شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
103832
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:32:45 PM
کاربر مهمان
 
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک.بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز.دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:(الایرانی !الایرانی!)و بعد هرچی تیر داشتند ریختند تو آسمون.نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیک تر و داد زدند:(القم القم بپر بالا)صالح گفت:( ایرانی اند... بازی در آوردند!)عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:(السکوت الید بالا)نفس تو گلوهامون گیر کرد.شیخ اکبر گفت:نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند....خلیلیان گفت صداشون ایرانیه....
یه نفرشون چند تیر شلیک کرد و گفت:(روح!روح!)دیگری گفت:اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت:بچه ها می خوان شهیدمون کنند.و بعد شهادتین رو خوند.دستامون بالا بود که شروع کردن با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادند که ما رو ببرندسمت عراقی ها.همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یکدفعه صدای حاجی اومد که داد زد:(آقای شهسواری !آقای حجتی !پس کجایین؟!)هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقی ها کلاشو برداشت.رو به حاجی کردوداد زد :بله حاجی !بله ما اینجاییم!....حاجی گفت اونجا چیکار می کنین ؟گفت:(چندتاعراقی مزدور دستگیر کردیم)و زدند زیر خنده و پا به فرار گذاشتن....

103831
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:28:48 PM
کاربر مهمان
  فاو بوديم !
گفتم : احمد گلوله خورد كنارت چي شد؟ گفت : يه لحظه فقط آتيش انفجارشو ديدم وبعد ديگه چيزي نفهميدم. گفتم : خب! گفت: نمي دونم چقدر گذشت كه آروم چشمامو باز كردم، چشمام تار تار مي ديد. فقط ديدم چند تا حوري دوروبرم قدم مي زنند. يادم اومد كه جبهه بوده ام وحالا شهيد شده ام. خوشحال شدم مي خواستم به حوري ها بگم بياييد كنارم ! اما صٍدام در نمي اومد. تو دلم گفتم : خب الحمد الله كه ماهم شهيد شديم ويه دسته حوري نصيبمون شد. مي خواستم چشمامو بيشتر باز كنم تا حوريا رو بهتر ببينم اما نمي شد. داشتم به شهيد شدنم فكر مي كردم كه يكي از حوري ها اومد بالا سرم .خوشحال شدم گفتم حالا دستشو مي گيرم ومي گم حوري عزيزم! چرا يه خبري از ما نمي گيري؟! خداي ناكرده ما هم شهيد شديم! بعد گفتم: نه اول مي پرسم : تو بهشت كه نبايد بدن آدم درد كنه وبسوزه پس چرا بدن من اين قدر درد مي كنه؟! داشتم فكر مي كردم كه يه دفعه چيز تيزي رو فرو كرد تو شكمم. صٍدام در اومد وجيغم همه جا رو پر كرد. چشمامو كاملاً باز كردم ديدم پرستاره .خنده ام گرفت .گفت : چرا مي خندي؟ دوباره خنديدم وگفتم: چيزي نيست وبعد كمي نگاش كردم وتو دلم گفتم: خوبه اين حوري نيست با اين قيافش؟!

103830
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:27:05 PM
کاربر مهمان
  به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید چه کاری می‌شد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه ‌رسید. با‌‌ همان پاترول فکسنی‌ و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود.

حاج‌بخشی می‌آید با سربندی بر سر و گلاب‌پاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته‌ شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد و در پاسخ او فریاد می‌زدند «دشمن!».
ـ کی بریده؟
ـ آمریکا
ـ کجا می‌رید؟
با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچه‌ها می‌نشیند و همگی، با یک صدا فریاد می‌زدند
-کربلا
- منم ببرید
- جا نداریم!

و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچه‌ها اعتراض می‌کند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع می‌شود و نیرو‌ها و تانک‌های عراقی مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند.

103829
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:23:46 PM
کاربر مهمان
  در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.
عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."

بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید
103828
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:22:31 PM
کاربر مهمان
 
وقتي آشپز مراعات حال برادران سنگين وزن- هيكل تداركاتي- را مي‌كرد و غذايشان را يك كم چربتر مي‌كشيد، يا ميوه درشت‌تري برايشان مي‌گذاشت، هر كس اين صحنه را مي‌ديد، به تنهايي يا دسته جمعي و با صداي بلند و شمرده شمرده شروع مي‌كردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفيق الپارتي في الدنيا و الاخره!» يعني داريد پارتي بازي مي‌كنيد حواستان جمع باشد

103827
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:20:28 PM
کاربر مهمان
 
مثل اينکه شش ماهه به دنيا آمده آمده بود...
حرف، با عجله! ميزد
غذا ميخورد ، با عجله!
راه ميرفت ، با عجله!
نماز خواندنش هم به همين ترتيب، با اين وجود امام جماعت گردان ما بود؛
اذان را که ميگفتند با عجله قامت بسته بود... قبل از اينکه تکبير بگويد
سرش را بر مي گرداند روي نماز گذاران و مي گفت:
(من نماز تند مي خوانم،بجنبيد عقب نمانيد،راه بيفتم رفته ام!!!
پشت سرم را هم نگاه نمي کنم،بين راه نگه نمي دارم، سر راه هم سوار نمي کنم...!!!)

103826
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 1/31/2013 9:19:14 PM
کاربر مهمان
  بسم رب شهدا

بال های خسته
پرهای شکسته
دل هایی خونین
سجاده های خاک گرفته
گله هایی در خواب
دل هایی گمشده
و مجالی که نیست !
گاز خردل
سرفه هایی سنگین
و یارانی که
هزاران سال بعد
طعمه باستان شناسانند
غربتی غریب
کوچه پس کوچه هایی دلتنگ
شهری دل مرده
با سنگفرشی اسیر
گرفتار بازندگانی
نا آشنا با زندگان
و شهدایی تفحص شده
که در معراج شهر
دلتنگ و بی قرار
رمل های فکه و قتلگاه و راه خون
و آرزویی غریب
که کاش تفحص نمی شدند
به حرف تو رسیدم
ای دوست !
کاش تفحص نمی شدم
شعر از محمد طوقانی
103825
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 1/31/2013 9:16:23 PM
کاربر مهمان
  00000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000
فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله(علیرضا محمودی)
بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم...
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم...
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم....
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم....
از این که مرگ را فراموش کردم....
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم....
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم.....
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم....
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند....
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم....
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم....
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم....
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم....
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم....
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند....
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود....
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری.....
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم....
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند....
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم....
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم....
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم....
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم....
از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم....
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا ... به نشنیدن زدم....
از
103824
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:15:18 PM
کاربر مهمان
  نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاهمي‌كرد.
103823
نام: ملتمس دعا
شهر: آشوب
تاریخ: 1/31/2013 9:14:32 PM
کاربر مهمان
 
توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است.
يكي از بچه‌هاي دسته بود. خوب مي‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌اي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟»
او هم بي‌معطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»
<<ابتدا <قبلی 10389 10388 10387 10386 10385 10384 10383 10382 10381 10380 10379 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved