حيف كه تهران دو كوهه ي قشنگي نيست!
گفتم ميشنوي چه آهنگ حزيني دارد ؟ گفت: آري اين صداي ... است كه ميخواند.
گفتم: نه, نه خوب گوش كن من صداي قافله را ميگويم قافله دو كوهه كه دارد دور
ميشود .
گفت: دور نميشود عزيزم دارد گم ميشود. گفتم: من نميگذارم كه صداي زنگ قافله
دو كوهه در دالان گوشهاي من گم شود. گفت: گم ميشود دير يا زود اين جبر تاريخ
است. گفتم :تاريخ مديون دو كوهه است.من هنوز صداي نيايشها را ميشنوم من هنوز
صداي زيارت عاشوراها را ميشنوم. باور كن كه دوكوهه زنده است. گفت:اين انعكاس
دور صدايي است كه سالهاي سال مرده است.
گفتم : من جا ماندهام بايد بروم.قافله دوكوهه دارد ميرود. گفت: ميرود نه بگو
رفت. گفتم: هواي آن روز ها را كردهام هواي دوكوهه را هواي بيرنگي را هواي يك
رنگي هواي آن مردان بيادعا گفت:اصحاب كهف شدهاي سكه بيوقت ميخواهي؟
گفتم:دلم براي آن روزها تنگ شده حسرت يك شبش را دارد من اينجا زنده نميمانم من
با دوكوهه زندهام. گفت: چشمهايت را باز كن تقويم بالاي سرت است . سال دو هزار
را گذرانديم.دوره دل دادگي ها به خاطره ها پيوست.
از اينترنت حرف بزن. گفتم:ديسكت براي گنجاندن شبهاي دوكوهه سرد است. من نمي
توانم حاج همت را با آن همه عظمت را توي حقارت سي دي جا دهم. گفت: ديروز ها
تمام شدند.دوكوهه ها و حاج همت ها رفتند.چشمهايت را باز كن دنياي خودت را ببين.
گفتم:دنياي من دوكوهه ها و حاج همت ها و با كري هاست..خاطرات من تاريخ مصرف
ندارند . آنها تمام نمي شوند. گفت : شعار نده به خيابانهاي شهرت نگاه كن آيا
خاطرات گذشته ات را مي بيني؟ گفتم:نه هيچ كدامشان را ...اما گاهي ... گفت: گاهي
چه؟ گفتم:گاهي سايه كسي را مي بينم كسي مثل محمد زماني , مجيد پازوكي,
آقاسي,ابو الفضل سپهر. گفت :اينها كه گفتي امروز قاب عكس شده اند فردا همايش
خواهند شد و فرداتر فراموش. گفتم:اما اينها با خونشان تاريخ را رنگ زده اند.
رنگ تاريخ اين سرزمين هميشه سرخ خواهد بود. گفت:باران گناه رنگ ها را با خودش
مي برد.
راه دوري نرو,توي همين صندلي نشين ها, آنها كه دم از غم مردم مي زنند,آيا كسي
را شبيه به با كري مي بيني؟ گفتم: نه انگار هيچ كس همرنگ او نيست. گفت:آيا رد
حاج همت را مي بيني؟ گفتم: نه گفت:جاي پايش را توي اين همه دود و غبار مي تواني
پيدا كني؟ گفتم: نه انگار... گفت : انگار نه مطمئن باش كه راه آنها گم شده است.
گفتم:اما من هنوز مي بينمشان حي و حاضر و زنده . گفت :چشمها را بايد شست , جور
ديگر بايد ديد.
گفتم: راه كه گم نمي شود .راه مي ماند مقصد مي ماند. آدمها گم مي شوند . آنها
كه كورند آنها كه كر شده اند و صداي قافله را نمي شوند. گفت: جنگ تمام شد
دروازه هاي شهادت را بسته اند چفتش را هم انداخته اند. گفتم: شهادت را با زخم و
تير نمي دهند خيلي ها شهيد شده اند قبل از آنكه بميرند.
گفت:خودت را باور كن شهادت غزل معاصر نيست. خاك و خاكريز رفته توي عكس ها .
گفتم: توي خيابان هم مي شود خاكريز زد.
دشمن لباس خاصي ندارد. خاكريزها هم تقويم ندارند. گفت: باور كن از دوكوهه تنها
اسم وخاطره اش مانده بيا حرف روز بزنيم. گفتم: باور كن من هنوز هر صبح با صداي
اذان دوكوهه از خواب بيدار مي شوم . گفت:اينجا تهران است دوكوهه نيست.بايد
مراقب باشي كه چه مي گويي و چه مي كني.
گفتم: من همه جا را دو كوهه مي بينم و چه حيف كه تهران دو كوهه ي قشنگي نيست.
به قلم یکی از دوستان