شهید آوینی

به ميدان رفتن حضرت عباس(ع)

مطابق معتبرترين نقلها اولين كسى كه از خاندان پيغمبر شهيد شد،جناب على اكبر و آخرينشان جناب ابوالفضل العباس بود،يعنى ايشان وقتى شهيد شدند كه ديگر از اصحاب و اهل بيت كسى نمانده بود،فقط ايشان بودند و حضرت سيد الشهداء.آمد عرض كرد:برادر جان!به من اجازه بدهيد به ميدان بروم كه خيلى از اين زندگى ناراحت هستم.

جناب ابوالفضل سه برادر كوچكترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد،گفت:برويد برادران! من مى‏خواهم اجر مصيبت‏برادرم را برده باشم.مى‏خواست مطمئن شود كه برادران مادرى‏اش حتما قبل از او شهيد شده‏اند و بعد به آنها ملحق بشود.

بنا بر اين ام البنين است و چهار پسر،ولى ام البنين در كربلا نيست،در مدينه است.آنان كه در مدينه بودند از سرنوشت كربلا بى خبر بودند.به اين زن،مادر اين چند پسر كه تمام زندگى و هستى‏اش همين چهار پسر بود،خبر رسيد كه هر چهار پسر تو در كربلا شهيد شده‏اند.البته اين زن زن كامله‏اى بود،زن بيوه‏اى بود كه همه پسرهايش را از دست داده بود.

گاهى مى‏آمد در سر راه كوفه به مدينه مى‏نشست و شروع به نوحه سرايى براى فرزندانش مى‏كرد.تاريخ نوشته است كه اين زن خودش يك وسيله تبليغ عليه دستگاه بنى اميه بود.هر كس كه مى‏آمد از آنجا عبور كند متوقف مى‏شد و اشك مى‏ريخت.مروان حكم كه يك وقتى حاكم مدينه بوده و از آن دشمنان عجيب اهل بيت است، هر وقت مى‏آمد از آنجا عبور كند بى اختيار مى‏نشست و با گريه اين زن مى‏گريست. اين زن اشعارى دارد و در يكى از آنها مى‏گويد:

لا تدعونى ويك ام البنين

تذكرينى بليوث العرين

كانت‏بنون لى ادعى بهم

و اليوم اصبحت و لا من بنين (1)

مخاطب را يك زن قرار داده،مى‏گويد:اى زن،اى خواهر!تا به حال اگر مرا ام البنين مى‏ناميدى،بعد از اين ديگر ام البنين نگو،چون اين كلمه خاطرات مرا تجديد مى‏كند،مرا به ياد فرزندانم مى‏اندازد،ديگر بعد از اين مرا به اين اسم نخوانيد،بله،در گذشته من پسرانى داشتم ولى حالا كه هيچيك از آنها نيستند.

رشيدترين فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص براى جناب ابوالفضل مرثيه بسيار جانگدازى دارد،مى‏گويد:

يا من راى العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد

ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد (2)

پرسيده بود كه پسر من،عباس شجاع و دلاور من چگونه شهيد شد؟دلاورى حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعيات تاريخ است.او فوق العاده زيبا بوده است كه در كوچكى به او مى‏گفتند قمر بنى هاشم،ماه بنى هاشم.در ميان بنى هاشم مى‏درخشيده است.اندامش بسيار رشيد بوده كه بعضى از مورخين معتبر نوشته‏اند هنگامى كه سوار بر اسب مى‏شد،وقتى پاهايش را از ركاب بيرون مى‏آورد،سر انگشتانش زمين را خط مى‏كشيد.

بازوها بسيار قوى و بلند،سينه بسيار پهن.مى‏گفت كه پسرش به اين آسانى كشته نمى‏شد.از ديگران پرسيده بود كه پسر من را چگونه كشتند؟به او گفته بودند كه اول دستهايش را قطع كردند و بعد به چه وضعى او را كشتند.آن وقت در اين مورد مرثيه‏اى گفت.

