چاره جویی قريش براى جلوگيرى از مهاجرت پيغمبر
پس ازبيعت عقبه پيغمبر به مسلمانان دستور داد كه آرام آرام به مدينه كوچ
كنند و در انتظار آمدن حضرت باشند. هنگامى كه قريش متوجه شدند گروهى از مردم
يثرب از قبيله اوس و خزرج با پيغمبر بيعت كردهاند، رسول خدا به آنها قول داده
است كه به سرزمين آنان مهاجرت كند، به خصوص وقتى ديدند مسلمانان دسته دسته به
مدينه مهاجرت مىكنند، نخست درمقام جلوگيرى از مهاجرت بقيه مسلمانان كه افراد
قبائل آنها بودند، برآمدند.
چون مىدانستند كه اجتماع مسلمين در مدينه و پيوند آنها با اوس و خزرج خطرى
بزرگ براى آينده آنها خواهد بود.
بعضى از مسلمانان را گرفتند و به حبس انداختند، و از بعضى ديگر فقط ممانعت
به عمل آوردند تا به مدينه هجرت نكنند. طولى نكشيد كه اطلاع يافتند مسلمانان
مهاجر در مدينه اجتماع نموده و اوس و خزرج هم كه در انتظار آمدن پيغمبر بودند
به حمايت و جادادن به آنان كمر همت بستهاند، و فقط پيغمبر و تنى چند از مسلمين
محبوس يا بيمار در مكه باقى ماندهاند.
از طرفى دو قبيله اوس و خزرج هم كه سالها تحتسلطه اقتصادى يهود بودند، و
ساليان دراز بود كه پوسته ميان آنها آتش جنگ زبانه مىكشيد، و از آن همه جنگ و
جدال و تفرقه و دشمنى و تسلط يهود به ستوه آمده بودند، مهاجرت مسلمانان مكه و
هجرت پيغمبر را به فال نيك گرفتند و هر لحظه چشم به راه ورود خود پيغمبر صلى
الله عليه و آله بودند.
سران قريش براى جلوگيرى از هجرت پيغمبر درمجلسى مشورتى خود «دارالندوه» كه
جد چهارم پيغمبر قصى بن كلاب در خانه خود جنب مسجدالحرام تاسيس كرده بود،
اجتماع نمودند و به شور و تبادل نظر پيرامون نحوه ممانعت از خروج پيغمبر
پرداختند. آنها چله نفر بودند.
افراد سرشناسى كه در اين جلسه حضور داشتند: عتبه و بدادرش شيبه، حارث بن
عمر، طعيمة بن عدى، حبيب بن مطعم، نضربن حارث، ابوالبخترى، ربيعة بن اسود، حكيم
بن حزام، نبيه و منبه فرزندان حجاج امية بن خلف و ابوجهل و ديگران بودند.
نخست ابوجهل آغاز به سخن كرد و گفت: همه مىدانيد كه در ميان قبائل عرب كسى
ازم ا قريش محترمتر نبود. ما مردمى بوديم كه در حرم خدا و محل امن او جاى
داشتيم، و هر ساله قبائل عرب در دو نوبت به شهر ما مىآمدند، و كسى مزاحم ما
نبود.
وقتى محمد در ميان ما رشد كرد او را به خاطر شايستگى و امانت داريش «امين»
خوانديم.تا ادعا كرد كه پيغمبر خدا است. خدايان ما را به زشتى ياد كرد و ما را
ريشخند نمود. جوانان ما را تباه گردانيد و اجتماع ما را پراكنده ساخت. هم اكنون
نظر من اين است كه تا دير نشده مردى را واداريم تا به طور ناشناس او را به قتل
رساند. اگر بنى هاشم براى گرفتن انتقام خون او با ما به نزاع برخاستند در برابر
خونبهايش را مىدهيم و از خطر مىرهيم.
پيرى نجدى كه ريش سفيد مجلس بود گفت: اين نظر خطرناكى است. زيرا بنىهاشم
هرگز قاتل محمد را زنده نخواهند گذاشت، و در نتيجه جنگ داخلى در منطقه حرم كه
محل امن شماست درگير خواهد شد.
ديگرى گفت: او را بگيريد و به زنجير بكشيد و در خانه در بستهاى نگاه داريد
تا مانند شعراى قبل از خود «زهير» و «نابغه» جان بسپارد.
پير نجد گفت: اگر او را حبس كنيد خبر او به يارانش مىرسد و آنها هجوم آورده
و از چنگ شما بيرونش مىآورند.
سومى گفت: محمد را سوار بر شترى نموده و دست بسته از شهر بيرون مى كنيم تا
شتر او را در ميان كوهها و درهها برده و نابود گرداند و ديگر معلوم نباشد كه
مسؤول كيست.
پير نجدى گفت: مگر نمىدانيد او چه گفتار شيرينى دارد. اگر چنين كنيد به هر
قبيلهاى از عرب كه برسد با سخن شيرينش آنها را متوجه خود ساخته و به ياريش
شتافته نجاتش مىدهند.
چون سخن به اين جا رسيد حاضران مجلس گفتند: خوب ما آنچه مىدانستيم گفتمى
اكنون نظر شما چيست؟
پير نجدى كه گويند شيطان بوده است گفت: نظر من اين است كه از هرقبيلهاى يك
نفر داوطلب شود، و در يك شب به خانه محمد هجوم آورده و او را در بستر خواب به
قتل رسانند. در اين صورت ديگر بنى هاشم نمىتواند به طلب خون او قيام كنند.
چون اولا با چهل قبيله عرب مواجه خواهند شد، و ثانيا از خود بين هاشم هم يك
نفر هست كه عمويش ابولهب باشد.
همگى اين راى را پسنديدند و آن را تصويب نمودند و بنا گذاشتند چهل نفر به
نمايندگى از چهل قبيله از جمله ابولهب عموى پيغمبر را احاطه نموده و يكباره
هجوم آورده و حضرت را درخ واب به قتل رسانند.
پس از آن جبرئيل امين نازل شد و اين آيه را خطاب به پيغمبر از جانب خداوند
نازل كرد: «كافران نقشه كشيدهاند كه تو را بكشند، يا حبس نمايند، يا از شهر
بيرون كنند، آنها نقشه مىكشند و خدا هم نقشه مىكشد، ولى خدا بهترين نقشه كشان
است.»( و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و
يمكروالله و الله خير الماكرين. (سوره انفال آيه 29))
به نقل از
کتاب تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت تألیف علی دوانی