مباهله
مباهله
رضا اسلامى
فهرست :
- اهميت واقعه مباهله
- مباهله در عرف و لغت عرب
- مقطع زمانى واقعه مباهله
- تفصيل واقعه تاريخى مباهله
- نامه رسولخداصلى الله عليه وآله
- مجلس مشورتى بزرگان نجران
- حوادث بين راه
- ديدار در مدينه
- روز موعود
- امضاء صلحنامه
- برخى مباحث كلامى در پيرامون آيه مباهله
- دوازده نكته در تفسير آيه مباهله
- مواردى كه پيامبر اسلام علىعليه السلام را جان خويش شمارد
- مؤيداتى چند بر اين كه علىعليه السلام رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم بود
- استشهاد به واقعه مباهله و استناد به همراهى على و همسر و دو فرزند او با رسولخدا
- 1 ـ در كلام امام على عليهالسلام
- 2 ـ در كلام امام حسن بن على عليهالسلام
- 3 ـ در كلام امام حسين بن على عليهالسلام
- 4 ـ در كلام امام صادق عليهالسلام
- 6 ـ در كلام امام علىبن موسى الرضاعليه السلام
- استناد به واقعه مباهله در كلام سعدبن ابى وقاص
- مباهله در قطعاتى از شعر عرب
- كتابنامه
- پىنوشتها
اهميت واقعه مباهله
پس از فتح مكه در سال هشتم هجرى و درخشش قدرت اسلام در جزيرةالعرب، پيروان ديگر اديان و مذاهب و رهبران و رجال سياسى و مذهبى توجه خاصى به اسلام و مسلمانان و به كانون اين قدرت عظيم يعنى مدينةالرسول پيدا كردند. اين امر زمينه مناسبى را براى نشر و گسترش شعاع اسلام تا اقصى نقاط حجاز و حتى خارج از آن فراهم آورد و پيامبر اسلام توانست از اين فرصت بخوبى استفاده كند و با ارسال نامهها و نمايندگان ويژه به رؤساى بلاد و زمامداران كشورها آنها را به پذيرش اسلام و يا به رسميت شناختن دولت اسلامى و التزام به مقررات آن فرا خواند.
طبيعى است كه بسيارى از مخاطبين اين نامهها علاقهمند بودند كه به مدينه و به مقر دولت اسلامى بيايند و با شخص رسولخدا آشنا شوند و از نزديك وضعيت مسلمانان را ببينند. اين بود كه در سال نهم هجرى به تدريج هيئتهاى نمايندگى طوائف و قبائل عرب به حضور رسولخدا مىرسيدند و اين سال را مورخين «عام الوفود» نام نهادهاند. نامه رسولخدا به مسيحيان نجران از جمله نامههاى ارسالى آن حضرت بود كه گروهى از بزرگان و اشراف نجران را به مدينه كشاند. اين هيئت بلندپايه چون در مذاكرات شفاهى با آن حضرت به تفاهم نرسيدند و از سر لجاج پاسخ آن حضرت به سؤالات اعتقادى خود را قانعكننده ندانستند پيشنهاد ديگرى از سوى رسولخدا دريافتند مبنى بر اين كه اكنون كه هر طرف خود را محق و ديگرى را باطل مىشمارد بياييد عزيزان خود را جمع كنيم و دست به دعا برداريم و خداى خويش را بخوانيم و هر يك بر ديگرى نفرين كند تا ببينيم خداوند نداى كدام طرف را پاسخ مىدهد و آشكار شود چه كسى در ادعاى خود دروغگويى بيش نيست. اين عمل كه در لغت عرب مباهله ناميده مىشود، راهى جديد بود كه به نص آيه 61 سوره آلعمران
(فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنةالله على الكاذبين)
پيامبر اسلام از سوى خداوند بدان مأمور گشت و براى پايان بخشيدن به مجادلات هيئت نصارى با آن حضرت و اقناع عوام و خواص از مسلمانان و مسيحيان از هر منطق و استدلالى بهتر و رساتر بود. ولى به گواهى همه منابع تاريخى مسيحيان نجران پس از قبول اين پيشنهاد چون به ميعادگاه وارد شدند و نشانههاى حقانيت رسولخدا را در دعوت خويش مشاهده كردند از اقدام بدين كار منصرف شدند و به پرداخت جزيه و امضاى صلحنامهاى كه رسولخدا شروط آن را مشخص مىساخت، تن در دادند.
اين واقعه با همه خصوصيات و لوازم و آثارش نظر محققان شيعه و سنى و حتى پارهاى از مستشرقين را بهخود جلب كرده است و ما در اين واقعه تاريخى سه جهت را قابل توجه و ملاحظه مىدانيم :
جهت اول: ظهور حقانيت اسلام در برابر مسيحيت. و جالب توجه آن است كه تا به امروز نيز هيچ عالم و عابد مسيحى نخواسته است كه بار ديگر به ميدان مباهله با مسلمانان درآيد تا بدين وسيله از اعتقاد راسخ خود به صحت ادعايش و يقين به حقانيت دينش خبر دهد ؛ بلكه در پيرامون واقعه مباهله حوادثى به ثبت رسيد كه عكس اين مطلب را ثابت كرد و بخوبى آشكار شد كه مسيحيان علائم پيغمبر خاتم را كه در كتب آسمانى موجود در نزد خود خوانده بودند، بر پيامبر اسلام منطبق ديدند و او را در ادعاى نبوت بر حق مىدانستند و به تعبير قرآن «الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون» (بقره / 146) ولى با اين حال نمىخواستند از دين خود و موقعيت ويژهاى كه نزد مردم خود پيدا كردهاند دست بكشند.
جهتدوم: اثبات فضيلتىعظيم براى علىعليه السلام و زهراءعليها السلام و حسنينعليهما السلام كه تنها همراهان رسولخدا در اين ماجرا بودند و اختيار نمودن پيغمبر اينان را از ميان فرزندان و زنان و اصحاب خود، بهترين دليل بر علو مرتبه و منزلت آنها نزد خدا و رسولخداست.
جهت سوم: دلالت آيه مباهله بر امامت علىعليه السلام چرا كه كلمه «انفسنا» در آيه مذكور شاهد بر وجود مقام و منزلتى براى خصوص علىعليه السلام نزد رسولخداست كه هيچكس بدان نرسيده و نخواهد رسيد و هموست كه در لسان وحى نفس پيغمبر شمرده شده است و از اينجاست كه مىتوان گفت علىعليه السلام افضل صحابه بلكه افضل خلق بعد از رسولخدا است و طبعا همه كمالاتى كه براى رسولخدا ثابت است، براى او نيز ثابت مىگردد مگر اصل نبوت.
جهت ديگرى كه براى بررسى و تحليل اين واقعه تاريخى وجود دارد و از ميان مستشرقين نظر پروفسور لويى ماسينيون را بهخود جلب كرده است، امضاء صلحنامهاى ميان پيامبر اسلام و مسيحيان نجران است كه از نظر اين استاد به معناى امضاء پيماننامه سياسى عدم تعرض به مسيحيان در سراسر سرزمينهاى اسلامى است و رعايت آن براى جانشينان آن حضرت نيز لازم بود. و شايد او درصدد القاء اين مطلب باشد كه پيامبر اسلام بدين طريق مسيحيان را در التزام به دين خود آزاد گذاشت و بدين وسيله حضور آنان را در ميان مسلمانان تا زمانى كه رفتار مسالمت جويانه داشته باشند به رسميت شناخته است. ماسينيون در اواخر رساله خود به سراغ عقايد خرافى برخى فرقههاى اسلامى مانند فرقه نصيريه و شيعيان خطابى و دروزى رفته و براساس باورهاى آنها به نقش سلمان فارسى به عنوان يك عنصر ايرانى كه نماينده تمدن كهن ايرانى است و به عنوان يك تازه مسلمانى كه سابقه طولانى در مسيحيت داشته و با مسيح و محمد (ص) هر دو آشنا و اكنون پل ارتباطى ميان اسلام و مسيحيت گرديده است، توجه پيدا كرده است. ولى ما نمىدانيم چرا او از ميان همه زواياى قابل تأمل اين حادثه تنها از اين دو زاويه به مطالعه واقعه مباهله پرداخته است و او در نهايت درصدد اثبات چه امرى است؟
به هر صورت جاى آن دارد كه در اطراف واقعه مباهله تحقيق و تدقيق بيشترى صورت گيرد و نقاط اصلى اين واقعه كه چون واقعه غديرخم مسلم و غيرقابل خدشه است، روشن شود، چرا كه مباهله سندى جاودان بر حقانيت اسلام و شاهدى غير قابل انكار بر اصالت و استحكام بناى هميشه استوار تشيع راستين است.
مباهله در عرف و لغت عرب
واژه مباهله مشتق از ماده «بهل» است. گفته مىشود «بهلهالله» يعنى «لعنهالله» (1) و باهل القوم وتباهلوا وابتهلوا اى تلاعنوا و المباهلة ان يجتمع القوم اذا اختلفوا في شىء فيقولوا لعنةالله على الظالم منا (2) ولى مباهله با ملاعنه اين تفاوت را دارد كه «لعن» عبارت است از دعا به ضرر شخص كه از رحمت الهى دور باشد و «بهل» اجتهاد در لعن است و لذا كسى كه اصرار و التماس در دعا و نفرين داشته باشد «مبتهل» است. (3)
در ذيل آيه 61 سوره آلعمران در تفسير واژه «نبتهل» مفسرين متقدم گفتهاند كه در معناى ابتهال دو قول است اول آن كه به معناى التعان است و دوم آن كه به معناى دعا كردن بر ضد شخص دروغگو و طلب هلاكت اوست كه اين شبيه لعن است. (4) و روشن است كه اين دو معنا بسيار نزديك به هم هستند.
برخى اساتيد معاصر در توضيح اين واژه آوردهاند كه مباهله تضرع و ابتهال و لابه است . ابتهال گاه براى دفع بلا است و زمانى براى نزول بلا است. مثل اين كه با نماز استسقاء نزول باران رحمت از خداى سبحان طلب مىشود و يا با نماز، نياز يا بلايى دفع مىشود مثل
«ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون»
و گاهى هم دعا مىشود تا عذابى بر شخص يا گروهى نازل شود مثل اين كه نوح (عليه السلام) به خداوند عرض كرد
«رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا» (5)
ولى در اينجا اين نكته در توضيح معناى واژه مذكور بايد مورد تأكيد قرار گيرد كه مباهله همواره متضمن يك رابطه بينالاثنينى است. و ناله و زارى انسان به درگاه خداوند براى دفع بلايى از خودش يا نزول رحمتى مباهله خوانده نمىشود ولى ابتهال گفته مىشود.
برخى در معناى لغوى مباهله صيغه و هيئت خاصى را معتبر دانستهاند (6) ولى از كتب لغت و ادب بدست مىآيد كه واژه مباهله از اين جهات مطلق است. نهايت آن كه ادعاى پيدايش معناى اصطلاحى خاصى براى آن در ميان مسلمانان شود كه منشأ آن سيره رسولخدا در واقعه مباهله و كيفيت عمل آن حضرت يا روايات صادر از ناحيه امامان شيعه در مورد نحوه اجراى مباهله است كه بدان اشاره خواهد شد.
اكنون كه معناى مباهله واضح شد بايد گفت كه اين معنا در عرف عرب و نزد پيروان اديان آسمانى معنايى كاملا شناخته شده بود و دعوت پيامبر اسلام از مسيحيان به مباهله دعوت به كارى بديع و فتح بابى جديد براى اثبات حق و ابطال باطل نبود. از اين رو مىبينيم كه مسيحيان نجران خيلى طبيعى با آن برخورد كردند و حتى وقتى پيامبر اسلام بر سر زانوان خود نشست و دست به دعا برداشت ابوحارثه اسقف بزرگ مسيحيان گفت
«جثى والله كما جثى الانبياء للمباهلة» (7)
يعنى او همانند انبيا براى مباهله نشسته است. از اينجا معلوم مىشود كه مسيحيان توسل جستن به مباهله را از مختصات پيامبر اسلام به شمار نياورده بودند و او را در اين جهت دنبالهروى انبياء الهى مىدانستند.
فخر رازى سخن كفار (8) در آيه 31 سوره انفال
«اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او ائتنا بعذاب اليم»
را نوعى اقدام به مباهله از جانب آنها در برابر رسولخدا دانسته است (9) و اين سخن از جهت آن كه متوسل شدن به مباهله براى اثبات حقانيت را در عرف اعراب جاهلى ثابت مىكند مطلبى در خور توجه است.
البته در روايات اهل البيت به مواردى برخورد مىكنيم كه مباهله را به شكل خاصى به اصحاب و شيعيان خود تعليم دادهاند و توسل بدان را در برابر منكرين مسأله امامت و ولايت كه در بحث و مناظره به هيچ دليل و برهانى حق را نمىپذيرند، به عنوان آخرين راهحل مطرح كردهاند.
ابومسروق گويد به امام صادق عرض كردم من با مردم سخن مىگويم و به آيه شريفه
«اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم»
بر آنها احتجاج مىكنم ولى آنها مىگويند اين آيه درباره اميران جنگها نازل شده است . پس به آيه شريفه
«انما وليكمالله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاة و يؤتون الزكوة و هم راكعون»
بر آنها احتجاج مىكنم ولى مىگويند اين آيه درباره مؤمنين نازل شده است. آنگاه به آيه شريفه
«قل لا أسألكم عليه اجرا الا المودة فى القربى»
بر آنان احتجاج مىكنم ولى مىگويند درباره خويشاوندان مسلمانان نازل شده است. پس از اين قبيل ادله هر چه حاضر دارم فروگذار نمىكنم. آن حضرت به من فرمود: اگر اين گونه مىباشد پس آنان را به مباهله فراخوان. گفتم چگونه؟ فرمود سه روز نفس خويش را اصلاح كن و گمانم كه فرمود روزه بگير و غسل كن. آنگاه تو و او به صحرا برويد و انگشتان دست راست خود را در انگشتان دست او داخل كن و از خود شروع كن و بگو
«اللهم رب السماوات السبع و رب الارضين السبع عالم الغيب و الشهادة الرحمن الرحيم ان كان ابومسروق جحد حقا و ادعى باطلا فانزل عليه حسبانا من السماء او عذابا اليما»
سپس دعا را متوجه او كن و بگو
«ان كان فلان جحد حقا و ادعى باطلا فانزل عليه حسبانا من السماء او عذابا اليما»
پس چيزى نخواهد گذشت كه آنچه را در حق او درخواست كردى خواهى ديد. (10)
روشن است كه اين روايت و رواياتى از اين قبيل كه زمان خاص يا كيفيت خاصى را براى انجام مباهله بيان مىكند، نظر به آداب و شرايط كمال عمل دارد و نيز با توجه به مفاد اين حديث معلوم مىشود كه مباهله راهى فراروى هر انسان خداشناسى است كه در دين و مذهبش خود را صادق مىشمارد و گرفتار دشمنى است كه حق را مىشناسد ولى آن را انكار مىكند و به تعبير قرآن
«و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا» (نمل / 14)
يعنى همواره يك طرف مباهله فردى است كه يقين به حقانيت خود دارد و طرف ديگر كسى كه حقانيت او را مىشناسد ولى به ستم و از سر برترى جويى آن را انكار مىكند. و اين حديث نشان مىدهد كه چگونه مسأله امامت اهل البيت بر گروهى معلوم ولى مورد انكار بوده و چگونه بايد شيعيان در امر امامت و ولايت جازم و قاطع باشند. و جالب آن است كه امام صادقعليه السلام در پايان روايت مذكور مىفرمايد قسم به خدا من هيچ كس را نيافتم كه دعوت مرا براى اين كار پاسخ دهد.
و در تاريخ اسلامى به مواردى برمىخوريم كه پيروان برخى مذاهب اسلامى مخالفين خود را به مباهله دعوت كردهاند ولى گويا دعوت آنها بيشتر جنبه نمايشى داشته و كمتر به مرحله عمل رسيده است. (11)
مقطع زمانى واقعه مباهله
آنچه مسلم است واقعه تاريخى مباهله رسولخدا با مسيحيان نجران بعد از نبرد تبوك بوده است. شيخ مفيد آمدن هيئت نصارى به حضور رسولخدا را بعد از ماجراى فتح مكه و سرازير شدن هيئتهاى مختلف طوائف و قبائل به سوى پيغمبر ذكر كرده است. (12)
سيدبن طاووس ارسال نامه آن حضرت به مسيحيان نجران را بعد از ارسال نامه كسرى و قيصر يعنى حدود سال نهم هجرى و بعد از نزول آيه جزيه دانسته است (13) و به طور طبيعى واقعة مباهله فاصله زيادى از اين تاريخ نداشته است. همو در تعيين روز مباهله بيست و يكم و بيست و چهارم و بيست و هفتم ماه ذىحجة را نقل ياد كرده واصح آنها را بيست و چهارم ذىحجة دانسته است (14) و سپس همين روز را به عنوان روز خاتم بخشى اميرالمؤمنين و نزول آيه
«انما وليكم الله....»
ذكر و سخن شيخ طوسى در «المصباح المتهجد» را نيز به عنوان تأكيد آورده است (15) همچنان كه نزول سوره «هل اتى» در حق اهل البيت در روز بيست و پنج ذىحجة دانسته است . (16) هم ايشان در جاى ديگر به نقل از عبدالمحمود نقاش در تفسير شفاء الصدور نقل مىكند كه واقعه غدير در روز هيجدهم ذىحجه و مباهله در بيست و يكم و تزويج فاطمه به على در بيست و پنجم ذىحجة به وقوع پيوست (17) .
مرحوم مجلسى از كتاب شيخ رضى الدين علىبن يوسف المطهر حلى كه برادر علامه حلى است نقل مىكند كه مباهله در روز بيست و چهارم ذىحجة و به نقلى در بيست و پنجم و خاتم بخشى آن حضرت در روز بيست و چهارم ذىحجة بوده است. (18) و نيز ايشان آورده است كه به خط شيخ محمدبن علىالجبعى ديدم كه ايشان از خط شيخ طوسى نقل مىكند كه در روز دوازدهم ذىحجة مؤاخات رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم با علىعليه السلام و در هيجدهم اين ماه واقعه غدير به وقوع پيوست و روز بيست و يكم ذىحجة روزى است كه توبه آدم پذيرفته شد كه همان روز مباهله است و روز بيست و چهارم نيز به عنوان روز مباهله نقل شده است. (19)
در ديگر كتب روايى شيعه نيز رواياتى در تعيين روز مباهله نقل و اعمال مستحبى در اين روز ذكر شده است. مرحوم شيخ حر عاملى در بابى تحت عنوان «استحباب الغسل و الصلاة يوم المباهلة و هو الرابع و العشرون من ذىالحجة» دو روايت ذكر كرده است. روايت اول را شيخ طوسى در المصباح المتهجد به نقل از امام صادقعليه السلام نقل كرده است كه آن حضرت فرمود «كسى كه در اين روز يعنى روز بيست و چهارم ذىحجة نيم ساعت قبل از زوال دو ركعت نماز بخواند و ...». و در روايت دوم به نقل از موسىبن جعفرعليه السلام آورده است «روز مباهله روز بيست و چهارم ذىحجة است» (20)
شيخ مفيد نيز در ذكر مناسبات ايام سال روز بيست و چهارم ذىحجة را به عنوان روز مباهله ذكر كرده است. (21)
حاصل آن كه معرفى روز بيست و چهارم ذىحجة از سال دهم هجرت به عنوان روز مباهله بيشتر به واقع نزديك است. (22) البته تعيين دقيق روز مباهله تأثيرى در مباحث آتى ندارد ولى از جهت بزرگداشت اين روز و درك فضيلت آن و انجام اعمال مستحبى حائز اهميت است. و از جمله دعاهاى وارد در اين روز دعاى مباهله است كه همان دعاى معروف سحرهاى ماه رمضان و بنابر برخى نقلها اندكى متفاوت با آن است. امام باقرعليه السلام در حق اين دعا مىفرمايد اگر مردم مىدانستند كه چه مسائل عظيمى در آن است و چه زود براى صاحبش به اجابت مىرسد، البته همديگر را مىكشتند تا بدان دست يابند اگر قسم بخورم كه اسم عظم خداوند در آن داخل است به درستى قسم خوردهام. و اين دعايى است كه در روز مباهله جبرئيل از جانب خداوند آورد و به پيغمبر گفت تو با وصى و دو فرزند و دختر خود بيرون برو و خدا را بدين دعا بخوان و با آن قوم مباهله كن. (23)
تفصيل واقعه تاريخى مباهله
نامه رسولخدا ـ ص ـ
زمينهساز واقعه مباهله نامه رسولخدا (ص) به مسيحيان نجران و دعوت آنها به اسلام بود و حاملين اين نامه عتبةبن غزوان و عبداللهبن ابىامية و الهديربن عبدالله و صهيببن سنان شمرده شدهاند (24) و متن آن را ابنكثير در البداية و النهاية چنين ذكر كرده است:
«باسم اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب من محمد النبى رسولالله الى اسقف نجران اسلم انتم فانى احمد اليكم اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب. اما بعد فانى ادعوكم الى عبادةالله من عبادة العباد و ادعوكم الى ولايةالله من ولاية العباد و ان ابيتم فالجزية فان ابيتم آذنتكم بحرب و السلام.»
ولى يعقوبى صدرنامه را با اندكى تفاوت اين چنين نقل كرده است:
«بسمالله من محمد رسولالله الى اسقفة نجران، بسمالله فانى احمد اليكم اله ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب... .»
سيد ابنطاووس در اقبال فرموده است كه رسولخدا(ص) در اين نامه آيه شريفه
«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون» (آل عمران / 64)
را درج نمود. (25)
در هر صورت پيام اصلى اين نامه اعلام رسالت رسولخدا و دعوت از اسقف يا اسقفهاى نجران و مردم مسيحى آن منطقه به آيين اسلام بود. اما در صورتى از پذيرش اسلام امتناع ورزند يا بايد مقررات ويژه پرداخت جزيه به حكومت اسلامى را بپذيرند و يا آماده جنگ شوند.
در ميان مورخين شكى نيست كه هيئت اعزامى مسيحيان نجران در سال دهم هجرى به حضور رسولخدا در مدينه رسيدند و صلحنامه را امضاء كردند و تاريخ نگارش اين نامه نبايد به فاصله زيادى از تاريخ نگارش صلحنامه باشد. ابناثير كتابت هر دو را در سال دهم هجرى ذكر كرده است . سيدابنطاووس در اقبال فرموده است كه اين نامه بعد از نامههايى بود كه رسولخدا به كسرى و قيصر نوشت يعنى حدود سال نهم هجرى و بعد از نزول آيه جزيه. به هر جهت مىتوان يقين پيدا كرد كه اين نامه مربوط به اواخر دوران مدينه است و قرائن داخلى موجود در متن نامه يعنى اعلام جنگ به مخاطبين و الزام آنها به جزيه، خود بهترين دليل بر زمان نگارش نامه است (26) پس اگر نگارش اين نامه را به دوران مكه مربوط بدانيم خطايى فاحش است. (27) مخاطب مستقيم اين نامه اسقف يا اسقفهاى نجران بودند و اين لفظ از آن رو بر آنها اطلاق مىشد كه سمت پيشواى دينى بودن مردم را بر عهده داشتند و اسم خاص براى شخص يا اشخاصى به شمار نمىآمد. در منتهىالارب ذيل لغت «اسقف» آمده است: اسقف صاحب منصبى از مناصب دينى نصارى است كه او برتر از «قسيس» و فروتر از «مطران» باشد. مهتر ترسايان در بلاد اسلام اول «بطريق» است و پس از آن «جاثليق» و پس از آن «مطران» و پس از آن اسقف و پس از آن «قسيس» و پس از آن «شماس».
اما سابقه مسيحيت در نجران بنابر آنچه در برخى منابع آمده است به ورود مردى صالح به نام «فيميون» بدين منطقه بازمىگردد. پيش از او مردم اين منطقه بر دين عرب بودند و درخت نخل بزرگى داشتند كه او را مىپرستيدند به پاى او به عبادت مىپرداختند. فيميون از عباد و زهاد و از موحدين در دين مسيحيت بود و مستجاب الدعوة شده بود. او از شهرى به شهرى مىرفت و به كار بنايى مىپرداخت و از دسترنج خود مىخورد و دين مسيحيت را تبليغ مىكرد تا عبور او به يكى از آباديهاى شام افتاد و مردى از اهالى آنجا به شأن و منزلت او واقف گشت و پيرو او شد چون از شام بيرون آمدند كاروانى از اعراب آن دو را به بندگى گرفتند و به اهالى نجران فروختند. مردى از اشراف نجران كه فيميون را خريده بود از او كراماتى ديد فيميون بدو گفت از پرستش درختى كه نه نفع مىرساند و نه ضررى دست برداريد و مناگر خدايم را بخوانم او را نابود خواهد كرد. پس تطهير كرد و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد و خدا بادى فرستاد و آن درخت را از جاى بركند و از اينجا اهل نجران به مسيحيت روى آوردند . (28)
و به نقلى ديگر فيميون به نزديكى نجران آمد و فرزندى از اهالى آنجا به نام عبداللهبن ثامر به نزد او رفت و آمد مىكرد و مطالبى از او آموخت و بدان مرتبه رسيد كه از او عجايبى صادر شد و برخى اهالى نجران چون كرامات او را ديدند به دين او داخل شدند و اين خبر چون به پادشاه آن منطقه رسيد آن پسر را كشت و آتشى برافروخت و هر كس را كه از دين اجدادى خود دست كشيده بود بدان آتش مىانداخت و از اينجا داستان اصحاب اخدود شكل گرفت.
و برخى در تأييد اين حكايت آوردهاند كه پيامبر اسلام فرمود:
چهار آبادى محفوظ هستند مكه و مدينه و ايليا و نجران و هيچ شبى نيست جز آن كه بر نجران هفتاد هزار فرشته نازل مىشود و بر اصحاب اخدود سلام مىكنند. (29)
بدين ترتيب مسيحيت در نجران استقرار يافت و به مرور زمان ريشهدار شد از جمله آثار حضور مسيحيت در اين منطقه كه توجه ديگران را بهخود معطوف داشته بود كعبه نجران بود؛ عبادتگاهى كه به شكل كعبه مسلمانان ساخته شده بود و بنيان آن را عبدالمدانبن الديان حارثى گذاشته بود. نصاراى نجران بدين معبد اهتمام زيادى داشتند و جمعى از اسقفها در آن مقيم بودند . «اعشى» شاعر عرب در شأن كعبه نجران سروده بود:
و كعبة نجران حتم علي
ك حتى تناخى بابوابها
نزور يزيد و عبدالمسيح
و قيسا هم خير اربابها (30)
اما از نظر جغرافياى نجران نقطهاى واقع ميان حجاز و يمن و طول آن به اندازه يك روز راه براى راكب سريع بود و در آن 73 آبادى وجود داشت كه تنها 120 هزار مردى جنگى در آن ساكن بودند. (31) ولى بعدها منطقه ميان كوفه و واسط كه تا خود كوفه دو روز راه داشت نيز نجران نام گرفت . نصاراى نجران چون از نقطه اول توسط عمربن الخطاب در دوران زمامدارىاش رانده شدند به نقطه دوم آمدند و اين سرزمين موسوم به اسم سرزمين اصلى آنان شد. (32) وقتى حكومت اسلامى در مدينه شكل گرفت هنوز يمن تحت نفوذ ايرانيان و زيرمجموعه حكومت فارس بود. بعد از هلاك كسرى رسولخدا حاكم وقت يمن را كه «باذان» نام داشت و اسلام اختيار كرده بود در حكمرانى خود ابقا كرد. پس از وفات باذان قلمرو حكمرانى او ميان چند نفر تقسيم شد و براى هريك از صنعاء، حمدان، مآرب، الجند و منطقه ميان نجران و رمع و زبيد عاملى قرار داده شد و عمروبن حزم بر نجران منصوب شد. (33)
ظاهر آن است كه در زمان كتابت نامه رسولخدا به اسقف نجران، مردم اين منطقه دو دسته بودند مسيحيانى كه پيامبر نمايندگان خود را به همراه نامهاى به سوى آنان فرستاد و مشركانى كه خالدبن وليد از جانب پيامبر به سوى آنها آمد و اين گروه از ساكنين نجران سرانجام مسلمان شدند و به حضور رسولخدا نيز رسيدند. (34)
به هر صورت حيات مسيحيت در نجران تا زمان رسولخدا تداوم يافت و بعد از آن تا زمان عمربن الخطاب نيز ادامه داشت. تا آن كه خليفه دوم آنها را از حجاز بيرون كرد و بدين حديث از رسولخدا متمسك شد كه «لاخرجن اليهود و النصارى عن جزيرة العرب حتى لا ادع فيها الامسلما» با آن كه اهالى نجران با پيامبر صلح كرده بودند و برخى نيز در توجيه كار خليفه دوم به روايت ابوعبيدةبن جراح از پيامبر استناد كردند كه آن حضرت فرمود «اخرجوا اليهود من الحجاز و اخرجوا اهل نجران من جزيرة العرب» در زمان خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين اهالى نجران به نزد آن حضرت آمدند و صلحنامه خود را آوردند و گفتند كه اين خط شما است ولى عمر ما را از سرزمين خودمان بيرون كرده است، پس آن حضرت فرمود اگر عمر كه داناى به كار بود چنين كرده است من آن را تغيير نمىدهم. (35)
از نظر ما آنچه در اين ماجرا بيشتر قابل اعتماد است اصل مسأله برخورد عمر با مسيحيان نجران و كوچ اجبارى آنهاست اما اين كار چه توجيهى داشته است، بخوبى معلوم نيست و سؤالات ديگرى كه پيرامون اين صلحنامه و نقض آن از سوى عمر يا عدم الزام اهل نجران به شروط مقرر در آن وجود دارد، همه در جاى خود بايد بحث شود (36) و هدف ما از بيان اين تفصيلات در ذيل نامه رسولخدا (ص) آن بود كه معلوم شود چگونه نجران با آن سابقه دراز در مسيحيت و آثار تاريخى همواره مورد توجه بوده و طبعا نحوه برخورد پيامبر اسلام با مسيحيان آنجا به جهت موقعيت ويژهاى كه دارا بودند و خصوصا به جهت ارتباط مستقيم و نزديك آنها با پادشاه روم مىتوانست انعكاس وسيعى در داخل و خارج جزيرةالعرب پيدا كند و نقطه عطفى در تاريخ معادلات مسلمانان با مسيحيان به شمار آيد.
مجلس مشورتى بزرگان نجران
اسقف نجران در پى دريافت نامه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم مجلس مشورتى مهمى در كليساى بزرگ نجران تشكيل داد. در اين مجلس مباحثات و مناظرات بسيارى ميان بزرگان و دانشمندان مسيحى نجران در خصوص نحوه برخورد با دعوت رسولخدا مطرح شد كه مشروح آن را تنها سيدابنطاووس در «اقبال الاعمال» نقل كردهاند و ديگران در بيان متن عربى يا ترجمه فارسى به نقل او اعتماد كردهاند. (37) ايشان در آغاز تصريح مىكند كه از طرق صحيح و سندهاى معتبر بدين گزارش واقف شده است و از كتاب مباهله ابوالمفضل محمدبن عبدالمطلب شيبانى و كتاب حسنبن اسماعيلبن اشناس كه در مورد عمل ماه ذىحجة است به عنوان منابع نقل خود نام مىبرد و مىفرمايد ما سندهاى صحيح به هر دو كتاب داريم (38) . حقايق بسيارى كه در اين گزارش تاريخى وجود دارد و جلالت خاصى كه بزرگان شيعه براى ناقل آن يعنى سيدبن طاووس قائلند، ما را وادار مىسازد كه لااقل اجمالى از آن تفصيل را در اينجا منعكس سازيم و به آسانى از آن نگذريم.
شيخ ايشان ابوحامد [ابوحارثه] حصينبن علقمه كه يكصد و بيست سال عمر داشت و علامه آنها به شمار مىآمد. چون ديد جملگى اتفاق كردهاند كه به قصد جنگ با پيغمبر به مدينه بروند آنها را نصيحت كرد و به تأمل بيشتر در اطراف اين كار فراخواند. او از جمله موحدان بود كه در پنهان به رسولخدا ايمان آورده بود. پس از او كرزبن سبره حارثى كه پيشواى بنىحارثبن كعب و از اشراف و فرماندهان سپاه بود سخن گفت و از نصائح ابوحامد برآشفت و عافيتطلبى او را مذمت كرد. سپس عاقب كه اسم او عبدالمسيحبن شرحبيل بود و بزرگ قوم و صاحب نظر ايشان بود سخن كرز را تأييد كرد. آنگاه سيد كه اسم او اهتمبن نعمان بود و دانشمند نجران و همپايه عاقب به شمار مىآمد، سخن گفت و از آنان خواست كه بيشتر تأمل كنند و به رأى واحدى برسند. گفتگو ميان آنها و تنى چند از اهل مجلس ادامه پيدا كرد تا سرانجام بدين نتيجه رسيدند كه براى پادشاه روم نامهاى بفرستند و براى جنگ با محمدصلى الله عليه وآله وسلم لشكرى به عنوان كمك طلب كنند ولى تا رسيدن آن لشكر با محمدصلى الله عليه وآله وسلم از در مسالمت درآيند. در لحظات آخر كه بر اين نظر متفق شدند و مىخواستند كه متفرق شوند شخصى به نام حارثةبن اثال بهپا خواست و آنان را به ياد قسمتهايى از كتاب مقدس انداخت كه مشتمل بر وصاياى عيسىعليه السلام بود آنجا كه عيسىعليه السلام خبر مىدهد از آمدن پيغمبر خاتم كه نام او فارقليطا است و محل ولادت او كوه فاران در مكه معظمه است. سيد و عاقب از سخنان حارثه مكدر شدند چرا كه آن دو در ميان مسيحيان نجران موقعيت خاصى پيدا كرده بودند و از سوى پادشاه روم براى آنها هدايا و اموالى فرستاده مىشد و اكنون مىترسيدند كه مردم نجران مسلمان شوند ديگران اطاعت آنها نكنند.
بحث ميان حارثه از يك سو و عاقب و سيد از سوى ديگر در مورد پيغمبر خاتم و نام و نشانههاى او به درازا كشيد. حارثه مىگفت احمد و محمد دو نام براى يك نفر است، همان شخصى كه موسى و عيسى و ابراهيم به آمدن او بشارت دادهاند. پس سيد به سراغ صحيفه شمعونبن حمون الصفا وصى حضرت عيسى رفت كه به اهل نجران دست به دست رسيده بود و در آنجا عيسىعليه السلام از آمدن فارقليطا خبر مىدهد و چون از او مىپرسند فارقليطا كيست، نشانههاى پيغمبر خاتم را مىگويد و از جمله آن كه به وسيله فرزند او در آخرالزمان بعد از پاره شدن رشتههاى دين و خاموش شدن چراغ هدايت پيامبران بار ديگر دين برپا شود. سيد بدين جا كه رسيد گفت فارقليطا محمدصلى الله عليه وآله وسلم نيست چون او فرزند پسر ندارد. در پاسخ او حارثه رو كرد به شيخ ايشان يعنى ابوحارثه و از او خواست كه كتاب جامعه را حاضر كنند و قسمتهايى از آن را بخوانند. روز بعد همه جمع شدند تا نتيجه مناظره را ببينند و سيد و عاقب از اين كه كار بدينجا رسيده بود ناراحت بودند. چون مىدانستند حق با حارثه است. در اين روز عاقب مدعى شد كه محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيغمبر است ولى فرستاده بر قوم خود است نه بر همه عرب و عجم. حارثه او را مجاب كرد كه اگر او را پيغمبر و صادق مىدانى پس چه مىگويى ادعاى او را كه خود را مبعوث بر همگان مىداند. بحث و مجادله همچنان جريان يافت تا مردم همه فرياد زدند الجامعه و از ابوحارثه خواستند كه جامعه را برايشان بخواند . چون كتاب جامعه را آوردند و سيد و عاقب نزديك بود كه از غصه هلاك شوند. در اينجا حارثه شخصى را فرستاد كه اصحاب رسولخدا نيز در مجلس حاضر شوند. پس جامعه را گشودند و صحيفه آدم را قرائت كردند ديدند كه در آنجا از آمدن پيامبران از آدم تا خاتم سخن مىگويد و خداوند براى پيغمبر خاتم كه احمد است اوصافى ذكر مىكند. در آنجا آمده بود كه خداوند به آدم پيامبران و ذريه ايشان را معرفى كرد. چون آدم همه را ديد متوجه نورى شد كه همه جا را گرفت و در اطراف او چهار نور ديگر بود. آدم از آنان پرسيد و خداوند آنان را معرفى كرد كه او احمد است و آن چهار نور ديگر وصىاش و دخترش و دو فرزندزاده او هستند. سپس ابوحارثه اهل مجلس را متوجه صحيفه شيث كه به ادريس رسيده بود و به خط سريانى قديم بود كرد. در آنجا سخن آدم آمده بود كه ديدم در عرش الهى نوشته بود لا اله الاالله و محمد رسولالله و در همين صحيفه از دوازده كس كه از فرزندان محمد هستند سخن به ميان آمده بود و باز نگاه كردند در سخنان حضرت ابراهيم كه خداوند با او از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و صاحب الامر سخن گفته بود تا آنجا كه ابراهيم ايشان را شناخت و گفت رب صل على محمد و آل محمد اصحاب رسولخدا كه در مجلس حاضر بودند چون اين نشانهها را در كتاب جامعه ديدند بسيار خوشحال شدند و يقين و ايمان آنها بيشتر شد. سپس سفر دوم تورات را گشودند و در آنجا ديدند كه خداوند به موسى خمسه طيبه و دوازده امام را معرفى كرده بود و بعد از آن انجيل را گشودند، آنجا كه خداوند به عيسى خبر مىدهد از آمدن پيغمبرى بعد از همه پيغمبران كه از فرزندان يعقوب است. عيسى گفت خدايا او چه نام دارد و علامت او چيست و ملك او چقدر خواهد بود و آيا براى او ذريهاى خواهد بود؟ خطاب رسيد كه يا عيسى نام او احمد است كه از ذريه ابراهيم و اسماعيل است. روى او مانند قمر و جبين او منور است بر شتر سوار مىشود و مبعوث مىگردانم او را در امت امى كه از علوم بهرهاى نداشته باشند و ملك او تا قيام قيامت خواهد بود و ولادت او در شهر پدر او اسماعيل است كه شهر مكه باشد و زنان او بسيار بوده باشد و اولاد او كم و نسل او از دختر با بركت معصومه او خواهد بود و از آن دختر دو بزرگوار بهم رسند كه شهيد شوند و نسل او از ايشان بوده است پس طوبى براى آن دو پسر و دوستداران و يارىكنندگان ايشان خواهد بود.
سرانجام حارثه بر سيد و عاقب در اين مناظره فائق آمد و راه تأويلات آن دو را بست و ناچار شدند كه در مقابل او دست از نزاع بكشند. نصارى بر گرد سيد و عاقب جمع شدند و گفتند در نهايت رأى شما چيست؟ ايشان گفتند ما از دين خود برنگشتيم و شما نيز بر دين خود باشيد ما اكنون به سوى پيغمبر قريش روانه مىشويم تا ببينيم چه آورده است و ما را به چه چيز مىخواند.
اين خلاصهاى بود از گزارش سيدبن طاووس كه در ترجمه علامه مجلسى بالغ بر سى و دو صفحه است. (39)
حوادث بين راه
سيد و عاقب به همراه چهارده سوار از نصاراى نجران كه از بزرگان ايشان بودند و هفتاد تن از بنى حارثبن كعب به سوى مدينه روانه شدند. و از سوى ديگر چون رسولخدا ديد مدتى از رفتن اصحاب ايشان به سوى نجران گذشته و خبرى نيامده است خالدبن وليد را با لشكرى به جانب آنان فرستاد كه در راه با هيئت نجران برخورد كردند و همه به سوى مدينه متوجه شدند. قبل از رسيدن به شهر سيد و عاقب به همراهان خود گفتند كه سر و روى خود نظيف و جامهها را عوض كنند پس از مركبها به زير آمدند و جامههاى نفيس يمنى پوشيدند و خود را به مشك معطر ساختند و بر اسبهاى خود سوار شدند و نيزهها به دست گرفتند و به ترتيبى حركت مىكردند كه در تمام عرب از همه خوشروتر و تنومندتر به نظر مىآمدند. (40) سيد ابنطاووس در كتاب «سعد السعود» از كتاب ابوعبدالله محمدبن العباسبن علىبن مروان معروف به حجام (41) موسوم به «ما انزل من القرآن فى النبىصلى الله عليه وآله وسلم [و اهل بيته]» واقعه مباهله را نقل مىكند و مىفرمايد كه محمدبن العباس در كتاب خود حديث مباهله را به پنجاه و يك سند مختلف نقل كرده است (42) و من يكى از آنها را نقل مىكنم كه جامعتر است.
منكدربن عبدالله گويد كه چون سيد و عاقب دو بزرگ نصاراى نجران با هفتاد سوار از بزرگان و اشراف به سوى رسولخدا متوجه شدند من با ايشان همراه شدم پس روزى «كرز» كه خرج ايشان با او بود استرش سرنگون شد بر زمين خورد و كرز گفت هلاك شود آن كه ما به نزد او مىرويم (مراد او حضرت رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم بود) عاقب گفت بلكه تو هلاك و سرنگون شوى. كرز گفت چرا؟ عاقب گفت براى آن كه نفرين كردى احمد را كه پيغمبر امى است. كرز گفت چه مىدانى كه او پيغمبر است؟ عاقب گفت مگر نخواندهاى مصباح چهارم انجيل را كه حق تعالى وحى نمود به سوى مسيح كه بگو بنىاسرائيل را كه چه بسيار جاهل و نادان هستيد خود را در دنيا خوشبو مىكنيد تا نزد اهل دنيا و اهل خود خوشبو باشيد ولى درونهاى شما نزد من همچون مردار گنديده است. اى بنىاسرائيل ايمان آوريد به رسول من آن پيغمبر امى كه در آخرالزمان خواهد آمد صاحب روى انور و شتر احمر و جبين ازهر و صاحب خلق حسن و جامههاى خشن و نزد من بهترين گذشتگان و گرامىترين آيندگان است. او به سنتهاى من عمل مىكند و از براى خوشنودى من در سختيها صبر مىنمايد و به خاطر من با دست خود با مشركان جهاد مىكند. پس بنىاسرائيل را به آمدن او بشارت بده و ايشان را امر كن كه او را بزرگ شمارند و يارى نمايند.
آنگاه عيسى گفت اى مقدس و اى منزه. اين بنده شايسته كه دل من دوستار او شد پيش از آن كه او را ببينم چه كسى است؟
حق تعالى فرمود: اى عيسى او از توست و تو از اويى. و مادر تو در بهشت همسر او خواهد بود. او فرزند كم و زنان بسيار خواهد داشت و مسكن او مكه خواهد بود كه پايه خانهاى كه ابراهيم بنا كرده است در آن محل است و نسل او از زن بابركتى خواهد بود. ديدهاش به خواب مىرود و دلش به خواب نمىرود، هديه را مىخورد و صدقه را نمىخورد. گفتار او موافق كردار اوست و پنهان او مطابق آشكار اوست پس خوشا به حال او و خوشا به حال كسانى از امت او كه بر سنت او بميرند و از اهل بيت او جدا نشوند.
عيسى گفت: خداوندا نام او را براى من بيان كن.
حق تعالى فرمود يك نام او احمد است و يك نام او محمد است و او فرستاده و رسول من است به سوى جميع مخلوقات من و از همه خلق منزلت او به من نزديكتر است و شفاعت او نزد من از همه كس مقبولتر است. مردم را جز به آنچه من دوست دارم امر نمىكند و ايشان را جز از آنچه من ناپسند دارم نهى نمىكند.
چون عاقب از اين سخنان فارغ شد كرز به او گفت هرگاه اين مرد چنين كه مىگويى هست پس چرا ما را براى معارضه به سوى او مىبرى؟ عاقب گفت به سوى او مىرويم كه سخنان او را بشنويم و اطوار و احوال او را مشاهده نماييم پس اگر همان باشد كه وصفش را خواندهايم با او صلح مىكنيم كه دست از اهل دين ما بردارد به گونهاى كه نداند ما او را شناختهايم و اگر دروغ گويد كفايت شر او بكنيم.
كرز گفت اگر مىدانى كه او بر حق است چرا ايمان بدو نمىآورى و پيروى او نمىكنى و با او صلح خواهى كرد.
عاقب گفت مگر نديدهاى كه اين گروه نصارى با ما چه كردهاند. ما را گرامى داشتند و مالدار گردانيدند و كليساهاى رفيع براى ما بنا كردند و نام ما را پرآوازه ساختند پس چگونه نفس ما راضى مىشود كه در دينى داخل شويم كه وضيع و شريف در آن مساوى هستند. (43)
ديدار در مدينه
هيئت نصاراى نجران متشكل از چهل يا شصت يا هفتاد نفر به مدينه رسيدند (44) ولى قبل از ورود به شهر آن چنان خود را آراسته بودند كه توده مسلمان فريفته ظاهر آنان شدند. (45) آنان بدين وسيله مىخواستند عظمت و شكوه مسيحيت را به رخ مسلمانان بكشند و بر آنها فخر كنند.
بزرگان اين هيئت را چنين نام بردهاند ابوحارثةبن علقمة كه اسقف اعظم اهالى نجران بود و عاقب كه اسم او عبدالمسيح بود و سيد كه اسم او ايهم بود. (46)
به نقلى در بدو ورود يهوديان مدينه با آنها به سخن نشستند و هر كدام از دو گروه ديگرى را نفى مىكرد و آيه شريفه
«و قالت اليهود ليست النصارى على شىء و قالت النصارى ليست اليهود على شىء» (بقره/ 113)
در شأن آنان نازل شد. (47)
پيامبر خدا از نماز عصر فارع شده بود كه به مسجد آن حضرت وارد شدند و براى آن حضرت هدايايى نيز آورده بودند كه برخى را پذيرفت و برخى را رد كرد. (48) همين زمان وقت نماز آنان فرا رسيده بود پس ناقوس نواختند (49) و رو به سوى مشرق در مسجد پيامبر عبادت خويش را به جاى آوردند و رسولخدا اجازه نداد كسى مزاحم آنان شود. (50) به نقلى پيغمبر سه روز آنان را به حال خود گذاشت تا رفتار او بخوبى ببينند و با نشانههايى كه در كتب مقدس به آنان رسيده بود تطبيق دهند. (51) و به نقلى ديگر چون به مسجد رسولخدا آمدند و به آن حضرت سلام كردند. از آنان روى گردانيد و سخنى نگفت. پس به سراغ عثمان و عبدالرحمنبن عوف كه از سابق با آنها آشنا بودند رفتند و چارهجويى كردند و آن دو مسيحيان را به خدمت علىعليه السلام آوردند چون مىدانستند كه تنها على است كه مىداند كه چرا پيامبر پاسخ آنها را نمىدهد. علىعليه السلام به آنها گفت اين انگشترهاى طلا و اين جامههاى حرير را از تن بدر آوريد تا رسولخدا شما را بپذيرد. چون توصيه علىعليه السلام را عمل كردند و خدمت آن حضرت آمدند جواب سلام آنها را داد و فرمود قسم به آن خدايى كه مرا به راستى فرستاده است در مرتبه اول كه نزد من آمديد شيطان با شما همراه بود و من بدين خاطر پاسخ شما را ندادم (52) در اين مرتبه مسيحيان نجران با آن حضرت به بحث و مناظره نشستند و مسائلى چند از آن حضرت پرسيدند و ظاهر اين است كه تنها ابوحارثه و سيد و عاقب طرف سخن آن حضرت بودند. (53) از آن حضرت پرسيدند نظر شما درباره بزرگ ما حضرت مسيح چيست. پيغمبر فرمود او بنده خدا بود كه او را برگزيد و بهخود مخصوص گردانيد. پرسيدند آيا براى او پدرى سراغ دارى كه از او به وجود آمده باشد؟ حضرت فرمود وجود او به سبب زناشويى نبوده تا پدرى داشته باشد . پرسيدند پس چگونه مىگويى كه او بنده آفريده شده خدا بود با اين كه تو تاكنون بنده آفريده شدهاى نديدهاى جز اين كه از راه زناشوئى به وجود آمده و داراى پدر مىباشد . اينجا بود كه خداوند پاسخ آنها را داد و آياتى از سوره آلعمران بر پيغمبر نازل شد كه «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون * الحق من ربك فلا تكن من الممترين * فمن حاجك... على الكاذبين» پس پيغمبر خدا آنان را به مباهله دعوت كرد و فرمود كه خداوند به من خبر داد كه پس از مباهله هر كسى كه بر باطل است عذاب بر او نازل خواهد شد و بدين وسيله حق از باطل جدا خواهد شد. (54)
برخى منابع نوشتهاند كه قبل از هر چيز رسولخدا آنها را به پذيرش اسلام دعوت كرد. (55) گفتند ما پيش از تو مسلمان بوديم. آن حضرت فرمود دروغ گفتيد بلكه سه چيز شما را از اسلام آوردن باز داشته است. پرستش صليب، خوردن گوشت خوك و اعتقاد شما به اين كه براى خدا فرزندى است. (56) يكى از آنان گفت مسيح فرزند خداست چون پدرى ندارد ديگرى گفت او خداست چون مردهها را زنده مىكرد و از غيب خبر مىداد و مريض را شفا مىداد و از گل پرندهاى مىآفريد. بزرگتر آنها گفت پس چرا شما او را شتم مىكنيد و معتقديد كه بنده خداست؟ حضرت فرمود او بنده خدا و كلمه خداست كه بر مريم فرو فرستاد. آنان خشمگين شدند و گفتند اگر او را خدا بخوانى ما راضى مىشويم و سپس گفتند اگر تو راست مىگويى بندهاى به ما نشان بده كه مردهها را زنده مىكند و كور مادرزاد را بينا مىكند و انسان پيس را خوب مىكند و از گل پرندهاى آفريده و در او بدمد كه به پرواز آيد. آن حضرت ساكت شد آنگاه وحى الهى بر او آمد كه
«لقد كفر الذين قالوا انالله هو المسيح ابن مريم»
و نيز آيه
«ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب...» (57)
ابن اسحاق گويد كه محمدبن سهلبن ابىامامه براى من حديث كرد كه چون اهل نجران آمدند و درباره عيسى با پيغمبر سخن گفتند سوره آلعمران از آيه اول تا آيه هشتاد در شأن آنان نازل شد. (58)
سرانجام قرار مباهله گذاشته شد و چنان كه ظاهر آيه مباهله نشان مىدهد و بيشتر منابع نيز تصريح دارند دعوت به مباهله از سوى پيامبر بود نه از سوى مسيحيان (59) و در برابر اين پيشنهاد آنان به مشورت نشستند و نظرشان بر آن شد كه تا صبح روز ديگر از آن حضرت مهلت بگيرند پس چون به نزد همراهان خود بازگشتند اسقف آنان گفت فردا به محمد صلى الله عليه وآله وسلم بنگريد اگر با فرزندان و خاندان خود آمد از مباهله با او بپرهيزيد ولى اگر با اصحاب و ياران خود آمد با او به مباهله برخيزيد كه او بر چيزى نيست. (60)
و به نقل سيدبن طاووس گفتند ملاحظه كنيد كه با چه كسانى به مباهله شما خواهد آمد آيا همه اصحاب خود را خواهد آورد يا اصحاب تجمل از ياران خود را خواهد آورد و يا درويشان با خشوع را كه برگزيدگان دين و گروهى اندك هستند خواهد آورد پس اگر با جمعيت بسيار يا با اهل دنيا يا با صاحبان تجمل آمد بدانيد كه همچون پادشاهان براى مباهات و فخرفروشى آمده و آنگاه شما پيروز خواهيد بود نه او و اگر با معدود نفراتى از اهل خشوع آمد بدانيد كه اين طريقه پيامبران و خواص آنان است پس در اين صورت از اقدام بر مباهله بترسيد. (61)
برخى مورخين آوردهاند كه چون با هم خلوت كردند يكى از آنها به ديگران گفت به خدا قسم كه شما مىدانيد او پيامبرى مرسل است و هيچ قومى با پيامبر خويش ملاعنه نكردند مگر آن كه ريشهكن شدند. حال اگر از پذيرش دين او ابا داريد پس با او صلح كنيد و او را به خدا بسپاريد و به بلاد خود بازگرديد و به نقلى نزد جماعتى از يهوديان بنىقريظه و بنىنظير و بنىقينقاع كه باقى مانده بودند رفتند و پس از مشورت با آنان بدين نتيجه رسيدند كه مصالحه كنند و از ملاعنه دست بردارند. (62)
بنابراين نقل، آنان قبل از آن كه حادثه روز بيست و چهارم اتفاق بيافتد و نحوه خروج پيغمبر را ببينند مباهله با رسولخدا رد كردند در حالى كه واقعه روز بيست و چهارم متواتر است و اين نشان مىدهد كه آنان پيشنهاد رسولخدا را تا قبل از ظهور حالات روحانى پيغمبر در صبح روز مباهله رد نكرده بودند و در اقدام به مباهله يا عدم اقدام بدين كار به انتظار نشسته بودند كه رسولخدا فردا با چه كسانى و چگونه به صحنه مباهله مىآيد.
در تفسير قمى به سندى كه علامه مجلسى آن را حسن شمرده، آمده است كه در برابر پيشنهاد پيغمبر گفتند با ما از در انصاف آمدى و قرار بر مباهله گذاشتند و چون به جاى خود بازگشتند سيد و عاقب و اهتم گفتند اگر قوم خود را براى مباهله بياورد با او مباهله مىكنيم زيرا او پيغمبر نخواهد بود و اگر خصوص اهل بيت خويش را براى مباهله با ما حاضر كند پس با او مباهله نخواهيم كرد زيرا او انسان صادقى است كه حاضر مىشود اهل بيت خود را در معرض خطر قرار دهد. (63)
روز موعود
آفتاب مدينه بالا آمده بود و چشمها به انتظار نشسته بود. مسلمانانى كه از قرار اين روز اطلاع داشتند جمع شده بودند و مسيحيان نجران چشم دوخته بودند كه پيامبر كى و چگونه خواهد آمد به يك باره ديدند كه پيامبر از خانه بيرون شد مانند هميشه ساده و با صفا و معنويت و در پيرامون او تنها مرد و زن جوانى به همراه دو فرزند خردسال اما چهرههايشان جذاب و گيرا، قدمهايشان استوار و دلهايشان در برابر پروردگار خاشع و بى اعتنا به دنيا و اهل دنيا به ميقات خويش مىروند.
هيئت خروج پيغمبر با وصىاش علىعليه السلام و دخترش فاطمه زهرا س و دو فرزندش حسن و حسين عليهما السلام چندگونه نقل شده است.
دست على در دست پيامبر بود. حسن و حسين پيش روى آن حضرت مىرفتند و فاطمه پشت سر پدر حركت مىكرد. (64) على سمت راست پيامبر و حسن و حسين سمت چپ و فاطمه پشت سر پيامبر بود. (65) حسن طرف راست پيامبر و حسين در طرف چپ او و فاطمه پشت سر پيامبر و على پشت فاطمه بود . (66)
دست حسن در دست پيامبر و حسين در آغوش او و علىعليه السلام پيش روى او و فاطمه پشت سر پيامبر حركت مىكرد. (67) دست حسن در دست پيامبر و حسين در آغوش او و فاطمه پشت سر آن حضرت و على پشت سر فاطمه قرار داشت (68) و رسولخدا بدانان فرمود كه چون من دعا كردم شما آمين بگوييد. (69) و در بسيارى منابع ديگر كيفيت خروج اين پنج تن به طور مطلق ذكر شده است (70) و براى هر محقق منصف كه اندكى تأملى در منابع تاريخ اسلام دارد اين نكته عيان گشته كه اصل ماجراى خروج رسولخدا با على و فاطمه و حسنين مورد اتفاق فريقين است. بارى پيامبر خدا از مدينه بيرون شد (71) در حالى كه عباى موئين سياه رنگى بر دوش داشت آمد تا به نزديكى دو درخت رسيد. او فرمود كه ميان دو درخت را جاروب و مسطح كردند عباى خود را روى آن دو درخت پهن كرد و همراهان خود را در زير آن جاى داد و خود در پيش ايستاد و دوش چپ خود را در زير عبا داخل كرد و بر كمانى كه در دست داشت تكيه داد و دست راست خود را براى مباهله به سوى آسمان بلند كرد و مردم از دور نظر مىكردند كه چه خواهد كرد.
سيد و عاقب كه اين حال را ديدند رنگ رخسارهايشان زرد شد و پاهايشان لرزيد و نزديك بود كه مدهوش شوند. يكى از آنها به ديگرى گفت آيا با او مباهله مىكنيم؟ آن ديگرى گفت مگر نمىدانى كه هر گروه كه با پيغمبر خود مباهله كردند بزرگ و كوچك ايشان هلاك شدند ديگرى گفت رهبانيت برطرف شد. زود درياب اين مرد را كه اگر لب او به يك كلمه نفرين بجنبد ما به اهل و مال خود برنخواهيم گشت. پس به خدمت حضرت شتافتند و گفتند تو با اين جماعت آمدهاى كه با ما مباهله كنى؟ حضرت فرمود بلى بعد از من اينها مقربترين خلق نزد خدا هستند. پس لرزه بر بدن آنها افتاد و با آن حضرت مصالحه كردند و راضى به جزيه شدند. پس از آن حضرت فرمود سوگند ياد مىكنم كه اگر با من و اينهايى كه زير عبايند مباهله مىكرديد تمام اين وادى بر شما آتش مىگشت و به قدر يك چشم به هم زدن آتش به قوم شما مىرسيد و همه را هلاك مىكرد.
پس جبرئيل نازل شد و گفت يا محمد حق تعالى سلامت مىرساند و مىفرمايد به عزت و جلال خود سوگند ياد مىكنم كه اگر به همراه اينها كه در زير عبا ايستادهاند با همه اهل آسمان و زمين مباهله كنى هر آينه آسمانها پارهپاره شوند و فرو ريزند و زمينها از هم بپاشند و پارهپاره بر روى آب جارى شوند و ديگر قرار نگيرند. پس حضرت دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد به حدى كه سفيدى زير بغلهاى او پيدا شد و گفت بر كسى كه ستم كند بر شما و حق شما را از شما بگيرد و مزد رسالت مرا كه خدا براى شما مقرر كرده است كه آن مودت شماست كم كند لعنت و غضب خدا پياپى تا روز قيامت نازل شود. (72)
و به نقلى سيد و عاقب گفتند چرا با بزرگان اهل شأن كه ايمان به تو آوردهاند بيرون نيامدهاى و تنها با تو همين جوان و زن و دو كودك است؟ حضرت فرمود كه من از جانب خداوند مأمور شدهام كه به همراه اينها با شما مباهله كنم. پس به سوى اصحاب خود بازگشتند و منذربن علقمه برادر ابوحارثه كه پيشتر در مجلس مشورتى اهل نجران حاضر نبود و بعد از آن همراه اين گروه شده بود بقيه را نصيحت كرد كه شما و هر كسى كه با كتابهاى الهى آشنا است مىداند كه ابوالقاسم محمد همان پيامبرى است كه همه پيامبران به او بشارت دادهاند. (73) و همين گزارش حاكى است كه در اين وقت علائم نزول عذاب ظاهر شد. آفتاب متغير شد و كوهها لرزيد و با آن كه فصل تابستان بود ابر سياهى پيدا شد درختان سر به زير آورده بودند و مرغان بر زمين بال گسترده بودند. پس سيد و عاقب به منذربن علقمه گفتند نزد محمد و پسر عمويش على را واسطه كن كه محمد خاطر او را مىخواهد و از گفته او بيرون نمىرود و پيماننامه درست كن. منذر به محضر رسولخدا رسيد و مسلمان شد و پيام آنان را رساند و رسولخدا على را براى مصالحه با آنان فرستاد. علىعليه السلام پرسيد كه با ايشان چگونه صلح كنم حضرت فرمود هر چه كه رأى تو باشد پس علىعليه السلام با آنان توافق كرد كه هر سال دو هزار جامه نفيس بدهند و هر سال هزار مثقال طلا نصف آن را در محرم و نصف ديگر را در رجب. پس چون رسولخدا با اهل بيت خود به سوى مسجد بازگشت جبرائيل نازل شد و گفت حق تعالى به تو سلام مىرساند و مىگويد كه بندهام موسى به همراه هارون و فرزندان هارون با دشمن خود قارون مباهله كرد و حق تعالى قارون را با اهل و مالش و ياورانش به زمين فرو برد . به جلالت خود قسم مىخورم كه اگر تو به همراه اهلت با اهل زمين و همه مردمان مباهله مىنموديد هر آينه آسمانها پارهپاره و كوهها ريز ريز مىشدند و زمين فرو مىرفت پس رسول به سجده رفت و پس از آن دستها را بلند كرد سه بار گفت شكرا للمنعم چون از وجه اين كار پرسيدند فرمود خداوند جهانيان را شكر كردم به واسطه انعامى كه نسبت به اهل بيت من كرامت فرمود و سپس از آنچه جبرئيل آورده بود به ايشان خبر داد. (74) و به نقل شيخ مفيد و شيخ طبرسى چون پيامبر با آن چهار تن آمد اسقف آنان پرسيد اينان چه كسانى هستند كه همراهش مىآيند بدو گفتند اين پسرعمويش و دامادش و پدر دو فرزندش و محبوبترين مردمان نزد او علىبن ابىطالب است و اين دو طفل دو پسر دخترش از طرف على هستند كه نزد او از همه محبوبترند و آن زن دخترش فاطمه است كه عزيزترين مردم نزد اوست و علاقه قلبى پيغمبر بدو از همه بيشتر است. (75) اسقف آنان گفت ببينيد كه با خواص خود يعنى فرزندان و اهلش آمده است و مىخواهد به وسيله آنان مباهله كند چون به حقيقت كار خويش مطمئن است به خدا قسم اگر مىترسيد كه چيزى به ضررش تمام شود آنان را نمىآورد از مباهله با او بپرهيزيد به خدا قسم كه اگر موقعيت قيصر نبود مسلمان مىشدم (76) ـ (77)
در اينجا سخنان قابل توجه ديگرى به طور جسته و گريخته در كتب تفسير و تاريخ نقل شده است. از جمله آن كه چون حضرت براى مباهله بر دو زانوى خود نشست ابوحارثه گفت بخدا سوگند چنان نشسته است كه پيغمبران براى مباهله مىنشستند و برگشت و جرأت بر مباهله پيدا نكرد . سيد به او گفت به كجا مىروى؟ گفت اگر بر حق نمىبود چنين جرأت بر مباهله پيدا نمىكرد و اگر با ما مباهله كند يك سال نخواهد گذشت كه هيچ نصرانى باقى نخواهد ماند (78) من روهايى را مىبينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى خود بركند هر آينه خواهد كند پس مباهله نكنيد كه هلاك مىشويد (79) و از سوى ديگر رسولخدا فرمود اگر با من مباهله مىكردند هر آينه همه به صورت ميمونها و خوكهايى مسخ مىشدند و تمام اين وادى برايشان آتش مىشد و مىسوختند و حق تعالى جميع اهل نجران را مستأصل مىكرد به گونهاى كه حتى مرغى بر سر درختان آنان باقى نمىماند . (80)
سرانجام آفتاب حقيقت ظاهر شد و هيچكس از عام و خاص، مسلمان و غيرمسلمان در آن صحنه حاضر نبود جز آن كه ديد رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم على و فاطمه و حسن و حسينعليهم السلام را در زير عبا جمع كرد و آنگاه فرمود
«اللهم هؤلاء اهلى» (81)
و در حق آنان آيه تطهير را قرائت فرمود
«انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهرهم تطهيرا» (احزاب/ 32) (82)
و از همينجا براى برخى اين باور پيدا شده است كه آيه تطهير بار ديگر در واقعه مباهله نازل شد، چنان كه پيش از آن در خانه ام سلمه نازل شده بود ولى آنچه درست به نظر مىرسد آن است كه بگوييم پيامبر خدا آيه تطهير را پس از نزول در مرتبه اول در موقعيتهاى مختلف تكرار و بر مصاديق واقعى آن تطبيق مىداد تا براى ديگران در شناخت اهل بيت پيغمبر جاى هيچگونه ترديدى باقى نماند. و شاهد اين نظر آن است اهل تاريخ و سيره آوردهاند كه بعد از نزول آيه تطهير تا مدت شش و يا هفت و يا هشت ماه متوالى آن حضرت به هنگام رفتن به سوى مسجد براى اداى نماز صبح بر در خانه علىعليه السلام و فاطمه س مىايستاد و ندا مىداد كه «يا اهل البيت انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» تا ديگران بعدها جرأت پيدا نكنند كه زنان پيغمبر را در معناى كلمه «اهل البيت» داخل كنند و اينجا نيز از جمله آن موارد بود كه پيامبر اهل بيت خود را در زير عبا جمع كرده بود و با قرائت آيه تطهير مصاديق آن را روشن ساخت. (83) با آن كه دانشمندى سنى چون فخر رازى كه امام المشككين لقب گرفته است گويد اين روايت كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم حسنين و فاطمه و على را تحت كساء خود داخل كرد و آيه تطهير را خواند، روايتى است كه صحت آن در ميان اهل تفسير و حديث همچون امورى است كه مورد اتفاق مىباشد (84) و آنگاه كه مفسر بزرگى چون زمخشرى گويد در اين آيه [يعنى آيه مباهله ]دليلى بر فضل و برترى اصحاب كساء هست كه هيچ دليلى قوىتر از آن يافت نشود (85) ، تعجب است كه معدودى از دانشمندان اهل سنت تلاش كردهاند واقعه مباهله را كم رنگ كنند يا ابعادى از آن را بىاهميت جلوه دهند و برخى با نقل رواياتى بىاساس و غريب خواستهاند كه ديگران را نيز به همراهى رسولخدا در اين واقعه مفتخر سازند و بدين سان اگر دليلى بر فضيلت اهل بيت يافت شده ديگران نيز شريك آن باشند. ولى در مقابل قاطبه اهل سنت در كتب خود اعتراف دارند كه چون آيه مباهله نازل شد، پيامبر اسلام تنها على و فاطمه و حسنين (عليهم السلام) را براى مباهله همراه خود كرد و برخى ديگر تصريح دارند كه مراد از «ابنائنا» و «نسائنا» و «انفسنا» در آيه مباهله كسى جز حسنين و فاطمه و على (عليهم السلام) نبود .
در اينجا ذكر فهرستى از كتب اهل سنت و مؤلفين آنها، اعم از كتب تفسير و تاريخ و سيره و حديث خالى از فائده نيست. (86)
1ـ مسند احمدبن حنبل
2ـ تفسير طبرى
3ـ احكام القرآن از ابوبكر جصاص
4ـ مستدرك حاكم نيشابورى
5ـ معرفة علوم الحديث از حاكم نيشابورى
6ـ تفسير ثعلبى
7ـ دلائل النبوة از ابونعيم اصفهانى
8ـ اسباب النزول از واحدى نيشابورى
9ـ معالم التنزيل از بغوى
10ـ مصابيح السنة از بغوى
11ـ تفسير كشاف از زمخشرى
12ـ احكام القرآن از ابن عربى
13ـ تفسير كبير از فخر رازى
14ـ مطالب السؤول از محمدبن طلحه شامى
15ـ اسدالغابة از ابناثير
16ـ تذكرة الخواص از سبطبن جوزى
17ـ الجامع الاحكام القرآن از قرطبى
18ـ تفسير بيضاوى
19ـ ذخائر العقبى از محبالدين طبرى
20ـ الرياض النضره از محبالدين طبرى
21ـ تفسير القرآن از ابوبركات عبدالله نسفى
22ـ تبصيرالرحمن و تيسير المنان از مهايمى
23ـ مشكاة المصابيح از خطيب تبريزى
24ـ تفسير سراج المنير از شيربينى
25ـ البحر المحيط از ابوحيان اندلسى
26ـ البداية والنهاية از ابنكثير
27ـ تفسير ابنكثير
28ـ الاصابة از ابنحجر عسقلانى
29ـ الكاف الشاف فى تخريج احاديث الكشاف از ابنحجر عسقلانى
30ـ الفصول المهمه از ابن صباغ مالكى
31ـ تفسير المواهب از حسين كاشفى
32ـ معارج النبوة از معينالدين كاشفى
33ـ الدرالمنثور از جلالالدين سيوطى
34ـ تاريخ الخلفا از جلالالدين سيوطى
35ـ الاكليل از جلالالدين سيوطى
36ـ تفسير الجلالين از جلالالدين سيوطى
37ـ الصواعق المحرقه از ابنحجر هيتمى
38ـ سيره حلبى
39ـ مدارج النبوة از شاه عبدالحق دهلوى
40ـ مناقب مرتضوى از ميرمحمد صالح كشفى ترمذى
41ـ الاتحاف بحب الاشراف از شبراوى
42ـ فتح القدير از شوكانى
43ـ تفسير روح البيان از آلوسى
44ـ تفسير الجواهر از طنطاوى
45ـ رشفة الصادى از ابوبكر علوى حضرمى
46ـ التاج الجامع للاصول از شيخ منصور على ناصف
47ـ المناقب از ابنمغازلى
48ـ حسن الاسوة از سيد صديق حسن خان
49ـ السيرة النبوية از سيد احمد زينى دحلان شافعى
50ـ السنن الكبرى از ابوبكر احمدبن حسين بيهقى
51ـ الشفاء بتعريف حقوقالمصطفى از قاضى عياض مغربى
52ـ منهاج السنة از احمدبن عبدالحليمبن تيميه
53ـ مقاصد الطالب از سيد احمدبن اسماعيل برزنجى
54ـ نزول القرآن از ابونعيم احمدبن عبدالله اصفهانى
55ـ المنتقى فى سيرة المصطفى از سعيدبن محمدبن مسعود شافعى
56ـ الاختلاف فى اللفظ والرد على الجهمية والمشبهة از ابنقتيبه كاتب دينورى
57ـ الصحيح المسند فى تفسير النبوى القرآن الكريم از ابومحمد سيدبن ابراهيم ابوعمه
58ـ معارج القبول بشرح سلم الوصول الى علم الاصول از حافظبن احمد حكمى
59ـ تفسير الاعقم از احمدعلى محمدعلى الاعقم
60ـ الانوار القدسية از شيخ ياسينبن ابراهيم سنهوتى شافعى
61ـ غاية المرام فى رجالالبخارى الى سيد الانام از محمدبن داودبن محمد بازلى شافعى
62ـ عيون المسائل از سيد عبدالقادربن محمد حسينى
63ـ زهر الحديقة فى رجال الطريقة از عبدالغنىبن اسماعيل نابلسى شامى
64ـ فقه الملوك و مفتاح الرتاح از عبدالعزيزبن محمد رحبى حنفى
65ـ تحفةالاشراف بمعرفة الاطراف از جمالالدين ابوالحجاج يوسفبن زكى
66ـ توضيح الدلائل از شهابالدين احمد شيرازى شافعى
67ـ تاريخ دمشق از ابنعساكر
68ـ الجامع بين الصحيحين از ابونعيم عبيداللهبن حسنبن احمد حداد اصفهانى
69ـ سير اعلام النبلاء از شمسالدين محمدبن احمدبن عثمان ذهبى شافعى
70ـ مراح لبيد از ابوعبدالمعطى محمدبن عمربن على نووى
71ـ البريقة المحمودية از شيخ ابوسعيد خادمى
72ـ تثبيت دلائل نبوة سيدنا محمد از شيخ عبدالجباربن محمدبن عبدالجبار
73ـ تاريخ الاحمدى از احمدحسين بهادر خان حنفى
74ـ العشرة المبشرون بالجنة از شيخ قرنى طلبة بدوى
75ـ عيون التواريخ از صلاحالدين محمدبن شاكر شافعى
76ـ الدرر و اللآل از محمد على انسى
77ـ الكوكب المضىء از شيخ ابوالجود بترونى حنفى
78ـ الدرر المكنونة فى النسبة الشريفة المصونة از ابوعبدالله محمدبن مدنى مالكى
79ـ صحيح مسلم
80ـ سنن ترمذى
81ـ جامع الاصول از ابناثير
82ـ مناقب خوارزمى
83ـ الكامل از ابناثير
84ـ انوار التنزيل از بيضاوى
85ـ كفاية الطالب از كنجى شافعى
86ـ تفسير قرطبى
87ـ تفسير الخازن از علاءالدين علىبن محمد
88ـ تفسير غريب القرآن از نيشابورى
89ـ ينابيع المودة از شيخ سليمان
90ـ نورالابصار از شبلنجى
91ـ تفسير الواضح از محمد محمود حجازى
92ـ على و مناوؤه از دكتر فوزى جعفر (معاصر)
93ـ احسن القصص از على فكرى (معاصر)
94ـ خديجة امالمؤمنين، نظرات فى اشراق فجرالاسلام از عبدالمنعم محمد عمر (معاصر)
95ـ تحرير المرأه فى عصرالرسالة از عبدالحليم ابوشقه (معاصر)
96ـ رياض الجنة فى محبة النبىصلى الله عليه وآله وسلم و اتباع السنة از محمد سليمان فرج (معاصر)
97ـ عقيلة الطهر و الكرم زينب الكبرى از موسى محمد على (معاصر)
98ـ الابتهاج بتخريج احاديث المنهاج از سيد عبداللهبن محمد صديق (معاصر)
99ـ صفوة التفاسير از محمد على صابونى مكى. (87)
با اين حال معلوم نيست چگونه صاحب تفسير «المنار» مىخواهد در آيه مباهله سند افتخارى را كه خدا و رسولخدا براى اهل بيت به جاى گذاشتهاند مخدوش گرداند و سخن قاطبه علماى اهل سنت را انكار كند. او مىگويد حمل كلمه «نساءنا» بر فاطمه و كلمه «انفسنا» فقط بر على از نظر لغت عرب قابل توجيه نيست و تنها اين كار ناشى از روايات بسيارى است كه از منابع شيعى نقل شده است و معلوم است كه مقصود شيعه از نقل اين روايات چيست. آنها در ترويج اين روايات بحدى كوشش كردهاند كه بسيارى از اهل سنت را نيز تحت تأثير قرار دادند وگرنه ما هيچ شخص عرب زبان را نمىبينيم كه «نساءنا» بگويد و با وجود زنانش دخترش را قصد كند و از اين دورتر آن است كه از كلمه «انفسنا» فقط على مقصود باشد. (88)
ما گوييم عجيب است كه شيعه آن قدر توفيق داشته كه تمام علماى اهل سنت را در طول قرون متأثر از افكار و آراء خود كرده و با آن كه اخبار واقعه مباهله نسل به نسل توسط محدثين و مفسرين و مورخين نقل مىشد و موازين جرح و تعديل در آن اعمال مىشده ولى با اين حال علماى اهل سنت نتوانستهاند از اين رواياتى كه به گمان صاحب المنار ساخته و پرداخته شيعه است خود را دور كنند و همه در دام آن افتادهاند. (89) واقعا اين چه استدلالى است و چه تعصبى است كه انسان را از درك واقعيت باز مىدارد. اگر اين رسولخداست كه تنها على و فاطمه و دو فرزند آنها را همراه خود كرده پس اين تفسير منسوب به عمل رسولخدا است و شيعه در اين جهت كافى است كه به اعتراف امثال فخر رازى و به روايت اشخاصى چون عائشه (90) استناد كند. علاوه بر اين كه اين مفسر ناآشنايى خود با زبان قرآن و زبان عرب را نيز ثابت كرده است. چرا كه كافى بود به آيه 176 سوره نساء (و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين) و نيز آيه 10 همين سوره (يوصيكمالله في اولاد كم للذكر مثل حظ الانثيين فان كن نساء...) مراجعه كند و ببيند چگونه كلمه «نساء» بر دختران حمل مىشود نه بر زنان. (91)
اگر خوشبينانه بنگريم بايد گفت منشأ خطاى اين مفسر آن بوده كه برخى روايات مانند روايت جابر را كه گويد «نسائنا فاطمه و انفسنا على» ملاحظه كرده و چنين تصور كرده است كه از لفظ «نسائنا» مراد فاطمه و از لفظ «انفسنا» مراد على است. حال آن كه ما گوييم رسولخدا در مقام امتثال كسى را جز فاطمه و على و حسنين عليهم السلام نياورد و اين يعنى آن كه تنها مصداق «انفسنا» على و تنها مصداق «نسائنا» فاطمه بوده است. پس نبايد مصداق را با مفهوم اشتباه گرفت. و معناى كلام رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم كه فرمود «اللهم هؤلاء اهل بيتى» آن بود كه خدايا من از اهل بيت و خواص خودم جز اينها كسى را نيافتم كه براى اين كار دعوت كنم.
بدين ترتيب صاحب المنار خواسته است تفسير مذكور را برخلاف قواعد لغت عرب قلمداد كند بىتوجه به آن كه اين زمخشرى صاحب كشاف پيشواى اهل ادب و بلاغت است كه در تفسير خود گويد: «فيه دليل لاشىء اقوى منه على فضل اصحاب الكساءعليهم السلام.»
گذشته از اين همه بايد ديد مراد اين مفسر از اين كه گويد مصادر اين روايات شيعه است، چه مىباشد؟ آيا كسانى را كه سلسله اسناد روايات بدانها ختم مىشود مانند سعدبن ابى وقاص و جابربن عبدالله و عبداللهبن عباس و جمعى ديگر از صحابه و كلبى و شعبى و ابوصالح و جمعى ديگر از تابعين را شيعه به شمار آورده است و همه آنان را به جرم روايتى كه مورد پسند او نيست شيعه و متهم به جعل و تزوير دانسته است و يا مقصودش آن است كه شيعه اين روايات را در جوامع اوليه حديث و كتب معتبر تاريخ وارد كرده است؟ در هر دو صورت او سخن شيعه را غيرقابل قبول دانسته است ولى به قيمت آن كه اساس سنت و شريعت متزلزل گردد واز سنت مأثور چيزى باقى نماند (92) . گرچه قبل از صاحب المنار نيز كسانى بودهاند كه در مقابل اين همه نصوص غيرقابل انكار و توجيه، روايتى شاذ يا سخنى غريب آوردهاند ولى بحق كه او گوى سبقت را بر همه آنان ربوده است. چرا كه ديگران به جاى متهم ساختن شيعه به جعل و تزوير يا با حذف نام على از ميان همراهان رسولخدا به سرعت از آن گذشتهاند همچون ابنكثير در البداية و النهاية (93) و يا سعى كردهاند كه علاوه بر على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام برخى همسران رسولخدا يعنى عائشه و حفصه را نيز به همراهى با رسولخدا مفتخر سازند همچون حلبى در سيرهاش (94) و يا در جهت تثبيت موقعيت خلفاى ثلاثه و فضيلتسازى براى آنان از امام صادق نقل كردهاند كه چون آيه مباهله نازل شد رسولخدا ابوبكر را با فرزندش و عمر را با فرزندش و عثمان را با فرزندش و على را با فرزندش آورد، همچون ابنعساكر در تاريخ دمشق و جلال الدين سيوطى در تفسير آيه مباهله به نقل از او. (95)
در اين مورد معلوم است كه راوى حديث مىخواسته ترتيب خلفاى چهارگانه حفظ شود. و گويا ترتيبى را كه حوادث بعدى شكل بخشيد در زمان رسولخدا نيز معهود بود چراكه دست سياستبازان واجب كرده بود كه عدهاى به تلاش و تكاپو بيافتند و سخنى ساز كنند و باورى براى بىخبران ايجاد كنند كه خلفاى چهارگانه به اندازه فضيلت و شأن و منزلتى كه نزد رسولخدا داشتند به خلافت رسيدند. به راستى اگر قرار بود رسولخدا بزرگان اصحاب و خويشاوندان خود را جمع كند. پس چرا در ميان صحابه به مانند سلمان و ابوذر و عمار و مقداد توجهى نكرد و چرا عمويش عباس شيخ هاشميون و عمهاش صفيه دختر عبدالمطلب و دختر عمويش امهانى كه از زنان برگزيده هاشمى بودند را همراه خود نكرد. (96) علاوه بر آن كه خلفاى چهارگانه در آن زمان همه داراى پسر نبودند (97) پرواضح است كه اين گونه روايات غريب چرا و چگونه پديد آمده است.
در پايان اين بحث جاى آن دارد كه به كلام شاگرد ديگر شيخ محمد عبده يعنى ابن عاشور مغربى نيز اشاره كنيم. او مىگويد هرگاه لفظ «نساء» به واحد يا جماعتى اضافه شود لامحاله مراد از آن همسران مرد هستند مانند نساء النبى و نساء المؤمنين، بخلاف آنجا كه لفظ «نساء» غيرمضاف باشد. پس لا محاله مراد از نساءنا ازواج النبى است و مراد از انفس در آيه شريفه انفس متكلمين و مخاطبين است يعنى ايانا و اياكم و در مورد ابنائنا دو احتمال است يا جوانان مراد هستند و يا اطفال. آنگاه خود اين مفسر از بيهقى در دلائل النبوة نقل كرده است كه رسولخدا براى مباهله على و فاطمه و حسن و حسين را آورد و زنان و ديگر مردان مسلمان را همراه خود نكرد (98) . پس بايد از او پرسيد آيا رسولخدا آشناتر به لسان وحى بود يا شما و چگونه است كه رسولخدا برخلاف امر الهى كه بايد همسران خود را فراخواند. تنها دخترش را همراه خود كرد؟ در نهايت اين مفسر چارهاى ندارد جز آن كه روايات منقول در كيفيت خروج پيامبر را كه مشهورترين آنها روايت سعدبن ابىوقاص است منكر شود.
امضاء صلحنامه
سرانجام و نقطه پايان اين واقعه امضاء صلحنامهاى ميان رسولخدا و مسيحيان نجران بود . گويا در تنظيم اين صلحنامه و تعيين شروط آن علىعليه السلام از جانب پيغمبر اختيار كامل داشت (99) و حتى كاتب آن را نيز على شمردهاند. (100) اينك متن اين صلحنامه را به نقل از ارشاد مفيد مىآوريم.
بسمالله الرحمن الرحيم
هذا كتاب من محمد النبى رسولالله صلىالله عليه و آله و سلم لنجران و حاشيتها فى كل صفراء او بيضاء و ثمرة و رقيق لايؤخذ منهم شىء غير الفى حلة من حلل الأواقى، ثمن كل حلة اربعون درهما فمازاد او نقص فعلى حساب ذلك يؤدون الفا منها فى صفر و الفا منها فى رجب و عليهم اربعون دينارا مثواة رسولى مما فوق ذلك و عليهم فى كل حدث يكون باليمن من كل ذى عدن عارية مضمونة ثلاثون درعا و ثلاثون فرسا و ثلاثون جملا عارية مضمونة لهم بذلك جوارالله و ذمة محمدبن عبدالله فمن اكل الربا منهم بعد عامهم هذا فذمتى منه بريئة.
بسمالله الرحمن الرحيم. اين صلحنامهاى است از محمد پيامبر خدا (ص) براى [اهل] نجران و اطراف آن. از آنان چيزى از طلا و نقره و ميوه و برده گرفته نشود جز دو هزار حله از حله اواقى كه قيمت هر حله چهل درهم باشد و اگر كم و زيادى شد به همان اندازه حساب مىشود . هزار حله آن را در ماه صفر و هزار حله ديگر را در ماه رجب بپردازند و بر عهده ايشان كه چهل دينار براى خرج منزل فرستادگان من بپردازند و بر عهده ايشان است كه هرگاه در يمن حادثهاى [يا جنگى] از جانب قبيله ذى عدن روى داد به عنوان عاريه مضمونه [كه اگر از بين رفت مانند آن پس داده شود] سى زره و سى اسب و سى شتر [به مسلمانان براى جنگ] بدهند و در مقابل اين تعهدات براى آنان است پناه خدا و ذمه محمدبن عبدالله. پس از اين سال هر كس از آنان كه ربا خورد من در مقابل او تعهدى ندارم. (101)
متن اين صلحنامه در منابع ديگر با تفاوتهاى نه چندان زياد نسبت به متن مفيد نقل شده است و ما در اينجا درصدد بررسى اين اختلافات نيستيم ولى گاه زيادتى در ذيل نامه رسولخدا ديده مىشود كه قابل توجه است. اين زيادت به نقل ابنسعد چنين است:
«و لنجران و حاشيتهم جوارالله و ذمة محمد النبى رسولالله على انفسهم و ملتهم و ارضهم و اموالهم و غائبهم و شاهدهم و بيعهم و صلواتهم لايغيروا اسقفا عن اسقفيته ولا راهبا عن رهبانيته ولا واقفا عن وقفانيته و كل ما تحت ايديهم من قليل او كثير و ليس ربا ولادم جاهلية و من سأل منهم حقا فبينهم النصف غير ظالمين ولا مظلومين لنجران و من اكل ربا من ذى قبل فذمتى منه بريئة ولا يؤاخذ احد منهم بظلم اخر و على ما فى هذه الصحيفة جوارالله و ذمة النبى ابدا حتى يأتىالله بامره ان نصحوا و اصلحوا فيما عليهم غير مثقلين بظلم . (102)
برخى مباحث كلامى در پيرامون آيه مباهله
شيخ مفيد بعد از نقل واقعه مباهله مىگويد در آيه مباهله اميرالمؤمنين نفس رسولخدا شمرده شده است و اين كاشف از آن است كه على به آخرين حد فضيلت رسيده است و با پيامبر در عصمت از گناهان و در همه كمالات ديگر مساوى است و خداوند او و فرزندان خردسالش و همسرش را براى پيغمبر بهمنزله حجت و برهانى براى دين قرار داده است. (103)
و همو در جاى ديگر مىگويد در تفضيل اميرالمؤمنين گروههاى مختلف شيعه همرأى نيستند. شيعيان دوازده امامى نيز در اين باره اختلاف دارند. بيشتر متكلمان آنها گويند قطعا و يقينا پيامبران از على برترند. محدثين و اهل نقد و ژرفانديشان در روايات و گروهى از متكلمان و اصحاب مناظره گويند البته على از همه انسانها بهجز حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم برتر است و گروه كوچكى توقف كردهاند و گويند نمىدانيم على از پيامبران بالاتر يا پايينتر و يا مساوى با آنهاست ولى اين را مىدانيم كه حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم از علىعليه السلام برتر است. گروهى ديگر از ايشان نيز گويند اميرالمؤمنين از همه انسانها برتر است بهجز پيامبران اولوالعزم.
سپس شيخ مفيد در اثبات برترى امام علىعليه السلام بر همگان بهجز رسولخدا، چند استدلال ذكر مىكند و پيش از هر دليل ديگرى به سراغ آيه مباهله مىرود و مىگويد: اين آيه مىفهماند كه علىعليه السلام بهمنزله جان رسولخداست و مىدانيم كه رسولخدا در ميان همه انسانها افضل است [پس على افضل از همه انسانها بهجز رسولخدا است.] در اين آيه «ابنائنا» بر حسن و حسينعليهما السلام صدق مىكند و منظور از «نساءنا» فاطمه زهرا س و مقصود از «انفسنا» علىعليه السلام است و منظور از نفس چيزى همانند خون و هوا كه قوام پيكره مادى انسان بدان مىباشد نيست. و از «انفسنا» رسولخدا نمىتواند مراد باشد چرا كه درست نيست انسان به سوى خود نفس خود را فراخواند. بلكه مراد كسى است كه در عزت، كرامت، محبت، رياست، ايثار، بزرگى و جلالت در نزد خداوند سبحان جايگاهى چون رسولخدا داشته باشد. و اگر هيچ دليل ديگرى وجود نمىداشت كه حاكى از برترى پيامبر بر علىعليه السلام باشد. همين آيه دلالت بر تساوى آنها هم در فضيلت و هم در مرتبه مىكرد اما دلايل ديگرى موجود است كه پيامبر را از اين تساوى خارج مىكند آنگاه برترى على بر ساير افراد بشر به مقتضاى اين مسأله باقى مىماند. (104)
شيخ طوسى در ذيل آيه مباهله گفته است كه اين آيه به نظر اصحاب ما از دو جهت بر افضليت علىعليه السلام دلالت دارد: اول آن كه مباهله براى آشكار شدن حق در برابر باطل است و اين جز با افرادى تحقق نمىپذيرد كه نزد خدا افضل و صحت عقيده آنها آشكار شده باشد و خود مأمونالباطن باشند.
و جهت دوم آن كه در اين آيه جان على مثل جان رسولخدا شمرده شده است. ايشان از ابوبكر رازى معروف به جصاص نقل مىكند كه آيه مذكور دلالت دارد كه حسن و حسين دو پسر رسولخدا هستند و پسر دختر در واقع پسر انسان است و نيز از ابن ابىعلان نقل مىكند كه اين آيه دلالت دارد كه حسن و حسين در آن زمان مكلف بودند زيرا مباهله جز با بالغين جايز نيست . سپس شيخ به طرح سؤالى و پاسخ از آن مىپردازد، بدين تفصيل كه اگر بگويند حسن و حسين در آن زمان بالغ و مستحق ثواب نبودند پس چرا براى مباهله آورده شدند و اگر مستحق ثواب هم باشند، در ميان صحابه افضل از همه نبودند، ما در پاسخ گوييم اصحاب ما معتقدند كه حسن و حسين در آن زمان مكلف و بالغ بودند زيرا بلوغ و عقل متوقف بر شرط خاصى نيست و لذا عيسى در گهواره سخن مىگفت و اين دلالت دارد كه مكلف و عاقل بود و اين مطلب از برخى ائمه اعتزال نيز نقل شده است؛ علاوه بر آن كه اصحاب ما گويند حسن و حسين افضل صحابه بعد از پدرشان بودند زيرا كثرت ثواب متوقف بر كثرت اعمال نيست بلكه كيفيت معرفت و اطاعت خدا و اقرار آنها به رسالت به گونهاى بوده كه هيچ كس در ثواب به مرتبه آنان نمىرسد . (105)
ايشان در جاى ديگر اضافه مىكند كه احضار دو طفل يعنى حسن و حسينعليهما السلام در واقعه مباهله بدان جهت نبود نسبت نزديكى با رسولخدا داشتند وگرنه آن حضرت بايد عباس و فرزند خردسال او را نيز مىآورد. اما كمى سن آنها منافات با كمال عقل آنها ندارد چون بلوغ جسمى كه شخص محتلم شود تنها حد تعلق احكام شرعى است و بعيد نيست كه آن دو در آن سن كاملالعقل بوده باشند. به نظر مشهور سن حسن در آن وقت بيشتر از 7 سال و سن حسين حدود هفت سال بوده است و كمال عقل آنها در اين سن خود از امور خارقالعادهاى است كه مختص به ائمهعليهم السلام مىباشد. (106)
شيخ طوسى تصريح مىكند كه مراد از «انفسنا» در آيه مباهله رسولخدا نيست زيرا شخص خود را دعوت نمىكند. با اين حال ايشان در تفسير آيه مذكور گويا اشكال خود را از ياد برده و فرموده است كه مراد از «انفسنا» نفس رسولخدا و نفس علىعليه السلام است كه البته اين سخن مخالف نظر مشهور علماى شيعه است و بيشتر با نظر مفسرين اهل سنت (107) توافق دارد و ظاهرا مبناى اين سخن شيخ روايتى از امام باقر است كه در آينده در تفسير آيه مباهله بدان اشاره خواهد شد.
شيخ طبرسى علاوه بر نقل مطالب فوق از شيخ طوسى اضافه مىكند كه مراد از «انفسنا» نمىتواند پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم باشد بلكه خصوص علىعليه السلام مراد است زيرا پيامبر داعى است و داعى غير از مدعو است. (108)
علامه حلى در بيان افضليت على نسبت به صحابه به وجوهى چند استدلال كرده است و از جمله آنها آيه مباهله است. ايشان گويد مفسرون اتفاق دارند كه مراد از «ابنائنا و نسائنا و انفسنا» در آيه شريفه حسن و حسين و زهراء و علىعليهم السلام هستند و مراد از «انفس» خصوص علىعليه السلام است و چون نفس على و نفس رسولخدا يكى نمىتواند باشد پس چيزى نمىماند جز آن كه بگوييم مراد مساوات آن دو است و رسولخدا افضل از همه مردم است پس همينطور علىعليه السلام. (109) و علامه شبيه همين كلام را در دو جاى ديگر نيز گفته است. (110)
فخر رازى در تفسير خود آورده است كه در رى مردى را ديدم به نام محمودبن حسن حمصى كه معلم اثنىعشريها بود و گمان مىكرد كه على رضىالله عنه از همه انبياء به جز محمدصلى الله عليه وآله وسلم برتر است. او مىگفت دليل بر اين مطلب آيه مباهله است آنجا كه آمده «و انفسنا و انفسكم» چرا كه مراد از «انفسنا» نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم نيست زيرا انسان دعوتكننده خود نيست بلكه مراد غير اوست و همه اتفاق دارند كه آن غير علىبن ابىطالب رضىالله عنه است. پس آيه مذكور دلالت دارد كه نفس على همان نفس محمد است و نمىتواند مراد اين باشد كه اين نفس عين آن نفس است بلكه مراد آن است كه اين نفس مثل آن نفس است و چنين چيزى اقتضاى برابرى در جميع جهات را دارد. از اين عموم در دو مورد دست برمىداريم يكى نبوت و ديگر علم و فضل پيامبر. چون ادله بسيارى گوياست كه محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيامبر بود ولى على پيامبر نبود و نيز اجماع منعقد است كه پيامبر در فضل بر على پيشى گرفته بود. آنگاه در غير اين دو مورد آن عموم قرآنى حاكم است. اكنون گوييم اجماع داريم كه پيامبر افضل از همه انبيا بود پس به حكم ظهور آيه شريفه على نيز افضل از همه انبيا خواهد بود. همين شخص مىگفت مؤيد استدلال به اين آيه حديث مقبول نزد موافق و مخالف است كه [رسولخدا فرمود:] «من اراد ان يرى آدم فى علمه و نوحا فى طاعته و ابراهيم فى خلته و موسى فى هيبته و عيسى فى صفوته فلينظر الى علىبن ابىطالب» (111) اين حديث دلالت دارد كه آنچه در انبيا پراكنده بود همه در على جمع است. پس على افضل از همه انبيا به جز محمدصلى الله عليه وآله وسلم است.
سپس فخر رازى گويد شيعه از گذشته تا به حال به اين آيه بر افضليت على نسبت به صحابه استدلال مىكرده است. زيرا آيه دلالت دارد كه نفس على همچون نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم است جز در مواردى كه دليل برخلاف آن دلالت كند و مىدانيم كه پيامبر افضل از همه صحابه بود پس بايد على را نيز افضل از آنها دانست.
آنگاه فخر رازى در مقام پاسخ از گفتار شيعه بدين مقدار اكتفا مىكند كه چنان كه مسلمين بر افضل بودن محمدصلى الله عليه وآله وسلم نسبت به على اجماع دارند همچنين اجماع قبل از ظهور اين آدم [يعنى محمودبن حسن حمصى] منعقد شده است كه هيچگاه غير پيامبر بر پيامبر افضل نيست و همه اتفاق دارند كه على رضىالله عنه پيامبر نبود پس قطع پيدا مىكنيم كه چنان كه عموم آيه [يعنى افضليت على بر همه] در مورد شخص پيامبر تخصيص خورده است، در حق ساير انبيا نيز تخصيص خورده است. (112)
در پاسخ فخر رازى بايد گفت اين چه اجماعى است كه صحابه بزرگ رسولخدا و اكثريت شيعه از آن بيرون است بلكه بهترين ياران رسولخدا و برگزيدگان اين امت قبل از ظهور اين آدم ـ يعنى فخر رازى ـ اجماع داشتند كه اگر رسولخدا را استثنا كنيد على افضل از همه انبيا است. (113) بلكه خود فخر رازى ناخودآگاه به اجماع شيعه برخلاف اجماعى كه او ادعا مىكند اعتراف كرده است و در واقع ادعاى خود را نقض كرده است. (114)
فخر رازى به دلالت آيه مباهله بر صحت نبوت رسولخدا و يقين مسيحيان به حقانيت او نيز پرداخته است كه در اين مختصر از آن صرفنظر مىكنيم. او علاوه بر اينها به نكات ديگرى در ذيل آيه مباهله توجه كرده است. از جمله آن كه مىپرسد: در خبر آمده است كه رسولخدا حسن و حسين را در مباهله با خود همراه كرد و با توجه به آن كه نزول عذاب بر فرزندان خردسال جايز نيست، اين كار چه فايدهاى داشت؟ و خود در پاسخ مىگويد عقوبت استيصال اگر بر قومى نازل شود همه آنها حتى فرزندان خردسال را نيز مىگيرد و اين عقابى است براى بزرگسالان نه براى بچهها بلكه براى بچهها به منزله فرارسيدن عمر آنهاست و اگر پيامبر فرزندان خود را در مباهله داخل كرد به جهت آن بود كه فرزند عزيزتر از جان است و شاهدش آن است كه انسان خود را فداى فرزندش مىكند و آوردن آن حضرت فرزندان خود را بهترين دليل بر صادق بودن او مىباشد و رسولخدا مىخواست مخالفين خود را بدين وسيله و به بهترين شيوه [از ادعاهاى باطل] باز دارد.
قاضى نورالله شوشترى در ذيل آيه مباهله فرموده است كه خداوند علىعليه السلام را نفس محمدصلى الله عليه وآله وسلم قرار داده است و مراد از آن مساوات است و كسى كه اكمل و اولى بالتصرف است [يعنى شخص رسولخدا كه در غديرخم از مردم اعتراف گرفت كه «الست اولى بالمؤمنين من انفسهم» ]مساوى او نيز اكمل و اولى بالتصرف است. (115) و اين بهترين دليل بر علو مرتبه علىعليه السلام است و چه فضيلت از اين بالاتر كه خدا پيامبر خويش را مأمور ساخته كه در دعا به وجود علىعليه السلام استعانت جويد و بدو متوسل شود از اين رو در آيه مباهله تعبير به «نبتهل» شده است. اگر بگويند مراد از «انفس» در اينجا مردان هستند كه آن به معناى رسولخدا و علىعليه السلام است و نمىتوان گفت تعبير «انفسنا» نشان مساوات علىعليه السلام با پيامبر خدا است زيرا از ضررويات دين است كه هيچ فردى نمىتواند همتا و مساوى پيامبر خدا باشد و هركس چنين ادعايى كند از دين خارج است. محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيامبر مرسل و خاتم انبيا و بالاترين پيامبر اولىالعزم بود و اين صفات همه در علىعليه السلام مفقود است. آرى آيه مباهله فضيلت بزرگى براى علىعليه السلام محسوب مىشود ولى دلالت بر امامت او ندارد.
در پاسخ گوييم رسولخدا برخلاف انتظار، همه خويشان و اصحاب خويش را براى مباهله جمع نكرد و تنها آن چهار تن را با خود آورد و اين خود نشان مىدهد كه ساير مردم در مرتبه آنها نيستند و در قرب الىالله به پايه آنان نمىرسند. و ثانيا مساوات علىعليه السلام با پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم به معناى مساوات در درجه است نه در نبوت. شكى نيست كه شمرده شدن علىعليه السلام به منزله نفس رسولخدا به معناى اتحاد آن دو به حقيقت نيست، بلكه مراد مساوات در امورى است كه مساوات در آنها ممكن است يعنى فضائل و كمالات زيرا اين معنا نزديكترين معانى به معناى حقيقى است و مىدانيم كه رسولخدا افضل از همه مردم است پس مساوى او نيز افضل خواهد بود.
و نيز مىتوان گفت مراد از مساوات علىعليه السلام با پيامبر مساوات در صفات نفسانى است و نبوت از صفات ذاتى و نفسانى نيست بلكه به معناى آن است كه شخص خاصى مخاطب به خطاب نبوت گردد. ولى اگر نبوت را از صفات ذاتى و نفسانى به شمار آوريد كه مخاطب به تبليغ گرديدن ناشى از آن است هيچ اشكالى ندارد كه اين صفت و اين درجه براى اميرالمؤمنين نيز حاصل باشد نهايت آن كه خصوصيت خاتميت پيامبر اسلام مانع از آن است كه علىعليه السلام نيز بدان شكل مخصوص مخاطب به خطاب تبليغ گردد و اسم پيامبر شرعا بر او اطلاق گردد. و اتفاقا اين سخنى است كه دورتر از سخن اهل سنت نيست كه نقل كردهاند پيامبر خدا در شأن ابوبكر فرمود «انا و ابوبكر كفرسى رهان» (116) و در شأن عمر فرمود «لو كان بعدى نبى لكان عمربن الخطاب».
نكته ديگر آن كه گرچه آيه مذكور به صراحت دلالت بر امامت علىعليه السلام ندارد ولى دلالت بر عصمت و افضليت او دارد و عصمت و افضليت از شرايط و لوازم امامت است. صاحب مواقف گفته است كه شيعه در بيان افضليت علىعليه السلام دو مسلك دارند نخست آن كه به ادلهاى كه اجمالا بر افضيلت علىعليه السلام دلالت دارد مثل آيه مباهله و خبر طير (117) ، تمسك شود و دوم آن كه به ادلهاى كه تفصيلا بر افضليت علىعليه السلام دلالت دارد تمسك شود مانند آن كه گفته شود كه تمام فضايلى كه در صحابه به طور متفرق ديده مىشود از علم و ... همه در علىعليه السلام جمع شده بود. سپس صاحب مواقف در برابر استدلالات شيعه مناقشاتى كرده است از جمله آن كه علىعليه السلام نسبت به خلفاء ثلاثه افضل نيست بلكه اولويت و افضليت خلفاء چهارگانه به ترتيب خلافت آنهاست و دست كم علىعليه السلام با آنان مساوى در فضل است و بر فرض آن كه علىعليه السلام افضل باشد ما قطع نداريم كه امامت مفضول با وجود فاضل صحيح نباشد.
ما در پاسخ صاحب مواقف مىگوييم كه اگر آيه مباهله دلالت بر افضيلت علىعليه السلام كند، شكى نيست كه دلالت بر امامت او دارد چرا كه قرآن مىگويد «افمن يهدى الى الحق احق أن يتبع امن لايهدى الا ان يهدى» (يونس/ 35) و گويا قرآن در اين زمينه داورى را بر عهده عقل سليم و فطرت پاك انسانها گذاشته است كه آيا پيروى از كسانى كه در علوم و فضائل خود بىنياز از تعليم ديگران هستند، شايستهتر است يا پيروى از آنان كه راه به جايى نمىبرد مگر آن كه دست آنها در دست هدايتگرى باشد. پس چگونه كسانى كه مىگفتند «اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم» يا مىگفتند «كلكم افقه من عمر حتى المخدرات تحت الحجال» و «لولا على لهلك عمر» شايسته امامت مىباشند و مىتوانند هادى خلق به سوى حق باشند. چه رسد كه در مقام مقايسه با علىعليه السلام قرار گيرند. (118)
بغوى در معالم التنزيل چون به آيه مباهله رسيده است اعتراف مىكند كه رسولخدا در پى نزول اين آيه بيرون آمد در حالى كه همراه او حسنين و فاطمه و على بود ولى در تفسير «انفسنا» گفتارى قابل تأمل دارد. او مىگويد از «انفسنا» رسولخدا خودش و على را قصد كرده است و در توجيه اين امر كه چگونه مىتوان شخص ديگرى را نفس خويشتن شمارد، گويد كه عرب پسر عموى هر كسى را نفس آن كس مىنامد و شاهدش آيه شريفه است «ولاتلمزوا انفسكم» كه مراد برادران دينى باشد و برخى گفتهاند كه اين واژه به طور عموم همه مسلمانان را مىگيرد . (119)
و در پاسخ بغوى بايد گفت چگونه رسولخدا مىتواند هم داعى و هم مدعو به همين دعوت خود باشد پس مقصود از «انفسنا» رسولخدا و علىعليه السلام، هر دو نيست. و نيز بايد از او پرسيد كه اولا چه شاهدى است كه در لغت عرب از پسر عمو به «انفسنا» تعبير مىكنند و ثانيا بر فرض كه چنين باشد مجرد استعمال ثابت مىشود و استعمال اعم از حقيقت و مجاز است و ما نمىگوييم كه على حقيقة نفس رسولخداست بلكه اين تنزيل است و ثالثا همين كه خداوند رسول خويش را مأمور داشته كه على را همراه خود بياورد به عنوان اين كه پسر عموى رسولخداست كافى بر اثبات فضيلت على است و اگر مراد از «انفسنا» عموم مسلمانان باشند باز بايد پرسيد پس چرا رسولخدا تنها على را برگزيد و به مصاحبت خويش اختصاص داد. سرانجام بغوى بايد بپذيرد كه عمل رسولخدا بهترين قرينه بر تعيين مصداق «انفسنا» است حتى اگر مفهوم آن را شامل حال همه مسلمانان قرار دهيم و آن واقعيت خارجى كه همه و از جمله خود بغوى حكايت كردهاند بهترين شاهد است كه لااقل در اصطلاح قرآن على نفس رسولخدا به حساب آمده است . علامه مجلسى در ذيل حديث مناشده كه در آنجا علىعليه السلام براى اثبات شايستگى خود و فضل همسر و فرزندانش به تعبيرات وارد در آيه مباهله استشهاد مىكند، چنين فرموده است : اگر مىبينيم كه رسولخداصلى الله عليه وآله از ميان خويشاوندان خود تنها على و فاطمه و حسنين را همراه خود كرد، نه عباس و عقيل و جعفر و ديگران را يا به جهت آن بود كه اينان بعد از خود پيغمبر نزديكترين افراد به خدا بودند و از اين جهت در دعا و نفرين بر دشمن خود تنها بدانان مدد جست و يا از اين جهت كه اينان نزد او عزيزترين مردم بودند و رسولخدا براى اظهار اعتقاد خويش به حقانيتش، آنها را در معرض مباهله قرار داد. و از اين كار باكى نداشت و روشن است كه محبت رسولخدا به خاطر امور دنيوى و از جنبه بشرى نبوده است سيره رسولخدا نشان مىدهد كه او چگونه بعضى نزديكان و خويشان خود را دشمن مىداشت و با آنان مىجنگيد و در مقابل برخى افراد را كه حسب و نسبى با او نداشتند و دور بودند بهخود نزديك مىداشت چون از اولياء خدا بودند، همان گونه كه سيد ساجدين [در دعاى دوم از صحيفه سجاديه] مىگويد «و والى فيك الابعدين و عادى فيك الاقربين» و از همين روست كه مخالفين ما براى اثبات فضيلت ابوبكر به حديث ساختگى خودشان استدلال كردهاند كه رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود «لو كنت متخذا خليلا لاتخذت ابابكر خليلا» يعنى اگر من مىخواستم دوستى صميمى براى خود برگزينم البته ابوبكر را دوست صميمى خود برمىگزيدم. پس اگر دوستى و محبت رسولخدا به جهت اغراض دنيوى باشد پس چگونه اهل سنت مىخواهند با اين حديث فضيلت ابوبكر را ثابت كنند. ناچار بايد بگوييم دوستى رسولخدا نسبت به على و فاطمه و حسنين به جهت آن بوده كه اينان محبوبترين انسانها نزد خدا و نزديكترين افراد به خدا بودند پس افضل از ديگران بودند و جلو افتادن ديگران بر آنان قبيح بود. ونيز چون ثابت شده كه تنها علىعليه السلام است كه در اين آيه به عنوان نفس رسولخدا اراده شده است و از سويى اتحاد حقيقى اين دو وجود نمىتواند مراد باشد پس نزديكترين معناى مجازى را بايد گرفت يعنى اين كه اين دو شخصيت در تمام صفات و كمالات مشتركند به جز مسأله نبوت كه دليل خاص بر عدم اشتراك آن داريم، و از جمله آن صفات و كمالات وجوب اطاعت و رياست بر همه است و تازه اگر از اين سخن نيز تنزل كنيم معناى مجازى شايع در موارد به كارگيرى چنين تعبيرى آن است كه مردى نزد ديگرى بسيار عزيز باشد و چون جان او به شمار آيد، همين مقدار نيز براى اثبات افضليت و امامت علىعليه السلام كافى است. (120)
در تكميل بيان مرحوم علامه مجلسى مناسب است به نكتهاى كه بعضى معاصرين گفتهاند، اشاره شود. ما اين نكته را به بيان خود چنين بازگو مىكنيم:
اقدام رسولخدا به مباهله به همراهى على و فاطمه و حسن و حسين به لحاظ نتيجه چهار حالت مىتوانست داشته باشد يا عذاب بر هر دو گروه نازل مىشد و هر دو طرف هلاك مىشدند، يا دعاى هيچكدام مؤثر واقع نمىشد و هر دو طرف از نظرها مىافتادند، يا دعاى اهل نجران به استجابت مىرسيد و دعاى پيغمبر و اهل بيت او مورد قبول قرار نمىگرفت و يا عكس صورت سوم تحقق پيدا مىكرد. سه صورت اول نتيجهاش شكست پيغمبر و اهل بيت او بود و تنها صورت چهارم از صدق ادعاى او پرده برمىداشت با اين حال مىبينيم در صحنهاى كه بيشترين احتمالات از ناموفق بودن او حكايت داشت و تنها يك احتمال براى موفقيت او وجود داشت، پيغمبر و اهل بيت او با اطمينان و آرامش و بدون هيچ اضطراب و واهمه وارد شدند و اين نشان از كمال يقين آنها به مرام خود بود. (121)
دوازده نكته در تفسير آيه مباهله
اكنون كه زواياى تاريخى و مباحث كلامى مطرح در اطراف واقعه مباهله روشن شد، بايد نگاهى دقيق به آيه مباهله بيافكنيم و نكاتى را در جهت تكميل مباحث گذشته استخراج كنيم. بيشتر نكاتى را كه ما در اينجا به نقل از دو تن از مفسيرين معاصر مىآوريم در سخن ديگر مفسرين نيز ديده مىشود ولى تكيه بر سخن متأخرين به جهت آن است كه با اشراف به منابع پيشين شكل گرفته است علاوه بر آن كه نبايد جايگاه ويژه تفسير الميزان را در پرداختن به ابعاد واقعه مباهله ناديده گرفت.
نكته اول: «الحق من ربك» يعنى حق از خداى سبحان نشأت مىگيرد خواه در جريان عيسى و آدمعليهما السلام و خواه در جريان اصل نبوت و رسالت و خواه در مسائل ديگر. آنگاه «فمن حاجك فيه» يعنى اگر كسى با تو در اين حق كه مصداقش در جريان مباهله، عيساى مسيح و نبوت و رسالت توست، احتجاج كرد، مىتوانى با او مباهله كنى. از اين آيه كريمه مىتوان استفاده كرد كه مباهله معجزه باقيه پيغمبر خاتم است و اختصاصى به ترسايان نجران ندارد بلكه هر شأنى از شئون دين كه حق محض است اگر در نشئه صدور و ظهور مورد انكار كسى قرار گيرد راه مباهله همچنان باز است. بنابراين اگر ضمير «فيه» به عيسىعليه السلام برنگردد بلكه به حق بازگردد، چه اين كه مرجع در اين فرض نزديكتر است، مباهله به عنوان معجزه خالد تثبيت مىگردد. (122)
نكته دوم: «فلاتكن من الممترين» يعنى شك در حريم تو راه ندارد نه اين كه شك دارى و با اين برهان زايل مىشود. پس مفاد اين نهى در حقيقت دفع شك است نه رفع آن. رسولخداصلى الله عليه وآله با افاضات الهى به علماليقين و بالاتر از آن به عيناليقين و بالاتر از آن به حق اليقين رسيد و خداوند درباره نحوه علم او فرمود «علمك مالم تكن تعلم». (123)
نكته سوم:
«ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم»
نوعى برهان منطقى است كه حتى براى منكرين وحى نيز حجت است و نتيجه اين برهان حصول علم است (124) و آنگاه كه مىفرمايد
«فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم»
اين علم نسبت به رسولخداص علم حصولى نيست بلكه علم شهودى و ترديدناپذير است كه محصول عمل صالح است و نيز اعمال صالح را بناچار دنبال خود دارد علم شهودى مربوط به عقل عملى است و حكيمان متأله درجات عقل عملى را چنين ترسيم كردهاند: تجليه، تخليه، تحليه و فنا . اينها مراتب عقل عملى است يعنى پايان عمل صالح شهود حقايق است و اين مشاهده عين عمل است هرچه به جهان وحدت نزديك مىشويم ارتباط علم و عمل قوىتر مىشود و تا جايى مىرسند كه يكى مىشوند. به هر حال علمى كه خدا به پيغمبر خود داد علمى نبود كه قابل انتقال باشد اين علم كسبى نيست كه كسى دنبال آن برود بلكه موهبت الهى است. حال اگر آنها با اين برهان كه از وجدان و يافت شهودى تو نشأت مىگيرد توجيه نشدند آنها را به مباهله دعوت كن. (125)
نكته چهارم: در تعبير قرآن به «ندع ابنائنا» بايد توجه داشت كه مراد از ضمير متكلم معالغير در «ندع» غير از ضمير متكلم معالغير در «ابنائنا» است در مورد اول مجموع دو طرف متخاصم از مسلمان و مسيحى مقصود است و در مورد دوم نظر به جانب مسلمانان است. و در واقع رعايت نوعى ايجاز لطيف در كلام شده است و تقدير كلام چنين است: «ندع الابناء و النساء و الانفس فندعو نحن ابنائنا و نسائنا و انفسنا و تدعون انتم ابنائكم و نسائكم و انفسكم». (126)
نكته پنجم: در اين واقعه گرچه گفتگو و نزاع ميان رسولخدا و رجال نصارى بوده است ولى تعميم اين دعوت به فرزندان و زنان و همراه ساختن هر يك از دو گروه عزيزان خود را براى آن است كه صاحب ادعا اطمينان خود را به راستى ادعايش ثابت كند چراكه هر انسانى به طور طبيعى نسبت به فرزندان و زنان خود محبت و شفقت دارد و همواره تلاش مىكند كه هر خوف و خطرى را از آنان دور سازد و خود را سپر بلاى آنها سازد و لذا مىبينيد كه در تعبير قرآن «ابنائنا» مقدم بر «نسائنا» شده است؛ چون انسان در ميان نزديكان خود بيش از همه به فرزندان خود عنايت و توجه دارد. پس اگر صاحب ادعايى اهل و عيالات خود را به صحنهاى آورد كه در آن انتظار وقوع عذاب براى دروغگويان است، البته درستى ادعايش ثابت خواهد شد. از اينجا مىتوان نادرستى سخن برخى مفسرين (127) را فهميد كه گفتهاند مراد آن است كه «ندع نحن ابنائكم و نسائكم و انفسكم و تدعو انتم ابنائنا و نسائنا و انفسنا» چون ما گفتيم كه آمدن هر طرف با عزيزان خود براى اثبات ادعايش نتيجهبخشتر است. (128)
نكته ششم: صحيح بودن تعبير قرآن به
«ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم...»
متوقف بر آن نيست كه هر طرف جمع زيادى از فرزندان و زنان را همراه خويش سازد بلكه مقصود آن است كه در ميان فرزندان و زنان و آنان كه به منزله جان انسان هستند، هر طرف كسانى را همراه خود بياورد كه عشق و محبت او به آنان گواهى صدق ادعايش باشد. و به اتفاق مفسرين و شهادت تاريخ و روايات بسيار رسولخدا براى مباهله حاضر شد ولى با او جز على و فاطمه و حسنينعليهم السلام كسى همراه نبود. و نمىتوان گفت او با اين كار خويش فرمان خدا به «ندع ابنائنا...» را امتثال نكرد و كم نيست مواردى كه لفظ قرآن عام است ولى مصداق آن به حسب شأن نزول خاص است. مانند
«الذين يظاهرون من نسائكم ما هن امهاتم» (مجادله، 2)
«لقد سمعالله قول الذين قالوا ان الله فقير و نحن اغنياء» (آل عمران، 181)
«يسألونك ماذا ينفقون قل العفو» (بقره، 219)
كه همه به لفظ جمع آمده است ولى مصداق آن مفرد است. (129)
جريان مفهوم غير از مصداق است. پيغمبر خاتم در خارج پسرانى غير از حسن و حسين و دخترى غير از فاطمه نداشت كه داراى علم شهودى باشد و صاحب دعوا و دعوت و دعايش مستجاب باشد . از جمله مواردى كه در قرآن لفظ جمع بكار رفته است و در خارج بيش از يك مصداق ندارد آيه شريفه
«انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا...» (مائده، 55)
است. در اين قبيل موارد جمع در معناى فرد استعمال نشده است بلكه جمع در مفهوم عام خودش استعمال شده است ليكن در خارج بيش از يك فرد براى آن محقق نشده است. (130)
نكته هفتم: «نساء» اگر در برابر رجال قرار گيرد به معناى همسران است و اگر در برابر «ابناء» واقع شود به معناى دختران است مانند «يذبحون ابنائكم و يستحيون نساءكم». (بقره، 49).
مأمون به امام هشتم عرض كرد دليل شما بر خلافت علىبن ابىطالب چيست؟
آن حضرت فرمود به شهادت «انفسنا» كه مراد از آن علىعليه السلام است كه به منزله جان رسولخدا است. مأمون گفت «لولا نسائنا» يعنى منظور از «انفسنا» بايد رجال باشد به قرينه آمدن «نسائنا» و حضرت در جواب او فرمود «لولا ابنائنا» يعنى «انفسنا» در مقابل «نسائنا» اگر تنها بود چنين مىگفتيم اما «نسائنا» در مقابل «ابنائنا» است. (131)
نكته هشتم: بهله و ابتهال در «ثم نبتهل» مطلق ذكر شده است، با آن كه مقصود تضرع به پيشگاه خداوند است. و اين اطلاق به جهت آن است كه به طور طبيعى انسان به حضور كسى ابتهال مىكند كه زمام امور را بدست دارد و تواناى مطلق براى رفع نيازهاست. (132)
نكته نهم:
«فنجعل لعنةالله على الكاذبين»
يعنى ابتهال ما را آنقدر به خدا نزديك مىكند كه ما مظاهر كار خدا خواهيم شد و واسطه از ميان برداشته مىشود. ديگر نمىگوييم خدا لعن را به صورت عذاب بر اينها نازل كن بلكه خودمان به مقام جعل عذاب مىرسيم. چون جعل عذاب صفت فعل است و اگر كسى به مقام ولايت رسيد مظهر فعل خدا مىشود يعنى در مقام فعل، خدا كار را با دست او انجام مىدهد.
نكته دهم: مقصود از «الكاذبين» همان دروغگويانى هستند كه در عالم خارج در يكى از دو طرف قرار گرفتهاند. يك طرفى كه گويد لا اله الا الله و عيسى عبده و رسوله و طرف ديگرى كه گويد ان الله ثالث ثلاثة و يا گويد عيسى ابنالله و يا گويد عيسى همان خداست. نكته مهم و درخور توجه آن است كه «الكاذبين» به صيغه جمع آمده است نه «الكاذب» بهصورت مفرد . و اين نشان مىدهد كه چنان كه در طرف مسيحيان جمعى بودند كه ادعايى داشتند در طرف مسلمانان نيز جمعى بودند كه ادعايى برخلاف آنها داشتند و اين تنها رسولخدا نبود كه در صف حق در مقابل آنان قرار گرفته بود بلكه همراهان او نيز شريك در ادعاى توحيد و عبوديت عيسى بودند و اساسا صدق و كذب در جايى تحقق مىيابد كه امكان مطابقت يا عدم مطابقت ادعايى با واقع در ميان باشد و اگر همراهان رسولخدا مىخواستند تنها نظارهگر اين درگيرى باشند و خود هيچگونه دخالتى نداشته باشند تعبير قرآن در حق آنان درست نخواهد آمد. (133) پس تعبير به
«نجعل لعنة الله على الكاذبين»
قرينه است كه همراهان رسولخدا تماشاگر صحنه مباهله نبودند بلكه گزارشگر حقايق بودند . زيرا گزارشگر است كه مىتواند صادق يا كاذب باشد و در غير اينصورت نه صادق خواهد بود و نه كاذب. البته رسالت و نبوت مخصوص رسول گرامى اسلام است ولى ولايت الهى مشترك بين همه آنهاست. و چون همراهان رسولخدا مانند خود آن حضرت ولايت دارند گزارشگر غيب هستند، به خدا ايمان مىآورند و از آنجا خبر دارند و خبر مىدهند و مدعى هستند و دعايشان هم مستجاب است. (134) و اين نكته گوياى برجستهترين و بالاترين منقبت براى اهل پيغمبر است. هم چنان كه انتخاب حسن و حسين از ميان جمع فرزندان به عنوان فرزندان رسولخدا و انتخاب فاطمه زهرا س از ميان جمع زنان به عنوان تنها زنى كه از هر جهت نسبت او به رسولخدا تمام است و انتخاب علىعليه السلام از ميان جمع مردان به عنوان مردى كه مىتواند جان رسولخدا به شمار آيد، خود شاهدى بر مقام و منزلت اهلبيت است. (135)
نكته يازدهم: هرگز نمىتوان گفت حضور اين چهارتن از ميان جمع مردان و زنان و فرزندان مسلمانان به عنوان نمونه بوده است چراكه در اين صورت بايد رسولخدا دست كم دو مرد (136) و سه زن و سه فرزند همراه خود مىآورد تا به كارگيرى صيغه جمع عربى كه كمترين مرتبه آن سه فرد است توجيه داشته باشد. ناگزير بايد گفت رسولخدا تنها اين چهار تن را حاضر كرد چون در عالم خارج به جز آنها كسى ديگر يافت نشد كه شايسته همراهى او در اين دعوت و اين ادعا باشد و او در مقام امتثال جز اينان مصاديقى نيافت. پس احضار اين چهار تن از باب اختصاص و انحصار است نه از باب نمونه. (137)
نكته دوازدهم: اگر بخوبى در اين ماجرا تأمل كنيم مىبينيم كه بحث و گفتگوى مسيحيان با رسولخدا از آن رو بوده كه او خود را پيامبر الهى و سخنش را مستند به وحى مىدانست اما ديگر پيروان او و جماعت مسلمانان از اين نظر كه بدو ايمان آورده بودند اصلا طرف بحث و گفتگوى مسيحيان نبودند بنابراين اگر رسولخدا كسانى را همراه خود كرد معلوم مىشود كه آنان نيز طرف اين درگيرى بودند و ادعاى رسولخدا ادعاى آنان نيز بود و در صورت دروغگو بودن مانند رسولخدا خود را در معرض نزول عذاب مىدانستند پس نبايد كسى همراه رسولخدا در اين صحنه باشد جز آن كه شريك دعوت اوست نه آنان كه به ادعاى رسولخدا ايمان آوردهاند و طبعا كسانى كه دعوت رسولخدا آنان را به مدينه كشانده است با هر كسى كه صاحب اين دعوت است كار دارند، چه رسولخدا و چه همراهان او و با عنايت به كلمه «الكاذبين» اين نكته بيشتر روشن مىشود. ولى بايد توجه داشت كه اين مطلب به معناى آن نيست كه همراهان رسولخدا در امر نبوت با او شريك هستند بلكه يعنى در دعوت و تبليغ كه از شؤون و لوازم نبوت است با او شريكند و اين خود منصب و مقامى بزرگ است كه هر كس نمىتواند عهدهدار آن باشد . (138)
مواردى كه پيامبر اسلام علىعليه السلام را جان خويش شمارد
در جهت تأييد و تحكيم بيان قرآن و آشكار شدن مقام و منزلت علىعليه السلام كه تنها مصداق «انفسنا» در آيه مباهله است بايد به سيره نبوى بازگشت و از پيوستگى و وابستگى پيامبر به على و على به پيامبر اندكى بازگفت. اين نحوه ارتباط خاص از مطالعه مقاطعى چند از حيات پيغمبر بخوبى آشكار مىشود.
1 ـ رسولخدا به هيئت ثقيف گفت اسلام آوريد وگرنه به سوى شما مردى را مىفرستم كه از من است يا فرمود چون جان من است. پس گردنهاى شما را مىزند و زن و فرزندان شما را اسير خواهد كرد و اموال شما را خواهد گرفت. عمر گويد هيچگاه چون آن روز علاقمند به رياست نشدم و سينه خود را جلو دادم شايد كه حضرت بفرمايد اين ولى آن حضرت متوجه علىعليه السلام شد و دست او را گرفت و دوبار گفت او اين شخص است. (139)
اين حديث و چند حديث مشابه آن در بسيارى از كتب اهل سنت نقل شده است كه در اين احاديث يكى از تعابير زير آمده است «رجلا منى»، «رجلا مثل نفسى»، «رجلا كنفسى»، «رجلا عديل نفسى».
2 ـ از ابوذر نقل شده است كه رسولخدا فرمود: يا بنو وليعه از كار خويش دست برمىدارند و يا به سوى آنها مىفرستم مردى كه چون جان من است و دستور مرا در حق آنان اجرا خواهد كرد... عمر پرسيد منظور حضرت كيست من گفتم تو و رفيقت مقصود او نيستيد. گفت پس كى مقصود است؟ گفتم آنكه نعل را وصله مىزند و علىعليه السلام آن هنگام نعل رسولخدا را وصله مىزد. (140) در اين حديث هم تعبير شده است «رجلا كنفسى».
3 ـ رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم از برخى اصحاب خود ذكرى به ميان آوردند و چون از ايشان درباره علىعليه السلام پرسيدند، آن حضرت فرمود آيا از شخص درباره خودش سؤال مىشود . عين كلام رسولخدا در مورد علىعليه السلام چنين نقل شده است: «هل يسأل الرجل عن نفسه» (141) و در جاى ديگر از آن حضرت نقل شده كه فرمود شما از من درباره مردم پرسيديد ولى از نفس من چيزى نپرسيديد. در اين روايت آمده است: «سأل [النبى] عن بعض اصحابه فقال له قائل فعلى فقال ما سألتنى عن الناس و لم تسألنى عن نفسى» (142) و نيز از طريق اهل سنت نقل شده كه از رسولخدا پرسيدند محبوبترين مردم نزد شما كيست؟ فرمود عائشه. پرسيدند از مردان چه كسى؟ فرمود پدر او [يا پدر آن دو] آنگاه فاطمه گفت اى رسولخدا چطور شما در حق على چيزى نگفتيد. آن حضرت فرمود على جان من است. آيا ديدهاى كه شخصى در مورد نفس خويش چيزى بگويد. در اين روايت نيز آمده است «ان عليا نفسى هل رأيت احدا يقول فى نفسه شيئا». (143)
از نظر شيعه مجعول بودن صدر اين حديث واضح است ولى ذيل آن جاى ترديد ندارد چون مؤيدات آن بسيار است؛ در حالى كه نزد اهل سنت قضيه به عكس است و براى آنها ذيل حديث ممكن است مورد ترديد قرار گيرد و لذا ناقل حديث اضافه مىكند كه تتمه اين حديث كه سخن فاطمه س است از عبداللهبن عمرو كه از ثقات مىباشد نقل شده است و دلالت بر صحت اين زيادى مىكند، روايت صحيحى كه گويد چون آيه مباهله نازل شد، رسولخدا حسن و حسين و فاطمه و على را جمع كرد و اين دلالت دارد كه نفس على نفس رسولخدا است. (144)
4 ـ زمخشرى در تفسير خود آورده است كه پيغمبر خدا وليدبن عقبه و به نقلى خالدبن وليد را به سوى بنىالمصطلق فرستاد. چون آنان براى استقبال از فرستاده رسولخدا بيرون آمدند . او خيال كرد كه براى جنگ بيرون آمدهاند. پس به سوى رسولخدا بازگشت و گفت كه آنان مرتد شدهاند و زكات نمىدهند. اينجا بود كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود يا از كار خويش دست مىكشيد و يا به سوى شما مىفرستم مردى را كه نزد من چون جان من است آنگاه با دست خود به كتف علىعليه السلام زد. (145)
در اين نقل نيز تعبير شده است به:
«لتنتهن او لابعث اليكم رجلا هو عندى كنفسى يقاتل مقاتلتكم و يسبى ذراريكم»
5 ـ در جمعه آخر ماه شعبان رسولخدا خطبهاى خواند و از روى آوردن ماه رمضان و بركات آن مردم را آگاه ساخت در پايان اين خطبه است كه علىعليه السلام پرسيد اى رسولخدا با فضيلتترين كارها در اين ماه چيست؟ آن حضرت فرمود: اى ابوالحسن بهترين اعمال در اين ماه اجتناب از محرمات الهى است سپس پيامبر خدا گريست علىعليه السلام پرسيد اى رسولخدا چه چيز شما را گرياند؟ فرمود اى على مىگريم بر حلال شدن و مباح شمردن خون تو در اين ماه. تا آنجا كه رسولخدا فرمود اى على كسى كه تو را بكشد بدون ترديد مرا كشته و كسى كه با تو دشمنى ورزد در حقيقت با من دشمنى ورزيده است و آن كه به تو ناسزا گويد مرا ناسزا گفته زيرا تو براستى به منزله جان من هستى روح تو از روح من است و سرشت و طينت تو از طينت من است. همانا خداوند من و تو را با يكديگر آفريد و با هم برگزيد، مرا براى نبوت اختيار كرد و تو را براى امامت. پس هر كس امامت تو را انكار كند نبوت مرا انكار كرده است. (146)
در اين روايت نيز آمده است «لأنك منى كنفسى»
6 ـ در حديث مناشده كه بعد از اين نيز بدان اشاره خواهيم كرد، اميرالمؤمنين اصحاب شورى را مخاطب قرار داده و مىفرمايد آيا در ميان شما كسى هست كه رسولخدا او را چون جان خويش خوانده باشد.
در متن اين حديث نيز آمده است:
قال على عليه السلام: نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسولالله صلى الله عليه وآله وسلم
«انت كنفسى و حبك حبى و بغضك بغضى؟
قالو: لا (147) .
نظير همين سخن از زبان عامربن واثله نقل شده است كه گويد بعد از مرگ عمر و در روز شورى شنيدم كه على عليه السلام مىگفت...
نشدتكم بالله هل فيكم احد قال له رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
لينتهين بنو وليعة او لأبعثن اليهم رجلا كنفسى طاعته كطاعتى و معصيته كمعصيتى يغشاهم بالسيف غيرى؟
قالو اللهم لا. (148)
اينها مواردى بود كه ما با نظرى سريع به منابع بدان برخورد كرديم و البته نمىتوان گفت كه شواهد منحصر در همين مقدار است. (149)
مؤيداتى چند بر اين كه علىعليه السلام رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم بود
نصوصى كه در سابق از منابع شيعى و سنى نقل شد به صراحت دلالت داشت كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم علىعليه السلام را جان خويش شمرده است. ولى در اينجا ادله ديگرى است كه صراحت بدين معنا ندارد ولى مىتواند مويد و شاهد بر صحت مدعا باشد. اين ادله به لحاظ مضمون به چند دسته تقسيم مىشود:
1ـ رواياتى كه دلالت دارد علىعليه السلام پرورش يافته رسولخدا و از طفوليت مأنوس بدان حضرت بود و حتى سر وحى از علىعليه السلام پوشيده نبود.
از جمله اين روايات سخن دلنشين علىعليه السلام در خطبه قاصعه است كه مىفرمايد:
من در كوچكى سينههاى عرب را به زمين رساندم و شاخههاى نو برآمده قبيله ربيعه و مضر را شكستم و شما قدر و منزلت مرا نسبت به رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم به سبب خويشى نزديك و منزلت خاصى كه داشتم مىدانيد. زمان كودكى مرا در كنار خود پرورش داد و به سينهاش مىچسباند و در بسترش مرا در آغوش خود نگه مىداشت و تنش را به من ماليد و بوى خوش خود را به من مىبويانيد و چيزى را مىجويد و آنگاه در دهان من لقمه مىكرد و دروغ در گفتار و خطا و اشتباه در كردار از من نيافت و خداوند بزرگترين فرشتهاى از فرشتگانش را از وقتى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم از شير گرفته شده بود همنشين آن حضرت گردانيد كه او را در شب و روز به راه بزرگوارىها و خوهاى نيكوى جهان سير دهد و من پى او مىرفتم مانند رفتن شتر در پى مادرش، در هر روزى از اخلاق خود نشانهاى آشكار مىساخت و پيروى از آن را به من امر مىفرمود و در هرسالى مجاورت بحراء (كوهى است نزديك مكه) را برمىگزيد و من او را مىديدم و شخص ديگرى نمىديد و در آن زمان اسلام در خانهاى نيامده بود مگر خانه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم و خديجه كه من سومين ايشان بودم. نور وحى و رسالت را مىديدم و بوى نبوت را استشمام مىكردم و چون وحى بر آن حضرت نازل شد صداى ناله شيطان را شنيدم گفتم اى رسولخدا اين چه صدايى است؟ فرمود اين شيطان است كه از پرستيده شدن نوميد گشته است. تو مىشنوى آنچه من مىشنوم و مىبينى آنچه من مىبينم جز آن كه تو پيامبر نيستى ولى وزير و بر خير و نيكويى هستى. (150)
2ـ رواياتى كه دلالت دارد رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم خود و علىعليه السلام را دو نور مشتق از يك منبع و دو فرع مشتق از يك اصل و دو برادر و دو ياور جداناپذير به شمار آورده است.
در نامه 45 نهجالبلاغه كه علىعليه السلام عامل خويش عثمانبن حنيف را مخاطب قرار داده است، نسبت خود به رسولخدا را چون دو نور مشتق از يك جا و دو نخل روييده از يكبن دانسته است (151) و مىفرمايد
«انا من رسولالله كالضوء من الضوء و كالصنو من الصنو و الذراع من العضد».
باز از خود آن حضرت نقل است كه چون رسولخدا ميان اصحاب خويش برادرى انداخت من گفتم اى رسولخدا ميان اصحاب خود اخوت برقرار ساختى ولى مرا بدون برادر رها كردى پس آن حضرت فرمود
«انما اخترتك لنفسى انت اخى فى الدنيا و الآخرة و انت منى بمنزلة هارون من موسى». (152)
اهل سنت از رسولخدا نقل كردهاند كه فرمود: من و على در پيشگاه خداوند نورى بوديم قبل از خلقت آدم به چهارده هزار سال كه دو جزء شديم يكى من و ديگرى على. و در احاديث ديگر اضافه شده است كه چون آدم خلق شد آن نور در صلب او قرار گرفت و در صلب انبياء بعد نيز آن نور واحد بود تا در صلب عبدالمطلب جدا شد پس در من نبوت و در على خلافت است (153) و نيز روايات بسيارى كه دراين تعبير مشتركند «انا و على من شجرة واحدة و ساير الناس من شجر شتى». (154)
و يا روايتى كه از رسولخدا نقل شده است:
«انا و على من نور واحد و انا و اياه شىء واحد و انه منى و انا منه لحمه لحمى و دمه دمى يريبنى ما أرابه [اى يسوؤنى و يزعجنى ما يسوؤها و يزعجها] و يريبه ما أرابنى». (155)
و باز از همين قبيل است رواياتى كه علىعليه السلام خصلتهاى دهگانهاى براى خود برشمارد كه رسولخدا بدو داده است. در يكى از اين روايات آمده است كه براى من يكى از اين خصلتها از تمام آنچه آفتاب بر آن مىتابد مسرتبخشتر است. آنگاه آن حضرت فرمود:
«قال لى رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم يا على انت الأخ و انت الخليل، و انت الوصى و انت الوزير و انت الخليفة فى الاهل و المال و فى كل غيبة اغيبها و منزلتك منى كمنزلتى من ربى و انت الخليفة فى امتى وليك وليى و عدوك عدوى و انت اميرالمؤمنين و سيد المرسلين من بعدى. (156)
و پرواضح است كسى كه اين صفات را دارد چون جان رسولخدا خواهد بود.
3ـ روايات بسيارى كه دلالت دارد رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم خود را از علىعليه السلام و علىعليه السلام را از خود دانسته است. اين روايات در مقاطع مختلف با تعابير مشابه به هم از رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم نقل شده است مثل «على منى و انا من على» و «انه منى و انا منه» و «انت منى و انا منك» و مثل «لايبلغ عنى الا رجل منى» كه در جريان ابلاغ سوره برائت بر مشركين به توسط علىعليه السلام، از آن حضرت شنيده شد و اگر بخواهيم باز هم به نمونهاى اشاره كنيم بايد از سخن رسولخدا در جريان نبرد احد ياد كنيم آنگاه كه ديد علىعليه السلام چون پروانهاى برگرد شمع وجودش مىچرخد و بر دشمنان شمشير مىزند و جبرئيل در حق او مىگويد «هذه هى المواساة»، پس حضرتش فرمود «انه منى و انا منه» و جبرئيل گفت «و انا منكما». (157)
ابن بطريق پس از نقل بيست مورد از مواردى كه اين حديث نقل شده است مىگويد «من» در اين روايات به چهار معنا مىتواند باشد: ابتداى غايت، تبعيض، زائده و تبيين جنس و تنها احتمال چهارم مىتواند صحيح باشد. آنگاه معناى اين روايات چنين خواهد بود كه على از جنس من است در جهت تبليغ و اداء و وجوب اطاعت. رسولخدا منصب نبوت و امامت داشت و استحقاق علىعليه السلام براى امامت مانند استحقاق رسولخدا براى امامت است و خصوصا تعبير «انا منه» نشان از مزيد شأن و جلالت علىعليه السلام است. (158)
4ـ رواياتى كه پيامبر خدا مقام و منزلت على را در نزد خود به مانند سر براى بدن دانسته است. (159) تعابير وارد در اين روايات چنين است:
«على منى مثل رأسى من بدنى»
«على بمنزلة رأسى من بدنى»
«على منى كرأسى من بدنى»
5ـ روايات متعددى كه در آنها به نقل از رسولخدا آمده است كه من و على دو پدر اين امت هستيم. (160)
تعابير وارد در اين روايات چنين است:
«انا و على ابوا هذه الامة»
«يا على انا و انت و ابوا هذه الامة»
«انا و انت موليا هذا الخلق»
6ـ زيارت اميرالمؤمنين در روز تولد رسولخدا(ص) و در روز و شب مبعث رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم كه در كتب ادعيه و زيارات وارد شده است، نشان از آن است كه جان على و جان پيغمبر يكى است و زيارت على همان زيارت رسولخداست.
محدث قمى در مفاتيح الجنان در بيان دومين زيارت از زيارات مخصوصه اميرالمؤمنين به نقل از سيدبن طاووس آورده است كه در هفدهم ربيعالاول (روز ولادت رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم) امام صادقعليه السلام بدين زيارت علىعليه السلام را زيارت كرد و آن را به محمدبن مسلم تعليم داد. محدث قمى در همانجا آورده است كه مردى اعرابى به خدمت رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم مشرف شد و عرض كرد يا رسولالله منزل من دور از منزل شماست و گاه كه به اشتياق زيارت و ديدن شما مىآيم، ملاقات شما برايم ميسر نمىشود و علىبن ابىطالب را ملاقات مىكنم و او مرا به سخن و مواعظ خود مأنوس مىكند و من با حال اندوه و حسرت بر نديدن شما بازمىگردم. پس آن حضرت فرمود هر كه على را زيارت كند مرا زيارت كرده است و هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است. اين را از جانب من به قوم خود برسان و هر كه به زيارت او برود البته به نزد من آمده است و در قيامت او را جزا خواهد داد من و جبرئيل و صالح المؤمنين.
و نيز محدث قمى در بيان سومين زيارت از زيارات مخصوصه اميرالمؤمنين در روز و شب مبعث (بيست و هفتم رجب) زياراتى را به نقل از شيخ مفيد و سيدبن طاووس آورده است كه تأمل در مضامين بلند اين زيارتنامه و زيارتنامه پيشين از مقام و منزلت خاص آن حضرت در نزد رسولخدا پرده برمىدارد.
استشهاد به واقعه مباهله و استناد به همراهى على و همسر و دو فرزند او با رسولخدا
1 ـ در كلام امام على عليهالسلام:
به دنبال امتناع علىعليه السلام از بيعت با ابوبكر، ميان آن حضرت و ابوبكر بحث و گفتگويى درگرفت. ابوبكر با تمسك به حديثى از رسولخدا درصدد توجيه كار خويش بود و در مقابل علىعليه السلام با او احتجاج مىكرد و از او در مورد شايستگيهاى خود اعتراف مىگرفت و شبيه همين احتجاج را آن حضرت با اصحاب شورى بعد از مرگ عمر نيز داشت. هر دو حديث به حديث منا شده معروف است و در هر دو جا آن حضرت به واقعه مباهله و همراهى خود و همسر و دو فرزندش با رسولخدا اشاره مىكند و آنها سخن او را تأييد مىكنند.
در حديث اول آمده است:
«فانشدك بالله أبى برز رسولالله و بأهلى وولدى في مباهلة المشركين ام بك و باهلك و ولدك»
قال ابوبكر: «بل بكم». (161)
و در حديث دوم آمده است:
«نشدتكم بالله هل فيكم احد اخذ رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بيده ويد امرأته و ابنيه حين اراد ان يباهل نصارى اهل نجران غيرى؟
قالوا: لا. (162)
حديث منا شده در مورد دوم بدين تعبير نيز وارد شده است:
«افتقرون أن رسولالله صلىالله عليه و آله حين دعا اهل نجران الى المباهلة انه لم يأت الا بى و بصاحبتى و إبنى؟
قالوا اللهم نعم». (163)
در روايت معروف دارقطنى كه ابنحجر در الصواعق المحرقه نيز آورده است، حديث منا شده چنين نقل شده است:
«انشدكمالله هل فيكم احد اقرب الى رسولالله في الرحم منى و من جعله نفسه و ابناءه ابناءه و نسائه نسائه غيرى؟
قالوا اللهم لا». (164)
غير از حديث منا شده در موارد ديگر نيز اميرالمؤمنين به واقعه مباهله اشاره كرده است و از آن موارد است كه آوردهاند جماعتى نزد آن حضرت آمدند و گفتند از بالاترين مناقب خود براى ما بگو پس حضرتش به ترتيب از واقعه «سدالابواب»، مباهله، ابلاغ سوره برائت بر مشركين، تعبير قرآن از او به «اذن» [در آيه
«و تعيها اذن واعية» (الحاقة / 12)]
نزول آيه
«اجعلتم سقاية الحاج...» (توبه/ 19)
در حق او و واقعه غدير خم ياد مىكند و در ضمن شرح واقعه مباهله مىفرمايد كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم دست من و حسن و حسين و فاطمه را گرفت و براى مباهله بيرون رفت. (165)
در روايتى ديگر كه شبيه بدين روايت است امام صادقعليه السلام مىفرمايد: از اميرالمؤمنين در مورد فضائلش سؤال شد آن حضرت برخى را شمرد. بدو گفتند بيشتر بگو. حضرت فرمود دو پيشواى دينى از مسيحيان نجران به نزد رسولخدا آمدند و در مورد عيسى با آن حضرت سخن گفتند. آنگاه خداوند اين آيه را فرستاد «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم...» سپس پيغمبر وارد خانه شد و دست على و حسن و حسين و فاطمه «سلامالله عليهم اجمعين» را گرفت و بيرون آمد و كف دستش را به سوى آسمان گرفت و انگشتانش را باز كرد. آنها را به مباهله فراخواند . (166)
در حديث مفصلى كه آن حضرت هفتاد منقبت از مناقب خود را مىشمارد به عنوان سى و چهارمين منقبت خود مىفرمايد: نصارى چيزى را ادعا كردند پس خداوند در مورد آنان اين آيه را فرستاد «فمن حاجك فيه...» پس نفس من نفس رسولخداست و «نساء» همان فاطمه است و «ابناء» حسن و حسين مىباشند سپس آن قوم پشيمان شدند و از رسولخدا خواستند كه آنان را از مباهله معاف دارد و رسولخدا آنها را معاف داشت. قسم به خدايى كه تورات را بر موسى و فرقان را بر محمدصلى الله عليه وآله وسلم فرستاد اگر با ما به مباهله برمىخواستند هر آينه به صورت ميمونها و خوكهايى مسخ مىشدند. (167)
2 ـ در كلام امام حسن بن على عليهالسلام
آن حضرت بعد از صلح با معاويه در حضور او خطبهاى خواند و در ضمن آن فرمود جدم در روز مباهله از ميان جانها پدرم و از ميان فرزندان مرا و برادرم حسين را و از ميان زنان فاطمه مادرم را آورد پس ما اهل او و گوشت و خون او هستيم. ما از او هستيم و او از ماست.
عبارت آن حضرت چنين بود
«ايها الناس انا ابن البشير و انا ابن النذير و انا ابن السراج المنير... فاخرج جدى يوم المباهلة من الانفس ابى و من البنين انا و اخى الحسين و من النساء فاطمة امى فنحن اهله و لحمه و دمه و نحن منه و هو منا». (168)
3 ـ در كلام امام حسين بن على عليهالسلام
در جريان مراسم حج و در صحراى منى امام حسينبن علىبنىهاشم و بزرگان از اصحاب رسولخدا را جمع كرد و در اثنا خطبهاى كه خواند از آنان در مورد فضائل پدرش علىبن ابىطالب اقرار گرفت. در اين خطبه مفصل نيز به واقعه مباهله و حضور على و همسرش فاطمه و دو فرزندش اشاره شده است و چنين آمده است:
قال انشدكم الله أ تعلمون ان رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم حين دعا النصارى من اهل نجران الى المباهلة لم يأت إلا به و بصاحبته و إبنيه؟
قالوا اللهم نعم. (169)
4 ـ در كلام امام صادق عليهالسلام
ابوجعفر احول از امام صادقعليه السلام نقل مىكند كه به آن حضرت برخى از امورى را كه مردم در حق آنها منكرند گفتم. حضرت فرمود بدانان بگو كه قريش مىگفتند ما آن «اولوالقربى» هستيم كه غنيمت براى آنهاست. (170) سپس [در پاسخ ]بدين منكرين گفته شد كه رسولخدا در روز بدر براى جنگ جز اهل بيت خويش را حاضر نكرد و به هنگام مباهله [كه انتظار مىرفت عذاب بر يكى از دو طرف نازل شود] على و حسن و حسين و فاطمه سلامالله عليهم اجمعين را آورد. پس آيا براى آنها [يعنى اهل بيت كه در بدر و در مباهله حاضر بودند] تلخى و براى اينها [يعنى قريش ]شيرينى باشد. (171)
نكته قابل توجه در اين روايت آن است كه حضور اهل بيت در واقعه مباهله به مانند حضور خويشان رسولخدا در بدر دانسته شده است.
5 ـ در كلام امام موسى بن جعفر عليهالسلام
در گفتگوى هارون الرشيد با موسىبن جعفرعليه السلام آمده است كه هارون پرسيد چرا شيعيان شما از تعبيرشان در مورد شما به «يابن رسولالله» دست برنمىدارند در حالى كه شما فرزند على و فاطمه هستيد و فاطمه ظرف تولد فرزند بود. در واقع فرزند به پدر منسوب مىگردد نه مادر. آن حضرت پس از استشهاد به آيه 84 سوره انعام (و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا و نوحا...) اضافه فرمودند كه همه امت اسلام از نيكوكار و بدكار اتفاق دارند كه چون آن شخص نجرانى را پيغمبر به مباهله فراخواند در كساء او جز على و فاطمه و حسن و حسين كس ديگرى نبود و خداوند فرمود «فمن حاجك فيه من بعد...» پس تأويل «ابنائنا» حسن و حسين و تأويل «نسائنا» فاطمه و تأويل «انفسنا» علىبن ابىطالب بود. (172)
6 ـ در كلام امام علىبن موسى الرضاعليه السلام
چون حضرت رضاعليه السلام در مجلس مأمون عباسى حاضر شد مأمون از او سؤالاتى كرد و حضرت يكايك پاسخ مىداد. تا سخن بدينجا رسيد كه مأمون پرسيد آيا خداوند در جايى از قرآن «اصطفاء» را تفسير كرده است؟ آن حضرت در پاسخ فرمود خداوند اصطفاء عترت را در دوازده موضع از كتاب خويش بيان فرموده است. سپس آن حضرت در بيان سومين موضع فرمودند: در واقعه مباهله كه آيه شريفه «فمن حاجك فيه من بعد...» نازل شد، پيامبر خدا، على و حسن و حسين و فاطمه (سلامالله عليهم اجمعين) را احضار كرد و جان آنها را قرين جان خود قرار داد. پس آيا مىدانيد معناى «وانفسنا و انفسكم» چيست؟ علماى مجلس گفتند مراد از آن نفس پيامبر خدا است. آن حضرت فرمود به غلط افتاديد. خداوند در «انفسنا» نفس علىعليه السلام را قصد كرده است و دال بر اين امر سخن پيغمبر خداست كه فرمود «لتنتهين بنو وليعه او لأبعثن اليهم رجلا كنفسى يعنى علىبن ابىطالب» و اين خصوصيتى است كه پيش از اين و پس از اين هيچكس بدان نخواهد رسيد زيرا آن حضرت نفس على را همانند نفس خود قرار داد. (173)
در روايت ديگرى آمده است كه مأمون روزى به امام رضاعليه السلام گفت بزرگترين فضيلتى را كه براى اميرالمؤمنين است و قرآن بر آن دلالت دارد براى من بگو. حضرت فرمود فضيلت او در مباهله است كه در آيه شريفه «فمن حاجك فيه من بعد ماجاءك...» اشاره شده است. آنگاه رسولخدا حسن و حسين را فراخواند پس آنها دو پسر او بودند و فاطمه را خواند پس او در موضع «نساءه» است و اميرالمؤمنين را خواند پس به حكم خداوند عزوجل او نفس رسولخدا است و چون هيچكس از مردمان بالاتر و برتر از رسولخدا نيست پس به حكم الهى بايد هيچكس برتر و بالاتر از نفس رسولخدا نباشد. مأمون گفت مگر نه اين است كه خداوند «ابناء» را به لفظ جمع آورده و رسولخدا تنها دو پسرش را فراخواند و «نساء» را به لفظ جمع آورد، در حالى كه رسولخدا فقط دخترش را آورد پس چرا جايز نباشد كه آن حضرت از نفس خودش دعوت بكند نه از ديگرى بنابراين فضلى را كه براى اميرالمؤمنين مىگويى ثابت نيست. امام هشتم در پاسخ فرمود آنچه گفتى صحيح نيست زيرا داعى بايد غير از خودش را دعوت كند، چنان كه آمر بايد به غير خودش دستور بدهد و صحيح نيست كه رسولخدا در حقيقت خودش را دعوت كند چنان كه نمىتواند به حقيقت آمر به نفس خود باشد و هرگاه ثابت شود كه رسولخدا در مباهله هيچكس جز اميرالمؤمنين را نخوانده است، ثابت مىشود كه او نفس رسولخدا است كه خداوند در كتابش بدو نظر داشته و در قرآنش بدو حكم كرده است. (174)
و نيز از جمله مناظرات آن حضرت با مأمون آوردهاند كه مأمون به آن حضرت گفت چه دليلى بر خلافت جد شما [علىبن ابىطالب] است؟ حضرت فرمود «انفسنا» پس مأمون گفت «لولا نسائنا» پس حضرت فرمود «لولا ابنائنا» آنگاه مأمون ساكت شد. (175) شرح مفاد اين حديث در تفسير آيه مباهله گذشت.
استناد به واقعه مباهله در كلام سعدبن ابى وقاص
از آنجا كه گفتهاند «الفضل ماشهدت به الاعداء »مىتوان حديث سعد را دليلى قاطع و دندانشكن بر منكرين حضور اهل بيت در صحنه مباهله دانست چرا كه منابع متعدد شيعه و سنى نقل كردهاند كه معاويةبن ابىسفيان به سعد گفت چه چيز جلودار تو است كه ابوتراب را دشنام نمىگويى؟ سعد گفت هرگاه به ياد سه چيزى كه رسولخدا در حق او گفت مىافتم هرگز اجازه دشنام گويى به او را بهخود نمىدهم. اگر يكى از آنها براى من بود از شتران سرخ مو برايم دوستداشتنىتر بود. [اول آن كه] چون در يكى از جنگها رسولخدا على را به جاى خويش در شهر باقى گذاشت على گفت، آيا مرا همراه زنان و كودكان در شهر مىگذارى؟ پس رسولخدا بدو گفت آيا راضى نمىشوى كه نسبت به من منزلتى چون منزلت هارون نسبت به موسى داشته باشى جز آن كه بعد از من نبوتى نيست و [دوم آن كه] از رسولخدا شنيدم كه در روز جنگ خيبر فرمود هر آينه پرچم را به دست مردى مىدهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند. پس آن حضرت فرمود على را نزد من بخوانيد على را آوردند در حالى كه چشم درد داشت پس رسولخدا از آب دهان خود به چشم او كشيد و خوب شد و آنگاه پرچم را بدو سپرد و [سوم آن كه] چون اين آيه «فقل تعالوا ندع ابناءنا...» نازل شد رسولخدا على و فاطمه و حسن و حسين را فراخواند و فرمود «اللهم هولاء اهلى» و در روايتى ديگر از سعد نقل شده است كه رسولخدا فرمود «ان هولاء اهل بيتى». (176)
مباهله در قطعاتى از شعر عرب
استناد به شعر شاعران نامدار عرب كه در قرون اوليه مىزيستهاند همچون استناد به كلام مورخين بزرگ بلكه گاه قوىتر از آن است؛ خصوصا آن گاه كه شعر آنها بر زبانها رائج و دارج و در اذهان عامه مردم ثبت شده باشد. چرا كه برخى اشعار بازگوكننده رويدادى مهم در تاريخ اسلام و مقطعى حساس از تاريخ مسلمانان است و چه بسيار حماسهها كه در قالب قصيدهها براى هميشه در خاطرهها جاودان مانده است. و ما مىبينيم كه شاعران تواناى شيعى مسلك كه همواره درصدد بودند هر فضيلتى و هر منقبتى از فضائل و مناقب اهل بيت را در آينه شعر منعكس سازند، چون به واقعه مباهله رسيدهاند، به وجد آمده و از اتحاد جان پيغمبر و على سخن گفتهاند پس بايد در اينجا به نمونههايى از اشعار اين شاعران كه موقعيت و مكانت خاص اجتماعىشان پشتوانه شعر آنهاست اشاره شود.
ابوالحسين علىبن محمدبن جعفر الكوفى الحمانى المعروف «بالأفوه» شاعر قرن سوم كه چون مناقب اميرالمؤمنين علىعليه السلام را به نظم مىآورد بدينجا مىرسد:
وانزله منه على رغمة العدى
كهارون من موسى على قدم الدهر
فمن كان في اصحاب موسى و قومه
كهارون لازلتم على ظلل الكفر
و آخاهم مثلا لمثل فاصبحت
اخوته كالشمس ضمت الى البدر
فآخى عليا دونكم و أصاره
لكم علما بين الهداية و الكفر
و انزله منه النبى كنفسه
رواية ابرار تأدت الى البشر
فمن نفسه منكم كنفس محمد
الا بأبى نفس المطهر الطهر
و به گفته صاحب الغدير دو بيت آخر به حديثى اشاره دارد كه نسائى در كتاب خصائص خود به نقل از ابوذر آورده است كه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود «لينتهين بنو وليعة او لأبعثن عليهم رجلا كنفسى ينفد فيهم امرى...» (177)
صاحببن عباد شاعر معروف قرن چهارم در قصيدهاى فضائل اميرالمؤمنين علىعليه السلام را چنين برمىشمارد:
و كم دعوة للمصطفى فيه حققت
و آمال من عادى الوصى خوائب
فمن رمد آذاه جلاه داعيا
لساعته و الريح في الحرب عاصب
و من سطوة للحر و البرد دوفعت
بدعوته عنه و فيها عجائب
و فى اى يوم لم يكن شمس يومه
اذا قيل هذا يوم تقضى المآرب
أفى خطبة الزهراء لما استخصه
كفاء لها و الكل من قبل طالب
أفى الطير لما قد دعا فأجابه
و قد رده عنه غبى موارب
أفى رفعه يوم التباهل قدره
و ذلك مجد ما علمت مواظب
أفى يوم خم اذ اشاد بذكره
و قد سمع الايصاء جاء و ذاهب (178)
و نيز از اوست:
قالت فمن ذا قسيم النار يسهمها؟
فقلت من رأيه أذكى من الشعل
قالت فمن باهل الطهر النبى به؟
فقلت تاليه في حل و مرتحل
قالت فمن شبه هارون لنعرفه؟
فقلت من لم يحل يوما و لم يزل (179)
ابوالقاسم زاهى شاعر شيعى قرن چهارم در شعر خود آورده است:
لايهتدى الى الرشاد من فحص
الا اذا والى عليا و خلص
ولايذوق شربة من حوضه
من غمس الولا عليه و غمص
ولا يشم الروح من جنانه
من قال فيه من عداه و انتقص
نفس النبى المصطفى و الصنو وال
خليفة الوارث للعلم بنص (180)
ابوعلى تميم شاعر شيعى قرن چهارم در ضمن قصيدهاى كه در پاسخ عبداللهبن معز سرود و تفضيل عباسىها بر علويين را انكار كرد، چنين آورد:
من له قال لا فتى كعلى
لا ولا منصل سوى ذو الفقار
و بمن باهل النبى أأنتم
جهلاء بواضح الأخبار؟
أبعبد الإله ام بحسين
وأخيه سلالة الأطهار
يا بنى عمنا ظلمتم و طرتم
عن سبيل الانصاف كل مطار (181)
ابومحمد عونى شاعر شيعى مسلك قرن چهارم در قصيده «مذهبه» خود چنين سروده است:
و سائل عن العلى الشأن
هل نص فيهالله بالقرآن
بانه الوصى دون ثان
لاحمد المطهر العدنانى؟
فاذكر لنا نصا به جليا
اجبت يكفى خم فى النصوص
من آية التبليغ بالمخصوص
و جملة الاخبار و النصوص
غير الذى انتاشت يد اللصوص
و كتمته ترتضى اميا
....................
أما سمعت خبر المباهلة؟
اما علمت انها مفاضلة؟
بين الورى فهل رأى من عادله
فى الفضل عند ربه و قابله؟
و لم يكن قربه نجيآ (182)
و نيز از اوست
و الحقه يوم البهال بنفسه
بامر اتى من رافع السموات
فمن نفسه منكم كنفس محمد
بنى الافك و البهتان و الفجرات (183)
ابنحماد عبدى شاعر معروف قرن چهارم در يكى از غديريات خود چنين آغاز كرده است.
ألاقل لسلطان الهوى كيف اعمل
لقد جار من اهوى و انت المؤمل
و سپس در اثناء اين قصيده آورده است:
اما قال فيه احمد و هو قائم
على منبر الأكوار و الناس نزل؟
على اخى دون الصحابة كلهم
به جاءنى جبريل ان كنت تسأل
على بامرالله بعدى خليفة
وصيى عليكم كيف ما شاء يفعل
ألا ان عاصيه كعاصى محمد
و عاصيه عاصىالله و الحق اجمل
الا انه نفسى و نفسى نفسه
به النص أنبا و هو وحى منزل
.............
و در قصيدهاى ديگر كه فضائل اميرالمؤمنين را برشمرده است به نزول آيه مباهله در حق او چنين اشاره كرده است:
و سماه فى الذكر نفس الرسول
يوم التباهل لما خشع
و يوم المواخاة نادى به
اخوك انا اليوم بىفارتفع
و يوم اتى الطير لما دعا
النبى الإله و ابدى الضرع
و باز در مقام مدح آن حضرت در سرودهاى ديگر چنين آغاز كرده است:
لعمرك يا فتى يوم الغدير
لأنت المرء اولى بالامور
و انت اخ لخير الخلق طرا
و نفس فى مباهلة البشير (184)
و نيز از اوست:
الله سماه نفس احمد فى
القرآن يوم البهال اذ ندبا
فكيف شبهه بطائفة
شبهها ذو المعارج الخشبا (185)
و نيز:
و سماه رب العرش فى الذكر نفسه
فحسبك هذا القول ان كنت ذا خبر
و قال لهم هذا وصيى و وارثى
و من شد رب العالمين به أزرى
على كزرى من قميصى اشارة
بان ليس يستغنى القميص عن الزر (186)
و حسن ختام اين مقال را سروده حكيم سنائى قرار مىدهيم كه فرمود:
مرتضائى كه كرد يزدانش
همره جان مصطفى جانش
هر دو يك قبله و خردشان دو
هر دو يك روح كالبدشان دو
دو رونده چو اختر گردون
دو برادر چو موسى و هارون
هر دو يك در ز يك صدف بودند
هر دو پيرايه شرف بودند
تا نبگشاد علم حيدر در
ندهد سنت پيمبر بر
كتابنامه
1ـ تفسير موضوعى قرآن مجيد (سيره علمى و عملى حضرت رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم)، آيتالله عبدالله جوادى آملى، جلد 9، چاپ اول، مركز نشر اسراء، قم، 1374 ش.
2ـ التبيان فى تفسير القرآن، شيخ الطائفة ابوجعفر محمدبن الحسن الطوسى، (تحقيق و تصحيح احمد حبيب قصير العاملى)، جلد 2، چاپ اول، مكتب الاعلام الاسلامى، قم 1409 ق.
3ـ مجمع البيان فى تفسير القرآن، الشيخ ابى على الفضلبن الحسن الطبرسى، مجلد 2ـ1، چاپ اول، انتشارات ناصر خسرو، تهران، 1416 ق.
4ـ التفسير الكبير، الفخر الرازى، مجلد 8ـ7، چاپ چهارم، مكتب الاعلام الاسلامى، قم 1413 ق.
5ـ عمدة عيون صحاح الاخبار فى مناقب امام الابرار، الحافظ يحيىبن الحسن الاسرى الحلى المعروف بابن البطريق، چاپ اول، مؤسسة النشر اسلامى، قم 1407 ق.
6ـ الطبقات الكبرى، محمدبن سعد البصرى، تحقيق محمد عبدالقادر عطا، جلد 1، چاپ اول، دارالكتب العلمية، بيروت، 1410 ق.
7ـ احقاق الحق و ازهاق الباطل، القاضى السيد نورالله الحسينى التسترى، مع تعليقات آيةالله العظمى السيد شهابالدين المرعشى النجفى، جلد 3، منشورات مكتبة آيةالله العظمى المرعشى النجفى، باهتمام السيد محمود المرعشى.
8ـ كفايةالطالب فى مناقب علىبن ابيطالبعليه السلام، الحافظ محمدبن يوسف الكنجى الشافعى، تحقيق و تصحيح و تعليق محمد هادى الامينى، الطبعة الثالثة، دار احياء تراث اهل البيت، طهران، 1404 ق.
9ـ اهلالبيت و آية المباهلة، شيخ قوام الدين وشنوهاى، انتشارات دارالنشر، قم.
10ـ كشفاليقين فى فضائل اميرالمؤمنين، حسنبن يوسفبن مطهر حلى، ترجمه حميدرضا آژير، تحقيق حسين درگاهى، چاپ اول، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، .1379
11ـ رساله تفضيل اميرالمؤمنين، محمدبن محمدبن النعمان معروف به شيخ مفيد، ترجمه عليرضا بهاردوست و محمد حسين شمسايى، چاپ اول، انتشارات تاسوعا، مشهد.
12ـ ينابيعالمودة لذوى القربى، سليمانبن ابراهيم القندوزى الحنفى، تحقيق سيدعلى جمال اشرف الحسينى، الطبعة الاولى، دارالاسوة، .1416
13ـ اقبالالاعمال، رضىالدين ابوالقاسم علىبن موسىبن جعفربن طاووس، دارالكتب الاسلامية، چاپ دوم، 1367 ش.
14ـ حيوةالقلوب، علامه محمد باقر مجلسى، تحقيق سيد على اماميان، چاپ اول، انتشارات سرور، 1376 ش.
15ـ موسوعة الامام علىبن ابىطالب فى الكتاب والسنة و التاريخ، محمد الريشهرى، بمساعدة محمدكاظم الطباطبائى و محمود الطباطبائى، چاپ اول، دارالحديث، 1421 ق.
16ـ خصائص الوحى المبين، يحيىبن الحسن الحلى المعروف بابن البطريق، تحقيق و تعليق و تخريج الشيخ محمد باقر المحمودى، چاپ اول، وزارة الارشاد الاسلامى، 1406 ق.
17ـ الارشاد فى معرفة حججالله على العباد، محمدبن النعمان الملقب بالمفيد، باترجمه و شرح سيد هاشم رسولى محلاتى، جلد اول، چاپ چهارم، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، 1378 ش.
18ـ ما روته العامة من مناقب اهل البيت، حيدرعلىبن محمد الشروانى، تحقيق الشيخ محمد الحسون، مطبعة المنشورات الاسلامية، 1414 ق.
19ـ نهجالحق و كشف الصدق، الحسنبن يوسف المطهر الحلى، مؤسسة دارالهجرة ايران، قم 1407 ق.
20ـ تلخيص الشافى، شيخ الطائفه جعفر الطوسى، چاپ سوم، دارالكتب الاسلامية، قم 1394 ق .
21ـ النور المشتعل من كتاب ما نزل من القرآن فى على عليه السلام، ابونعيم الاصبهانى، تعليق و تحقيق الشيخ محمد باقر المحمودى، چاپ اول، وزارة الارشاد الاسلامى، 1406 ق.
22ـ ترجمة الامام علىبن ابىطالب، من تاريخ مدينة دمشق، ابنعساكر، تحقيق الشيخ محمد باقر المحمودى، الطبعة الاولى، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت 1395 ق.
23ـ معالم التنزيل فى التفسير و التأويل، ابن محمد الحسينبن مسعود الفراء البغوى، دارالفكر، بيروت 1405 ق.
24ـ معجم البلدان، ابوعبدالله ياقوتبن عبدالله الحموى، داراحياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول، 1417 ق.
25ـ سعدالسعود، علىبن موسىبن جعفربن محمدبن طاووس، منشورات الرضى، قم، 1363 ش.
26ـ الطرائف فى معرفة مذاهب الطرائف، رضى الدين علىبن موسىبن طاووس، مطبعة الخيام، قم 1400 ق.
27ـ بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار، محمد باقر مجلسى، الطبعة الثالثة، دار احياء التراث العربى، بيروت لبنان، 1403 ق.
28ـ مكاتيب الرسول، على الاحمدى الميانجى، الطبعة الاولى، مؤسسة دارالحديث الثقافيه، طهران، 1419 ق .
29ـ تاريخ المدينة المنورة، عمربن شبه النميرى البصرى، تحقيق فهيم محمد شلتوت، دارالفكر، قم، 1368 ش .
30ـ انسان العيون فى سيرة الامين المأمون (السيرة الحلبيه)، علىبن برهان الدين الحلبى، دارالمعرفة، بيروت.
31ـ مسار الشيعة فى مختصر تواريخ الشريعة، الشيخ المفيد، تحقيق الشيخ مهدى نجف، سلسلة مؤلفات الشيخ المفيد مجلد 7، الطبعة الثانيه، 1414 ق.
32ـ تاريخ يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، چاپ سوم، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، تهران، 1362 ش.
33ـ مناقب آل ابىطالب، محمدبن علىبن شهر آشوب، المطبعة العلمية، قم.
34ـ مباهله در مدينه، پروفسور لويى ماسينيون، ترجمه محمودرضا افتخارزاده، چاپ اول، انتشارات رسالت قلم، تهران، 1378 ش.
35ـ ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى، محب الدين احمدبن عبدالله الطبرى، دارالمعرفة، بيروت، .1974
36ـ نورالابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، الشيخ مومن الشبلنجى، منشورات الشريف الرضى.
37ـ تذكرة الخواص، سبطبن الجوزى الحنفى، با مقدمه سيد محمد صادق بحرالعلوم مكتبة نينوى الحديثه، طهران.
38ـ الامالى، ابوجعفر محمدبن الحسن الطوسى، تحقيق مؤسسة البعثة، الطبعة الاولى، دارالثقافة، قم، 1414 ه .
39ـ اعلام الورى باعلام الهدى، ابوعلى الفضلبن الحسن الطبرسى، تحقيقق مؤسسه آلالبيت، الطبعة الاولى، نشر مؤسسه آل البيت، قم 1417 ه .
40ـ البداية و النهاية، ابوالفداء اسماعيلبن كثير الدمشقى، تحقيق مكتب تحقيق التراث، مؤسسة التاريخ العربى، دار احياء التراث العربى، الطبعة الاولى، بيروت، .1412
41ـ الكامل فى التاريخ، ابوالحسن علىبن ابى الكرم الشيبانى المعروف بابن الاثير، تحقيق مكتب التراث الطبعة الرابعة، مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1414 ه .
42ـ تاريخ و آثار اسلامى مكه مكرمه و مدينه منوره، اصغر قائدان، چاپ دوم، نشر مشعر، . 1374
43ـ منتهىالآمال، شيخ عباس قمى، چاپ هفتم، مؤسسه انتشارات هجرت، قم، 1413 ه .
44ـ مفاتيح الجنان، شيخ عباس قمى.
45ـ نزل الابرار بما صح من مناقب اهل البيت الاطهار، محمدبن معتمد خان البدخشانى الحارثى، الطبعة الاولى، مكتبة الامام اميرالمؤمنينعليه السلام، اصفهان، 1403 ق.
46ـ قادتنا كيف نعرفهم، آيةالله العظمى السيد محمد هادى الحسينى الميلانى، تحقيق و تعليق السيد محمد على الميلانى، الطبعة الاولى، مؤسسة الوفاء، بيروت، 1406 ق.
47ـ كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، العلامة الحلى، تصحيح و تعليق حسن حسنزاده الآملى، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1407 ق.
48ـ حقاليقين فى معرفة اصوالالدين، السيد عبدالله شبر، موسسة الاعلمى، طهران مطبعة العرفان، صيدا 1352ق.
49ـ الاختصاص، الشيخ المفيد، تحقيق على اكبر الغفارى و السيد محمود الزرندى، سلسلة مؤلفات الشيخ المفيد، مجلد 12، الطبعة الثانية، 1414 ق.
50ـ تفسير القمى، علىبن ابراهيم القمى، تصحيح و تعليق السيد طيب الموسوى الجزائرى، مؤسسة دارالكتاب الطباعة و النشر، الطبعة الثالثة، قم 1404 ق.
51ـ المباهله، عبدالله السبيتى، الطبعة الثانية، مكتبة النجاح، طهران 1402 ق.
52ـ الاحتجاج، احمدبن علىبن ابىطالب الطبرسى، تعليقات و ملاحظات السيد محمد باقر الموسوى الخراسانى، نشر المرتضى، مشهد 1403 ق.
53ـ الروض الانف فى شرح السيرة النبوية لابن هشام، عبدالرحمن السهيلى، تحقيق و تعليق عبدالرحمن الوكيل، الطبعة الاولى، داراحياء التراث العربى، بيروت، .1412
54ـ السيرة النبوية لابن هشام المعافرى، تحقيق و تخريج جمال ثابت، محمد محمود، سيد ابراهيم، الطبعة الثانية، دارالحديث، قاهره، 1419 ق.
55ـ دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعة، احمدبن الحسين البيهقى، تعليق و تخريج الدكتور عبدالمعطى قلعجى، الطبعة الاولى، دارالكتب العلمية، بيروت، 1405 ق.
56ـ الفصول المختارة من العيون و المحاسن للسيد الشريف المرتضى، الشيخ المفيد، تحقيق السيد على ميرشريفى، سلسلة مؤلفات الشيخ المفيد 2، الطبعة الثانية، .1414
57ـ تاج العروس من جواهر القاموس، مرتضى الزبيدى، تحقيق على شيرى، الطبعة الاولى، دارالفكر، بيروت 1414 ق.
58ـ لغتنامه دهخدا، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهاردهم 1373 ش.
59ـ تفصيل وسائل الشيعة الى تحصيل مسائل الشريعة، محمدبن الحسن الحر العاملى، تحقيق مؤسسة آلالبيت، الطبعة الثالثة، قم، 1416 ق.
60ـ مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ميرزا حسين النورى الطبرسى، تحقيق مؤسسة آل البيت، الطبعة الثانيه، قم 1408 ق.
61ـ الاصول من الكافى، محمدبن يعقوببن اسحق الكلينى، تصحيح على اكبر غفارى، چاپ چهارم، دارالكتب الاسلامية، تهران، 1365 ش.
62ـ دعائم الاسلام و ذكر الحلال و الحرام و القضايا و الاحكام عن اهل بيت رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، القاضى ابوحنيفة النعمانبن محمد التميمى، تحقيق آصفبن على اصغر فيضى، الطبعة الاولى، دارالاضواء، بيروت 1411 ق.
63ـ شواهد التنزيل لقواعد التفصيل فى الآيات النازلة فى اهل البيتعليهم السلام، الحاكم الحسكانى، تحقيق و تعليق الشيخ محمدباقر المحمودى، الطبعة الاولى، وزارة الثقافة والارشاد الاسلامى طهران، 1411 ق.
64ـ شناختنامه علىعليه السلام، گردآورى فريد پور مصطفى، چاپ اول، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1379ش (مقاله علىعليه السلام نفس رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم از عابدين مؤمنى).
65ـ خصائص اميرالمؤمنين علىبن ابىطالب، احمدبن شعيب النسائى، تحقيق السيد جعفر الحسينى، الطبعة الاولى، دارالثقلين، قم 1419 ق.
66ـ لسان العرب، ابن منظور، الطبعة الاولى، دار احياء التراث العربى، مؤسسة التاريخ الاسلامى، بيروت، .1416
67ـ الميزان فى تفسير القرآن، العلامة السيد محمد حسين الطباطبائى، منشورات جماعة المدرسين فى الحوزة العلمية فى قم المقدسة.
68ـ فرائد السمطين فى فضائل المرتضى و البتول و السبطين، ابراهيمبن محمد الجوينى الخراسانى، تحقيق شيخ محمد باقر محمودى الطبعة الاولى، مؤسسة المحمودى، بيروت، 1400 ه .
69ـ المستدرك على الصحيحين، محمدبن عبدالله الحاكم النيشابورى، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطا، دارالكتب العلمية، بيروت.
70ـ الجامع الصحيح (سنن الترمذى)، محمدبن عيسىبن سورة، تحقيق احمد محمد شاكر، دار عمران، بيروت.
71ـ صحيح مسلم، ابوالحسين مسلمبن الحجاج النيشابورى، تحقيق محمد فؤاد عبدالباقى الطبيعة الثانيه، دار احياء التراث العربى، بيروت، .1972
72ـ الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، جارالله محمودبن عمرالزمخشرى و بذيله الكافى الشاف فى تخريج احاديث الكشاف للحافظ ابنحجر العسقلانى، الطبعة الاولى، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، 1414 ه .
73ـ الغدير فى الكتاب والسنة و الادب، عبدالحسين احمد الامينى النجفى، الطبعة الرابعة، دار الكتب الاسلامية، طهران، 1410 ق.
74ـ معجم رجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة، آيتالله السيد ابوالقاسم الخوئى، الطبعة الرابعة، منشورات مدينة العلم، قم، 1409 ق.
75ـ تفسير العياشى، محمدبن مسعودبن عياش السمرقندى، الطبعة الاولى، موسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1411 ق.
76ـ الكلمه الغراء فى تفصيل الزهراء و عقيلة الوحى زينب بنت اميرالمؤمنينعليه السلام السيد عبدالحسين شرفالدين الموسوى، مكتبة نينوى الحديثه، طهران، ناصر خسرو، مروى.
77ـ الامام علىبن ابىطالب من حبه عنوان الصحيفه، احمد الرحمانى الهمدانى، الطبعة الاولى، المنير للطباعة و النشر، تهران، 1417 ق.
78ـ تفسير المنار (تقرير درس شيخ محمد عبده)، محمدرشيد رضا، الطبعة الثانية، دارالمعرفة للطباعة و النشر، بيروت.
79ـ الدرالمنثور فى التفسير المأثور، عبدالرحمن جلالالدين السيوطى، الطبعة الاولى، دارالفكر، بيروت، 1403 ه .
80ـ تفسير القرآن العظيم، ابوالفداء اسماعيلبن كثير القرشى الدمشقى، دارالمعرفة، بيروت، 1402 ه .
81ـ الجامع لاحكام القرآن، ابوعبدالله محمدبن احمد الانصارى القرطبى، دارالكتاب العربى .
82ـ جامع البيان عن تأويل آى القرآن (تفسير طبرى)، محمدبن جريرالطبرى، تحقيق صدقى جميل العطار، دارالفكر، بيروت، 1415 ه .
83ـ تفسير التحرير و التنوير، محمد الطاهر ابن عاشور.
84ـ كشف الغمة فى معرفة الائمة، علىبن عيسى الاربلى، الطبعة الاولى، انتشارات الشريف الرضى، قم، .1421
پىنوشتها:
1) الطريحى، شيخ فخرالدين، مجمعالبحرين، ماده «بهل».
2) ابنمنظور، لسان العرب، ماده «بهل».
3) جزائرى، سيد نورالدين و ابوهلال عسكرى، معجمالفروق اللغوية، ص .466
4) الطوسى، محمدبن الحسن، التبيان فى تفسير القرآن، و الطبرسى، الفضلبن الحسن، مجمعالبيان، و الفخر الرازى، التفسير الكبير در ذيل آيه مذكور.
5) جوادى آملى، عبدالله، تفسير موضوعى قرآن مجيد، ج 9، ص .183
6) پروفسور ماسينيون در رساله خود به نقل از ابنقتيبه در عيون الاخبار آورده است كه ابتهال در لغت يعنى بردن دو دست بر بالاى سر و پائين آوردن و كشيدن كف دو دست بر روى صورت و سپس اضافه كرده است كه عمليات مباهله داراى سه مرحله است نخست نشستن دو زانوا و قرار دادن دو دست بر روى رانها به گونهاى كه گويى آماده حركت و مبارزه با دشمن است . دوم آماده ساختن دو دست براى سوگند ياد كردن و سوم بلند كردن دو دست به سوى آسمان به اداى الفاظ مخصوص (منبع مذكور، ص 67).
7) شيخ طبرسى، مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله.
8) ناگفته نماند كه همين عبارت از برخى منكرين ولايت اميرالمؤمنين نيز نقل شده است. در مجمعالبيان به نقل از امام صادقعليه السلام آمده است: آنگاه كه رسولخدا (ص) در غدير خم علىعليه السلام را به خلافت نصب كرد و اين خبر در همه جا منتشر شد نعمانبن حارث فهرى خدمت پيامبر آمد و گفت به ما گفتى شهادت به توحيد و نفى بتها بدهيم و گواهى به رسالت تو بدهيم و دستور به جهاد و حج و روزه و نماز و زكوة دادى همه را پذيرفتيم ولى به اين قناعت نكردى و اين پسر (علىبن ابىطالبعليه السلام ) را خليفه كردى و گفتى «من كنت مولاه فعلى مولاه» آيا اين سخن از تو است يا دستورى از طرف خداست؟ پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود به خدايى كه جز او معبودى نيست از ناحيه خداست. نعمان برگشت در حالى كه آيه مذكور را مىخواند. اينجا بود كه سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و او را كشت و همينجا آيه «سأل سائل بعذاب واقع» نازل شد (منبع مذكور ذيل آيه 1 سوره معارج و نيز شبلنجى، نورالابصار، ص 159 ؛ سبط ابن جوزى، تذكرةالخواص، ص 31).
9) فخر رازى، التفسير الكبير، ج 8، ص .87
10) كلينى، محمدبن يعقوب، الاصول من الكافى، كتاب الدعاء، باب مباهلة الخصم، ج 2، ص 514 و مرحوم شيخ حر عاملى در وسائل الشيعه ج 7 ص 134 دو باب را به روايات مربوط به مباهله اختصاص داده است يكى باب 56 از ابواب دعا تحت عنوان «استحباب مباهلة العدو و الخصم و كيفيتها و استحباب الصوم قبلها و الغسل لها و تكرارها [اى تكرار المباهله] سبعين مرة» كه در اين باب همه چهار روايت مذكور در اصول كافى را آورده است و ديگر باب 57 از ابواب دعا تحت عنوان «استحباب كون المباهله بين طلوع الفجر و طلوع الشمس» كه دراين باب تنها يك روايت ذكر شده است. علاوه بر اينها در تفسير عياشى، ج 1، ص 199، ذيل آيه مباهله به روايتى از امام باقرعليه السلام برخورد مىكنيم كه حضرت به كيفيت انجام مباهله اشاره مىكند.
11) لوئى ماسينيون در رساله خود آورده است كه ابنتيميه در سال 705 هجرى در دمشق عليه رفاعيه مباهله كرد (به نقل از مجموع الرسائل و المسائل، چاپ قاهره 1341 ه) و عبداللهبن محمدبن عيسى قمى در سال 254 هجرى عليه خيرانى مباهله كرد. (به نقل از استرآبادى در منهج) و شلمغانى در سال 322 عليه حسينبن روح نوبختى مباهله كرد (به نقل از سير اعلام النبلاء)، منبع مذكور، ص .68
12) الارشاد، ج 1، ص .222
13) اقبال الاعمال، ص .496
14) همان، ص .515
15) همان، ص .526
16) همان، ص . 527
17) الطرائف، ص .42
18) بحارالانوار، ج 95، ص .198
19) بحارالانوار، ج 95، ص .188
20) وسائل الشيعه، ج 8، ص .171
21) مسار الشيعه، ص .41
22) محدث قمى نيز در مفاتيح الجنان فرموده است كه روز بيست و چهارم بنابر اشهر روز مباهله است. هم چنان كه روز هيجدهم را به عنوان روز غدير و روز مؤاخات و روز بيست و پنجم را به عنوان روز نزول «هل اتى» در حق اهل البيت معرفى كرده است.
23) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 95، ص 94، و نيز اقبال الاعمال ص 517 ولى عبارت اخير تنها در اقبال نقل شده است.
24) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 496 ؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .490
25) براى آگاهى از متن اين نامه در منابع ديگر نگاه كنيد به مكاتيب الرسول، ج 2، ص 502 كه حدود 30 منبع با آدرس معرفى شده است.
26) احمد ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج2، ص .496
27) اين اشتباه از بيهقى در «دلائل النبوة»، ج 5، ص 385 سر زده است.
28) ابنهشام، السيرة النبوية، ج 1، ص .32
29) ياقوت حموى، معجمالبلدان، ج 8، ص .372
30) همان ج 8، ص 372؛ زبيدى، تاج العروس، ماده «نجر».
31) بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص .385
32) زبيدى، تاجالعروس، ماده «نجر».
33) احمد ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .499
34) احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .492
35) ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 8، ص 375؛ ابناثير، الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 645 با تفصيل بيشتر.
36) نگاه كنيد به: ابنسعد، الطبقاتالكبرى، ج 1، ص .358
37) اقبال الاعمال، ص 496 تا ص 510؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 286 تا ص 325 و نيز حياة القلوب، ج 4، ص 1307 تا ص1340؛ سبيتى، عبدالله، المباهله، ص 115 به بعد . و چون متن منقول در اقبال الاعمال مشتمل بر لغات مشكل است علامه مجلسى يازده صفحه از بحار را به شرح لغات مذكور اختصاص داده است.
38) از عجايبى كه در رساله ماسينيون (ص 102) وجود دارد آن است كه گويد: «ابوالمفضل محمدبن عبداللهبن مطلب شيبانى محدث شيعى بغدادى بين سالهاى 312 و 318 در «معلثايا» (روستايى در شمال موصل) به منظور گرفتن اجازهنامه روايى كتب دانشمندى شيعى از فرقه غلات شيعه كه پس از طرد از جامعه شيعى بغداد به «معلثايا» در شمال موصل آمده بود، اقامت گزيد. نام اين دانشمند شيعى محمدبن على شلمغانى مؤسس فرقه عزافريه است كسى كه پس از اعدام در بغداد جسدش سوخته شد. (نجاشى 268 و نيز الذهبى سير اعلام النبلاء 14/566 و نيز الفرق بين الفرق 249 و نيز البداية والنهاية 11/179 و نيز ابنعماد در شذرات 2/293) از آنجا كه مىدانيم وى درباره مباهله كتابى تأليف كرده، مؤكدا اين كتاب از آن شلمغانى است و از اينجا فهميده مىشود كه چرا ابناشناس و رضى طوسى [در اقبال الاعمال] نخواستهاند نام مؤلف رساله مباهله را ذكر كنند. متن اين رساله در بحارالانوار مجلسى آمده است.»
بدين وسيله ماسينيون مىخواهد بگويد كتاب مباهله ابوالمفضل شيبانى همان كتاب مباهله شلمغانى است و ابناشناس نيز آنچه را در مورد واقعه مباهله گفته است از كتاب مباهله شلمغانى گرفته است و در نتيجه آنچه به سيدبن طاووس رسيده است همان كتاب مباهله شلمغانى است ولى چون شلمغانى نزد اماميه مذموم است هر سه مؤلف نخواستهاند نام او را به ميان آورند.
در پاسخ اين مطلب بايد گفت كه اولا شاهدى بر اين ادعا ذكر نشده است و اين تنها حدس ماسينيون است و مرحوم آقابزرگ طهرانى نيز در «الذريعه» ج 19، ص 47 كتاب مباهله محمدبن عبداللهبن محمدبن عبدالمطلب الشيبانى را كه ابنطاووس از او نقل مىكند غير از كتاب مباهله شلمغانى شمرده است. و ثانيا بر فرض كه مطالب منقول مستند به كتاب شلمغانى باشد بازهم از اعتبار آن چيزى كم نمىشود و توضيح اين امر نيازمند ذكر سخن رجال شناسان شيعه در مورد شلمغانى است. شيخ طوسى در مورد محمدبن على شلمغانى مكنى به ابوجعفر و معروف به ابن ابى العزاقر گويد او داراى كتابها و رواياتى است. نخست مستقيم الطريقه بود و سپس تغيير حال پيدا كرد و سخنان باطلى از او شنيده شد. سرانجام سلطان وقت او را به قتل رساند و از جمله كتابهاى او كه در حال استقامت نوشت كتاب التكليف است. نجاشى گفته است كه او در ميان اصحاب ما شخصى پيشرو بود ولى حسد او بر ابوالقاسمبن روح سبب شد كه از مذهب بيرون رود و توقيع امام زمانعليه السلام در ذم و لعن شديد او صادر شد. و نجاشى از جمله كتب او كتاب المباهله را ذكر كرده است. از شيخ ابوالقاسمبن روح در مورد كتابهاى ابن ابىالغراقر بعد از آن كه مشمول ذم و لعن حضرت شد، پرسيدند و گفتند چگونه به كتب او عمل كنيم در حالى كه خانههاى ما از كتب او پر است. شيخ گفت من همان را مىگويم كه امام عسكرىعليه السلام در مورد كتب بنوفضال فرمود. از امام عسكرى پرسيدند چگونه به كتابهاى بنو فضال عمل كنيم و حال آنكه خانههاى ما از آن پر است. حضرت فرمود: آنچه را نقل كردند بگيريد و آنچه را از خود گفتهاند ترك كنيد (آيتالله خوئى، معجم رجال الحديث، ج 17، ص 47) .
اما در مورد حسنبن محمدبن اسماعيلبن محمدبن اشناس البزاز بايد گفت شيخ نورى در خاتمه مستدرك الوسائل او را از مشايخ طوسى دانسته است (معجم رجال الحديث، ج 5، ص 111).
خطيب بغدادى در تاريخ بغداد در مورد ابناشناس گويد مقدار كمى حديث از او گرفتم و نقل او صحيح بود جز آن كه رافضى خبيث المذهب بود. خانهاش در كرخ بود و مجلسى داشت كه شيعه بدان حاضر مىشد و در سال 439 از دنيا رفت (تسترى، قاموس الرجال، ج 3، ص 355).
اما در مورد سيد محمدبن عبدالمطلببن ابىطالب الحسينى الشيبانى بايد گفت كه شيخ منتجبالدين در فهرست خود او را فقيهى عادل به شمار آورده است (معجم رجال الحديث، ج 17، ص 260).
وثاقت و جلالت اين سه دانشمند شيعى يعنى ابنطاووس و ابوالمفضل شيبانى و ابناشناس دليل است كه بر فرض آن كه از كتاب مباهله شلمغانى نقل كرده باشند، مطالب اين كتاب صحيح و داراى اعتبار است و آراى باطلى كه بعدها از شلمغانى صادر شد ضررى به منقولات پيشين او نمىزند.
39) بيهقى در دلائل النبوة، ج 5، ص 385 واقعه را به شكل ديگرى نقل مىكند او مىنويسد كه اسقف نجران ابوحارثةبن علقمه پس از دريافت نامه رسولخدا به سراغ شرحبيلبن داعة الهمدانى فرستاد و شرحبيل گفت من مىدانم كه خدا وعده داد به ابراهيم كه در ذريه اسماعيل نبوت را قرار دهد و بعيد نيست كه اين مرد همان پيامبر موعود باشد ولى من در مسأله نبوت رأيى ندارم. پس از او ابوحارثه به سراغ عبداللهبن شرحبيل الاصبحى و پس از و به سراغ جباربن فيض الحارثى فرستاد كه آن دو نيز سخنى شبيه سخن شرحبيل گفتند و بيهقى در آخر آورده است كه همين سه تن در مدينه به خدمت رسولخدا رسيدند و با او مذاكره كردند كه نقل او مخالف نقل مشهور مورخين است. و جلال الدين سيوطى در تفسير الدر المنثور در ذيل آيه مباهله همين داستان را از بيهقىآورده است و علامه طباطبائى نيز در الميزان در ذيل آيه مباهله بدان اشاره كرده است و ابنكثير در البداية و النهاية، ج 5، ص 63 نيز واقعه را بدين شكل نقل كرده است ولى آن نقل مشهور را نيز آورده است كه ابوحارثه و سيد و عاقب و كرز به طرف مدينه حركت كردند.
40) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 41510) در متن سعد السعود «حجام» ديده مىشود و در بيشتر كتب رجال نيز همينگونه ضبط شده است ولى در برخى موارد جحام آمده است و نيز علىبن مروان در «حياةالقلوب» تبديل شده است به «علىبن ماهيار» ولى اين اشتباه نيست چون نام كامل مؤلف كتاب مذكور محمدبن العباسبن علىبن مروانبن ماهيار است. استاد محمد باقر محمودى در مقدمه كتاب النور المشتعل من كتاب ما نزل من القرآن فى علىعليه السلام، ص 14 مىفرمايد: چند كتاب با عنوان ما نزل من القرآن فى علىعليه السلام يافت شده است از جمله آنهاكتاب محمدبن العباس بن علىبن مروانبن الماهيار، ابوعبدالله البزاز المعروف بابن الحجام است كه تمامى آيات را استقصا كرده است. ترجمه ابن حجام در فهرست نجاشى ذيل شماره (1014) آمده است. نجاشى در حق او گويد «ثقة ثقة من اصحابنا عين سديد كثير الحديث» براى اوست كتاب «ما نزل من القرآن فى اهل البيت» جماعتى از اصحاب ما گفتهاند كه به لحاظ معنا و مضمون كتابى همانند آن تصنيف نشده است و گفته شده كه هزار برگ است. شيخ طوسى در فهرست خود سخنى قريب به سخن نجاشى دارد و در رجال خود در مورد كسانى كه مستقيما از معصومين روايتى نقل نكردهاند از او ياد كرده و گفته است محمدبن العباسبن علىبن مروان معروف به ابنحجام كسى است كه تلعكبرى از او حديث شنيده است و از او اجازه دارد .
سيدبن طاووس در باب 98 از كتاب اليقين فرموده است كه او احاديث خود را از رجال اهل سنت نقل مىكرد تا در استدلال و اقامه حجت رساتر باشد.
42) سيدبن طاووس از جمله آنها رجال زير را نام مىبرد:
ابوالطفيل عامربن وائله ـ جريربن عبدالله السجستانى، ابوقيس المدنى، ابوادريس المدنى، حسنبن علىعليه السلام، عثمانبن عفان، سعدبن ابى وقاص، بكربن مسمار، طلحةبن عبدالله، زبيربن العوام، عبدالرحمنبن عوف، عبداللهبن العباس، ابورافع مولى رسول الله ص، جابربن عبدالله، البراءبن عازب، انسبن مالك، المنكدربن عبدالله عن ابيه، علىبن حسينعليه السلام، ابوجعفر محمدبن علىبن الحسينعليه السلام، ابوعبدالله جعفربن محمدبن الصادقعليه السلام، الحسن البصرى، قتاده، علباءبن احمر، عامربن شراحيل الشعبى، يحيىبن نعمان، مجاهدبن حمر الكمى، شهربن حوشب. (سعدالسعود، ص 90).
43) سيدبن طاووس، سعدالسعود، ص 90 با كمى تلخيص و نيز شيخ مفيد، الاختصاص، ص 114؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 350؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1302 و منابع بسيارى زمين خوردن كرز و سخن او و پاسخى را كه شنيد به اختصار آوردهاند از جمله علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 326؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص 492؛ ابنكثير، البداية و النهاية، ج 5، ص 67؛ شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254در برخى منابع اين شخص كرزبن علقمه برادر ابوحارثه معرفى شده است كه پاسخ مذكور را از همان برادرش ابوحارثه شنيد و از آنجا كه در بيشتر منابع از ابوحارثه اسقف اعظم در اين سفر ياد كردهاند. بعيد نيست كه پاسخ مذكور از همو باشد. بيهقى در دلائل النبوه، ج 5، ص 382 آورده است كه چون كرز پاسخ مذكور را شنيد در او اثر كرد و سرانجام مسلمان شد. ابنهشام در السيرة النبوية، ج 2، ص 222 داستان را به شكل ديگرى و در مورد پسر ابوحارثه نقل شده است.
44) تعداد نفرات اين هيئت به غير از ارقام مذكور نيز گزارش شده است ولى اختلاف منابع در اين جهت چيز مهمى نيست.
45) سيره حلبى، ج 3، ص 235؛ سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص .1341
46) شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254؛ ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224؛ بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص 382؛ ابنسعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357 ولى در تفسير قمى سيد غير از اهتم شمرده شده است و نيز شيخ مفيد در الارشاد، ج 1، ص 222 عبدالمسيح را غير از عاقب قرار داده است. و در تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 450 آمده است كه سرورشان ابوحارثه اسقف بود و عاقب و سيد و عبدالمسيح و كوز و قيس و ايهم همراه او بودند.
47) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 48222) سيره حلبى، ج 3، ص .236
49) تفسير قمى، ذيل آيه مباهله
50) بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص 382؛ ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224؛ ابنسعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357؛ سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510
51) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510؛ علامه مجلسى، حياة القلوب، ج 4، ص .1341
52) علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1298 به نقل از شيخ طبرسى؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص 495 ولى ابنسعد در الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357 آورده است كه عثمان به آنها گفت اين وضع ظاهرى شما سبب اعراض رسولخدا بوده است؛ ابنكثير، البداية والنهاية، ج 5، ص 65؛ شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254
53) ابنهشام اين سه نفر را طرف مذاكره رسولخدا معرفى كرده است ولى شيخ مفيد تنها از مذاكره ابوحارثه با رسولخدا سخن گفته است. برخى مانند حلبى و ابنشبه طرف مذاكره را تعيين نكردهاند.
54) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 222
55) سيره حلبى، ج 3، ص 235 ولى ابنهشام در السيرة النبوية ج 2، ص 222 دعوت به اسلام را بعد از مجادلات آنها با حضرت ذكر كرده است.
56) ابنشبه، تاريخ المدينة المنورة، ج 2، ص 586؛ سيره حلبى، ج 3، ص 235 ولى در تفسير ثعلبى و مناقب ابنمغازلى و نيز در روايت شعبى از جابر آن سه چيز پرستش صليب، خوردن گوشت خوكو شرب خمر ذكر شده است. نگاه كنيد به ابن بطريق، العمدة، ص 190؛ ابنطاووس، الطرائف، ص 42؛ ابونعيم اصفهانى، النور المشتعل، ص 50؛ سيوطى در الدر المنثور هر دو نقل را آورده است.
57) سيره حلبى، ج 3، ص 235 و بيهقى در دلائل النبوة ج 5، ص 384 آورده است كه نصاراى نجران و احبار يهود در نزد رسولخدا با هم منازعه كردند. علماى يهود مىگفتند «ما كان ابراهيم الا يهوديا» و نصارى در مقابل مىگفتند «ما كان ابراهيم الا نصرانيا» پس خداوند اين آيه را فرستاد «يا اهل الكتاب لم تحاجون في ابراهيم و ما انزلت التوارة و الانجيل الا من بعده... والله ولى المؤمنين» (آل عمران / 64ـ68) و رسولخدا هر دو طائفه را به اسلام دعوت كرد. از آن ميان ابورافع قرظى گفت آيا از ما مىخواهى كه تو را بپرستيم آن چنان كه نصارى عيسىبن مريم را مىپرستند؟ حضرت فرمود معاذالله كه غير خدا را من بپرستم يا به عبادت غير خدا امر كنم من بدين كار مبعوث و مأمور نشدهام پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد «ما كان لبشر ان يؤتيهالله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دونالله... بعد اذ انتم مسلمون». (آلعمران / 78 و 79)
58) ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224 و نيز بيهقى در دلائل النبوة، ج 5، ص 385 و شيخ طبرسى در اعلام الورى، ج 1، ص 254 گفته است كه از آيه اول تا آيه هفتاد نازل شد . و قابل توجه است كه ابنهشام تمام هشتاد آيه اول سوره آلعمران را شرح و تفسير كرده است ولى از نزول آيه مباهله در حق اهل بيت پيغمبر چيزى نگفته است.
59) ولى سيدبن طاووس در اقبال الاعمال ص 511 آورده است كه مسيحيان گفتند در امر عيسى از اعتقادى كه داريم بازنمىگرديم و به گفته تو نيز اقرار نداريم پس بيا با تو ملاعنه كنيم تا ببينيم كداميك از ما بر حق است و آن كه دروغگو است به لعنت و عذاب عاجل الهى گرفتار شود. آنگاه خداوند آيه مباهله را فرو فرستاد و پيغمبر آن را بر مسيحيان تلاوت كرد و فرمود خداوند مرا مأمور ساخته كه خواهش شما را برآورده سازم. اين سخن از سيدبن طاووس سخنى غريب و غيرقابل پذيرش است.
60) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص .224
61) اقبال الاعمال، ص .511
62) سيره حلبى، ج 3، ص .236
63) تفسير قمى، ذيل آيه مباهله؛ علامه مجلسى، حياة القلوب، ج 4، ص .1301
64) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 255 و نيز شيخ طبرسى، مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله.
65) سيدبن طاووس، سعدالسعود، ص .90
66) سيدبن طاووس، سعدالسعود، ص .90
67) فخر رازى، التفسير الكبير، ذيل آيه مباهله؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1299 به نقل از شيخ طبرسى و در تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 451 نيز به همين صورت آمده ولى با اين فرق كه دست حسين نيز در دست رسولخدا بود.
68) بغوى، معالم التنزيل، ذيل آيه مباهله، ج 1، ص .480
69) زمخشرى، جارالله، الكشاف، ذيل آيه مباهله؛ تفسير ثعلبى، ذيل آيه مباهله؛ قرطبى، الجامع الاحكام القرآن، ذيل آيه مباهله؛ جلال الدين سيوطى، الدر المنثور، ذيل آيه مباهله .
70) چنان كه در تاريخ المدينة المنورة از ابنشبه و سيره حلبى و تفسير قمى و تفسير التبيان ديده مىشود.
71) ناگفته نماند كه امروزه مسجد مباهله به عنوان مكان دقيق انجام مباهله رسولخدا با مسيحيان نجران شناخته شده است. موقعيت كنونى اين مسجد در سمت راست شارع ستين (ملك فيصل كنونى) قرار دارد. اين خيابان در مجاورت ضلع شمال شرقى بقيع است. فندق الدخيل در سمت راست و مستشفى الولادة و الاطفال در سمت چپ آن خيابان واقع بوده و مسجد المباهله يا مسجد الاجابة حدود يكصد متر از فندق الدخيل بالاتر است (قائدان، اصغر، تاريخ و آثار مكه و مدينه، ص 311) ولى بيشتر منابع از اين مكان به عنوان مسجد الاجابة فقط ياد كردهاند و در اين كه مباهله در موقعيت كنونى همين مسجد واقع شده باشد ترديدهايى وجود دارد هرچند در برخى كتب دعا و زيارت، اين مكان به عنوان مسجد مباهله خوانده شده است (علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 97، ص 225) لويى ماسينيون در تحقيق خود آورده است كه رفتن به گورستان براى مباهله اشاره به ريشه و پيشينه تاريخى اسلامى آن دارد. در سال دهم هجرى محمد ص در گورستان بقيع از هيئت مسيحى براى مباهله دعوت به عمل كرد. مكان مباهله نقطهاى موسوم به كثيب احمر بود. اين مكان از سال 359 هجرى به بعد به نام جبل المباهله مشهور شد (منبع مذكور، ص 69 به نقل از احمدبن عبدالجليل السجزى در جامع شاهى، نسخه خطى فارسى، ص 30، سطر 3) به هر صورت اين مطلب نيازمند تحقيق بيشتر است.
72) سيدبن طاووس، سعدالسعود، ص 90 با تلخيص و نيز علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص .1305
73) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 511؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص .1345
74) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 512 با تلخيص؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص .134
75) الارشاد، ج 1، ص 224؛ مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 227؛ شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص .254
76) الارشاد، ج 1، ص .224
77) در خصوص عاقبت امر ابوحارثه و سيد و عاقب منابع مختلف نوشتهاند. ابنسعد در الطبقات الكبرى، ج 1، ص 358 گويد پس از مدت كوتاهى سيد و عاقب به نزد رسولخدا بازگشتند و مسلمان شدند رسولخدا آن دو را در خانه ابوايوب انصارى جاى داد. علامه طبرسى در مجمعالبيان در ذيل آيه مباهله نيز از بازگشت آندو و مسلمان شدن آندو خبر مىدهد و نيز در تاريخ يعقوبى ج 1، ص 452 آمده است كه ايهم مسلمان شد ولى گزارش مفصل سيدبن طاووس از مجلس مشورتى بزرگان نصارى در سرزمين نجران حاكى از آن است كه سيد و عاقب خبر از درستى نبوت رسولخدا داشتند ولى درصدد كتمان آن و گمراه نگاه داشتن مردم بودند. در آنجا ابنطاووس آورده است كه اين سيد و عاقب در مكر و حيله از جمله شياطين انس بودند.
78) شيخ طبرسى، مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله و نيز علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1299 به نقل از او و بحارالانوار، ج 21، ص 277؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص .451
79) همان و نيز زمخشرى در تفسير الكشاف ذيل آيه مباهله و سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص .513
80) فخر رازى، التفسير الكبير؛ شيخ طوسى، التبيان؛ شيخ طبرسى، مجمع البيان؛ علامه طباطبائى، الميزان و تفسير ثعلبى در ذيل آيه مباهله و نيز سيره حلبى، ج 3، ص 236؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص . 326
81) سيره حلبى، ج 3، ص 236؛ رحمانى همدانى، احمد، الامام على، ص 267 به نقل از ابوحيان اندلسى در البحر المحيط، ج 2، ص 479 و مسند احمدبن حنبل، ج 1، ص 185 و كنجى شافعى در كفاية الطالب، ص 142 و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص، ص 18؛ علامه مجلسى بحارالانوار، ج 35، ص 265 با ذكر حديث سعدبن ابى وقاص كه در صحيح مسلم آمده است.
82) فخر رازى، التفسير الكبير، ذيل آيه مباهله؛ سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 513؛ شبلنجى، نورالابصار، ص .223
83) شرف الدين، سيد عبدالحسين، الكلمة الغراء فى تفضيل الزهراء، ص .15
84) عين تعبير فخر رازى در ذيل آيه مباهله در التفسير الكبير چنين است:
«واعلم ان هذه الرواية كالمتفق على صحتها بين اهل التفسير و الحديث» و چنان در بحارالانوار، ج 21، ص 285 آمده است، عين همين تعبير از نيشابورى در انوار التنزيل ديده شده است.
85) عين تعبير زمخشرى در الكشاف چنين است: «و فيه دليل لاشىء اقوى منه على فضل اصحاب الكساء»86) فهرستى كه مرحوم آيتالله العظمى مرعشى نجفى در تعليقه مجلداتى از احقاق الحق تهيه كرده است با حذف مكررات به بيش از صد مورد مىرسد و فهرستى كه مرحوم شيخ قوام الدين وشنوهاى در كتاب اهل بيت و آيه مباهله ارائه داده است بالغ بر شصت مورد است ولى حسن كار ايشان آن است كه از علماى اهل سنت به ترتيب از قرن سوم تا قرن چهاردهم ياد كرده است. علاوه بر اين دو شخصيت بزرگ، سيد حسين بحرالعلوم در تعليقه تلخيص الشافى و نيز آيتالله احمدى ميانجى در مكاتيب الرسول به معرفى منابع در اين زمينه پرداختهاند و ما آدرسهاى مطلب مورد استشهاد در عمده اين منابع را در لابلاى بحث خود آوردهايم.
87) احقاق الحق، ج 3، ص 46 و ج 9، ص 70 و ج 22، ص 34 و ص 44 و ج 24، ص 6 و ج 33، ص 22 و نيز قوامالدين وشنوهاى، اهل البيت و آيه مباهله، ص 34 تا ص 72؛ شروانى، ما روته العامة من مناقب اهل البيت، ص .85
88) محمد رشيد رضا، المنار، تقرير درس شيخ محمد عبده، ذيل آيه مباهله؛ علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله به نقل از او
89) سبيتى، عبدالله، المباهله، ص 103
90) زمخشرى در الكشاف ذيل آيه مباهله و نيز علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 35، ص 224 حديث عائشه را چنين نقل كردهاند: «ان رسولالله ص خرج و عليه مرط مرحل [مرجل] من شعر اسود فجاء الحسن فادخله ثم جاء الحسين فادخله ثم فاطمه ثم على ثم قال انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» و نيز شيعه و سنى در ذيل آيه تطهير به اين حديث عائشه اشاره كردهاند.
91) رحمانى همدانى، احمد، الامام علىعليه السلام، ص .284
92) علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
93) منبع مذكور، ج 5، ص 65 و نيز طبرى در جامع البيان عن تأويل آى القرآن، ج 3، ص 407، در ذيل آيه مباهله در ضمن حديث شماره 5666 و حديث شماره 5671 همراهان پيامبر را فقط فاطمه و حسنين معرفى مىكند ولى همو در ضمن حديث شماره 5675 از منذربن ثعلبه از علباءبن احمر اليشكرى نقل مىكند كه چون آيه مباهله نازل شد رسول خدا به دنبال على و فاطمه و حسنين فرستاد.
94) در سيره حلبى، ج 3، ص 236 آمده است كه عمر گويد از رسولخدا پرسيدم اگر شما ملاعنه مىگرديد دست چه كسى را مىگرفتيد؟ آن حضرت فرمود دست على و فاطمه و حسن و حسين و عائشه وحفصه را مىگرفتم. سپس حلبى اضافه مىكند كه زيادت «عائشه و حفصه» در اين روايت شاهدش آن بخش از آيه است كه مىفرمايد: «و نساءنا و نساءكم». و خطاى حلبى در اين استشهاد واضح است چون اگر «نساءنا» به معناى همسران رسولخدا باشد پس چرا فاطمه همراه رسولخدا بود و اگر «نساءنا» بر دختر رسولخدا تطبيق كند پس چرا همسران رسولخدا حاضر شدند. و از خلال نكاتى كه در تفسير آيه مباهله خواهيم گفت قرائن كذب اين خبر واضحتر خواهد شد.
95) احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص 506؛ سبيتى، عبدالله، المباهله، ص 109؛ محمدرشيد رضا، المنار، ذيل آيه مباهله به نقل از ابنعساكر؛ جلال الدين سيوطى، الدرر المنثور، ذيل آيه مباهله به نقل از ابنعساكر.
96) سبيتى، عبدالله، المباهله، ص .109
97) علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله ص .243
98) محمدبن الطاهر ابن عاشور، التحرير والتنوير، ذيل آيه مباهله.
99) اين مطلب از گزارش سيدبن طاووس در اقبال الاعمال، ص 512 استفاده مىشود كه سابقا نقل شد.
100) تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 452 ولى بلاذرى و ابنكثير و ابنقيم جوزى و عبدالمنعم كاتب اين صلحنامه را مغيرةبن شعبه دانستهاند. ابويوسف كاتب را عبدالله بن ابىبكر دانسته است. و نيز بلاذرى از يحيى بن آدم نقل مىكند كه مكتوبى از صلحنامه نزد اهل نجران ديدم كه زير آن نوشته شده بود «كتب علىبن ابىطالب». بيهقى در سنن كبرى و نيز ياقوت حموى در معجمالبلدان آوردهاند كه اهل نجران در دوران زمامدارى آن حضرت به نزد او آمدند و صلحنامه خود را آوردند و گفتند اين خط شماست و به نقل ديگرى گفتند اين خط شما و املاء رسولخدا است. آنگاه اشكهاى على ع به گونهاش جارى شد. سپس سربرداشت و گفت اى اهل نجران اين آخرين چيزى بود كه در پيشگاه رسولخدا نگاشتم. احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 3، ص 169 و .170
101) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص .226
102) ابنسعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 288 و نيز نگاه كنيد به تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 452؛ ابنشبه، تاريخ المدينة المنورة، ج 2، ص 585؛ ابوالفتوح رازى، تفسير، ذيل آيه مباهله؛ حاجى نورى، مستدرك الوسايل، ج 11، ص 133؛ ابنكثير، البداية و النهاية، ج 5، ص 66؛ مرحوم استاد احمدى ميانجى در مكاتيب الرسول اختلاف منابع در نقل متن اين صلحنامه را به دقت بررسى كرده و لغات مشكل آن را توضيح داده است. ايشان علاوه بر منابع بالا از فتوح البلدان و الاموال لابى عبيدة و الاموال لابن زنجويه و الخراج لابىيوسف نيز ذكر به ميان آورده است.
103) الارشاد، ج 1، ص .227
104) شيخ مفيد، رساله تفضيل اميرالمؤمنين، ص 35
105) شيخ طوسى، التبيان، ذيل آيه مباهله.
106) شيخ طوسى، تلخيص الشافى، ج 2، ص .6
107) مانند بغوى در معالم التنزيل، ج 1، ص 480
108) شيخ طبرسى، مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله.
109) علامه حلى، كشفالمراد، ص .385
110) آيتالله ميلانى، قادتنا كيف نعرفهم، ج 3، ص 63 كلام علامه را از منهاج الكرامه و نيز از كشف الحق و نهج الصدق نقل كرده است؛ علامه حلى، كشف الحق و نهجالصدق، ص .177
111) براى اطلاع از منابعى كه اين حديث را نقل كردهاند نگاه كنيد به: رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8 ، ص .132
112) التفسيبر الكبير، ذيل آيه مباهله.
113) سبيتى، عبدالله، المباهله، ص 102 و علاوه بر اين علامه مجلسى در بحارالانوار، ج 35، ص 269 سخن فخر رازى را از تفسيرش و نيز كتاب اربعين او نقل كرده و به تفصيل پاسخ گفته كه ما در اين مختصر از آن صرفنظر مىكنيم.
114) شرفالدين، سيد عبدالحسين، الكلمة الغراء، ص .11
115) اين سخن به عينه از علامه حلى در نهجالحق و كشفالصدق، ص 177 صادر شده است.
116) در لغت عرب اين مثال را براى دو كس مىزنند كه موازى و همرديف يكديگر هستند مانند دو اسبى كه در عرض يكديگر گارى را مىكشند.
117) اشاره است به روايت معروفى كه ابن عباس و ابورافع و سعدبن ابى وقاص و ديگران نقل كردهاند كه چون براى رسولخدا مرغ بريان آوردند، دعا كرد كه خدايا محبوبترين خلق خود را نزد من آور تا با من اين مرغ را بخورد پس على آمد و با او هم غذا شد. ابن جوزى اين حديث را به نقل از ترمذى و حاكم نيشابورى و ديگران آورده است، تذكرة الخواص، ص 11838) احقاق الحق، ج 3، ص 66 تا .76
119) بغوى، حسينبن مسعود، معالم التنزيل، ج 1، ص480 عين عبارت او چنين است: «انفسنا» عنى نفسه و عليا رضىالله عنه و العرب تسمى ابن عم الرجل نفسه كما قالالله تعالى «ولاتلمزوا انفسكم» يريد اخوانكم و قيل هو على العموم لجماعة اهل الدين. و از كلام ابنشهرآشوب در مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص 217 استفاده مىشود كه اصل اين مطلب از احمدبن حنبل است . ابن شهر آشوب گويد:
و اما شبهة الواحدى في الوسيط ان احمدبن حنبل قال اراد بالانفس ابن العم و العرب تخبر عن بنى العم بانه نفس ابن عمه و قالالله تعالى ولاتلمزوا انفسكم اراد اخوانكم من المؤمنين، ضعيفة، لانه لايحمل على المجاز الا لضرورة و ان سلمنا ذلك فانه كان للنبى بنوالاعمام فما اختار منهم الا عليا لخصوصية فيه دون غيره و قد كان اصحاب العباء نفس واحدة و قد بين بكلمات اخر.
120) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 35، ص .267
121) رحمانى همدانى، احمد، الامام على، ص 267 به نقل از مرحوم محمد تقى فلسفى
122) جوادى آملى، عبدالله، تفسير موضوعى قرآن، ج 9، ص 183 و نظير اين سخن به اجمال از علامه طباطبائى در الميزان در ذيل آيه مباهله ديده مىشود ص .235
123) همان، ج 9، ص .184 نساء، .113
124) علامه طباطبائى، الميزان، ج 3، ص 222
125) جوادىآملى، عبدالله، تفسير موضوعى قرآن، ج 9، ص .184
126) علامه طباطبائى، الميزان، ج 3، ص .223
127) مانند محمد رشيد رضا در تفسير «المنار» ذيل آيه مباهله.
128) علامه طباطبائى، الميزان، ج 3، ص .223
129) علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
130) جوادى آملى، عبدالله، تفسير موضوعى قرآن، ج 9، ص .185
131) همان، ج 9، ص 185؛ در بخشهاى بعدى نيز بدين حديث و سند آن اشاره خواهيم كرد.
132) همان، ج 9، ص .183
133) علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
134) جوادى آملى، عبدالله، تفسير موضوعى قرآن، ج 9، ص .190
135) علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
136) از كلام مرحوم علامه طباطبائى در اينجا فهميده مىشود كه ايشان لفظ «انفسنا» در آيه مباهله را شامل شخص رسولخدا نيز مىداند. در برخى منابع اهل سنت و بهندرت در منابع شيعى تصريح بدين مطلب ديده مىشود. سبطبن جوزى در تذكرة الخواص، ص 14 آورده كه رسولخدا به نفس خود و نفس على اشاره كرد به وسيله «انفسنا»؛ ابراهيمبن محمد الجوينى در فرائد السمطين، ج 2، ص 23 به نقل از شعبى از جابر آورده است كه «انفسنا و انفسكم رسولالله و على و نساءنا و نساءكم فاطمه و ابناءنا و ابناءكم الحسن و الحسين»؛ ابنكثير در تفسير القرآن العظيم در ذيل آيه مباهله آورده است كه «انفسنا و انفسكم رسولالله و علىبن ابىطالب و ابناءنا حسن و حسين و نساءنا فاطمه»؛ بغوى در معالمالتنزيل و شيخ طوسى در التبيان و بيهقى در دلائلالنبوة و طبرى در تفسيرش و سيوطى در الدرالمنثور و حاكم حسكانى در شواهدالتنزيل نيز همين مطلب را آوردهاند؛ در تفسير فرات از امام باقرعليه السلام نقل شده است كه «ابناءنا و ابناءكم الحسن و الحسين و انفسنا و انفسكم رسولالله و على و نساءنا و نساءكم فاطمه» نگاه كنيد به موسوعةالامام علىبن ابىطالب، ج 8 ، ص .10 ولى ما درگذشته به برخى مباحث كلامى در ذيل آيه مباهله اشاره كرديم و دانستيد كه چرا نمىتوان انفسنا را شامل رسولخدا قرار داد. بنابراين سخن برخى مفسرين و نيز مضمون برخى روايات را بر فرض صحت سند بايد تأويل و توجيه كرد.
137) همان، ذيل آيه مباهله.
138) همان، ذيل آيه مباهله.
139) ابنبطريق، عمدة عيون صحاح الاخبار، ص 197 به نقل از ابنحنبل در فضائل الصحابه، ج 2، ص 593، حديث 1008؛ شروانى، ما روته العامة من مناقب اهلالبيت، ص 85 به نقل از استيعاب و شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد و مسند احمدبن حنبل؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص . 83
140) كنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 288 به نقل از خصائص نسائى؛ سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، ج 1، ص 131؛ احمدبن شعيب، خصائص اميرالمؤمنين، ص 108؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 83؛ سبطبن جوزى، تذكرة الخواص، ص .40
141) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 82
142) شيخ طبرسى، مجمعالبيان، ذيل آيه مباهله؛ شيخ طوسى، تلخيص الشافى، ج 2، ص 6 و در پاورقى مصحح كتاب سيد حسين بحرالعلوم بهعنوان مصادر اين حديث از ذخائر العقبى، صحيح ترمذى، البداية و النهاية، مسند ابوداود و مسند احمد ياد مىكند؛ ابنشهرآشوب، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص .217
143) كنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 287، باب 71 در تخصيص على به اين كه رسولخدا او را چون نفس خود دانسته است.
144) كنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 287، باب 71 در تخصيص على به اين كه رسولخدا او را چون نفس خود دانسته است.
145) زمخشرى، جارالله، الكشاف، ذيل آيه 5 سوره حجرات «ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا. ..»؛ شروانى، ما روته العامله من مناقب اهلالبيت، ص 58 به نقل از تفسير زمخشرى.
146) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 93، ص 357؛ شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج 10، ص 239؛ محمديان، محمد، حياة اميرالمؤمنين عن لسانه، ص 238 به نقل از عيون اخبار الرضا و امالى صدوق؛ سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، ج 1، ص .166
147) شيخ طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص .142
148) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 83 به نقل از خصال و بحارالانوار .
149) آيتالله ميلانى در كتاب «قادتنا كيف نعرفهم»، ج 1، ص 433 اشاره مىكند كه مرحوم بحرانى در «غاية المرام» از طرق اهل سنت سيزده حديث آورده است كه در همه آنها علىعليه السلام نفس رسولخدا شمرده شده است.
150) فيض الاسلام، نهجالبلاغه، خطبه 234؛ صبحى صالح، نهجالبلاغه، خطبه .192
151) در نهجالبلاغه، صبحى صالح تعبير اول و در نهجالبلاغه فيض الاسلام تعبير دوم آمده است.
152) محمديان، محمد، حياة اميرالمؤمنين عن لسانه، ص 67 به نقل از منابع متعدد شيعه و سنى؛ سيد ابنطاووس، كشف اليقين فى فضائل اميرالمؤمنين، ص 217 به نقل از ابنمغازلى شافعى؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 390 به بعد كه نصوص مختلف مؤاخاة در اين منبع جمعآورى شده است.
153) شبر، عبدالله، حق اليقين، ص 155به نقل از مسند احمدبن حنبل و مناقب ابنمغازلى شافعى؛ رى شهرى، محمد، موسوعةالامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 66 به نقل از خصال، مناقب خوارزمى، فرائد السمطين و اثبات الوصية.
154) آيتالله مرعشى، ملحقات احقاق الحق، ج 21، ص 438؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص .67
155) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 64 به نقل از عوالى اللآلى .
156) رى شهرى، محمد، موسوعةالامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 212 به نقل از منابع متعدد و نظير آن در ج 8، ص .309
157) ابنشهر آشوب، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص 217؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 78؛ شيخ طوسى، تلخيص الشافى، ج 2، ص 6؛ شيخ طبرسى، مجمع البيان، ذيل آيه مباهله؛ علامه حلى، كشف الحق و نهجالصدق، ص 177، سيدبنطاووس، الطرائف، ص 65؛ آيتالله مرعشى نجفى، ملحقات احقاق الحق، ج 21، ص 122؛ ابن بطريق، عمدة عيون صحاح الاخبار، ص 198؛ كنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 274؛ محمدبن عيسىبن سورة، الجامع الصحيح (سنن ترمذى) حديث شماره 3716، ابنعساكر، تاريخ دمشق، ج 1، ص 148؛ محمدبن معتمد خان، نزل الابرار، ص 38؛ احمدبن شعيب النسائى، خصائص اميرالمؤمنين، ص 104، سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، ج 1، ص .166
158) ابنبطريق، عمدة عيون صحاح الاخبار، ص .205
159) آيتالله مرعشى نجفى، ملحقات احقاق الحق، ج 21، ص 571؛ ابن بطريق، عمدة عيون صحاح الاخبار، ص 296 به نقل از مناقب ابنمغازلى؛ سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، ج 1، ص 166؛ ابنشهر آشوب، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص 217؛ آيتالله ميلانى، قادتنا كيف نعرفهم، ج 1، ص 437 به نقل از منابع متعدد اهل سنت؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 77 به نقل از تاريخ بغداد، ذخائر العقبى، مناقب خوارزمى، امالى الطوسى، ينابيع المودة، مناقب ابن شهر آشوب، مناقب ابنمغازلى و تفسير فرات و همه اين منابع سند حديث را به ابن عباس يا سعدبن ابىوقاص رساندهاند؛ احمدبن عبدالله الطبرى، ذخائر العقبى، ص 63 به نقل از براءبن عازب.
160) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 92 به نقل از الفصول المختارة، مناقب خوارزمى، كمال الدين، الامالى للصدوق، بشارة المصطفى، ينابيع المودة، كنز الفوائد، معانى الاخبار، علل الشرايع و عيون اخبار الرضا.
161) شيخ طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص .118
162) همان، ج 1، ص 139، قاضى نورالله شوشترى، احقاق الحق، ج 3، ص 46 به نقل از الصواعق المحرقة؛ عابدين مؤمنى، مقاله على عليه السلام نفس رسولخدا در كتاب مجموعه گفتارهاى موسوم به شناخت نامه علىعليه السلام، ص 189 به نقل از الصواعق المحرقة.
163) محمديان، محمد، حياة اميرالمؤمنين عن لسانه، ص 53 به نقل از كتاب سليمبن قيس، امالى طوسى، تاريخ دمشق، خصال شيخ صدوق و احتجاج طبرسى.
164) علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 35، ص .267
165) قاضى نعمان، دعائم الاسلام، ج 1، ص .16
166) تفسير عياشى، ذيل آيه مباهله؛ علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
167) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 9، و ص 240 به نقل از كتاب خصال.
168) سليمانبن ابراهيم، ينابيع المودة، ج 1، ص 40؛ شيخ طوسى، الامالى، ص .561
169) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص .272
170) اشاره است به آيه «واعلموا انما غنتم من شىء فانلله خمسه و للرسول ولذى القربى» (انفال، 41) كه با تأويل آن گروهى از مردم معتقد بودند كه خمس تنها به فرزندان رسولخدا تعلق ندارد.
171) تفسير عياشى، ذيل آيه مباهله.
172) شيخ مفيد، الاختصاص، ص 54؛ شروانى، ما روته العامة من مناقب اهلالبيت، ص 85، به نقل از الصواعق المحرقه، و نظير اين حديث در عيون اخبار الرضا نقل شده است كه علامه طباطبائى در الميزان، ذيل آيه مباهله آن را ذكر كرده است و نيز علىبن عيسى الاربلى، كشف الغمة، ج 2، ص .778
173) سليمانبن ابراهيم القندوزى، ينابيع المودة، ج1 ، ص 131؛ رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 7، ص 10 به نقل از عيون اخبار الرضا و الامالى للصدوق؛ علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
174) شيخ مفيد، الفصول المختارة من العيون و المحاسن، ص 38؛ آيتالله ميلانى، قادتنا كيف نعرفهم، ج 1، ص 435 به نقل از شيخ مفيد، علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 35، ص .257
175) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 10 به نقل از طرائف المقال؛ علامه طباطبائى، الميزان، ذيل آيه مباهله.
176) تفسير عياشى، و تفسير الميزان ذيل آيه مباهله؛ رى شهرى، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 8، ص 314؛ ابن بطريق عمدة عيون صحاح الاخبار، ص 188 به نقل از صحيح مسلم؛ ابن بطريق، كتاب خصائص الوحى المبين، ص 100، به نقل از صحيح مسلم؛ شروانى، ما روته العامه من مناقب اهل البيت، ص 84 به نقل از سنن ترمذى، فرائد السمطين، تاريخ ابنعساكر و جامع الاصول؛ كنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 141 با ذكر چند سند مختلف؛ محمدبن معتمد خان، نزل الابرار، ص 47؛ جلال الدين سيوطى، الدرالمنثور؛ محمد رشيد رضا، المنار، ذيل آيه مباهله؛ احمدبن عبدالله الطبرى، ذخائر العقبى، ص 25؛ شيخ طوسى، الامالى، ص 306؛ محمدبن عبدالله الحاكم النيشابورى، المستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 162 حديث شماره 4719؛ مسلمبن الحجاج النيشابورى، صحيح مسلم، ج 4، ص 1870 حديث شماره 32؛ محمدبن عيسىبن سورة، الجامع الصحيح (سنن ترمذى)، ج 5، ص 224 حديث شماره 2999 و حديث شماره 3724؛ ابراهيمبن محمد الجوينى، فرائد السمطين في فضائل المرتضى و البتول و السبطين، ج 1، ص 377؛ علىبن عيسى الاربلى، كشف الغمة، ج 1، ص 124 و ص 160 و چون حديث سعد از جمله مستندات واقعه مباهله است در اينجا مناسب مىبينيم كه به ديگر منابعى كه اسناد واقعه مباهله راجمع كردهاند اشاره كنيم. مرحوم بحرانى در غايةالمرام واقعه مباهله را در خلال 19 حديث از طرق اهل سنت و 15 حديث از طرق شيعه نقل كرده است. نگاه كنيد به قادتنا كيف نعرفهم، ج 3، ص 64 و نيز حاكم حسكانى در شواهد التنزيل، ج 1، ص 155 واقعه مباهله را به 9 طريق از طرق موجود نزد اهل سنت نقل مىكند و نيز ابنمغازلى در كتاب مناقب خود واقعه مباهله را به نقل از شعبى از جابربن عبدالله آورده است كه اين يكى از طرق مذكور در شواهد التنزيل است. نگاه كنيد به عمدة عيون صحاح الاخبار، ص 188 و نيز ابونعيم اصفهانى در كتاب النور المشتعل من كتاب مانزل من القرآن في علىعليه السلام، ص 49 برخى احاديث پيرامون واقعه مباهله را به نقل شعبى از جابرآورده است و استاد محمد باقر محمودى در تعليقه خود از ديگر روات اين احاديث كه از جمله آنها ابورافع و ابن عباس است ياد كردهاند و در هر مورد سلسله سند را آوردهاند .
و نيز اسناد واقعه مباهله در نزد اهل سنت را مىتوان در ذيل آيه مباهله در تفسير طبرى و تفسير الدر المنثور جستجو كرد.
177) علامه امينى، الغدير، ج 3، ص 66؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص .217
178) علامه امينى، شيخ عبدالحسين، الغدير، ج 4، ص .41
179) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 9، ص 43، به نقل از الغدير، ج 4، ص .40
180) رى شهرى، محمد، موسوعة الامام علىبن ابىطالب، ج 9، ص .35
181) همان، ج 9، ص .41
182) علامه امينى، شيخ عبدالحسين، الغدير، ج 4، ص .131
183) ابن شهرآشوب، رشيد الدين محمدبن على، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص .217
184) علامه امينى، شيخ عبدالحسين، الغدير، ج 4، ص 142 و 143 و .149
185) علامه امينى، شيخ عبدالحسين، الغدير، ج 4، ص 142 و 143 و .149
186) ابن شهر آشوب، مناقب آل ابىطالب، ج 2، ص .217