مى‏گفت:اى چشمى كه در كربلا بودى،اى انسانى كه در صحنه كربلا بودى آن زمانى كه پسرم عباس را ديدى كه بر جماعت‏شغالان حمله كرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوى پسر من فرار مى‏كردند.پسران على پشت‏سرش ايستاده بودند و مانند شير بعد از شير، پشت پسرم را داشتند.واى بر من!به من گفته‏اند كه بر شير بچه تو عمود آهنين فرود آوردند.عباس جانم،پسر جانم!من خودم مى‏دانم كه اگر تو دست در بدن مى‏داشتى، احدى جرات نزديك شدن به تو را نداشت.

و لا حول و لا قوة الا بالله

پى‏نوشت‏ها:

1) منتهى الآمال،ج 1/ص‏386.

2) همان.

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 361

نويسنده: شهيد مطهرى

 

مقتل حضرت عباس(ع) به نقل از کتاب شرح شمع

عصر عاشورا، پس از شهادت اصحاب و ياران، حضرت عباس عليه السلام تنهايي و بي كسي امام را نتوانست تحمل كند. محضر امام(ع) رسيد و رخصت ميدان رفتن و جانفشاني خواست و عرضه داشت : برادر جان! اجازه ميدان مي دهي؟ امام حسين(ع) گريه شديدي كردند و فرمودند: برادر! تو پرچمدار مني.

عباس(ع) عرض كرد: «سينه ام تنگي مي كند و از زندگي سـير گشتـه ام.» امام(ع) فرمودند: مقداري آب براي اين طفلان تهيه نما. جناب قمر بني هاشم(ع) مشك به دوش گرفت و روانه ميدان شد. با سپاه حريف، درباره آوردن آب به خيمه ها سخن گفت.

وقتي از آن ها مأيوس شد، نزد امام(ع) بازگشت و طغيان و سركشي دشمن را به عرض رسانيد. در اين حال صداي العطش كودكان فضاي خيمه ها را پر كرده بود.

سقّا نگاهي به چهره معصوم كودكان انداخت و بدون تأمل سوي شريعه فرات برگشت و به نگهبانان شريعه حمله كرد و جمع كثيري را كشت و وارد شريعه شد، دست زير آب برد تا مقابل صورت آب را بالا آورد. «ذَكَرَ عَطَش الحسين و اهل بيته» به ياد لبان خشكيده حسين و اهل بيتش افتاد و آب را برگرداند به شريعه.

هنگام بازگشت، دشمن راه را بر او بست. حضرت براي محافظت از مشك به سمت نخلستان رفت و دشمن نيز به دنبالش.

از هر طرف تير و نيزه به سمتش پرتاب مي كردند، تا اينكه زره از انبوه تيرها همچون خار پشت به نظر مي رسيد. ابرص بن شيبان دست راست حضرت را قطع نمود، حضرت مشك را به دوش چپ انداخت و با دست چپ جنگيد و اين گونه رجز خواند: «وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا يَميني، اِنّي اُحامي اَبَداً عَنْ ديني»، به خدا قسم اگر دست راستم را قطع كنيد، من از حمايت از دينم دست بر نمي دارم.

در اين هنگام دست چپ حضرتش را حكيم بن طفيل از مچ قطع كرد. مشك را به دندان هاي مبارك گرفته سعي مي كرد آب را به خيام برساند. لذا خود را به روي مشك انداخت. در اين حال دشمن تيري به چشم و تيري به مشك زد، حكيم بن طفيل با گرزي آهنين فرق مبارك را نشانه گرفت و ضربتي وارد کرد و او را بر زمين انداخت.

عباس(ع) عرضه داشت: «يا ابا عبد الله عليك مني السلام»، اي اباعبد الله بر تو سلام، مرا درياب.

امام خود را به نعش برادر رسانيد، وقتي قمربني هاشم در بالين امام حسين(ع) جان سپرد، حضرت فرمودند: «الان انْكَسَر ظَهري»، عباسم الآن كمرم شكست و چاره ام از هم گسست.

شرح شمع:صفحه 210 و 211

 

 

 

وقتى كه قد سرو خم شد

كسانى كه حسين عليه السلام خود را به بالين آنها رساند مختلف بودند،هر كس در يك وضعى قرار داشت.وقتى امام وارد مى‏شد يكى هنوز زنده بود و با آقا صحبت مى‏كرد، ديگرى در حال جان دادن بود.

