مدح و منقبت سلطان علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام |
واسه اون گنبد زرین
پشت كوههای خراسون مرقد پاكتو دیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب كنار ایوون
واسه كفترای معصوم كه تو آسمون میگردن
واسه آدمای مغموم كه میان، دخیل میبندن
واسه اون هوای تازه كه پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی كه پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون كه برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی كاشكی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا كه از تربت پاكت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شكفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه كه آدم میرسه به بینهایت
واسه اون كفشا كه مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی كه روشن توی صحن تو میزارن
واسه اون ساحت پاكی كه درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی كه به سوی تو درازه
دل من تنگه میدونی كاشكی قابلم بدونی
هیچ كسی نومید و ناكام نمیره از آستانت
تو پر از لطف و شفایی واسه درد دوستانت
مثل مرهم تو میمونی واسه آدمای دربند
تو امیدی كه میشینه توی قلب یه نیازمند
تو صدام كن، تو صدام كن، زائر كوی تو باشم
یا برای كفترات من، سر ظهر دونه بپاشم
من یه قاصر یه خطاكار لحظه خوب مناجات
میدونم كه هیچ نیازی به زیارتم نداری
اما من غرق نیازم اما تو بزرگواری
واسه تو حرم نشستن واسه لحظهی رسیدن
دل من تنگ میدونی كاشكی قابلم بدونیبارش مهر
خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو میزد مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو میزد
میچکید از سر و رویش عرق شرم به خاک مـشـتهـا واشده و پنجه به گیسو میزد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو میزد
همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض نـالـه یـا عـلـى و ضـجه یاهو میزد
نـم نمک بارشى از مهر به جانش میریخت کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو میزد
پـاک میشـد دلـش از غصه ناپاکىها خـادمی داشت در این فاصله جارو میزد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز شـعـله اى شعر که در آینه سوسو میزد
"علیرضا کاشی پورمحمدی"