اتل متل یه بابا (4)
اتل متل یه بابا
كه اسم او احمده
نمره
جانبازیهاش
هفتاد و پنج درصده
اونكه دلاوریهاش
تو جبهه غوغا
كرده
حالا بیاین ببینین
كلكسیون درده
اونكه تو میدون
مین
هزار تا معبر زده
حالا توی رختخواب
افتاده حالش
بده
بابام یادگاری از
خون و جنگ و آتیشه
با یاد اون
موقعا
ذره ذره آب میشه
آهای آهای گوش كنین
درد دل
بابارو
میخواد بگه چه جوری
كشتند بچههارو
«هیچ
میدونی یعنی
چی
زخمیهارو بیاری
یكی یكی روبازو
تو آمبولانس بذاری
درست
جلوی چشمات
یه خورده او نطرفتر
با شلیك مستقیم
ماشین بشه
خاكستر»
گفتن این خاطره
بدجوری میسوزوندش
با بغض و ناله
میگفت
كاشكی كه پر نبودش
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و
پسته
هیچ تا حالا شنیدی
تانكها بشن قنّاصه؟
میدونی بعضی
وقتا
تانكا قناصه بودن
تا سری رو میدیدن
اون سرو
میپروندن
سه راه شهادت كجاست؟
میدونی دوشكا چیه؟
میدونی
تانك یعنی چی؟
یا آرپیجی زن كیه؟
آرپیجی زن بلند
شد
«ومارمیت»
رو خوند
تانك اونو زودتر زدش
یه جفت پوتین ازش
موند
یه بچه بسیجی
اونور میدون مین
زیر شینهای تانك
لِه
شده بود رو زمین
خودم تو دیدهبانی
با دوربین قرارگاه
رفیقمو
میدیدم
تو گودی قتلهگاه
آرپیجی تو سرش خورد
سرش كه از تن
پرید
خودم دیدم چند قدم
بدون سر میدوید
هیچ میدونی یه
گردان
كه اسمش الحدیده
هنوزم كه هنوزه
گم شده
ناپدیده
اتل متل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات
نلرزید
نترسیدی قبوله
دیدم كه یك بسیجی
نلرزید اصلاً
پاهاش
جلو گلوله وایستاد
زُل زده بود تو چشاش
گلوله هم
اومدو
از دو چشم مردونه
گذشت و یك بوسه زد
بوسهای
عاشقونه
عاشقی یعنی اینكه
چشمهایی كه تا دیروز
هزار تا مشتری
داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
بجای
مردم خدا
مشتری چشماشه
یه شب كنار سنگر
زیر سقف
آسمون
میای پیش رفیقت
تو اون گلوله بارون
با اینكه زخمی
شده
برات خالی میبنده
میگه من كه چیزیم نیست
درد میكشه
میخنده
چفیه رو ور میداری
زخم اونو میبندی
با چشمای پر از
اشك
تو هم به اون میخندی
انگاری كه میدونی
دیگه داره
میپّره
دلت میگه كه گلچین
داره اونو میبره
زُل میزنی تو
چشماش
با سوز و آه و با شرم
بهش میگی داداش جون
فدات بشم دمت
گرم
میزنی زیر گریه
اونم تو آغوشته
تو حلقه دستاته
سرش
روی دوشته
چون اجل معلق
یه دفعه یك خمپاره
هزار تا بذر
تركش
توی تنش میكاره
یهو جلو چشماتو
شره خون می گیره
برادر صیغهایت
توبغلت میمیره
هیچ میدونی چه جوری
یواش یواش و كمكم
راوی یك خبرشی
یك خبر پراز غم
به
همسفر رفقیت
كه صاحب پسر شد
بری بگی كه بچه
یتیم و بیپدر
شد
اول میگی نترسین
پاهاش گلوله خورده
افتاده بیمارستان
زخمی شده، نمرده
زُل میزنه تو چشمات
قلبتو میسوزونه
یتیمی بچه شو
از تو چشات میخونه
درست سال شصت و دو
لحظة تحویل سال
رفته بودیم تو سنگر
رفته بودیم عشق و حال
تو اون شلوغ پلوغی
همه چشارو بستم
دستهاتوی دست هم
دورسفره نشستیم
مقلب القوب رو
با همدیگر میخوندیم
زوركی
نقل ونبات
تو كام هم چپوندیم
همدیگر و بوسیدیم
قربون هم
میرفتیم
بعدش برا همدیگر
جشن پتو گرفتیم
علی بود و
عقیلی
من بودم و مرتضی
سید بود و اباالفضل
امیرحسین و
رضا
حالا ازاون بچه ها
فقط مرتضی مونده
همونكه گازخردل
صورتشو سوزونده
آهای آهای بچه ها
مگه قرار نذاشتیم
همیشه
با هم باشیم
نداشتیما، نداشتیم
بیاین برا مرتضی
كه شیمیایی
شده
جشن پتو بگیریم
خیلی هوایی شده
میسوزه و میخنده
خیلی خیلی آرومه
به من میگه داداش جون
كار منو تمومه
مرتضی منم ببر
یا نرو، پیشم بمون
میزنه تو صورتش
داد
میزنم مامان جون
مامان میاد ودست
بابا جون و میگره
بابام
با این خاطرات
روزی یه بار میمیره
فقط خاطره نیست كه
قلب
اونو سوزونده
مصلحت بعضیها
پشت اونو شكونده
برا بعضی
آدما
بندههای آب و نون
قبول كنین به خدا
بابام شده
نردبون
ابولفضل سپهر