در ميان كسانى كه ابا عبد الله عليه السلام خود را به بالين آنها رسانيد،هيچ كس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر از برادرش ابو الفضل العباس براى او نداشت،برادرى كه حسين عليه السلام خيلى او را دوست مى‏دارد و يادگار شجاعت پدرش امير المؤمنين است.

در جايى نوشته‏اند ابا عبد الله عليه السلام به او گفت:برادرم‏«بنفسى انت‏»عباس جانم!جان من به قربان تو.اين خيلى مهم است.عباس در حدود بيست و سه سال از ابا عبد الله عليه السلام كوچكتر بود(ابا عبد الله 57 سال داشتند و عباس يك مرد جوان 34 ساله بود).ابا عبد الله به منزله پدر ابا الفضل از نظر سنى و تربيتى به شمار مى‏رفت،آنوقت‏به او مى‏گويد: برادر جان!«بنفسى انت‏»اى جان من به قربان تو!

ابا عبد الله كنار خيمه منتظر ايستاده است.يك وقت فرياد مردانه ابا الفضل را مى‏شنود.(نوشته‏اند ابا الفضل عليه السلام چهره‏اش آنقدر زيبا بود كه‏«كان يدعى بقمر بنى هاشم‏»در زمان خود معروف به ماه بنى هاشم بود.

اندامش به قدرى رسا بود كه بعضى از اهل تاريخ نوشته‏اند:«و كان يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان فى الارض‏»سواراسب تنومندى شد،پايش را كه از ركاب بيرون مى‏كشيد،با انگشت پايش مى‏توانست زمين را خراش بدهد.حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمد باقر بيرجندى يك مقدار مبالغه باشد،ولى نشان مى‏دهد كه اندام بسيار بلند و رشيدى داشته است، اندامى كه حسين از نظر كردن به آن لذت مى‏برد).

وقتى كه حسين عليه السلام به بالاى سر او مى‏آيد،مى‏بيند دست در بدن او نيست،مغز سرش با يك عمود آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است.بى جهت نيست كه گفته‏اند:«لما قتل العباس بان الانكسار فى وجه الحسين‏»عباس كه كشته شد،ديدند چهره حسين شكسته شد.خودش فرمود:

«الان انقطع ظهرى و قلت‏حيلتى‏».

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 260

نويسنده: شهيد مطهرى

عظمت‏ حضرت عباس و عزاى مادر

چه كم و كسرى در زندگى عباس بن على،همان طورى كه مقاتل معتبر نوشته‏اند، وجود دارد؟

قبلا اگر نبود براى ابو الفضل جز همين يك افتخار،با ابو الفضل كسى كارى نداشت.

با هيچ كس غير از امام حسين كارى نداشتند.خود امام حسين هم فرمود اينها فقط به من كار دارند و اگر مرا بكشند به هيچ كس ديگر كارى ندارند. وقتى كه شمر بن ذى الجوشن از كوفه مى‏خواهد حركت كند بيايد به كربلا،يكى از حضارى كه در آنجا بود و از طرف مادر[با ابوالفضل عليه السلام]خويشاوندى داشت،به ابن زياد اظهار كرد كه بعضى از خويشاوندان مادرى ما همراه حسين بن على هستند،خواهش مى‏كنم امان نامه‏اى براى آنها بنويس.

ابن زياد هم نوشت.شمر خودش هم در يك فاصله دور[با ابو الفضل عليه السلام نسبت داشت،]يعنى از قبيله‏اى بود كه قبيله ام البنين با آنها نسبت داشتند.در عصر عاشورا اين پيام را شخص او آورد.حالا عظمت را ببينيد،ادب را ببينيد!اين مرد پليد آمد كنار خيمه حسين بن على عليه السلام فريادش را بلند كرد:«اين بنوا اختنا،اين بنو اختنا»خواهرزادگان ما كجا هستند؟خواهرزادگان ما كجا هستند؟

ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند.اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجيبوه و ان كان فاسقا»جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقى است.

آقا كه اجازه داد، جواب دادند.آمدند گفتند:«ما تقول؟»چه مى‏گويى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما آورده‏ام،از امير عبيد الله براى شما امان آورده‏ام،شما آزاديد،الآن كه برويد جان به سلامت مى‏بريد.گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت كند و آن اميرت ابن زياد و آن امان نامه‏اى كه آورده‏اى.ما امام خودمان،برادر خودمان را اينجا رها كنيم به موجب اينكه ما تامين داريم؟!

در شب عاشورا اول كسى كه نسبت‏به ابا عبد الله اعلام يارى كرد،همين برادر رشيدش ابوالفضل بود.بگذريم از آن مبالغات احمقانه‏اى كه مى‏كنند،ولى آنچه كه در تاريخ مسلم است،ابوالفضل بسيار رشيد،بسيار شجاع،بسيار دلير،بلند قد و خوشرو و زيبا بود(و كان يدعى قمر بنى‏هاشم)كه او را«ماه بنى‏هاشم‏»لقب داده بودند.

اينها حقيقت است.شجاعتش را البته از على عليه السلام به ارث برده است.داستان مادرش حقيقت است كه على به برادرش عقيل فرمود:عقيل!زنى براى من انتخاب كن كه‏«ولدتها الفحولة‏»از شجاعان به دنيا آمده باشد.«لتلد لى فارسا شجاعا»دلم مى‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد.عقيل،ام البنين را انتخاب مى‏كند و مى‏گويد اين همان زنى است كه تو مى‏خواهى.تا اين مقدار حقيقت است.آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت.

روز عاشورا مى‏شود،بنابر يكى از دو روايت،ابوالفضل مى‏آيد جلو،عرض مى‏كند برادرجان،به من هم اجازه بفرماييد،اين سينه من ديگر تنگ شده است، ديگر طاقت نمى‏آورم،مى‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما كنم.من نمى‏دانم روى چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم!حالا كه مى‏خواهى بروى،پس برو بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى.(اين را هم عرض كنم:لقب‏«سقا»(آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود،چون يك نوبت‏يا دو نوبت ديگر در شبهاى پيش ابوالفضل توانسته بود برود،صف دشمن را بشكافد و براى اطفال ابا عبد الله آب بياورد.اين جور نيست كه سه شبانه روز آب نخورده باشند،خير،سه شبانه روز بود كه[از آب]ممنوع بودند،ولى در اين خلال توانستند يكى دو بار آب تهيه كنند.از جمله در شب عاشورا تهيه كردند،حتى غسل كردند،بدنهاى خودشان را شستشو دادند).فرمود:چشم.

حالا ببينيد چه منظره با شكوهى است،چقدر عظمت است،چقدر شجاعت است،چقدر دلاورى است، چقدر انسانيت است،چقدر شرف است،چقدر معرفت است،چقدر فداكارى است!يكتنه خودش را به اين جمعيت مى‏زند.مجموع كسانى را كه دور اين آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته‏اند.خودش را وارد شريعه فرات مى‏كند.اسب خودش را داخل آب مى‏برد.اين را همه نوشته‏اند:اول،مشكى را كه همراه دارد پر از آب مى‏كند و به دوش مى‏گيرد.

تشنه است،هوا گرم است،جنگيده است،همين طورى كه سوار است تا زير شكم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زير آب،مقدارى آب با دو مشت‏خودش تا نزديك لبهاى مقدس مى‏آورد.آنهايى كه از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندكى تامل كرد،بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد. آبها را روى آب ريخت.آنجا كسى ندانست كه چرا ابوالفضل آب نياشاميد،اما وقتى بيرون آمد يك رجزى خواند كه در اين رجز مخاطب خودش بود نه ديگران.از اين رجز فهميدند چرا آب نياشاميد.ديدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‏كند،مى‏گويد:

يا نفس من بعد الحسين هونى

و بعده لا كنت ان تكونى

هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين

هيهات ما هذا فعال دينى

و لا فعال صادق اليقين (1)

اى نفس ابو الفضل!مى‏خواهم ديگر بعد از حسين زنده نمانى.حسين دارد شربت مرگ مى‏نوشد،حسين با لب تشنه در كنار خيمه‏ها ايستاده است و تو مى‏خواهى آب بياشامى؟ !پس مردانگى كجا رفت؟شرف كجا رفت؟مواسات كجا رفت؟همدلى كجا رفت؟مگر حسين امام تو نيست؟مگر تو ماموم او نيستى؟

مگر تو تابع او نيستى؟هرگز دين من به من اجازه نمى‏دهد،هرگز وفاى من به من اجازه نمى‏دهد.ابوالفضل در برگشتن مسير خودش را عوض كرد،خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقيم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش يك امانت گرانبها دارد.تمام همتش اين است كه اين آب را به سلامت‏برساند،براى اينكه مبادا تيرى بيايد و به اين مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدف خودش نائل شود.در همين حال بود كه يكمرتبه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد.معلوم شد حادثه تازه‏اى پيش آمده است.فرياد كرد:

و الله ان قطعتموا يمينى

انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين

به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع كنيد،من دست از دامن حسين بر نمى‏دارم.

طولى نكشيد كه رجز عوض شد:

يا نفس لا تخش من الكفار

و ابشرى برحمة الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسارى (2)

در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است.اين گونه نوشته‏اند:با آن هنر فروسيتى كه[در او]وجود داشته است،به هر زحمت‏بود اين مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت.ديگر من نمى‏گويم چه حادثه‏اى پيش آمد،چون خيلى جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنين،چون شب تاسوعا معمول است كه ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مى‏شود،آن را هم عرض مى‏كنم.

ام البنين مادر حضرت ابوالفضل در حادثه كربلا زنده بود ولى در كربلا نبود،در مدينه بود.در مدينه بود كه خبر به او رسيد كه در حادثه كربلا قضايا به كجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهيد شدند.اين بود كه اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع مى‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه‏سرايى مى‏كرد.نوشته‏اند اينقدر نوحه‏سرايى اين زن دردناك بود كه هر كه مى‏آمد گريه مى‏كرد،حتى مروان حكم كه از دشمن‏ترين‏دشمنان بود.

اين زن گاهى در نوحه‏سرايى خودش همه بچه‏هايش را ياد مى‏كند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را.ابوالفضل،هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود،هم از نظر كمالات جسمى و روحى.

من يكى از دو مرثيه‏اى را كه از اين زن به خاطر دارم براى شما مى‏خوانم.به طور كلى عربها مرثيه را خيلى جانسوز مى‏خوانند.اين مادر داغديده در اين مرثيه جانسوز خودش گاهى اين گونه مى‏خواند،مى‏گويد:

يا من راى العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد

انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد

ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منك احد (3)

مى‏گويد اى چشم ناظر،اى چشمى كه در كربلا بودى و آن مناظر را مى‏ديدى،اى كسى كه در كربلا بودى و مى‏ديدى،اى كسى كه آن لحظه را تماشا كردى كه شير بچه من ابوالفضل از جلو،شير بچگان ديگر من پشت‏سرش بر اين جماعت پست‏حمله برده بودند،اى چنين شخصى، اى حاضر وقعه كربلا،براى من يك قضيه‏اى نقل كرده‏اند،من نمى‏دانم راست است‏يا دروغ، آيا راست است؟به من اين جور گفته‏اند،در وقتى كه دستهاى بچه من بريده بود،عمود آهنين به فرق فرزند عزيز من وارد شد،آيا راست است؟بعد مى‏گويد ابوالفضل،فرزند عزيزم!من خودم مى‏دانم اگر تو دست مى‏داشتى مردى در جهان نبود كه با تو روبرو بشود.اينكه آمدند چنين جسارتى كردند براى اين بود كه دستهاى تو از بدن بريده شده بود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

پى‏نوشت‏ها:

1) بحار الانوار،ج 45/ص 41.

2) همان،ص 40.

3) منتهى الآمال،ج 1/ص‏386.

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 97

نويسنده: شهيد مطهرى

 

 

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo