراحت شدم حالا چه حوری بهش بفهمونم این حرف از من نبوده ؟ترو خدا دعام کنید.
104095
نام: تنها
شهر: تنهایی
تاریخ: 2/3/2013 7:26:33 PM
کاربر مهمان
  بچه ها دعا کنید همین امشب همه چیز معلوم بشه من بد جور گرفتارم شما از خدا بخواید
104094
نام: تنها
شهر: تنهایی
تاریخ: 2/3/2013 7:20:08 PM
کاربر مهمان
  بچه ها دعا کنید همین امشب همه چیز معلوم بشه من بد جور گرفتارم شما از خدا بخواید
104093
نام: سمیرا
شهر: شیراز
تاریخ: 2/3/2013 7:15:40 PM
کاربر مهمان
  دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد
زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت:

اونوقت شما ازش بپرسید
<<ابتدا <قبلی 10416 10415 10414 10413 10412 10411 10410 10409 10408 10407 10406 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved