روايتي از شهادت «سيد مرتضي آويني»(2):
مرتضي گفت:اگر من نباشم، ميخواهيد روايت فتح را چه بكنید؟
*راوي:مهدي همايونفر
مرتضي بنابر پيشنهادي كه شد براي ضبط برنامههايي كه در ارتباط با دو كوهه بود، در ايام ماه مبارك رفت دو كوهه، روزهاي چهاردهم فروردين بود كه دو كوهه رفتند. اميد داشتيم چند تا برنامه در مورد دو كوهه كار كنيم. از همان اهواز زنگ زد كه فلاني ما آمديم دو كوهه، برنامهاي نيست. موضوع ندارد. چه كار كنيم؟ گفتم نميدانم. اين اولين تماسش بود. برايم عجيب بود كه نتوانسته كاري بكند. يكي دو روز بعدش تماس گرفت.مجدا گفتم آقا مرتضي كجايي؟ گفت: اهواز گفتم چي شد. گفت دو كوهه خوب نبود. گفتم چرا برنميگردي. گفت چند نفر از بچهها جمع شدند و ميگويند برويم فكه. گفتم: فكه براي چي؟ ژون برنامههايمان را ميدانستيم چيست. گفت: بچهها گفتند برويم فكه من ميخواهم بروم. صحبتش اين بود كه به دلم برات شده كه ميشود كار كرد. گفتم آقا مرتضي فكه چه ميخواهي؟ هميشه در تمام اين دوران من عقلايي برخورد ميكردم و او عاشقانه با همه مسائل او عاشقانه برخورد ميكرد ما عقلايي گفتم: در مورد والفجر مقدماتي (والفجر يك) ما فيلم نداريم. خودت كه ميدانم آرشيو مان خالي است. گفت نه ميروم. من هم ديگر اصرار نكردم. و با ناراحتي گفتم نميدانم و تلفن را قطع كردم. 13 فروردين فكه بود. شب پانزدهم فرودرين برگشت. ولي مرتضايي كه ديدم ديگر آن مرتضي نبود. اين را من باور دارم. وقتي از فكه برگشت، نميدانم چه اتفاقي برايش افتاد و چه ديد، مني كه فكر ميكردم كه خيلي به او نزديك هستم ديگر حرفهايش را نميفهميدم. شنبه شبي بود كه گفت ميخواهم برگردم فكه. گفتم آقا مرتضي 10روز در سفري، آن هم 10 روز تعطيلات عيد. گفتم حالا عجله نداريم. گفتم فكه ميخواهي چه كار بكني؟ چه گرفتي؟ گفت چند تا مصاحبه. گفتم ميخواهي چه كار بكني؟ شروع كرد تعريف كردن از بچههاي لشكر بيشت و هفتي كه توي فتلگاه (مقتل) به شهادت رسيدند و اينكه اينها چه آدمهايي بودند. اينها فرشتهها را ميديند. اينها ملائك دورشان حلقه زده بودند و حرفهايي كه طبق معمول من نميفهميدم منظورش چيست. به شدت نسبت به چند تا شهيد متاثر شده بود كه حالا اسمشان را يادم رفته است. احمد شفيعيها ميداند چه كساني بودند يكي، دو تا از فرماندهها بودند كه شخصيتشان براي مرتضي خيلي جالب بود. فرمانده گروهاني بود كه قبل از انقلاب چاقوكش محل بود و اصلا مشهور بود به چاقو كشي و فساد. بعد از انقلاب چنان متحول شده بود كه خانوادهاش باور نداشتند. و ميگفتند خودش را دارد جا ميزند. اينقدر زير و رو شده بود كه جرات نميكرد بيايد شهر تا اينكه در اين والفجر مقدماتي شهيد شده بود. به اين شخصيت خيلي علاقمند شده بود و به شدت متاثر اثرار ميكرد كه تو هم بيا برويم. دنياي ديگري است.
جلسات هفتگي داشتيم كه به آن ميگفتند هيئت مديره روايت فتح. من بودم، مرتضي بود و آقاي رجبي معمار. جلسات روايت فتح بود. سه شنبه شب آن هفته منزل آقاي رجبي معمار افتاده بود. به مرتضي گفتم كه برويم آنجا جلسه داريم گفت: باشد ولي به خانمم نگفتم كه فردا ميخواهيم برويم. جلسه ساعت 8 بود. مرتضي زودتر رسيده بود و با پسر آقاي رجبي رفته بود مسجد، نماز.
آقاي رجبي معمار هم متوجه تغيير مرتضي شد.
من اصلا هيچ وقت شك نكردم كه از شنبهاي كه مرتضي را ديدم ، ديگر مرتضي را نبينم. آن شب هم به تعبير ما حرفهاي عجيب و غريب زياد ميزد. هر چقدر ما ميخواستيم بحث اصلي را شروع كنيم او شروع ميكرد كه نميدانيد چه خبره، نميدانيد بچهها چه كار كردند. بسيجيها چه كساني بودند و همهاش تاسف و حسرت. آن شب يادم هست كه گفت من از ترسم به خانمم نگفتم فردا داريم ميرويم. يكسري كارهاي شخصي و خانوادگي داريم كه پيگيري نكردهام. ساعت 10 شب از خانه آقاي رجبي معمار زنگ زد به خانواده، خانواده هم داد و بيداد كه چرا نيامدي! گفت من تازه يك جاي ديگر جلسه دارم. تصور كنيد كه چند شب بود كه نبود. تازه فردا مي خواست برود و از ترسش نتوانست بگويد من فردا دارم ميروم. گفت فردا بايد برويم و بايد يك طوري ماست مالي بكنم كه دارم ميروم. شب ساعت 30/1 دقيقه بود كه هم جدا شديم. و آخرين صحبتهايش هم پيرامون مسائل فكه دور ميزد. و اينكه فكه را هر كه ببيند عاشق ميشود. اين داستان بود تا ظهر چهارشنبه. من پشت سرش نماز خواندم. بچهها هماهنگ كرده بودند كه شب بروند. قريب ساعت 30/1 بود كه آمد توي آن اتاق بزرگ نشسته بودم كه مرتضي از دم درب ورودي آمد رد شود گفت: خداحافظ. گفتم: آقا مرتضي رفتي؟ گفت ميروم سوره، از آنجا يك سري خانه بزنم و از آنجا بروم فرودگاه، خوب، خداحافظ. همين جور كه داشت ميرفت گفت: نميخواهي روبروسي بكني. گفتم آقا مرتضي مگه دو سه روز بيشتر طول ميكشد. بر ميگردي. بعد او خنديد و من هم خيلي سرد با او برخورد كردم، بعد رفت.
چند لحظهاي گذشت، دوباره برگشت و به من گفت كه راستي حرفي داشتم. انتظار هر چيزي را داشتم غير اين چيزي را كه مرتضي گفت. گفت: فكر كردي اگر من نباشم، ميخواهيد روايت فتح را چه بكني؟ اصلا انتظار نداشتم. از اين نوع صحبتها با هم خيلي داشتيم در زمانه هاي گذشته و حرفهاي مختلف؛ شوخي، جدي اما اين در شرايطي بود كه داشت به سفر ميرفت. سعي كردم به دل خودم راه ندهم كه از اين حرف منظوري دارد. يك كم توي فكر فرو رفتم، نگاهش كردم. گفتم: تعطيل ميكنيم. گفت: يعني چه؟ گفتم خيلي جدي دارم ميگويم. تعطيليش ميكنم روايت فتح را .اصلا دوست نداشتم اين حرف را ادامه بدهم. گفتم: خداحافظ .سعي كردم او برود من هم بروم و از اين موضوع راحت بشوم. خودم را راحت كنم از منگنهاي كه در آن قرار گرفتم و او هم كه با برخورد سرد من مواجه شده بود خداحافظي كرد رفت.منبع:فارس