هدایای مدیر كل
تا آنجا كه من
اطلاع داشتم، درآمد او از محل بازنشستگی بانك بود. وقتی یاران بشاگرد به دیدنش
میآمدند به نحو احسن پذیرایی مینمود و در موقع رفتن از باب قدردانی هدیهای
عنایت میكرد. این هدیه بنا به آنچه در بشاگرد بود تنوع داشت. گاهی یك صندوق
پرتقال، گاهی چند بسته خرما و... امّا نكته مهم كه شاید بسیاری از مهمانها خبر
نداشتند. این بود كه پول این هدایا را از جیب شخصی خود میداد. هیچ وقت از
كمیته امداد هزینه نمیكرد. پول صندوق میوه را حساب میكرد و به حساب كمیته
واریز مینمود. یادم هست یك سال سیصد هزار تومان بابت این هدایا پرداخته بود و
حال اینكه مهمانها آمده بودند، طرحی را راهاندازی كنند یا در ساخت مدرسهای
كمك كنند یا... هیچكدام مهمانهای شخصی او نبودند.
محمد رضا زرشكی
والی
علوی
دیگ غذا را گذاشتیم
عقب وانت پاترول و بردیم برای روستای «پوسمن». موقع رفتن من بودم و حاجی. امّا
موقع برگشت یكی دو نفر اضافه شدند. لذا حاجی گفت من عقب وانت مینشینم و هر چه
اصرار كردند كه حاجی جلو بنشیند فایده نكرد. حاجی رفت عقب نشست و من هم پریدم
كنار حاجی. ماشین حركت كرد. سر هر پیچ وقتی ترمز میزد، كلّی گرد و غبار و خاك
روی سر و لباس ما مینشست. آنها كه بشاگرد آمدهاند میدانند چی میگم. رسیدیم
خمینیشهر. چند نفری آمده بودند حاجی را ببینند. فكر میكنم از استانداری بودند
و حاجی را هم نمیشناختند. یكی از آنها آمد جلو و از حاجی پرسید رئیس اینجا
كیه؟ حاجی در حالی كه مشغول تكان دادن گرد و خاك از لباسهای ساده و كفشهای
كتانی خود بود گفت: اینجا رئیس نداره. گفت مگه میشه؟ گفت بله میشه، اینجا
مسئول داره.
فكر كرد حاجی كارگر
كمیته امداد است. گفت شما كارگر اینجا هستید؟ حاجی گفت بله. در همین حال یكی از
كارمندان آمد جلو و گفت حاجی جواب فلان نامه چی شد؟ آن شخص تازه متوجه شد و
عذرخواهی كرد. حاجی با همان لحن گرم و صمیمی همیشگی خود گفت: ما واقعاً كارگر
این مردم هستیم !
محمد
مسعود والی
خاطرات سفر
دو خاطره از یكی از
سفرهایی كه در زمان كودكی همراه خانواده به بشاگرد رفتیم همچنان در ذهنم باقی
مانده است. یكی اینكه از همان اول كه از تهران میخواستیم حركت كنیم، حاجی به
مادرم گفت در بشاگرد لباس نو به تن بچهها نكن. مادرم هم كهنهترین لباسهایم را
به تن ما كرد تا با بچههای بشاگردی یكسان باشیم. دوم اینكه در مسیر بشاگرد
مرتب ماشین توی دستانداز میافتاد و من هم كه بغل مادرم بودم، سرم به سقف
ماشین میخورد. یك مرتبه آنچنان محكم خورد كه سرم باد كرد.
محمد
مسعود والی
سجاده نشین بشاگرد
اكثر اوقات با وضو
بود و نسبت به خواندن نماز در اول وقت مقید. در سفر نزدیك اذان كه میشد سعی
میكرد آبی برای تجدید وضو و مكانی را برای نماز پیدا كند. شبها در اطاق خودش
به سر میبرد، ولی وقتی در نیمههای شب برای وضو گرفتن به وضوخانه میآمد متوجه
میشدم كه برای نماز شب آماده میشود. اگر هم با هم در یك اطاق میخوابیدیم، به
گونهای بیدار میشد كه من اذیت نشوم و از خواب نپرم. البته گاهی هم من بیدار
میشدم و همراهی میكردم و با هم نماز میخواندیم. نكته مهم این بود : هر مقدار
هم كه خسته میبود و هر موقع شب كه میخوابید، سعی میكرد یك ساعت به اذان صبح
برای نماز شب بیدار شود. هیچ گاه خستگیهای روزانه مانع نماز شب او نمیشد. چه
بسا با همان نماز شب و راز و نیاز با خداوند رفع خستگی میكرد.
محمد
رضا زرشكی
سروی از باغ آزادی
ابعاد شخصیتی حاجی
را نمیتوانم بیان كنم. فقط میتوانم بگویم كه حاج عبدالله مصداق تمام و كمال
این دو بیتی بود:
گر مرد
رهی میان خون باید رفت |
از پای
فتاده سرنگون باید رفت |
تو پای
به راه در نه و هیچ مگوی |
خود
راه بگویدت كه چون باید رفت |
بارها به حاجی می
گفتم اگر ایثار است، اگر خدمت است، گمان میكنم شما انجام وظیفه كرده باشی.
شاید خانواده هم حقی داشته باشند. البته گاهی هم این را اضافه میكردم كه شاید
كسی به خدمات شما توجه نداشته باشد.
حاجی در پاسخ می
گفت شما تصور میكنید من برای افراد خاصی كار میكنم و یا برای پست و مقام زحمت
میكشم؟ نه، من با خدا معامله كردهام!
چندین بار به او
پیشنهاد دادند كه كاندیدای مجلس بشو. در جواب میگفت اگر نماینده مجلس شوم دیگر
« والی» نیستم.
چند سال قبل به
خاطر ناراحتی ریهای كه پیدا كرده بود، دكتر پیشنهاد عوض كردن مكان اسكان ایشان
را داده بود. با هم رفتیم زمینی را دیدیم و قرار شد به اتفاق خانه را بسازیم.
گفتم چه كنم؟ گفت زمین را قولنامه كن. من هم رفتم زمین را قولنامه كردم. به
حاجی گفتم حالا برای ساخت نیاز به پول است. گفت برو منزل من را بفروش، من كه
عازم بشاگرد هستم. گفتم حاجی این كار 3 یا 4 ماه طول میكشد تا مشتری پیدا شود
و بفروشم. شما در بازار این همه اعتبار دارید، این همه دوستان صمیمی دارید، از
یك نفر 10 یا 15 میلیون قرض بگیرید تا خانه را بفروشیم و بدهیم. ایشان ناراحت
شد و گفت: من نه آن خانه را میخواهم و نه آن زمین را و نه از كسی 15 میلیون
میگیرم برای خودم سرمایه كنم!
مجید
والی
مدیر كل شبانه روزی
ساعات كار یك مدیر
كل تعریف دارد. از ساعت 8 صبح مثلا تا 4 بعداز ظهر. امّا كار حاج عبدالله 24
ساعته بود. حتی اگر كسی نیمه شب هم میآمد و كاری داشت، حاجی نه تنها روترش
نمیكرد، بلكه اگر میشد كار او را حل میكرد. خود را وقف خدمت به مردم بشاگرد
كرده بود. بارها شاهد بودیم كه افراد گرفتار نیمه شب درب اطاق او را میزدند.
یكی میگفت حاجی به دادم برس كه زنم زایمان دارد و دیگری... امّا هیچ وقت حاجی
نمیگفت حالا نیمه شب است برو صبح بیا.
محمد
رضا زرشكی
نَفَس خدایی
چایی درست كردن
حاجی خیلی جالب بود. خیلی با حوصله میگذاشت آب جوش بیاید. بعد كمی صبر میكرد
تا جوشش آب تمام شود، چایی را میشست و میگذاشت با بخار دم بكشد... شاید یك
ساعتی طول میكشید تا چایی آماده شود و لذا روزهایی كه مطالعه و درس داشتم سعی
میكردم از دست حاجی فرار كنم و در مقابل دعوت حاجی به چای خوردن، بهانهای
بیاوردم.
یك خاطرهای هم
دارم كه بد نیست همین جا نقل كنم. روزها درس میدادم، شبها هم در مسجد
خمینیشهر منبر میرفتم. سینهام حسابی گرفته بود و اذیتم میكرد. رفتم سراغ
حاجی و از خستگی سینهام برایش گفتم. گفت بنشین. نشستم. حاجی یك لیوان آب
برداشت، كمی شیر خشك ریخت، بعد گفت عسل اعلای سبلان هم دارم، كمی هم عسل اضافه
كرد و مخلوط كرد. بعد یك حمد هم به آن خواند، داد به من خوردم. خدا شاهد است
وقتی خوردم و بعد رفتم منبر هیچ اثری از كسالت سینهام باقی نمانده بود. در
آیات و روایات هم اشاره شده است كه شیر و عسل و حمد شفا است.
محمد
عسگری
ناظر
واقعی
تخصص من زمینشناسی
است. لذا در بشاگرد برای پیدا كردن خاك رس، شن، ماسه، آهك و... همراه با حاج
عبدالله زیاد كوه میرفتیم. برایم خیلی جالب بود كه در كنار آن فضای معنوی كوه،
حاجی همواره دنبال دانستن و یاد گرفتن بود. سنگی را برمیداشت و از ویژگیهای
آن سوال میكرد. یا سوال میكرد چرا این قسمت از زمین اینگونه است. او خود را
مسئول میدانست از آغاز تا پایان یك پروژه نظارت كامل داشته باشد و لذا باید با
كار، مراحل آن و چگونگی آن آشنا میشد تا بتواند به نحو جدی كار را نظارت كرده
و به ثمر برساند.
محمد
رضا زرشكی
مشاعره
با حاجی بودن
همهاش خاطره است. سال 64 بود كه تازه دیپلم گرفته بودم. برای اولین بار همراه
حاج عبدالله راهی بشاگرد شدم. در بین راه نزدیكیهای حاجیآباد بودیم كه حاجی
گفت حمید حاضری مشاعره كنیم؟ گفتم بله. مشاعره شروع شد. گرماگرم مشاعره بودیم و
مشاعره حالت جدی بخود گرفته بود كه نوبت من شد كه با الف شعری بگویم. من گفتم :
از عشق تومن
مرغم باور نداری قد قد
آن قدر حاجی خندید
كه نگو. بیست سال میگذرد امّا هنوز خندههای حاجی در ذهنم هست.
حاجی معمولا در
ماشین كه بودیم آنهم در مسیر طولانی و خستهكننده بشاگرد، بچهها را مشغول
میكرد. یكبار هم با حاج امیر مشاعره میكردند. حاج امیر این شعر را خواند:
تو میبینی كه
نابینا به چاه است اگر دستش نگیری تو، گناه است
دوباره نوبت حاج
امیر شد. كم آورد و گفت: تو كه دیدی نابینا به چاه بود... حاج عبدالله میخندید
و میگفت بس است. تو هم فقط یك نابینا به چاه را بلدی.
حمید
والی
یك
مرد و یك شهر
حاجی انسانی
«مومن»، «با اراده»، «اهل حركت» و «ایثارگر» بود. خیلیها ایمان دارند ولی
اراده محكم و استوار ندارند. بعضیها ایمان و اراده دارند، امّا اهل حركت
نیستند، به دنیا وابستهاند، زمینگیرند. عدهای ایمان دارند، اراده دارند، اهل
حركت هم هستند امّا ایثارگر نیستند. میگوید میروم امّا حق ماموریت چه میشود؟
حاجی همه اینها را
داشت، كسی كه بیش از بیست سال خانواده را بگذارد و برود، در سال 5 یا 6 بار
بیشتر خانواده را نبیند. در جایی خدمت كند كه 3 بار مالاریا بگیرد، بیست سال با
مالاریا زندگی كند و... واقعاً حاجی با خدا معامله كرده بود.
همین ویژگیها بود
كه او را معتمد مردم بشاگرد ساخته بود. تمامی اقشار بشاگرد به او اعتماد داشتند
و او را میستودند. در مشكلات و نزاعها او را حَكم قرار میدادند. آنجا كه
اختلاف به درگیری مسلحانه كشیده میشد، طرفین درگیری به احترام ورود حاجی،
اسلحهها را كنار میگذاشتند، به استقبال او میآمدند، او را میبوسیدند و به
قضاوت او رضایت میدادند.
خلاصه داستان «یك
مرد و یك شهر» بود. والی هم فرماندار بود، هم شهردار، هم امدادگر ، هم نیروی
انتظامی و...
سید
علی اكبر هاشمیان
خادمی مهربان
یادم میآید در
سفری به بشاگرد، من پشت فرمان نشسته بودم. شخصی از اهالی بشاگرد دست بلند كرد.
حالا من توجه داشتم یا نداشتم، رد شدم. مرحوم والی بلافاصله معترض من شد كه
اینها قلبشان میشكند. اگر دست بلند میكنند حتماً یك نیش ترمزی بكنید و
بایستید و حرف اینها را بشنوید و جواب سلام آنها را بدهید و رد شوید.
این تذكر مرحوم
والی در واقع نشان از قلب رقیق و علاقهی عمیق و شدید او به مردم آن خطه بود.
از بشاگردیها هم
باید تشكر كرد كه حقاً نسبت به این خدمتگزار خادم و خالص خود شاكر بودند،
آنگونه كه مرحوم والی را در حقیقت رئیسجمهور خود میدانستند. گویی این خطهی
بشاگرد كه 7000 كیلومتر مربع وسعت دارد، یك جزیره مستقلی در كشور ایران است كه
روسای سه قوة مجریه ، مقنّنه و قضاییه آن والی است.
محسن
صراف زاده
مصداق بارز فقر
با حاج عبدالله
رفتیم روستای «شینش». دیدم یك خانمی مقداری خمیر درست كرده و چند تا بچه قد و
نیم قد هم دور او را گرفته بودند. هر كدام دست خود را میآورد جلو، این خانم
مقداری خمیر كف دست آنها میگذارد و آنها هم خمیر را در دهان میگذاردند و
میرفتند دنبال بازی.
از حاجی پرسیدم
حاجی چرا اینها را نمیپزد و به بچه بدهد. گفت: اگر بپزد شب دیگر غذا ندارند
بخورند. خمیر كه به آنها میدهد تا 24 ساعت در شكمشان میماند !
محمد
رضا زرشكی
فقر و غنا
حاجی از اولین سفر
خود به بشاگرد خاطرات خواندنی و شنیدنی زیادی داشت. افسوس و صد افسوس كه این
خاطرات در زمان حیات ایشان جمعآوری نشد. یكی از خاطرات ایشان این بود كه
میگفت:
« همراه با آقای
اسدی نیا و آن برادر روحانی و راهنمایمان آقای اباصلت وارد روستایی شدیم.
اباصلت رفت نزد خانمی كه چند مرغ و خروس داشت و گفت اینها از شهر آمدهاند،
اینقدر نان خالی خوردهاند كه دل درد گرفتهاند و مریض شدهاند. اگر مرغ و
خروسی بكشید و به ما بدهید بخوریم پولش را میدهیم. آن خانم عصبانی شد و گفت من
از مهمان پول بگیرم... تو خجالت نمیكشی... ؟
رفت كه مرغ و
خروسها را بكشد كه به اصرار او را راضی كردیم كه یك مرغ كافی است. یك مرغ را
سر برید و با آبی كه سفید رنگ بود، آن را بدون روغن و پیاز درست كردند و به
تعداد افراد در ظرف گذاشتند و آوردند. از شدت گرسنگی شروع كردیم به تلیت كردن
نان. هنوز كسی لقمهای نخورده بود كه من دیدم كپر تاریك شد. تعجب كردم و سرم را
بالا آوردم دیدم چهل پنجاه تا بچه دارند همدیگر را هل میدهند و دارند به ظرف
غذای ما نگاه میكنند. خیلی ناراحت شدم. یك چوب دستم بود ، چوب را بلند كردم و
گفتم هر كس دستش داخل غذا برود میزنم روی دستش. اسدی نیا گفت چی شده ؟ گفتم
بیرون را نگاه كن. یك نگاهی كرد دید بچهها با چشمان از حدقه بیرون زده، در
حالی كه آب از لب و لوچهشان آویزان است ما را نگاه میكنند. اسدی نیا ظرفهای
غذا را برداشت گذاشت، بیرون كپر. بچهها شیرجه رفتند روی ظرف غذا. آن خانم آمد
و شروع كرد به زدن بچه ها. به او گفتم كه ما خودمان غذایمان را به اینها
دادهایم و نگذاشتیم آنها را بزند. بچهها با ولع غذا را میخوردند و ما سه نفر
هم گریه میكردیم.»
سید
محمدرضا مهاجر
همراه با نخست وزیر
حاجی از عشق و
علاقه بشاگردیها به امام حسین(ع) میگفت و اینكه امكان دارد نان برای خوردن و
سایبان برای زندگی كردن نداشته باشند، امّا در هر روستا كه بروی حسینیه دارند.
سخن حاجی به اینجا كه رسید این خاطره را یاد آور شد:
« سال 63 یا 64
بود، با آقای میر حسین موسوی ( نخست وزیر وقت) با هلی كوپتر آمدیم بشاگرد.
بالای روستای «بُن ریز» بودیم كه ایشان گفتند این روستا را ببینیم. آمدیم پایین
تا هلیكوپتر روی زمین نشست مردم به سمت كوهها فرار كردند. آقای موسوی پرسید
چرا مردم اینطور كردند؟ گفتم چون اولین بار است هلیكوپتر میبینند ترسیدند.
مشكلی نیست حالا كه پیاده شویم مرا ببینند میشناسند و بر میگردند. پیاده
شدیم. مردم را صدا كردم جمع شدند. با آقای موسوی وارد یك كپر شدیم. خانمی تازه
وضع حمل كرده بود و وضع بسیار ناجوری داشت. آقای موسوی خیلی متاثر شد. صحبت از
مواد غذایی مقوی به میان آمد. من برای ایشان توضیح دادم كه اینجا صحبت از «هیچی
ها» است. آقای موسوی گفت مردم را جمع كن برایشان صحبت كنم. مردم را جمع كردم.
ایشان یك مقداری صحبت كردند و بعد گفتند حالا از من چه میخواهید تا برایتان
انجام دهم؟ مردم نگفتند پول میخواهیم، نگفتند دستور بده برایمان خانه بسازند
بلكه گفتند دستور بدهید برایمان یك حسینیه بسازند! آقای میر حسین موسوی گریهاش
گرفت و پنجاه هزار تومان داد و گفت حسینیه را شروع كنید بقیه اش را برایتان می
فرستم.»
سید
محمد باقر مهاجر
فن مدیریت
افرادی كه میآمدند بشاگرد كار كنند معمولا از
روی عشق و علاقه به مردم محروم بود و لذا در حد توان كار میكردند. امّا اگر
بعضیها تنبلی میكردند و یا به فكر كم كاری میافتادند، میدانستند كه در
مقابل حاجی حرفی برای زدن ندارند. هر چه بگویند حاجی جواب آن را آماده دارد و
به قول خودشان حاجی از خودشان به كار بیشتر آشنا بود. واقعاً هم همینطور بود.
حاجی چنان به امور «بنایی»، «معماری»، «مهندسی» و... آشنا شده بود كه به راحتی
عیوب كار را متوجه میشد و همین یكی از علل مهم موفقیت حاجی در امور عمرانی
منطقه بود.
یادم میآید با
حاجی میرفتیم به یكی از روستاها برای دیدن یك پروژه عمرانی. در مسیر برخوردیم
به یكی از كارگران آشپزخانه. حاجی شیشه را داد پایین و گفت چرا فلان لوله در
آشپزخانه گرفته است؟ بنده خدا دست و پایش را گم كرد و توجیهی كرد و مانده بود
كه حاجی كی رفته آشپزخانه و دیده... حاجی گفت تا بعد از ظهر كه میآیم حتماً
درست شده باشد و رفتیم. در ادامه رفتیم سراغ پروژه ساختمانسازی حوزه علمیه
خواهران. همین كه رسیدیم حاجی به معمار گفت این نبشیها چرا بیرون آمده و باید
اینطور باشد. معمار هم كه دید حاجی بر كار مسلط است و توجیهی ندارد، گفت چشم
درستش میكنم.
محسن
لب خندق
هتل بشاگرد
حاجی خیلی
مهماندوست بود. جانش را فدای مهمان میكرد. گاهی آن قدر مهمان منزل ما بودند كه
برای خواب جا كم میآوردیم، من و بچهها میرفتیم منزل پدر و مادر خودم یا منزل
مادر حاج عبدالله. بعضی از روی شوخی و مزاح اسم خانه ما را گذاشته بودند «هتل
بشاگرد».
یك بار از بشاگرد
خانمی را آورده بودند كه بچهدار نمیشد تا در تهران مداوا شود. وقتی او را به
خانه آوردند خطاب به من گفتند: حتماً از رختخوابی كه برای مهمان كنار گذاشتهای
برای استراحت او استفاده كن. سر یك سفره با هم غذا بخورید. دكتری كه خودت
میروی او را هم ببر تا راهنمایی كند كه چه كار كنید و... این خانم را با خانم
دیگری كه همراهش بود گذاشت و خودش به بشاگرد رفت و در مدت یك ماهی كه اینها
منزل ما بودند از بشاگرد به تهران نیامد كه اینها در منزل ما راحت باشند.
همسر
حاج عبدالله
به عمل كار برآید
حاجی وقتی برای سركشی به امور عمرانی و ساختمانسازی میرفت و یا در مسیر میناب
- بشاگرد و یا بشاگرد - میناب، در ضمن سری هم به پروژهها میزد، میدید یك
پروژه ساختمانی با كندی پیشرفت میكند و یا میدید كار لنگ است، فوری از ماشین
پیاده میشد، چفیه را به سر میبست، یا علی میگفت و فرغون را بر میداشت و
شروع میكرد به كار. حتی گاهی كارگرها با فرغون به نوبت ایستاده بودند تا فرغون
آنها پر شود و ببرند، حاجی میآمد سر صف میایستاد و میگفت احترام بزرگترها را
داشته باشید، خارج از نوبت فرغون را پر میكرد و میرفت.
این كار حاجی از هزار حرف موثرتر بود و آنچنان شوقی در افراد ایجاد میكرد كه
كار آنها چند برابر میشد.
حسین
الفت
خسته ای ؟ نه
سال 61 كه حاجی
برای اولین بار به بشاگرد آمد با او آشنا شدم. آنها چند نفر بودند، ولی هر كدام
پس از مدتی رفتند و فقط حاجی ماند. با حاجی میرفتیم منطقه را میدیدیم. گاهی
توی گردنهها الاغ نمیتوانست بالا برود، حاجی صدا میزد «علی داستانی، علی
داستانی، الاغ دادی به ما، بجای اینكه اون من را بكشه من باید الاغ را بكشم.»
خدا رحمتش كند آدم خوش اخلاقی بود.
یك روز پرسید اهالی
روستا كمك میكنند تا جاده بزنیم؟ گفتم بله. رفت بیل و كلنگ آورد و خودش اول
شروع كرد. حاجی كلنگ میزد. برای اینكه خسته نشود، میرفتم كلنگ را از دستش
میگرفتم حاجی دیلم بر میداشت، دیلم را میگرفتم حاجی بیل بر میداشت. خدا
شاهد است حاجی از ما بیشتر كار میكرد. ما خسته میشدیم امّا حاجی نه.
علی
داستانی
استراحت در تهران
حاجی وقتی میآمد
تهران، اسمش این بود كه آمده، به خانواده سر بزند امّا یا در تهران جلسه داشت
یا برای پیگیری امور بشاگرد به ورامین، دماوند، قزوین، قم، اصفهان، یزد و...
سفر میكرد. تازه وقتی هم كه میآمد، یكی مراجعه میكرد درب منزل و از او برای
حل مشكل ازدواج دخترش كمك میخواست، یكی تلفن می زد و از او میخواست برای حل
شدن مشكل خانوادگی او پا درمیانی كند، تلفن همراه زنگ میزد و یك نفر از بشاگرد
كسب تكلیف میكرد و گاهی هم هر سه همزمان با هم به صدا در میآمدند. زنگ خانه،
زنگ تلفن و زنگ همراه. معلوم بود همه با حاجی كار دارند. اگر چه حاجی از روی
شوخی میگفت خانم با شما كار دارند، گوشی را بردار.
همسر
حاج عبدالله
در اوج تواضع
رفته بودم تهران
برای پیگیری یكی از امور مربوط به بشاگرد. كنار حاجی نشسته بودم، حاجی رانندگی
میكرد و صحبت از سفر عمره و زیارت ائمه اطهار (ع) بود. حاجی گفت : مدتی است
میخواهم بروم زیارت حضرت رضا (ع) ولی آمادگیش را ندارم. رفتن به زیارت آدابی
دارد، دل پاك میخواهد و... گفتم حاجی شما كه الحمدلله موفقی. نه حقالناس به
گردن داری، نه حقالله. دل از این پاكتر ؟ بار از این سبكتر؟ هر كجای بشاگرد
میرویم دعاگوی شما هستند. خودت و خانوادهات را فدای بشاگرد كردهای. همت از
این بالاتر؟ نامه اعمال از این پر بارتر؟
حاجی در جوابم گفت:
«كار را بچهها
میكنند. كمیته امداد میكند. من هم یكی هستم مثل همه. دیگران كار را میكنند،
مردم به مسئول نسبت میدهند. افرادی كه برای بشاگرد كار میكردند بعضی جبهه
رفتند و شهید شدند و بعضی هم مثل دكتر بختیاری به بیماری بومی منطقه مثل
مالاریا مبتلا شد و به رحمت خدا رفت. یا آقای رضا افشار كه جانش را برای نجات
بشاگرد گذاشت. مردم باید دعاگوی اینها باشند. من كی هستم.»
سید
محمد باقر مهاجر
هشدار
در یك سفر توفیق همراهی شهید بزرگوار «اسدالله لاجوردی» شامل حالم شد. با ایشان
به یكی از روستاهای بشاگرد رفتیم. وارد یكی از كپرها كه كلاس درس دانشآموزان
بود شدیم. وضع عجیبی بود. وقتی كه از كپر بیرون آمدیم خدا میداند، آقای
لاجوردی مثل مادر بچه مرده گریه میكرد، طوری گریه میكرد كه شیشه عینك ایشان
تر میشد. بعد سرش را به سوی آسمان بلند میكرد و میگفت : « خدایا ! در روز
قیامت با ما چه خواهی كرد كه در تهران به بازیهای سیاسی مشغول هستیم و اینجا،
این محرومین امید دارند كه برایشان كاری بكنیم...» پس از این سفر ایشان به
بشاگرد كمك فراوانی كردند.
سید
مهدی طباطبایی پور
یك چادر و یك بشاگرد
شب بود، برای نماز
مغرب و عشا رفتم مسجد نماز را كه خواندم، مراسم عزاداری شروع شد. آن شب
دانشآموزان بودند، مهمان هم داشتیم. شاید حدود هزار نفری در مسجد مشغول
عزاداری بودند. حاجی گوشه مسجد نشسته بود. رفتم كنار حاجی نشستم. توی افكار
خودم بودم كه حاجی دستش را روی زانوی من گذاشت و گفت چیه؟ امشب تو مجلس نیستی؟
گفتم حاج آقا دیگه خسته شدم. چرا بعضیها اینگونه بر علیه شما و كمیته امداد جو
سیاسی ایجاد میكنند؟ ایجاد جو سیاسی به چه قیمتی؟ به قیمت تعطیل شدن خدمت به
این مردم فقیر!
حاجی گفت: آقای علی
خاصی، زمانی كه من به بشاگرد آمدم یك چادر داخل بشاگرد زدم. یك چادر بود و یك
بشاگرد. چه كسی فكر میكرد روزی در بشاگرد چنین مراسم پر شوری در عزاداری امام
حسین بر پا گردد؟ این را بدان تا خدا نخواهد برگی از درختی نمیافتد. همه چیز
در اراده اوست.
ناصر
علی خاصی
سرباز مهدی
حاج عبدالله علاقه
وافری به طلبهها، حوزه علمیه و درسهای آن داشت. حتی یك زمانی دروس حوزه را هم
شروع كرد. مقداری هم خواند، امّا مشغلههای فراوان اجرایی مانع ادامه آن شد.
البته گاهی عبا روی دوش میانداخت و در جمع طلبههای حوزه مینشست. حاجی خودش
میگفت هر وقت خسته میشوم میآیم حوزه؛ وقتی طلبهها را میبینم شارژ میشوم و
سر كار بر میگردم. حاجی برای تاسیس حوزه و ساخت و ساز حوزه علمیه زحمات
فراوانی كشید. یادم نمیرود قرار بود 15 شعبان حوزه افتتاح شود، ولی چون بعضی
از مهمانها نرسیده بودند، به 16 شعبان افتاد. ما در جمع طلبهها بودیم و نگران
از اینكه چگونه افتتاحیه را برگزار كنیم كه خوب از آب و گل درآید. همین موقع
یكنفر پیغام آورد كه حاجی گفته اگر مشكلی نیست قبل از ظهر افتتاحیه انجام گیرد.
گفتم مانعی ندارد. دقایقی بعد دیدم صدا میآید. آمدم بیرون دیدم حاج عبدالله
راه افتاده و جمعیت هم پشت سر حاج عبدالله و با چه شور و عشق و علاقهای شعر
همیشگی طلبهها را كه با این بیت شروع میشود را میخوانند:
ای
ولی عصر و امام زمان ای سبب خلقت كون و مكان
مكانیك ماشین را
رها كرده بود و بنا و كارگر بیل و كلنگ را و همه و همه به این جمع پیوسته
بودند. ما و طلاب هم به جمع پیوستیم. هر كسی برای خودش حالی داشت. اشك
میریختند و همخوانی میكردند. حاجی هم حال عجیبی داشت. آنچنان گریه میكرد كه
شانههایش میلرزید. هنگام افتتاح حوزه خطاب به حاج آقای مهاجر كه از اصفهان
برای افتتاح حوزه آمده بودند گفت:
«من از شما فقط
همین را میخواهم كه به آقا بفرمایید یك نگاهی هم به ما كوچولوها بكند. ما توی
این بیابونها آمدیم فقط بخاطر آقا، امّا هنوز موفق نشدیم. خواهش میكنم دعا
كنید دیدار نصیب همهی این عزیزان بشود.» به نظر من این بهترین افتتاحیه بود.
سید
محسن مومنی
احترام به روحانیت
حاجی به روحانیت
بسیار احترام میگذاشت. واقعاً معتقد بود كه این لباس پیامبر و لباس سربازان
امام زمان است. لذا در طول این سالها كه من در بشاگرد بودم هرگز ندیدم جلوی یك
روحانی حركت كند! حتی گاهی كه مهمانهای سرشناس و مهمی برای حاجی میآمد مانند
وزیر، معاون وزیر و... آنها احترام به حاجی میگذاشتند و سعی میكردند حاجی را
مقدم بدارند، ولی حاجی روحانیون را مقدم میداشت.
محمود بكتاشیان(مهدوی)