انسان از نسل میمون، خرافهای جاهلانه
محتوای علمی سیستم
آموزشی کنونی که کاملاً بر مبنای تفکرات غربی بنا شده است به خود حق داده که همهی
امور را بر محور همین نحوهی تفکر خاص تحلیل و تفسیر کند، تا آنجا که در سراسر جهان
هیچ چیز نمیتوان یافت، مگر اینکه مورد تعرض این نظام فکری خاص قرار گرفته و
دربارهی آن فرضیهپردازی شده است؛ انسان و جهان، روح و جسم، اقتصاد، سیاست،
اجتماع، تاریخ، هنر و... بر همین قیاس حتی موجودات مجردی همچون فرشتگان، موجودات
تاریخی و یا موجوداتی موهوم و خیالی مثل دیو و پری... نیز به مثابهی موضوعی برای
پژوهش در حیطهی تعرض این نظام فکری قرار گرفتهاند. این موضوع فینفسه نباید مورد
اعتراض واقع شود، چرا که از یک سو، اگر این علوم میتوانست انکشاف از حقیقت عالم
بنماید، پرداختن آن به همهی امور نه تنها مذموم نبود که بسیار پسندیده بود، و از
سوی دیگر، هر فرهنگ و تمدن حاکم اگر با دیگر فرهنگها و تمدنهایی که در حیطة حکومت
آن قرار میگیرند هم اینچنین عمل کند که فرهنگ و تمدن غرب کرده است، چندان دور از
توقع و انتظار نیست؛ اگرچه فرهنگ و تمدن غرب به لحاظ ذات استکباری آن، از این نظر
با همهی فرهنگها و تمدنهایی که در طول تاریخ کرهی زمین رخ نموده، متفاوت است.
علوم رسمی غرب نه تنها انکشاف از حقیقت عالم نمیکند بلکه همانگونه که اکنون در
جوامع غربی و غربزده میبینیم، در اکثر موارد حجاب حقیقت نیز میگردد و انسانها را
در جهانبینیهای عجیب و غریب و موهوم، و پوچی مطلق، سرگردان میسازد؛ و ما این
بحث را در چند مقالهی آینده، با تفصیل بیشتر، در ضمن بررسی ماهیت علوم غربی بار
دیگر دنبال خواهیم کرد.
در هیچ یک از اعصار تاریخ سابقه نداشته است که تمدنی بتواند تا این حد و در این
وسعت و عمق، تمدنهای دیگر را در خود منحل سازد و اینچنین بر روح و جان دیگر امتها
تسلط پیدا کند و همهی آنچه را که وجه مشخصهی اقوام و ملتهای مختلف در همهی
اعصار بوده است، یعنی دین، زبان، فرهنگ، تاریخ، هنر، معماری، آداب و رسوم و غیره را
به تبعیت از خود، تا آنجا تغییر دهد که امروز در کوچکترین و دورافتادهترین
دهکورههای ایران و ترکیه و یونان نیز مردم لباس اروپایی میپوشند، خانههای خویش
را به سبک اروپاییها _ البته با تقلیدی بسیار زشت و ناشیانه _ میسازند، آداب و
رسوم تمدن غربی را تقلید میکنند و حتی در زبانشان به تبعیت از غرب تغییرات اساسی
رخ نموده است.
امروز یک دانشجوی چینی در همهی تفکرات خویش دقیقاً با همان معیارهایی به موضوعات
مختلف میاندیشد که یک دانشجوی کالیفرنیایی. نظریات این دو دربارهی تاریخ، تمدن،
هنر، سیاست، زندگی، تربیت فرزندان، همسرداری، طب، روح، جسم، آسمان، زمین... با کمی
تفاوت یکسان است، و تفاوتها نیز _ اگر موجود باشد _ در ریشهها و مبانی نیست، بلکه
در فرعیات و نتایج است. در مصر، جده، استانبول، مسکو، دهلی، پرو... و حتی
دورافتادهترین دهکورههای آفریقا و استرالیا نیز _ به شرط آنکه مدرسه و تلویزیون
رفته باشد _ وضعی غیر از این وجود ندارد. تفاوتهای اندکی هم که وجود دارد، در
لباس، غذا، بعضی از آداب و مرسومات، آن همه کوچک است و ظاهری که به راحتی قابل
اغماض است.
حقیر میدانم که برای اکثر کسانی که این مقاله را میخوانند این پرسش همراه با تعجب
طرح خواهد شد که «خوب، چه اشکالی دارد؟! آیا این از محسنات تمدن جدید نیست که همهی
مردم جهان را از خرافات و فقر فرهنگی نجات داده و اختلافات و مناقشات بیهوده را از
بین برده و اتحاد و وحدت ایجاد کرده است؟!»
حقیر در جواب این سؤال، بار دیگر عرض میکنم که اگر اکتشافات و یافتههای علوم جدید
مبتنی بر حقیقت عالم باشد، همهی آنچه که ما در رد و ذم تمدن غربی و نظام آموزشی آن
میگوییم به حسن و مدح و تأیید تبدیل خواهد شد و نه تنها دیگر جای هیچ اعتراضی باقی
نمیماند، بلکه میباید شکرگزار غربیها هم باشیم که راه ادراک حقایق عالم را بر
همهی انسانهای سراسر عالم گشودهاند. اما آیا به راستی انسان با این علوم از
خرافات و جهل نجات پیدا کرده و یا نه، در جهل و خرافاتی بسیار عمیقتر فرو رفته
است؟
لازم به تذکر است که اگر انقلاب اسلامی ایران پیروز نشده و کار رجعت به مبانی
فرهنگی اسلام در همهی زمینهها به این حد از وسعت و اشاعه نرسیده بود، هرگز امکان
سخن گفتن از این مسائل با اینهمه جرأت و جسارت به وجود نمیآمد. اگر کسی بینگارد
که انقلاب اسلامی ایران، همچون دیگر انقلابهایی که در قرون اخیر اتفاق افتاده است،
دارای وجههای صرفاً سیاسی است، سخت در اشتباه است. رودررویی انقلاب اسلامی ایران
در اصل با «تفکر غربی» است و ما انشاءالله در آیندهای نه چندان دور، شاهد یک رجعت
همهجانبهی فرهنگی به اصول و مبانی اسلام خواهیم بود و خواهیم دید که چگونه تمدن
اسلام مبتنی بر همین رجعت وسیع فرهنگی، تحولات عظیمی را در ارکان و ظواهر حیات
اجتماعی انسان ایجاد خواهد کرد و نظامات تازهای را در همهی زمینههای علمی،
فرهنگی، سیاسی و مدنی برقرار خواهد داشت.
البته اکنون اکثر افراد و حتی بسیاری از علمای روحانی متأسفانه با خوشبینی و بدون
تأمل عمیق در مسائل، میانگارند که اسلام فیالجمله محتوای علمی سیستم آموزشی کنونی
را تأیید میکند و ما شاهد تلاشهایی هستیم که با هدف انتقال این سیستم آموزشی و
محتوای علمی آن به حوزههای علمیه انجام میپذیرد. یک برداشت سطحی از توصیههای
داهیانهی حضرت امام امت در زمینهی وحدت حوزه و دانشگاه، بدون تأمل میتواند به
این نتیجه دست یابد که باید علوم دانشگاهی را با همین محتوای کنونی در حوزههای
علمیه اشاعه داد و فیالجمله تعلیمات سنتی را با علوم رسمی و یافتههای علمی و
تخصصی دانشگاهی مطابقت بخشید. پایینترین نقطهای که این تفکر میتواند به آن منتهی
شود این است که ما معارف اسلام و تعلیمات سنتی حوزههای علمیه را با یافتههای علوم
دانشگاهی محک بزنیم و هر چه مورد تأیید قرار نمیگیرد به دور بریزیم. این تفکر
هماکنون، در ایران و سایر نقاط جهان، در میان بسیاری از مسلمانهایی که گرایشهای
شدید لیبرالیستی و غربگرایانه دارند اشاعه دارد و در واقع مبنای فکری بسیاری از
انحرافات سیاسی ـ نظیر آنچه در میان مجاهدین خلق، نهضت آزادی و اصحاب بنیصدر شاهد
آن بودیم ـ بر همین برداشتهای لیبرالیستی قرار دارد.
اگر به آنچه که حضرت امام امت در هنگام بازگشایی دانشگاهها فرمودند مراجعه کنیم،
خواهیم دید که این برداشتهای لیبرالیستی با مفهوم حقیقی وحدت حوزه و دانشگاه ـ
یعنی آنچه مورد نظر حضرت امام بوده است ـ بسیار متفاوت و حتی متناقض است. ایشان
صراحتاً فرمودهاند:
...دانشگاه را باز کنند، لکن علوم انسانیاش را به تدریج از دانشمندانی که در
حوزههای ایران هست و خصوصاً در حوزهی علمیه قم استمداد کنند.(3)
آیا مقصود ایشان این است که علمای حوزهی علوم انسانی را با همان محتوای کنونی
کتابهای درسی تدریس کنند؟ اگر اینچنین باشد، دیگر چه نیازی است که به سراغ
دانشمندان حوزههای علمیه بروند؟ اگر علمای حوزههای علمیه وظیفهی تدریس علوم
انسانی را در دانشگاهها بر عهده بگیرند، لاجرم به بازنگری محتوای کنونی علوم
انسانی خواهند پرداخت و این محتوا را با نظریات کامل اما غیر مدون اسلام در
زمینههای مختلف علوم انسانی مقایسه خواهند کرد و این حرکت به یک تحول عظیم علمی در
مبانی معرفتی علوم انسانی منجر خواهد شد و رفته رفته نظام آموزشی دیگری جانشین
سیستم آموزشی کنونی خواهد گشت و مقصود از وحدت حوزه و دانشگاه همین است.
این تحول بدون تردید تغییری در حد «افزودن چند واحد معارف اسلامی» به همان محتوای
قبلی دروس دانشگاهی نخواهد بود. افزودن چند واحد معارف اسلامی به مجموعهی دروس
دانشگاهی هیچ مشکلی را از پیش پای برنمیدارد. آنچه که باید انجام شود، یک بازنگری
کلی و وسیع و عمیق به محتوای کنونی علوم غربی و ارزیابی آن توسط علمایی است که
اندیشهی آنان بر مبانی معرفتی اسلام بنا شده است. اگر حضرت امام دربارهی علوم
انسانی تأکید فرمودهاند بدین علت است که این بازنگری و ارزیابی باید نخست از علوم
انسانی آغاز گردد و سپس به دامنهی علوم تجربی نیز کشیده شود. اگر این ارزیابی و
تطبیق از علوم انسانی آغاز گردد، لاجرم علوم تجربی را نیز در بر خواهد گرفت، چرا که
اصولآ، بر خلاف آنچه عموم میپندارند، علوم تجربی، بنیان، جهت و حتی روش پژوهشی
خویش را از فلسفهی غربی اخذ کردهاند.
یکی از علمای معاصر در این باره گفته است:
درست است که به علوم طبیعت صورت ریاضی داده شده و این علوم در مدارس و دانشکدهها
با قطع نظر از نتایج علمی و فنی آن تدریس میشود و در ظاهر میتواند صورت صرف نظر و
علم نظری داشته باشد، اما در ذات و حقیقت خود علم نظری نیست، زیرا درستی و اتقان
احکام آن اعتبار تکنیک و تکنولوژیک دارد و به عبارت دیگر درستی احکام علوم طبیعت در
این است که میتوان به مدد آن اشیا را تغییر داد و از آن به نفع بشر استفاده کرد.
پس این علم جدید را میتوان به اصطلاح قدما علم اعتباری در مقابل علم حقیقی و علم
نظری قرار داد.
چه نسبتی میان علم حقیقی و علم اعتباری وجود دارد؟ علم حقیقی مبنای علم اعتباری است
و این حکم به طور کلی در طی تاریخ فلسفه صادق است و چون علم جدید هم علم اعتباری
است، یعنی بدون آنکه به ذات و حقیقت اشیا نظر داشته باشد و موجودات را نه چنانکه
هستند بلکه در صورت ریاضی و کمی اعتبار میکند، مؤسس بر فلسفه است، اما احکام آن از
احکام فلسفه استنتاج نمیشود.(4)
ما در این کتاب رفته رفته در این جهت سیر کردهایم که لاجرم باید به بحث دربارهی
ماهیت علم و علوم جدید بپردازیم. محتوای علمی سیستم آموزشی کنونی در مدرسهها و
دانشگاهها انباشته از فرضیاتی است که هر چند کاملاً به اثبات نرسیدهاند، اما به
گونهای تدریس میشوند که تو گویی علم مطلق هستند و هیچ تردیدی در آنها وجود ندارد.
پیش از بحث دربارهی ماهیت علوم جدید، لازم است که ما مواردی چند از این
مطلقگوییهای بیاساس را بررسی کنیم تا ضرورت بحث در ماهیت علوم جدید بیش از پیش
مشخص شود.
یکی از مشهورترین مطالبی که کتابهای درسی مدارس و دانشگاهها را پر کرده است
تحلیلهای داروینیستی بسیار شبههناکی است که غربیها در باب تاریخ تمدن میگویند.
در این تحلیلها زنجیرهی وراثتی انسان کنونی را به میمون نماهایی میرسانند که پیش
از دوران چهارم زمینشناسی میزیستهاند. سپس پیدایش اولین انسانها را به اواسط
دوران چهارم زمینشناسی، به حدود نیممیلیون سال پیش میرسانند. مشهور این است که
نخستین جوامع انسانی جامعههایی اشتراکی است از آدمهایی بوزینهسان که در غارها
میزیستهاند و از ابزارهای سنگی استفاده میکردهاند، شکارچی بودهاند و لباسهایی
از پوست حیوانات به تن میکردهاند و با ایما و اشاره و از طریق اصواتی مقطع و
تکاملنایافته با یکدیگر سخن میگفتهاند.
از سوی دیگر، قرآن مجید و روایات متقن، زنجیرهی موروثی انسانهای کنونی را به یک
زوج انسانی میرساند که از بهشت هبوط کردهاند: آدم و حوا (سلامالله علیهما).
آدم(ع) اولین پیامبر خدا و حجت او بر کرهی زمین است و آنچنانکه از نص قرآن
برمیآید متعلم به علم الاسماء ـ یعنی حقایق عالم وجود ـ است. پرسش حقیر این است که
بهراستی چگونه میتوان بین این مطالب و آنچه در کتابهای تاریخ تمدن و کتب آموزشی
مدرسهها و دانشگاهها دربارهی انسانهای اولیه یافت میشود، جمع آورد؟
حقیر در میان مؤمنین از دوستان و آشنایان خویش و دیگر کسانی که به نوعی با آنان در
ارتباط بودهام، کسی را ندیدهام که تفسیر روشن و درستی از این مطالب در ذهن داشته
باشد. همهی آنها حضرت آدم علیهالسلام را ـ معاذالله ـ به صورت یکی از انسانهای
بدوی تصور میکردهاند که با لباسی از پوست حیوانات، گرز سنگی بهدست بهدنبال شکار
میدود و... چه بگویم؟ باانصافترین و آگاهترین کسانی که دیدهام آنها هستند که از
هر نوع تصور و تصدیقی در این زمینه فرار میکنند و با این وسیله سعی میکنند که
تقدس آیات و روایات مربوط به آفرینش انسان را برای خود محفوظ دارند. حالا
تنظیمکنندگان کتابهای درسی چگونه به درستی این فرضیات شبههناک یقین پیدا
کردهاند و کتابهای دبستان و دبیرستان و دانشگاه را از این مطالب مجعول دربارهی
تاریخ تمدن پر کردهاند، خدا میداند. آیا آنها هرگز از خود نپرسیدهاند که اگر
بهراستی زندگی انسانها از این جوامع اشتراکی آدمهای بوزینهسان آغاز شده باشد،
آیات و روایات مربوط به آفرینش انسان را چگونه باید تفسیر و تحلیل کرد؟ بهراستی
آنها هرگز به این مسئله نیندیشیدهاند که این سیر تاریخی برای تکامل بشر در صورتی
درست است که ما مبنای داروینیستی تطور انواع را پذیرفته باشیم؟ یعنی برای اعتقاد
داشتن به اینکه زندگی انسان بر کرهی زمین از جوامع بدوی و اشتراکی انسانهای
بوزینهسان آغاز شده است باید نخست ایمان آورد که انسان از نسل میمون است؛ به عبارت
روشنتر، باید این سیر تکاملی را که عرض خواهم کرد برای پیدایش انسان پذیرفت:
پستانداران موشمانند ابتدایی، تارسیر، میمونهای قارهی جدید، میمونهای قارهی
قدیم، ژیبون، اورانگاوتان، شمپانزه، گوریل، انساننماهای جنوب افریقا، انسان. آیا
این سیر تکاملی برای آفرینش انسان با محتوای علمی قرآن و روایات مطابقت دارد؟
اگر کسی میپندارد که مبنای این فرضیات بر واقعیات انکارناپذیر علمی بنا شده است و
فیالمثل فسیلهای پیدا شده از نسلهای پیشین انسانها این فرضیات را تأیید میکند،
بداند که سخت در اشتباه است. اگر بخواهیم روشنتر و با استفاده از مثالهای روشنگر
سخن بگوییم باید گفت که اگر با حذف همهی پیچیدگیهایی که خود دانشمندان غربی به آن
اذعان دارند و ما در ادامهی همین فصل بدان اشاره خواهیم کرد، بر سبیل مسامحه فقط
نمونههای برگزیدهای از فسیلهای پیدا شده را ذکر کنیم که در فرضیات انسانشناسی
غربیها میگنجد، باز هم هیچ دلیلی وجود ندارد که این فرضیهها بر حقیقت استوار
باشد. به عنوان مثال، اگر از میان فسیلهای پیدا شده ـ آنچنانکه در اکثر کتابهای
آنتروپولوژی و تاریخ تمدن آمده است ـ فقط انسان جاوه (پیتکانتروپ)، انسان پکن
(سینانتروپ)، انسان نئاندرتال و هوموساپینس یا انسان امروزی را در نظر بگیریم، باز
هم دو دانشمند بر مبنای دو ایدئولوژی مختلف فرضیات کاملاً متفاوت و متناقضی را بر
همین نمونههای یاد شده بار خواهند کرد. فرضیهای که یک فکر داروینیستی بر مبنای
مجموعهی نمونههای مذکور ارائه خواهد داد این است:
در میان قدیمیترین فسیلها، اولین فسیل کشف شده، فسیل معروف به انسان جاوه است که
بوسیلهی کاشف آن... پیتکانتروپ(5) نامیده شد. این نام، اول به بقایائی
داده شد که
عبارت بود از یک کاسهی سر، یک استخوان ران، یک آرواره پائین و چند دندان. از روی
این بقایا، وجود یک شکل انسان فوقالعاده ابتدائی [!] استنتاج شد که اندازهی مغزش
حد وسط بین انسان و گوریل، دندانهایش از نظر ساخت، میانه حال، اما بدنش راست (قائم)
بود. این استنتاج نه تنها به وسیلهی کشفیات دیگر در جاوه تأیید شد، بلکه کشفیات
بسیار گستردهتری نیز که در نزدیک پکن انجام پذیرفته، مؤید آن بوده است. انسان پکن
را سینانتروپ(6) نامیدهاند...(7) انسان جاوه دارای کمترین گنجایش مغزی و بزرگترین
برجستگیهای استخوانی در بالای چشم است.... انسان نئاندرتال، دارای گنجایش مغزی
بیشتر و برجستگیهای استخوانی کوچکتری از انسان جاوه است.... انسان امروزی
(هوموساپینس) دارای جمجمهای است از همه ظریفتر، بدون پوزه، ولی بینی و چانهای
کاملاً رشد کرده.(8)
یک تفکر داروینیستی از آنجا که معتقد به تطور انواع است فوراً نمونههای یاد شده را
به یکدیگر پیوند میدهد و این فرضیه را استنتاج میکند که: نسل انسان امروز به
نئاندرتال و سپس به گوریل میرسد. اما همین نمونهها اگر در اختیار یک انسان مسلمان
قرار بگیرد نتیجهای کاملاً متفاوت خواهد گرفت. البته کسی در اینکه یک چنین
موجوداتی در کرهی زمین بودهاند شکی ندارد، اما در اینکه بین آنها و نسل کنونی
انسان در کرهی زمین چه رابطهای هست، سخن بسیار است. علامه طباطبایی(ره) در طی
مباحث مفصلی در مجلدات مختلف «المیزان» تصریح میفرمایند که نسل بشر کنونی به مرد و
زنی میرسد که از انسان یا حیوان دیگری متولد نشدهاند. از جمله، ایشان در ذیل
آیهی اول از سورهی «نساء» فرمودهاند: ... لکن دانشمندان ژئولوژی ـ علم طبقات
زمین ـ گفتهاند که عمر نوع انسان از میلیونها سال هم تجاوز میکند و آثار و
فسیلهایی هم که مربوط به بیش از پانصدهزار سال قبل است به دست آوردهاند، ولی این
دانشمندان دلیل قانع کنندهای که ثابت کند نسل موجود متصل و پیوسته به آن
انسانهاست، در دست ندارند... اما قرآن صریحاً بیان نکرده است که آیا ظهور نوع انسان
منحصر به همین دوره است یا اینکه قبلاً هم ادواری بر او گذشته که ما آخرین آنها
هستیم. گر چه بسا میتوان از این آیهی: و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل فی الأرض
خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال
انی اعلم ما لا تعلمون(9) استشمام کرد که قبل از دورهی کنونی ادوار دیگری نیز بر
نوع انسان گذشته باشد، همانطور که در تفسیر آیهی فوق بدان اشاره کردیم. آری، از
بعضی روایات اهل بیت(ع) معلوم میشود که این نوع، ادوار زیادی قبل از این دوره به
خود دیده است.(10)
در تفسیر عیاشی از امام صادق علیه السلام نقل شده که فرمودند: «اگر ملائکه قبلا کسی
را ندیده بودند که در زمین فساد و خونریزی کند اطلاعی از این مطلب که گفتند آیا کسی
را در زمین قرار میدهی که فساد و خونریزی کند، نداشتند.»
علامه طباطبایی(ره) میفرماید:
ممکن است این روایات اشاره به دورانی باشد که پیش از دورهی بنیآدم بوده و در آن
دوران افراد دیگری روی زمین زندگی میکردهاند چنانکه روایات دیگری نیز بر این امر
دلالت دارد.(11) بهراستی چه دلیلی وجود دارد که نمونههای یاد شده از نظر وراثتی
به زنجیرهی واحدی تعلق دارند؟ هیچ؛ گذشته از آنکه اصلاً دلایل بسیاری نیز بر رد
این فرضیات موهوم وجود دارد. انسان همواره بر مبنای شناخت خویش از جهان، عوامل و
امور و وقایع اطراف خویش را به یکدیگر مرتبط میسازد، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که
این تصورات و توهمات بر واقعیت و حقیقت عالم وجود منطبق باشد.
خودِ آنتونی بارنت، نویسندهی کتاب «انسان به روایت...»، هنگام بحث از پیچیدگیهای
موجود میگوید:
خیلی راحت بود اگر میشد داستان تکامل انسان را به نحوی که در بالا خلاصه کردیم،
تمام شده دانست؛ اما قطعات دیگری یافت شدهاند که بهیچوجه در یک چنین طرح سادهای
نمیگنجند.
مشهورترین اینها، جمجمهای است به نام سوانسکومب(12). این جمجمه از روی دو تکه
استخوان شناخته شده است که عقب و قاعده و قسمتی از یک طرف کاسهی سر را تشکیل
میدهند. این دو تکه استخوان در یک حفرهی شنی در جنوب رودخانهی تمز(13)، بین
دارتفورد(14) و گریوزند(15) یافت شده است، ناحیهای که باستانشناسان آن را از لحاظ
بقایای انسانی بسیار غنی میدانند. این جمجمه متعلق به زنی بود که سن او در حدود
بیست و چند سال بوده است. ضخامت استخوانهای جمجمهی او از ضخامت معمول در جمجمههای
انسان جدید بیشتر است، اما گنجایش مغزیاش بین ١٣٢٥ تا ١٣٥٠ سانتیمتر مکعب برآورد
شده است. اهمیت این جمجمه از این جهت است که صاحب آن تقریباً بطور مسلم از معاصران
نزدیک انسان جاوه و پکن بوده است، و این خود دلیل نسبتاً قانع کنندهای است
که انسانهایی با هیئت انسان امروزی در دوره پلئیستوسن میانه وجود داشتهاند.
واضح است که تا وقتی نمونههای بسیار دیگری از اینگونه بهدست نیامده است، نمیتوان
توجیهی قطعی برای این بقایا ارائه داد. قطعات دیگری نیز یافت شده که گواه بر این
است که در دورهی پلئیستوسن میانه و پایانی، یعنی قبل از ظهور انسان نئاندرتال،
انسانهایی به شکل انسان جدید (ساپینس) وجود داشتهاند.(16)
گذشته از همهی اینها، اگر ما فرضیهی داروینیستی تطور انواع را قبول نکنیم ـ که
قبول نمیکنیم ـ دیگر بحث کردن در اطراف این نمونهها و چگونگی ارتباط آنها با
یکدیگر ضرورتی ندارد، چرا که اصولاً همهی فرضیات مربوط به پیدایش انسان و تاریخ
تمدن بر همین رکن اساسی، یعنی نظریهی داروین مبتنی بر تطور انواع، بنا شده است.
توضیحی که بار دیگر تذکر آن در اینجا ضروری است این است که هرگز نمیتوان همهی
وقایع و حوادث عالم خلقت را با استفاده از قانون عمومی علیت و سببیت بهگونهای
تفسیر کرد که دیگر نیازی به «عالم امر» و «دخالت ارواح مجرد» نباشد. البته گرایش
عامی که به تبعیت از تفکر سیانتیستی و علمپرستانهی غربی در سراسر جهان امروز
اشاعه یافته، همواره سخت متعهد است که همهی امور را با استفاده از قوانین طبیعی و
زنجیرهی علی و سببی حوادث، بهگونهای توجیه و تفسیر کند که نیازی به خداوند و
عالم امر پیدا نشود. اگر چه یک انسان عاقل و عارف در همهی قانونمندیها و سنتهای
طبیعی و تاریخی عالم خلقت نیز خدا را میبیند و اصلاً در نور وجود اوست که همه چیز
را موجود میبیند، اما تفکر غالب امروز متأسفانه، متعمدانه و با اصرار در جهل، مایل
است که عالم خلقت را بینیاز از عالم امر بداند و با این حیلهی جاهلانه و کبک
مانند از مذهبی بودن بگریزد. هر چند کبکی که سر خود را در برف فرو کرده است
تنها خود را فریب میدهد، لکن این نحوهی تفکر و این خودفریبی در همهی توجیهات
علمی این روزگار وجود دارد و مقبولیتی عام یافته است.
توجیه مادی عالم خلقت بر محور سببیت محض به یک دور باطل و تسلسل بیپایان منجر
میشود و اگر انسان خود را فریب ندهد و تغافل نکند، بهراحتی درخواهد یافت که
زنجیرهی سببی حوادث ناگزیر باید نهایتاً در آخرین نقطه، با اتکا به عالم امر یا
عالم روح و دخالت ارواح مجرد توجیه و تفسیر شود، اگر نه، هیچ واقعه و حادثهای در
عالم قابل ادراک نیست.
به طور کلی وجود فکر و عقل و حیات و حرکت و قدرت و اراده در عالم خلقت بههیچ صورت،
جز با اتکا به عالم امر، قابل توجیه نیست. روح مجرد است که منشأ عقل و حیات و اراده
است و روح نیز موجودی است از عالم امر. اگر بخواهیم عالم خلقت را مستغنی از روح
مجرد توجیه کنیم، باید بپذیریم که در میان مواد معدنی ناگاه چیزی خودبهخود، بدون
نیاز به محرک خارجی به حرکت بیفتد یا یک مادهی معدنی ناگهان به یک مادهی آلی
تبدیل شود یا یک مادهی معدنی شروع کند به خود و دیگران اندیشیدن. آنها که
میخواهند عالم خلق را اینگونه توجیه کنند ناچار باید متوسل به خرافاتی از این
قبیل که عرض شد بشوند و همانگونه که در ماتریالیسم دیالکتیک میبینیم، این نقاط را
در محفوفهای از خرافات و غفلتزدگیها بپیچند تا انسان درنیابد که دچار اشتباه شده
است.
فیالمثل مفهوم مکان خودبهخود انسان را بدین حقیقت میرساند که جهان نامحدود و
بینهایت است و پذیرش این امر، ایمان آوردن به خداوند و جهان لایتناهای آخرت است.
تصور مکان خودبهخود انسان را بدین پرسش میکشاند که «پایان عالم کجاست؟» یا «آسمان
به کجا منتهی میشود؟». هر دیوارهی انتهایی که بخواهیم برای آسمان یا عالم خلقت
قائل شویم، باز مواجه با این سؤال میشویم که «آن دیوارهی انتهایی در کجا قرار
دارد؟» یا «بعد از آن چیست؟». اگر نخواهیم قبول کنیم که عالم نامحدود و بینهایت
است و آسمان تا هر کجا که بروی آسمان است و به جایی ختم نمیشود دچار یک دور تسلسل
باطل میشویم و مسئله همواره لاینحل باقی میماند، مگر اینکه بپذیریم که عالم
نامحدود است و پذیرش این امر فی نفسه به معنای پذیرفتن «عالم امر» یا «عوالمی فراتر
از عالم ماده» است.
دربارهی زمان نیز مسئله همین است. مفهوم زمان خودبهخود ما را به این سؤال
میکشاند که «زمان از کی آغاز شده است؟» یا «کی زمان به پایان میرسد؟». هر نقطهی
نهایی که بخواهیم برای آغاز یا پایان زمان قائل شویم بهناچار خود قطعهای از زمان
است و باز هم مسئله بههمان صورت برجای خود باقی است. اگر نخواهیم مفاهیم «ازلی» و
«ابدی» را قبول کنیم، این دور باطل هرگز حل نخواهد شد، مگر آنکه مفاهیم ازل و ابد
را بپذیریم و این پذیرش فی نفسه ایمان آوردن به خدایی است که هو الاول و الاخر(17).
برای پرهیز از اطناب کلام باید بگوییم که در همهی موارد دیگر نیز مشکل از همین
قرار است. پرسش کردن از حرکت اولیه (محرک اولیه)، علت اولیه (علت العلل)، ارادهی
اولیه... و بالأخره موجود اولیه یا واجب الوجود لاجرم به ایمان مذهبی منتهی میشود،
مگر اینکه انسان خود را به غفلت بزند و با پرسشهایی انحرافی، فکر خود را از پرسش
اصلی برگرداند.
فیالمثل ماتریالیستها برای آنکه از مشکل لاینحل «محرک اولیه» خلاص شوند و ایمان
به خدا نیاورند، منشأ حرکت را به تضاد درونی اشیا بازمیگردانند، در حالی که
اینکار فقط به تأخیر انداختن همان پرسش اصلی است. حالا در جواب اینکه «منشأ تضاد
درونی اشیا چیست؟» چه باید گفت؟ گذشته از آنکه باز هم مشکل نیاز حرکت به محرک خارجی
بر سر جای خویش باقی است و اگر پای فوتبالیستها به توپ فوتبال نخورد، تا دنیا
دنیاست توپ خودبهخود حرکت نخواهد کرد.
پرسش از نخستین انسان نیز یکی از همین مشکلات اساسی است که جز با اتکا به عالم امر
و توجیه و تفسیر مذهبی قابل حل نیست. هیچ نوعی خودبهخود به نوع دیگر تبدیل نخواهد
شد. برای حقیر بسیار شگفتآور است اینکه آدمهایی ظاهراً عاقل فرضیهی جهش(18) را
به مثابه یک حرف عاقلانه میپذیرند. اگر کسی قدرت دارد که خود را به نوعی دیگر
تبدیل کند جهش بیولوژیک نیز امکان وقوع دارد. کدام عاقلی این تغییر خودبهخودی را
میپذیرد؟ جهش یک تغییر ماهوی است و قبول کردن اینکه تغییر در ماهیت اشیا خودبهخود
روی دهد از اعتقاد داشتن به خلق الساعه خندهدارتر و احمقانهتر است.
چگونه ممکن است که انسان از نسل میمون باشد؟ این یک خرافهی علمی(!) است و متأسفانه
علم امروز از این خرافهها بسیار دارد. انسان بدوی با آن مشخصاتی که در کتابهای
تاریخ تمدن نوشتهاند زاییدهی خیالات الکلیستی غربیهاست. نه اینکه موجوداتی با
این مشخصات وجود نداشتهاند، خیر؛ موجوداتی اینچنین در کرهی زمین زیستهاند، اما
بدون تردید انسان امروز از نسل آنها نیست و آنها هم از نسل میمون نبودهاند. امکان
تبدیل و تطور خودبهخودی انواع به یکدیگر هرگز وجود ندارد. تغییراتی که در یک نوع
گیاه یا حیوان به وجود میآید صرفاً در حد انقراض، اصلاح و تکامل است، نه استحاله
به انواعی دیگر.
دربارهی آغاز زندگی انسان بر کرهی زمین و پایان کار او نظر قرآن و روایات بسیار
صریح و روشن است. سیر حیات بشر بر کرهی زمین از یک زوج انسانی به نام آدم و حوا
(س) که از بهشت برزخی هبوط کردهاند آغاز شده است. اولین جامعهی انسانی روی کرهی
زمین امت واحدهی حضرت آدم(ع) است که در محدودهی کنونی مکه و اطراف آن در حدود هفت
تا ده هزار سال پیش تشکیل شده است. بین این انسانهای اولیه و نسلهایی که فسیلهای
آنها مورد مطالعهی تروپولوژیستها قرار گرفته است، پیوند موروثی وجود ندارد.
آنچنانکه از باطن کلام خدا و روایات برمیآید، نسل این انسانها هزارها سال پیش از
هبوط در کرهی زمین انقراض پیدا کرده است.
قرآن مجید و
روایات جز در مواردی بسیار معدود، دربارهی مشخصات مادی و ظاهری زندگی این امت
واحده سکوت کردهاند و اصولاً نباید هم توقع داشت که قرآن و روایات اصالتاً به صورت
ظاهری زندگی امتها و اینکه چه میخوردهاند، چه میپوشیدهاند یا با چه وسایلی
کشاورزی و دامداری میکردهاند نظر داشته باشند. اگر میبینیم که تفکر امروز غرب در
سیر تاریخی تمدن تنها به همین وجوه مادی از زندگی جوامع انسانی نظر دارد بدین علت
است که فرهنگ غرب و علوم رسمی، از تاریخ تحلیلی صرفاً اقتصادی دارند و البته از لفظ
«اقتصاد» نیز به مفهومی خاص توجه دارند که در فصلهای گذشته اجمالاً بدان پرداخته
شد.
قرآن و روایات تاریخ زندگی بشر را بر محور حرکت تکاملی انبیا بررسی کردهاند و حق
هم همین است. به همین علت، فیالمثل اگر چه ما نمیدانیم که حضرت ابراهیم
خلیلالرحمان(ع) با چه وسایلی کشاورزی میکردهاند، اما از جانب دیگر، جزئیات
امتحانات الهی ایشان را در سیر و سلوک طریق خدا به طور کامل میدانیم.
در آیهی مبارکهی ٣٠ از سورهی «بقره»(19) هنگامی که پروردگار متعال قصد خویش را
از گماردن خلیفهای در کرهی زمین ظاهر میسازد، جواب فرشتگان بهگونهای است که
گویا تاریخ نسلهای منقرض شدهی انسانهایی دیگر را در کرهی زمین میدانند و بر
سفاکیت و فسادانگیزی آنان آگاهی دارند. همان طور که در فصل گذشته در نقل فرمایش
حضرت علامه طباطبائی(ره) بدان اشاره رفت، احتمالی قریب به یقین وجود دارد که بتوان
از آیهی مبارکهی مذکور برداشتی آنچنان داشت که عرض شد. روایاتی هم که بتوانند
مؤید اینچنین برداشتی باشند وجود دارند.
حضرت علامه طباطبائی(ره) در بیان اینکه «انسان نوعی مستقل و غیر متحول از نوع دیگر
است» در تفسیر «المیزان» ذیل آیهی نخست از سورهی «نساء» فرمودهاند:
... آیاتی که گذشت برای این بحث هم کافی است. چون آیات قبل انسان موجود را که با
نطفه توالد میکند منتهی به آدم و زنش میداند و خلقت آن دو را نیز از خاک میشناسد. پس نوع انسان به آن دو بازمیگردد، بدون اینکه خود آن دو بچیزی همانند و
یا همجنس منتهی شوند، بلکه آنها آفرینشی مستقل دارند.
اما آنچه که امروز نزد علماء طبیعی و انسانشناسی معروف شده اینست که میگویند
پیدایش انسان اولی در اثر تکامل بوده است.
این فرضیه با جمیع خصوصیات خود، گرچه مورد قبول همگانی نیست و هر دم دستخوش بحث و
اشکال است اما اینکه اصل فرضیه یعنی اینکه انسان حیوانی بوده که در نتیجهی تحول
انسان شده است، امری است که همه آنرا پذیرفته و بحث از طبیعت انسان را بر آن مبتنی
کردهاند.(20)
سپس حضرت علامه به تشریح فرضیه پرداخته و آنگاه در ادامهی آن فرمودهاند:
این فرضیه از آنجا بوجود آمده که در ساختمان موجودات بطور منظم کمالی دیده میشود
که در یک سلسله مراتب معینی از نقص رو به کمال پیش رفته است و نیز تجربه هایی که در
زمینهی تطورات جزئی بعمل آمده، همین نتیجه را تأیید میکند ـ این فرضیهایست که
برای توجیه خصوصیات و آثار انواع مختلف فرض شده است بدون آنکه دلیل مخصوصی آنرا
اثبات نماید و یا عقیدهای مخالف آنرا رد کند. بنابراین میتوان فرض کرد که این
انواع بکلی از هم جدا و مستقل باشند بدون اینکه تطوری که نوعی را به نوع دیگر
مبدل سازد در کار بیاید. بلی صرفاً یک سلسله تطوراتی سطحی در زمینهی حالات هر نوعی
وجود دارد بدون اینکه ذات آنها دستخوش تحول شود. تجربههایی هم که انجام گرفته بطور
کلی در زمینهی همین تطورات سطحی است که در یک نوع انجام گرفته و هنوز تجربهی تحول
فردی را از یکنوع به نوع دیگر مشاهده ننموده، هرگز دیده نشده که میمونی تبدیل به
انسان شود. بلکه صرفاً در مورد خواص و آثار و لوازم و اعراض بعضی از انواع است که
تجربه تطوراتی را نشان دادهاست.(21)
شاید در وهلهی اول قبول این نظریه نسبت به فرضیهی تطور انواع مشکلتر جلوه کند،
اما اگر درست بیندیشیم اینچنین نیست. مشکل اینجاست که قریب به اتفاق مردم جهان از
همان آغاز کودکی که از بیشترین استعداد روحی و جسمی برای آموزش بهرهمند هستند، در
مدارسی که برای آموزش علوم غربی پایهگذاری شدهاند برای پذیرش فرضیههای علمی تمدن
غرب آماده میگردند. همان طور که پیش از این با نقل قول از کتاب «موج سوم» عرض شد،
خواندن ریاضیات و هندسه از همان اوان کودکی در مدارس عقلاً و منطقاً ما را برای
ادراک و تفهم علوم جدید ـ که صورتی ریاضی دارند ـ آماده میسازد. منطق علوم جدید،
منطق ریاضی است و بدین ترتیب، ریاضیات مدخل ادراک و تعلیم همهی علوم دیگر، اعم از
علوم تجربی و انسانی است و اگر در مدارس به کودکان با روشهای خاصی که همهی ما با
آن آشنا هستیم ریاضیات و هندسه میآموزند برای آن است که عقلاً و منطقاً آنان را
برای آموختن علوم جدید آماده سازند.
مقصود این است که اگر پذیرش نظریهی قرآن و روایات در باب هبوط بشر نسبت به فرضیهی
تطور انواع مشکلتر جلوه میکند، بدین علت است که ما با عبور از مراحل آموزشی خاصی
که در مدارس و دانشگاهها طی کردهایم، روحاً برای ادراک زبان علمی
جدید به مراتب آمادگی بیشتری داریم؛ اگر نه، اعتقاد داشتن به تطور انواع از نظر
غرابت و بیگانگی موضوع، با ایمان آوردن به خلق الساعه تفاوتی ندارد. کسی که به
فرضیهی تطور انواع و تبدیل آنها به یکدیگر ایمان میآورد، لاجرم باید نوعی خلق
الساعه را بپذیرد. قبول کردن اینکه در مسیر تکاملی انواع جهشی اتفاق میافتد که به
یک تغییر ماهوی منجر میشود، تا آنجا که بتواند نوعی از حیوان را به نوعی دیگر
تبدیل کند، از نظر غرابت مثل ایمان آوردن به خلق الساعه است. جهش بیولوژیک هم نوعی
خلق الساعه است و اگر ما امکان خلق الساعه را رد کنیم، به طریق اولی فرضیهی جهش را
نیز نباید بپذیریم. اما حالا چگونه است که در منطق جدید انسانها، جهشهای متوالی
در مسیر تکاملی انواع ـ یعنی در واقع خلق الساعههای مکرر ـ امری منطقی و عقلانی
تلقی میشود اما خلق الساعه خرافهای بعید و غریب جلوه میکند، علت آن را باید در
همان مطلبی جست و جو کرد که عرض شد.
روحیهی علمی جدید بر خلاف آنچه که در قرون وسطی رواج داشت سعی دارد که همهی امور
را بر مبنای قانون سببیت عام و بدون نیاز به یک عامل یا فاعل خارجی توجیه و تفسیر
کند، حال آنکه اگر خود را به غفلت نزنیم هیچ امری را در جهان نمیتوان بدینصورت
توضیح داد. اگر ما نخواهیم قبول کنیم که خالقی برتر عالمِ وجود را آفریده است،
لاجرم باید بپذیریم که عالم خودبهخود بهوجود آمده، یا ماده قدیم و ازلی است. تصور
ازلی بودن و قدمت ماده در جهانی که هر روز و هر لحظه در معرض فنا و نابودی و مرگ و
شکست است بسیار خندهآور است و از آن مسخرهتر این است که بپذیریم جهان خودبهخود
خلق شده است، آن هم در شرایطی که تجربهی انسان در همهی طول تاریخ مدون، هرگز
گواهی نمیدهد که چیزی خودبهخود بهوجود آمده باشد. بسیار شگفتآور است که بشر عصر
جدید خرافاتی اینچنین را به سادگی قبول میکند، اما فیالمثل بقای روح را که فطرت
هر انسانی بدان حکم میکند نمیپذیرد! چه رخ داده است؟
سیستم آموزشی کنونی در ایجاد این روحیهی مادیگرایانه دارای نقش اساسی و رکنی است، و بعد از
آن، رسانههای گروهی خصوصاً رادیو و تلویزیون وظیفهی حفظ و استمرار این روحیه را
در میان مردم بر عهده گرفتهاند. این روحیه که با لاابالیگری، تفننگرایی، عدم
برخورد جدی با مسائل و... همراه است ناشی از اصالت دادن به وجوه مادی و حیوانی وجود
بشر است که از عدم اعتقاد به «روح مجرد» و «عالم امر» نتیجه میشود. حقیر در مقام
دفاع از خلق الساعه نیستم و بیانصافی است اگر کسی بخواهد از آنچه عرض کردم
نتیجهای اینچنین اخذ کند. مقصود این بود که انسان امروز بر خلاف آنچه وانمود
میکند، از همهی آدمهایی که در طول تاریخ زیستهاند خرافاتیتر است و بیشتر از
همهی اقوام، خرافههایی بعید و غریب را به عنوان واقعیتهایی مسلم و حقایقی مطلق
پذیرفته است.
داستان پیدایش انسان در کرهی زمین از طریق تطور انواع از آن خرافههای بسیار عجیبی
است که امروز مقبولیت عام یافته است. همهی آن معلوماتی نیز که ما امروز با عنوان
تاریخ تمدن جمعآوری کردهایم و در همهی کتابهای مرجع ثبت نمودهایم و در سراسر
جهان، در همهی مراکز آموزشی از دبستان گرفته تا دانشگاه تدریس میکنیم، بر مبنای
اعتقادی تطور انواع بنا شده است و همان طور که عرض شد، اگر این مبنا را نپذیریم،
تمام این بنایی که آن را تاریخ تمدن مینامیم در هم میریزد. سیری که در این تواریخ
برای تکامل بشر ترسیم کردهاند از هفت هزار سال قبل از تاریخ آغاز میشود. تمدن
یونان و روم به عنوان مبدأ یا آغاز تاریخ در نظر گرفته شده است و ما برای پرهیز از
حاشیهروی، بحث در اطراف این موضوع را که چرا تاریخ یونان و روم به عنوان مبدأ
تاریخ اعتبار میشود به فصلهای آینده وا میگذاریم.
اولین دوران زندگی بشر را در این تحلیلها «دوران توحش» مینامند. تغییر بزرگ، یعنی
ابداع کشاورزی، حدود ٨٠٠٠ سال پیش به وقوع پیوسته است، و از این پس دوران «بربریت
ابتدایی» آغاز میشود. انسانهای دوران بربریت نخستین، آنچنان که در کتابهای تاریخ
تمدن میخوانیم، در گروههای کوچک خانوادگی اما غیر شهرنشین (غیر متمدن) از طریق
کشاورزی و دامداری زندگی کردهاند. دوران
بربریت ابتدایی در حدود سههزار سال به طول انجامیده تا بشر به شهرنشینی یا تمدن
دست یافته است. سیر تکامل اجتماعی بشر، از پنجهزار سال پیش که اولین تمدنهای مصر
و بینالنهرین تشکیل شده تا به امروز، اینچنین ترسیم شده است: تمدنهای نخستین مصر
و بینالنهرین، تمدن درهی سند، تمدن باستان ـ بردهداری (اروپای جنوبی، آفریقای
شمالی، خاورمیانه، هند، چین، آمریکای مرکزی و جنوبی)، تمدن یونان و روم (مبدأ
تاریخ، تاریخ صفر)، فئودالیسم و سپس سرمایهداری یا مزدکاری.
در این تحلیل و تفسیرها بدون استثنا جوامع اولیه یا بدوی بشری را از نظر دینی به
شرک و چندگانهپرستی منتسب میدارند و برای دین، همراه با تکامل اجتماعی انسان، یک
سیر تکاملی از شرک به یگانهپرستی قائل میشوند. کتابهای تاریخ ادیان در حقیقت
نوعی تاریخ طبیعی است که سعی میکند ریشههای پیدایش دین را در جهل و نقص و عجز
انسان در برابر طبیعت و خوفی که از این جهل و نقص و عجز زاییده میشود جست و جو کند
و آن را در یک سیر تکامل طبیعی از شرک و چندگانه پرستی به توحید برساند. سیر طبیعی
این تکامل لاجرم باید به جهانبینی علمی منتهی شود و تاریخ به دو عصر دین و علم(22)
تقسیم شود. در این تحلیل، علم نهایتاً در برابر دین قرار میگیرد، چرا که علم علل
نقص و عجز و جهل انسان را در برابر طبیعت از میان برمیدارد و دیگر جایی برای خوف
باقی نمیگذارد. اگر ریشهی خداپرستی را در این خوف بدانیم، بالتبع با جهانبینی
علمی نیاز به دین از بین میرود.
یکی از نکات بسیار اساسی که در این سیر تحلیل تاریخی وجود دارد این است که شهرنشینی
یا تمدن معیار ارزیابی تکامل بشر قرار گرفته، چنانکه از دوران پیش از شهرنشینی با
عنوان توحش نام برده شده است و از تمدن نیز صرفاً به نحوهی تولید غذا و نظامهای
اقتصادی زاییده از آن توجه داشتهاند. شهرنشینی یا تمدن از هنگامی آغاز شده است که
جوامع بشری توانستهاند در زمینهی تولید غذا به
سطحی فراتر از مصرف خویش دست یابند.
تمدن را فرهنگ شهرها نامیدهاند. شهرها در درجهی اول تجمعات بزرگ انسانی هستند که
خود به کار تولید غذا نمیپردازند.(23)
این تعریفی است که در همهی کتابهای تاریخ تمدن آمده است. از جانب دیگر، توسعهی
تولید نیز در گرو تکامل ابزار تولید انگاشته میشود و به تبع این انگار، نامگذاری
دورانهای مختلف تکامل اجتماعی بشر اینگونه انجام میشود: دیرینهسنگی،
میانهسنگی، نوسنگی، مفرغ، آهن و بالأخره عصر جدید که وجه مشخصهی آن اختراعات عصر
جدید بویژه ماشین بخار و ماشین چاپ است. نامگذاری دورانهای نخستین زندگی بشر به
دیرینهسنگی و میانهسنگی و نوسنگی بدین علت انجام شده است که جوامع بشری در این
اعصار ابزار خویش را از سنگ میساختهاند. نخستین تمدنهای باستانی همزمان با عصر
مفرغ و کاربرد آهن آغاز شده است و به موازات تکامل ابزار تولید، بشریت از تمدنهای
بردهداری باستانی عبور کرده و به فئودالیسم و نهایتاً سرمایهداری دست یافته است.
پایههای اساسی این سیر تحلیلی که ذکر شد بر نکاتی عمده است که ناچار بایستی در این
کتاب مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرند. تطور طبیعی انواع مهمترین رکنی است که سیر
تحلیلی تاریخ تمدن بر آن بنا شده است. دربارهی این فرضیه تا آنجا که امکان داشته
است در این فصل سخن گفتهایم و اگر چه دیگر نیازی به ادامهی بحث باقی نمیماند،
اما نظر به ضرورت و اهمیت این مباحث، پایههای دیگر نظام تحلیلی تاریخ تمدن را نیز
مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم تا به همهی سؤالات مقدری که در این زمینه وجود
دارد به خواست خداوند و در حد بضاعت علمی نویسنده جواب مقتضی ارائه شود.
بیان قرآن مجید و روایات صراحتاً ناظر بدین معناست که تاریخ حیات معنوی انسان از
توحید آغاز میشود و به انواع مختلف شرک میگراید و نهایتاً بار دیگر، در آخرین
مراحل حیات تکاملی بشر به امت واحدهی توحیدی ختم میشود. این سیر بر خلاف فرضیاتی
است که در جامعهشناسی ادیان به عنوان نظریاتی متقن ابراز میشود. در قارهی
استرالیا و آفریقا اکنون جوامعی از انسانها وجود دارند که آنان را «بدوی»
میخوانند. این تعبیر از این اعتقاد غلط نتیجه شده که مراحل ابتدایی زندگی بشر در
کرهی زمین همین صورتی را داشته است که اکنون در این جوامع مشاهده میشود. این
اعتقاد نمیتواند مورد پذیرش ما قرار بگیرد، چرا که اگر حیات معنوی و مادی بشر
آنگونه که در قرآن و روایات مورد تأکید قرار گرفته است از توحید آغاز شده باشد،
این قبائل را دیگر نباید بدوی نامید، چرا که حیات فرهنگی و اجتماعی آنها در حقیقت
نتیجهی عدول از وضعیت نخستین زندگی انسان در کرهی زمین است و این عکس آن فرضیاتی
است که غربیها ابراز میدارند.
زندگی انسان، بر طبق قرآن و روایات، از حجتالله و امت واحدهی توحیدی آغاز میشود
و به حجتالله و امت واحدهی توحیدی نیز منتهی میشود، و با توجه به اینکه همزمان
با حضرت آدم علیهالسلام و امت او هیچ انسان دیگری با یک منشأ و مبدأ موروثی دیگر
در کرهی زمین نمیزیسته است، باید اذعان داشت که منشأ قبایلی که از آنها با عنوان
قبایل ابتدایی یا بدوی یاد میشود همچون دیگر انسانهای کرهی زمین به عصر نوح نبی
علیهالسلام باز میگردد. آیات تاریخی قرآن مجید دلالت صریح دارند بر اینکه جوامع
اولیه با طوفان نوح(ع) از بین رفتهاند و زندگی انسان بار دیگر از امتی واحده که
پیروان نوح نبی(ع) بودهاند آغاز شده و رفته رفته از توحید به گونههای مختلف شرک و
بتپرستی گراییده است.
از آنجا که بررسی این نظریه به تفصیل بیشتری نیاز دارد، ادامهی این بحث را به فصل
بعد موکول میکنیم. منشأ تفاوتهای نژادی (سرخ و سیاه و زرد و سفید)، چگونگی
پراکنده شدن امت واحدهی حضرت نوح نبی علیهالسلام در کرهی زمین و مشکل ناپیوستگی
قارهها از زمره مسائلی است که در فصل دیگر ان شاء الله بدان پاسخ خواهیم گفت.
پی نوشت ها:
١. موج سوم، صص ٤١ و
٤٢.
٢. موج سوم، ص ٤٢.
3. امام خمینی، صحیفهی نور، ٢٢ ج، مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، ج ١٥، ص ٢٥.
4. رضا داوری اردکانی، مقام فلسفه در تاریخ دورهی اسلامی ایران، دفتر مطالعات و
برنامهریزی فرهنگی، ١٣٥٦، صص ٢٤ و ٢٥.
5. Pithecanthropus
6. Sinanthropus
7. آنتونی بارنت، انسان به روایت زیستشناسی، محمدرضا باطنی و ماهطلعت نفرآبادی،
نشر نو، چاپ سوم، تهران، ١٣٦٩، ص ١٠١.
8. انسان به روایت...، ص ١٠٢.
9. بقره/ ٣٠
10. علامه سید محمد حسین طباطبایی(ره)، تفسیر المیزان، ٤٠ ج، صالحی کرمانی، ج ٧.
11. المیزان، صالحی کرمانی، ج ٧.
12.
Swanscombe
13. Thames
14. Dartford
15. Gravesend
16. انسان به
روایت...، صص ١٠٦ و ١٠٧.
17. حدید/ ٣
18. mutation
19. و اذ قال
ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک
الدماء.
20. المیزان،
صالحی کرمانی، ج ٧، صص ٢٤١ ـ ٢٤٣.
2١. المیزان،
صالحی کرمانی، ج ٧، ص ٢٤٣.
22. مقصود
معنایی اصطلاحی است که امروز از این لفظ اختیار کردهاند.
23. انسان به
روایت...، ص ٢٣٠.
برچسبهای مرتبط :تفکر غربی ، وحدت حوزه ودانشگاه ، تفکر
داروینیستی ، داستان پیدایش انسان ، تاریخ تمدن ، تاریخ ادیان