شهید آوینی

 

بحر طويل در مدح حضرت عباس ابن علي (ع)

 مي کند از دل وجان ورد زبان غمزده وصاف حزين، وصف مهين، يکه سوار فرس شيردلي، فارس ميدان يلي، زاده سلطان ولي حضرت عباس علي، ماه بني هاشم و سقاي شهيدان ز وفا صفدر ميدان بلا ، مير و سپهدار و علمدار برادر ، که شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است و به هر کار مشير است و گه بزم وزير است و گه رزم چو شير است و به رخسار منير است و به  پيکار دلير است ، زهي قدرت بازو و همي قدرت نيرو که به پيکار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشير همي آخت ز سهم غضبش شير فلک زهره خود باخت، ز هول سخطش گاو زمين ناف بينداخت، دليري که اگر روي زمين يکسره لشکر شود و پشت به هم در دهد و بهر جدالش بستيزند و به پيکار بخيزند ، به يک حمله او جمله گريزند و زيک نعره او زهره بريزند .

اميري که اگر تيغ شرربار برون آورد از قهر و کند حمله به کفار ، طپد گرده گردان و درد زهره شيران و رمد مرد ز ميدان و پرد طاير هوش از سر عدوان و فتد رعشه و تب ، لرزه بر اندام دليران و يلان از صف حربش همه از صدمه ضربش بهراسند و گريزند،  بدين قدرت و شوکت بنگر بهر برادر به صف کرب و بلا تا به چه حد برد به سر شرط وفا را  :

ديد چون حال شه تشنه بي يار و جگر گوشه و آرام دل سيد مختار ، سرور جگر حيدر کرار ، درآن وادي خونخوار ، بود بي کس و بي يار ، نه يار و نه مددکار ، به جز عابد بيمار ، به جز عترت اطهار ، همه تشنه لب و زار ، همه خسته و افکار ، زيک سوي دگر لشکر کفار ، همه فرقه اشرار ، همه کافر و خونخوار ، ستم گستر و جرار ، جفا پيشه و غدار ، ستم کيش و دل آزار ، کشيد آه شرر بار و فرو ريخته لخت جگر ار ديده خونبار ، که ناگاه سکينه گل گلزار برادر ، زگلستان سراپرده ، چو بلبل به نوا آمد و چون در يتيم از صدف خيمه به بيرون شد ه بردست يکي مشک تهي زآب ، لبش تشنه و بي آب ، رخش غيرت مهتاب ، سراسيمه و بي تاب ، که اي عم وفادار ، تو سقاي سپاهي ، پسر شير الهي ، فلک رتبه و جاهي ، همه را پشت و پناهي ، به حسب غيرت ماهي ، به نسب زاده شاهي ، چه شود گر به من از مهر نگاهي کني از راه کرم ، بهر کرم ، جرعه آب آري و سيراب کني تشنه لبان را .

چو ابوالفضل، نهنگ يم غيرت ، اسد بيشه همت ، قمر برج فتوت ، گهر درج مروت ، سمک بحر شهادت ، يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت ، چو يکي قلزم زخار به جوش آمد و چون ضيغم غران ، به خروش آمد و بگرفت از او مشک و فرو بست به فتراک ، چنان شير غضبناک ، عرين گشت مکين ، بر زبر زين و همي بانگ به مرکب زد و هي زد به سمندي که گرش سست عنان سازد و خواهد که به يک لحظه اش از حيطه امکان بجهاند ، به جهاني دگرش باز رساند ، که جهان هيچ نماند به دو صد شوکت و فر ، مير دلاور ، چو غضنفر به عدو تاختن آورد و دليران و يلان سپه ، از صولت آن شير رميدند و به يک سر طمع از خويش بريدند و ره چاره به جز مرگ نديدند .

ابوالفضل ، سوي شط فرات آمد و پرکرد از آن ، مشک و به رخ کرد روان اشک و ربود آب ، که خود را زعطش سازد سيراب ، که ناگاه به ياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي کوثر ، ز لب تشنه اطفال برادر ، همه چون طاير بي پر ، همه دلخسته و مضطر ، به جوانمردي آن شير دلاور ، بنگر هيچ از آن آب ننوشيد ، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بکوشيد و از آن دجله برون آمد و راند اسب سوي خيمه و گفتا به تکاور که تويي اسب نکو فر ، که چو برقي و چه صرصر ، هله امروز بود نوبت امداد و ببايد که به تک بگذري از باد و کني خاطر من شاد و همي گفت،  عنان ريز به مرکب زد ه ، مهميز که ناگاه پسر سعد دغا ، پيشرو اهل زنا ، بانگ برآورد که اي فرقه کم جرات و بي غيرت ترسنده ، سراپا زچه از يک تن تنها بهراسيد و فراريد، چرا تاب نياريد ، نه آخر همه گردان و يلانيد و شجاعان جهانيد و دليران گوانيد و ابازور و توانيد و تمامي همه با اسلحه و تيغ و ستانيد؟  ! فرسها بدوانيد و دليرانه برانيد و بگيريد سر راه بر آن شاه زبر دست که گر از کفتان رست، نيابيد بر او دست ، و اگر او ببرد آب و شود شاه جگر سوخته سيراب و بتازد به صف معرکه ، چون باب نياريد دگر تاب.

 که عباس در اين معرکه گيرم همه شير است و زبر دست و دلير است ، بلا مثل و نظير است، ولي يک تن تنها به ميان صف هيجا چه کند قطره به دريا ، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست مراين وحشت و بيچارگي از چيست ، به جنگيدنش ارتاب نياريد به يکباره براو تير بباريد و ز پايش به در آريد ، علي القصه به هر حيله که باشد مگذاريد برد جان و خورد آب .

 چو آن لشکر غدار زسردار خود اين حرف شنيدند ، عنان باز کشيدند و چو سيلاب ، سپه جانب آن شاه دويدند ، چو دريا که زند موج ، زهر خيل و ز هر فوج بباريد بر آن بارش پيکان و نناليد ابوالفضل ز انبوهي عدوان و همي يک تنه مي تاخت به ميدان و خود از کشته اشان پشته همي ساخت که ناگاه ، لعيني ز کمينگاه برون تاخت ، بر او تيغ چنان آخت که دستش ز سوي راست بينداخت ، ولي حضرت عباس وفادار ، چو مرغي که به يک بال برد دانه سوي لانه به منقار ، به يکي دست چپش تيغ شرربار همش مشک به دندان و بدريد از عدوان زره و جوشن و خفتان ، که به ناگاه لعيني دگر از آل زنا ، دست چپش ساخت جدا ، شه به رکاب، هنر از کوشش پا کرد لعينان دغا از بر خود دور ولي با تن بي دست که از زخم شده خانه زنبور ، بد او خرم و مسرور ، که شايد ببرد آب بر کودک بي تاب ، سکينه ، که شود  بهجت و آرام دل باب ، که ناگاه دغايي ز دغا تير رها کرد بر آن مشک و فرو ريخته شد آب ، نياورده دگر تاب سواري و بزاري شه دين از زبر زين به زمين گشت نگونسار و زجان شست همي دست ، به يکبار و بناليد و و بزاريد که اي جان برادر چه شود گر به دم بازپسين ، شاد کني خاطر ناشادم و بستاني از اين لشکر کين دادم و از مهر کني يادم و سر وقت من آيي ، که سرم شقه شد از ضربت شمشير و به ببيني که بود ديده ام آماجگه تير و فتاده ز تنم دست ، بيا تا که هنوزم به تن اندر رمقي هست که فرصت رود از دست .

 

دگر غمزده وصاف ، مگو وصف ستم ها که بر يار شه تشنه لب کرب و بلا رفت .

 

                      

شاعر: ميرزا محمدرضا وصاف بيدگلي، تصحيح: مسعود فرزانگان بيدگلي 

ضیافت آب، شعر و روضه

خواستم بگویم آب، بیت اول محرم است؛

ولی...

ناگهان الف، قامتش شکست و گفت:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟

پاسخش نوشت، مرد خنده‌های بزمِ عاشقان بُرَیر و گفت:

شور نیست؛

شهدی از شهادت است؛

از جناح دشمنان جنایت است؛

از برای دوستان شفاعت است؛

البته برای بنده هم، حور العین جنت است!!!

و بعد از این مزاح مشتیانه‌ی بشر،

الفبای زندگی،

در حضور اسم و فعل و حرف و قید، خنده زد، پس از تمام سال‌ها خستگی...

مثل پهلوانِ کوچه‌ی بلا،

کربلا!

و کلاس درسمان،  واژه‌ای شنید، آشنا.

هان چه شد؟

دل شما شکست...!؟

من هنوز، روضه‌ای نخوانده‌ام که های‌های گریه می‌کنید و می‌روید!!

کجا؟

گفت: رخصتی بده بروم.

فرصتی به وسعت تمامی اسارتم.

آقا ! اجازه هست حُر شوم؟

اجازه هست؟

و کاش این اجازه را حُر نه، حَرمله می‌گرفت...

ناگهان کلاس اخم شد.

آهان.

خیر و شر را به نوبت جلو نرفته‌ام؟

ببخشید، هنوز کلاس اولم.

ولی، باور کنید حرف حرمله سین سه شعبه است.

درست مثل سین سینه‌ی پدر، سر عمو، سیبک گلوی پسر.

و این بار کلاسِ درس، سیاه شد از این همه عزا.

و هم کلاسی‌ام جویبار اشکِ کربلا.

گفتم:

نه، ببین!

گریه را شروع نکن، هنوز به کاف و گاف ماجرا مانده است.

ما هنوز حرف صبر را نخوانده‌ایم.

عین عباس هم به جای خود.

قاف قصه را چگونه ول کنیم؟

پس، با اجازه‌ی معلمم! دوباره دوره می‌کنم:

الف، آب.

ب ، بریر.

ت، تفنگ.

نه به سال شصت و یک ، بل به وقت جنگ!

همین صبح روز قبل...

کجا؟

غزه، جبل العامل، نینوا.

هویزه، شلمچه، دشت لاله‌ها.

خوب بس است، حاشیه نمی‌روم!!!

و ادامه می‌دهم...

جیم، جَون رو سفید.

ح، حبیب.

خ، خیام سوخته.

دال، دست تشنه‌ی فرات.

ذال، ظلم ظالمان!!!

معلم گفت:

نه، نخوان...!

اشتباه داشتی.

یک غلط گرفته شد.

19...

دقتت کم است، حواست کجاست؟

بخوان.

ر، روز اشک و گریه و جنون.

ز، زهیر، غرق خاک و خون.

سین، سلام تا قیامت قیام.

شین، شمر بر سر عمارت خیام.

صاد ، صبر بانوی حرم، زنیب، آن دلاور خاندان کَرَم.

ضاد، ظلم در غروب روزِ غم.

و باز تذکر معلمم:

صبر کن، نخوان، نخوان.

تو باز هم غلط خوانده‌ای!

ببینم؛

مگر به غیر ظاء ظلم را ندیده‌ای، که هرچه ذال و ضاد و ظاء هست را یکی می‌کنی؟

و گفتم:

آقا اجازه!

چرا دیده‌ام.

ولی؛

طا، طلسمِ.

ظا، ظلمِ.

عین، عصرِ کربلا؛

و غین، غارتِ خیام؛

و فا،  فتنه زمان.

امانِ قاف این قبیله را بریده است...

اِ.

آقا اجازه هست!

چرا شما، گریه می‌کنید؟

و بغض معلم، امان نداد بگوید برای بچه‌ها.

کاف کربِ والبلا، حکایتی‌ست که لام تا کام آن برای هر کسی شنیدنی‌ست...

ولی اندکی بعد؛

بلند و بی‌دریغ گفت:

تو بشین، درس را ادامه می‌دهیم.

بچه‌ها، به یاد می‌آورید، داستان درس میم منتظر تا کجا ادامه داشت؟

مبحث من الغریب تا، الی الحبیب روزگار؟

یکی گفت:

تا سر نزاع نونِِ جان و نان و مال و دشمن و وطن!

دیگری ادامه داد:

واوِ وای؛ وای مردم به خواب رفته را، حسرت گذشته را و آه پای تخته را هم اشاره کرده‌اید.

سومی دست بالا گرفت و گفت:

و آخر کلاس که شد، فرد منتظر از خودش سوال کرد:

چرا وَ چرا ظلمی و مُحَرمی و غفلتی؟

و چرا خالی است، حرف حجتی؟

و در غربت است، هـ مثل هادی هدایتِ امتی؟

معلم تشکر نمود و گفت:

بعد ازاین، منتظر ادامه داد راه را با ندای:

یاءِ ، یا حسین، یا فارس الحجاز!

مکث کرد و ادامه داد:

...خوب بچه‌ها؛

تمام شد درس شما.

به آخر، زمان الفبا، رسیده‌ایم.

اما...

گچ پژِ اصیل آب و خاکمان رنگ کربلا نگشته است!!!

راه حل چیست؟

و سکوت پر تلاطم کلاس، در پی جواب، اشاره کرد به من، که می‌خواستم بگویم:

آب،  بیت اول محرم است.

و گفت: غذای روضه با تو است که شور را شروع نموده‌ای.

حال؛ شیرین، تمام کن!

و گفتم:

گ ،گِلِ محبت وجودتان.

چ ،چای و قند روضه تان.

پ، پلو وَ قیمه‌ی ظهرتان.

ژ، ژرفنای نگاهتان.

و تمام کرد این ضیافت قشنگِ آب و شعر و روضه را!

 فاطمه حجازی

 

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo