اشاره:
روايتي صميمي و شاعرانه از آشنايي غاده چمران،
همسرلبناني شهيد چمران پيرامون ازدواج و همراهياش
با دکترچمران در لبنان و ايران
شب آخر با مصطفي واقعاً عجيب بود. نميدانم آن شب
چي بود. صبح که مصطفي خواست برود من مثل هميشه
لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش
براي تو راه. مصطفي اينها را گرفت و به من گفت
«تو خيلي دختر خوبي هستي.» بعد يک دفعه يک عده
آمدند توي اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا.
صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کليد برق
را که زدم چراغ اتاق روشن و يک دفعه خاموش شد،
انگار سوخت. من فکر کردم «يعني امروز ديگر مصطفي
خاموش ميشود، اين شمع ديگر روشن نميشود، نور
نميدهد.»
تازه داشتم متوجه ميشدم چرا اين قدر اصرار داشت و
تأکيد ميکرد که امروز ظهر شهيد ميشود، مصطفي
هرگز شوخي نميکرد. يقين پيدا کردم که مصطفي امروز
اگر برود، ديگر برنميگرد.
دويدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پايين. نيتم
اين بود مصطفي را بزنم، بزنم به پايش تا نرود.
مصطفي در اتاق نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع
مصطفي سوار ماشين شد. من هرچه فرياد ميکردم که
«ميخواهم بروم دنبال مصطفي» نميگذاشتند. فکر
ميکردند ديوانه شدهام. کلت دستم بود! به هرحال،
مصطفي رفته بود و من نميدانستم چه کار کنم. در
ستاد قدم ميزدم، ميرفتم بالا، ميرفتم پايين و
فکر ميکردم چرا مصطفي اين حرفها را به من ميزد.
آيا ميتوانم تحمل کنم که او شهيد شود و برنگردد.
خيلي گريه ميکردم، گريه سخت. تنها زن ستاد من
بودم. خانمي در اهواز بود به نام «خراساني» که
دوستم بود. با هم کر ميکرديم. يک دفعه خدا آرامشي
به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفي
بيايد. بايد خودم را آماده کنم براي اين صحنه.»
مانتو شلوار قهوهاي سيري داشتم. آنها را پوشيدم و
رفتم پيش خانم خراساني. حالم خيلي منقلب بود.
برايش تعريف کردم که ديشب چه شد و اين که مصطفي
امروز ديگر شهيد ميشود. او عصباني شد، «چرا اين
حرفها را ميزني؟ مصطفي هر روز در جبهه است. چرا
اينطور ميگويي؟ چرا مدام ميگوييد مصطفي بود،
بود؟ مصطفي هست!» ميگفتم! اما امروز ظهر ديگر
تمام ميشود.»
هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم «برو
برادر که ميخواهند بگويند مصطفي تمام شد.» او
گفت: «حالا ميبيني اينطور نيست. تو داري تخيل
ميکني.» گوشي را برداشت و من نزديکش بودم، با همه
وجودم گوش ميدادم که چه ميگويد و او فقط ميگفت
«نه! نه!» بعد بچهها آمدند که ما را ببرند
بيمارستان گفتند «دکتر زخمي شده.» من بيمارستان را
ميشناختم. آنجا کار ميکردم وارد حياط که شديم من
دور زدم سمت سردخانه، خودم ميدانستم مصطفي شهيد
شده و در سردخانه است، زخمي نيست، به من آگاه بود
که مصطفي ديگر تمام شد.
رفتم سردخانه و يادم هست آن لحظه که جسدش را ديدم
گفتم «اللهم تقبل مناهذاالقربان.» آن لحظه ديگر
همه چيز براي من تمام شد، آن نگراني که نکند مصطفي
شهيد، نکند مصطفي زخمي ... نکند، نکند.
او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همين خون
مصطفي، به همين جسد مصطفي- که در آنجا تنها نبود،
خيلي جسدها بود- که به رفتن مصطفي رحمتش را از اين
ملت نگيرد. احساس ميکردم خدا خطرات زيادي رفع کرد
به خاطر مرد صالحي که يک روز قدم زد در اين سرزمين
به خلوص.
وقتي ديدم مصطفي در سردخانه خوابيده، و آرامش کامل
داشت احساس کردم که او ديگر استراحت کرد. مصطفي
ظاهر زندگيش همه سختي بود. واقعاً توي درد بود
مصطفي خيلي اذيت شد. آن روزهاي آخر، مساله بنيصدر
و خيلي فشار آمده بود روي او شبها گريه ميکرد،
راه ميرفت، بيدار ميماند. احساس ميکردم مصطفي
ديگر نميتواند تحمل کند دوري خدا را.
آنقدر عشق در وجودش بود که مثل يک روح لطيف
ميخواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترين
جوانها برايش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتي
ديدم مصطفي با آن سکينه خوابيده، آرامش گرفتم. بعد
ديگران آمدند و نگذاشتند پيش او بمانم.