شهید آوینی

 

 

 

242- تفقد حسين (ع ) به حر  
(حر) اين مرد رشيد در مقابل مردم مى ايستد، با آنها صحبت مى كند. چون خودش كوفى است با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح مى كند، مى گويد:
مردم ! اتفاقا من خودم جزو كسانى كه نامه نوشته بودند، نيستم ، ولى شما و سران شما كه اينجا هستيد، همه كسانى هستيد كه به اين مرد نامه نوشتيد، او را به خانه خود دعوت كرديد، به او وعده يارى داديد. روى چه اصلى ، روى چه قانونى ، روى چه قانونى ، روى چه مذهب و دينى ، اكنون با مهمان خودتان چنين رفتار مى كنيد؟!
بعد معلوم مى شود كه جريانى اين مرد را خيلى ناراحت كرده بود و آن ، يك لئامت و پستى اى بود كه اين مردم به خرج دادند، پستى اى كه با روح انسانيت و اسلام ضديت دارد و تاريخ اسلام نشان مى دهد كه هيچ گاه اسلام اجازه نمى داد با هيچ دشمنى چنين رفتار شود، يعنى براى اينكه دشمن را سخت در مضيقه قرار دهند، آب را به رويش ببندند. به على بن ابى طالب عليه السلام چنين پيشنهادى شد و مى توانست اين كار را نسبت به معاويه بكند، نكرد. خود حسين بن على همين حر را با اصحابش با اينكه دشمنش بودند، در بين راه سيراب كرد. مسلما حر يادش بود كه ما آب را روى كسى بستيم كه آن روزى كه تشنه بوديم ، بدون اينكه از او بخواهيم ، ما را سيراب كرد. او چقدر شريف و عالى و بزرگ هست و ما چقدر پستيم !
گفت : مردم كوفه ! شما خجالت نمى كشيد؟! اين فرات مثل شكم ماهى برق مى زند. آبى را كه بر همه موجودات جاندار حلال است ؛ انسان ، حيوان اهلى ، وحشى جنگلى از آن مى آشامد، شما بر فرزند پيغمبر خود بسته ايد؟!
اين مرد مى جنگد تا شهيد مى شود. ابا عبدالله او را بى پاداش نگذاشت ، فورا خود را به بالين اين مرد بزرگوار رساند. برايش غزل خواند: و نعم الحر حر بنى رياح ؛ (257) اين حر رياحى ، چه حر خوابى است . مادرش عجب اسم خوبى برايش انتخاب كرده است . روز اول گفت : حر، آزاد مرد، راستى كه تو آزاد مرد بودى .
حسين است ، بزرگوار و شريف است ، تا حدى كه مى تواند اصحاب خود را تفقد مى كند. اين خودش امر به معروف و نهى از منكر است . كسانى كه حسين عليه السلام خود را در بالين آنها رساند مختلف بودند، هر كس در يك وضعى قرار داشت . وقتى امام وارد مى شد يكى هنوز زنده بود و با آقا صحبت مى كرد، ديگرى در حال جان دادن بود.
243- برادرى و برابرى  
مى رويم سراغ مساوات اسلامى ، برادرى و برابرى اسلامى . كسانى كه ابا عبدالله ، خود را به بالين آنها رسانده است ، عده معدودى هستند. دو نفر از آنها افرادى هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا بده بوده اند، يعنى برده هاى آزاد شده بوده اند . اسم يكى از آنها جون است كه مى گويند مولى ابى ذر غفارى ، يعنى آزاد شده جناب ابى ذر غفارى است . يعنى حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همين جون سياه ، مى آيد پيش ابا عبدالله مى گويد: به من هم اجازه جنگ بدهيد.
حضرت مى فرمايد: نه ، براى تو الان وقت اين است كه بروى بعد از اين در دنيا آقا باشى ، اين همه خدمت كه به خانواده ما كرده اى بس است ، ما از تو راضى هستيم .
او باز التماس و خواهش مى كند، حضرت امتناع مى كند، بعد اين مرد افتاد به پاهاى ابا عبدالله و شروع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نفرماييد، و بعد جمله اى گفت كه ابا عبدالله جايز ندانست كه به او اجازه ندهد، عرض ‍ كرد: آقا! فهميدم كه چرا به من اجازه نمى دهيد. من كجا و چنين سعادتى كجا، من با اين رنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامى نيستم .
فرمود: نه ، چنين چيزى نيست ، به خاطر اين نيست ، برو.
مى رود و رجز مى خواند، كشته مى شود ابا عبدالله رفت با بالين اين مرد، در آنجا دعا كرد، گفت : خدايا! در آن جهان چهره او را سفير و بوى او را خوش ‍ گردان ، خدايا! او را با ابرار محشور كن (ابرار، مافوق متقين هستند، ان كتاب الابرار لفى عليين خدايا! در آن جهان بين او و آل محمد، شناسايى كامل برقرار كن . (258)
244- نهادن رخساره بر چهره غلام  
ديگر، (غلام ) رومى است (ترك هم گفته اند) وقتى كه روى اسب افتاد، ابا عبدالله خودشان را رساندند با بالين او. اينجا ديگر منظره فوق العاده عجيب است . در حالى كه اين غلام در حال بى هوشى بود، يا روى چشم هايش را خون گرفته بود، ابا عبدالله سر او را روى زانوى خودشان قرار دادند و بعد با دست خود خونها را از صورتش ، از جلوى چشمانش پاك كردند. در اين بين كه حال آمد، نگاهى به ابا عبدالله كرد و تبسمى نمود. ابا عبدالله صورتشان را بر سورت اين غلام گذاشتند كه اين ديگر منحصر به همين غلام است و على اكبر، درباره كس ديگرى ، تاريخ ، چنين چيزى را ننوشته است : و وضع خده على خده ) يعنى صورت خودش را بر صورت او گذاشت . او آنچنان خوشحال شد كه تبسم كرد: فتبسم ثم صار الى ربه (رضى الله عنه ).

گر طبيبانه بيايى به سر بالينم

به دو عالم ندهم لذت بيمارى را

سرش را دامن حسين بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد و گفت :

آن جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست

روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم (259)

245- نظم در اصحاب امام حسين  


مطابق نقل عقاد (ص 184) نظمى در كار اصحاب سيد الشهداء بود از اين جهت كه بعضى خودشان را وقايه و سپر امام حسين قرار مى داند و تا او مى افتاد فورا آن جا (خلاء) پر مى شد.
گاهى شعرا در بيان خود مى گويند: آرزويم اين است كه يك لحظه محبوب خود را ببينم و بميرم ، آرزويم اين است فلان مقصودم حاصل شود و بميرم . به قدرى يك موضوع جالب مى شود كه حاضرند تمام زندگى را و تمام امتداد زمان را در يك لحظه جمع كنند ولى با آن كيفيتى كه مى خواهند. از حيات ، كيفيت حيات را مى خواهند نه كميت آنرا. (اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست ...) اصحاب ابا عبدلله از كميت حيات گذشتند و همه حيات را و خوشى هاى حيات را - خوشى هايى كه فقط عده معدودى از صاحبان روحيه عظيم آنرا درك مى كنند - در يك نصف روز به علاوه يك شب جمع كردن براى خود. خدا مى داند كه چه عظمت در جلال و زيبايى و جمالى داشته آن فداكارى ها و آن به خاك افتادنها! انسان نصف روز زنده بماند ولى غرق در آن حالت معنوى باشد، برترى دارد بر هزار سال زندگى حيوانى كه جز خوردن و خوابيدن كيفيتى ندارد.
بعضى گفته اند: ما طالب عرض عمريم نه طول عمر! عرض عمر كيفيت عمر است . عرض عمر عم در نظرها مختلف است ، از نظر بعضى ها شكم خوارگى و مستى و قمار باده گسارى است و از نظر بعضى حريت و استقلال و زير فشار نبودن و عشق معنوى و الهى است .
موسولينى مى گفت : انسان يك سال مثل شير زندگى كند، بهتر است از اينكه صد سال مثل گوسفند زندگى كند! ولى گفت : اين گفته را پنهان كنيد. عرض عمر در نظر موسولينى شيرى و زندگى و درندگى بود و در نظر على عليه السلام مثل عبادت و خدمت به حقيقت بود. (260)
246- كمال ايمان 


خصوصيت صحابه ابا عبدالله اين بود كه خودشان را قبل از شهادت حضرت و بنى هاشم به شهادت رساندند اين دليل بر كمال ايمان اينها به قائدشان بود.(261)
247- جنگ ايمان و حريت  


اصحاب ابا عبدالله نه براى مرد و اجرت مى جنگيدند و نه از ترس و بيم ، فقط براى ايمان و عقيده و حريت مى جنگيدند.(262)
248- مكتب عشق  


از عجايب اينست كه در هيچ موطنى اينها در مقام عذر و توجيه براى تسليم و سلامت بيرون آمدن برنيامدند. عقاد مى گويد (ص 157): و لم يخطر الاحد منهم ان يزين له العدول هم رايه ايثارا لنجاتهم و نجاته ، و لو خادعوا انفسهم قليلا لزينوا له التسليم و سموه نصيحه مخلصين يريدون له الحياه .

- آنطور كه ابن عباس و ديگران كردند - و لكنم و لم يخادعوا انفسهم و لم يخادعوه وراء اصدق النصيحه له ان يجنبوه التسليم و لا يجنبوه الموت ، و هم جميعا على ذلك ؛ با آنكه عيال و اطفال را مى ديدند و عاقبت آنها را مى دانستند و اين خيلى عجيب است و دليل بر اين است كه مكتب حسينى مكتب عشق بود.
مناخ ركاب و منازل عشاق .

شود آسان به عشق كارى چند

كه بود نزد عقل بس دشوار (263)

249- دعاى ابا عبدالله  


ابا عبدالله در روز عاشورا درباره عده اى دعا كرد:
1- ابو ثمامه صائدى
2- على اكبر
3- درباره عموم در شب عاشورا بعد از آنكه گفتند: ما از تو جدا نمى شويم ، فرمود: جزاكم الله خيرا (264)(265)
250- خوشدلى حضرت سيد الشهداء  


در ايام كربلا و آن ابتلاء عجيب چند چيز بود كه موجب ازدياد مصيبتهاى ابا عبدالله مى باشد از همه بالاتر بعضى دنائتها و سخنان ناروا و بى ادبى ها و وحشى گرى هايى بود كه از كوفيان مى ديد. ولى دو چيز بود كه چشم ابا عبدالله را روشن و دلش را خرم مى داشت . آن دو اصحاب و اهل بيتش ‍ بودند. وفادارى ها و جان نثارى ها و بى مضايقه خدمت كردن ها و به عبارت ديگر صفاها و وفاها و همگامى ها و هماهنگى نشان دادنهاى آنها دل حضرت را شاد و خرم مى داشت . (براى مرد عقده و ايمان و مسلك ، مايه خوشدلى بالاتر از ديدن همگام و هماهنگ يافت نمى شود) و مكرر در مواقعى از ته دل به آنها دعا كرد. علاوه همان شهادت به اينكه : انى لا اعلم اصحابا ابر و لا اهل بيت اوصل و لا اوفى من اصحابى حاكى از كمال اعتماد ابا عبدالله و دلخوشى اش به آنها است . (266)
251- فضيلت اصحاب حسين  


اصحاب حسين عليه السلام بر بدريون پيغمبر صلى الله عليه و آله و صفينيون على عليه السلام ترجيح داشتند، همانطور كه اصحاب عمر سعد هم بر بدريون ابو سفيان و صفينيون معاويه در شقاوت مزيت داشتند، چون اينها مثل بدريون ابو سفيان طبق عقيده و عادت جنگ نمى كردند و مانند صفينيون معاويه هم مسئله اى مثل قتل عثمان اسباب اشتباهشان نشده بود. اينها در حالى جنايت مى كردند كه نداى دل و فرياد وجدانشان بر خلاف بود. قلوبهم معك و سيوفهم عليك .اينها گريه مى كردند و فرمان قتل مى دادند، اشك مى ريختند و گوشواره از گوش فرزندان حسين عليه السلام مى كشيدند، مى لرزيدند و آهنگ بريدن سر حسين داشتند.(267)
252- اصحاب فداى خاندان  


نوشته اند تا اصحاب زنده بودند، تا يك نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه نداند يك نفر از اهل بيت پيغمبر، از خاندان امام حسين ، از فرزندان ، از برادرزادگان ، از برادران از عموزادگان ، به ميدان برود، مى گفتند: آقا اجازه بدهيد ما وظيفه مان را انجام بدهيم ، ما وقتى كشته شديم خودتان مى دانيد.
اهل بيت پيغمبر منتظر بودند كه نوبت آنها برسد. آخرين فرد از اصحاب ابا عبدالله كه شهيد شد يك مرتبه ولوله اى در ميان جوانان خاندان پيغمبر افتاد. همه از جا حركت كردند. نوشته اند: فجعل يودع بعضهم بعضا شروع كردند با يكديگر وداع كردن و خدا حافظى كردن ، دست به گردن يكديگر انداختن ، صورت يكديگر را بوسيدن . (268)
253- انى لا اعلم اصحابا خيرا 


ابا عبدالله عليه السلام در شب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم .
يكى از علماى بزرگ شيعه گفته بود: من باور نداشتم كه اين جمله را ابا عبدالله فرموده باشد به اين دليل كه به خودم فكر مى كردم اصحاب امام حسين خيلى هنر نكردند، دشمن خيلى شقاوت به خرج داد. امام حسين است ، ريحانه پيغمبر است ، امام زمان است ، فرزند على است ، فرزند زهرا است . هر مسلمانى عارى هم اگر امام حسين عليه السلام را در آن وضع مى ديد او را يارى مى كرد، آنها كه يارى كردند خيلى قهرمانى به خرج ندادند، آنها كه يارى نكردند خيلى مردم بدى بودند.
اين عالم مى گويد: مثل اينكه خداى متعال مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد. شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست و من هم در خدمت ابا عبدالله آمده ام اعلام آمادگى مى كنم . خدمت حضرت رفتم ، سلام كردم ، گفتم : يا بن رسول الله ! من براى يارى شما آمده ام ، من آمده ام جزو اصحاب شما باشم .
فرمود: به موقع به تو دستور مى دهيم . وقت نماز شد (ما در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعد بن عبدالله حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبدالله قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند) فرمود: ما مى خواهيم نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تا وقتى دشمن تير اندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن شوى .
گفتم : چشم ، مى ايستم . من جلوى حضرت ايستادم . حضرت مشغول نماز شدند ديدم يك تير دارد به سرعت به طرف حضرت مى آيد، تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ، ناگاه ديدم تير به بدن مقدس ابا عبدالله اصابت كرد در عالم رؤ يا گفتم : استغفرالله ربى و اتوب اليه عجب كار بدى شد، ديگر نمى گذارم ، دفعه دوم تيرى آمد، تا نزديك من شد، خم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و تير به حضرت خورد. ناگهان نگاه كردم ديدم حضرت تبسمى كرد و فرمود: ما رايت اصحابا ابر و اوفى من اصحابى ؛ اصحاب بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم .
در خانه خود نشسته و مرتب مى گوييد: يا ليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما؛ اى كاش ما هم مى بوديم ، اى كاش كه هم به اين رستگارى نائل مى شديم . پاى عمل به ميان نيامده است تا معلوم شود كه در عمل هم اين چنين هستيد يا نه ؟ اصحاب من مرد عمل بودند به مرد حرف و زبان . (269)
فصل هشتم : فضايل و مصايب خاندان ابى عبدالله الحسين (ع ) 


بخش اول : فضايل و مصايب حضرت على اكبر  


254- حركت كاروان مرگ  


نوشته اند: همين طور كه حركت مى كردند، ابا عبدالله هه خوابشان گرفت و همانطور سوار سر روى قاشه اسب (به اصطلاح خراسانى ها) يا قربوس زين گذاشت . طولى نكشيد كه سر با بلند كرد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون .(270) تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را به زبان آورد، همه به يكديگر گفتند: اين جمله براى چه بود؟ آيا خبر تازه اى است ؟ فرزند عزيزش ، همان كسى كه ابا عبدالله (ع ) او را بسيار دوست مى داشت و اين زا اظهار مى كرد، و علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزند را براى پدر محبوب مى كند، خصوصيتى باعث محبوبيت بيشتر او مى شد و آن ، شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داست ، (حال چقدر انسان ناراحت مى شود كه چنين فرزندى در معرض خطر قرار گيرد!) يعنى على اكبر جلو مى آيد و عرض مى كند: يا ابتاه ! لم استرجعت ؟؛ چرا انالله و انا اليه راجعون گفتى ؟
فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت : القوم يسيرون و الموت تسيربهم ؛ اين قافله دارد حركت مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد. اين طور از صداى هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است ، ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم .
(على اكبر سخنى مى گويد) درست نظير همان حرفى كه اسماعيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام مى گويد.
گفت : پدر جان ! اولسنا على الحق ؟؛ مگر نه اين است كه ما بر حقيم ؟
چرا فرزند عزيزم .
وقتى مطلب از اين قرار است ، ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم ، برويم ، بسوى سرنوشت مرگ يا حيات ، تفاوتى نمى كند. اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مى زنيم با نمى زنيم ؟ ابا عبدالله عليه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شكفت . اين امر را انسان از اين دعايش مى فهمد كه فرمود: من قادر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد، بدهم ، از خدا مى خواهم : خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است ، به جاى من بده ! جزاك الله عنى خير الجزاء.
به چنين فرزندى ، چقدر پدر مى خواهد در موقع مناسبى خدمتى بكند، پاداشى رفته است به ميدان و شهامتها و شجاعتها كرده است ، مردها افكنده است ، ضربتها خورده است . در حالى كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است ، از ميدان بر مى گردد. در چنين شرايطى (و من نمى دانم شايد آن جمله اى كه آن روز پدر به او گفت : يادش بود) مى آيد از پدر تمنايى مى كند: يا ابه ! العطش قد قتلنى ، و ثقل الحديد اجهدنى فهل الى شربه من الماء سبيل ؟؛
پدر جان ! عطش و تشنگى دارد مرا مى كشد، سنگينى اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است . آيا ممكن است شربت آبى به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم ؟
جوابى كه حسين عليه السلام به چنين فرزند رسيد مى دهد، اين است : فرزند عزيزم ! اميدوارم هر چه زودتر به فيض شهادت نائل شوى و از دست جدت سيراب گردى .
255- اولين شهيد خاندان 


از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبدالله كسب اجازه بكند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش ‍ شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن ، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است . سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد.آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم ، به اين جوان نگاه مى كرديم .آيينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر، گفت : پدر جان ! به من اجازه جهاد بده .
درباره بسيارى از اصحاب ، مخصوصا جوانان ، روايت شده كه وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى كرد، مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد، ولى وقتى كه على اكبر مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پايين مى اندازد. جوان روانه ميدان شد.(271)
256- اذن ميدان حضرت على اكبر 


از جوانان اهل بيت پيغمبر اول كسى كه موفق شد از ابا عبدالله كسى اجازه بكند، فرزند جوان و رسيدش على اكبر بود كه خود ابا عبدالله درباره اش ‍ شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن : شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است . سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد. آنقدر شبيه بود كه خود ابا عبدالله فرمود: خدايا! خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم ، به اين جوان نگاه مى كرديم . آيينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر، گفت : پدر جان ! به من اجازه بده .
درباره بسيارى از اصحاب ، مخصوصا جوانان ، روايت شده وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى كرد، مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد، ولى وقتى كه على اكبر مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پايين مى اندازند. جوان روانه ميدان شد. (272)
257- موج ياءس و نااميدى در نگاه حسين  


حسين يعنى انسان كامل ، زهرا يعنى انسان كامل ، يعنى مشخصات بشريت را دارند با كمالى عالى مافوق ملكى ، يعنى مانند يك بشر گرسنه مى شوند غذا مى خورند، تشنه مى شوند، آب مى نوشند، احتياج به خواب پيدا مى كنند، بچه هاى خودشان را دوست دارند، غريزه جنسى دارند، عاطفه دارند، و لهذا مى توانند مقتدا باشند، اگر اين جور نبودند امام و پيشوا نبودند، اگر العياذ بالله امام حسين عواطف يك بشر را نمى دانست ، يعنى اگر چنانكه يك بشر از رنجى كه بر فرزندش وارد مى شود رنج نمى برد و اگر بچه هايش را هم جلوى چشمش قطعه قطعه مى كردند هيچ دلش ‍ نمى سوخت و مثل اين بود كه كنده را تكه تكه بكنند، اين كه كمالى نشد، من هم اگر اينجور باشم اين كار را مى كنم .
اتفاقا عواطف و جنبه هاى بشريشان از ما قوى تر است و در عين حال در جنبه هاى كمال انسانى از فرشته و از جبرئيل امين بالاترند. و لهذا امام حسين مى تواند پيشوا باشد، چون تمام مشخصات بشرى را دارد. او هم وقتى كه جوان رشيدش مى آيد از او اجازه مى خواهد دلش آتش مى گيرد، و صد درجه از من و تو عاصفه فرزند دوستى اش بيشتر است - و عاطفه از كمالات بشريت است - ولى در مقابل رضاى حق پا روى همه اينها مى گذارد.
- فاستاءذن اباه فاذن له ؛ آمد گفت : پدر جان ! به من اجازه مى دهى ؟
- فرمود: برو فرزند عزيزم .
اينجا مورخين خيلى نكات خوبى را متعرض شده اند . نوشته اند: فنظر اليه نظر آيس منه و اوخى عينيه ؛ يك نگاهى كرد نگاه كسى كه از حالات ديگرى ماءيوس است .
از جنبه هاى روانشناسى و تاءثير حالات روحى در عوارض بدنى انسان ، اين يك امر واضحى است كه انسان وقتى مژده اى به او مى دهند بى اختيار مى شكفد و چشمهايش باز مى شود. انسان اگر بر بالين يك عزيز خودش ‍ نشسته باشد در حالى كه يقين دارد كه او مى ميرد، وقتى به چهره او نگاه مى كند، نيمى از چشمهايش خوابيده است ، با آن نيم ديگر نگاه مى كند، يعنى چشمهايش روى هم مى خوابد، كاءنه دل نمى دهد خيره بشود، به خلاف آنجايى كه مثلا فرزندش قهرمانى نشان داده يا شب عروسى او است ، وقتى نگاه مى كند همين جور خيره است .
مى گويند: حسين را ديديم در حالى كه چشم هايش را خواباند و به جوانش ‍ نظر مى انداخت : فنظر اليه نظر آيس منه . گويى جاذبه على اكبر چند قدم حسين را پشت سر خودش مى كشاند. او رفت ديدند حسين چند قدم هم پشت سر او روانه شد. گفت :

در رفتن جان از بدن

گويند هر نوعى سخن

من خود به چشم خويشتن

ديدم كه جانم مى رود

آمد و آمد جلو، يك مرتبه آن صداى مردانه اش را بلند كرد، عمر سعد را مخاطب قرار داد: اى پسر سعد! خدا نسلت را ببرد كه نسل مرا قطع كردى ؛ قطع الله رحمك كما فطعت رحمى . (273)
258- استجابت نفرين امام  
بعد از همين دعاى ابا عبدالله ؛ دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار عمر سعد را كشت و حال آنكه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شركت كرده بود، براى شفاعت پدرش . سر عمر سعد را آوردند در مجلس ‍ مختار در حالى كه روى آن پارچه اى انداخته بودند، آوردند و گذاشتند جلوى مختار، حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش . يك وقت به پسر گفتند: آيا سرى را كه اينجاست مى شناسى ؟ وقتى آن پارچه را برداشت ، ديد سر پدرش است ، بى اختيار از جا حركت كرد، مختار گفت : او را به پدرش ملحق كنيد!(274)
259- غلبه تشنگى بر حضرت على اكبر 
اينطور بود كه على اكبر به ميدان رفت .مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد. بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش كه اين جزو معماهاى تاريخ است كه مقصور چه بوده و براى چه آمده است ؟ گفت : پدر جان ! العطش ‍ تشنگى دارد مرا مى كشد، سنگينى اين اسلحه مرا خيلى كرده است ، يك ذره آب گرم به كام من برسد، نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم .
اين سخن جان ابا عبدالله را آتش مى زند، مى گويد: پسر جان ! ببين دهان من از دهان تو خشك تر است ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد، اين جوان مى رود به ميدان و باز مبارزه مى كند.(275)
260- شهادت حضرت على اكبر  
مردى است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است . مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است . البته در جنگ شركت نداشته ، ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است . مى گويد: كنار مردى بودم . وقتى على اكبر حمله مى كرد همه از جلوى او فرار مى كردند. او ناراحت شد، خودش ‍ هم مرد شجاعى بود، گفت : قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور بكند، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت !
من به او گفتم : تو چه كار دارى ، بگذار بالاخره او را خواهند كشت .
على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر توان از او گرفته شد به طورى كه دستهايش را انداخت به گردن اسب ، چون خودش نمى توانست تعادل خود را حفظ كند. در اينجا فرياد كشيد: يا ابناه ! هذه جدى رسول الله ؛ پدر جان ! الان دارم جد خودم را به چشم دل مى بينم و شربت آب مى نوشم . اسب ، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد، اسبى كه در واقع ديگر اسب سوار نداشت .رفت در ميان مردم . اينجا است كه جمله عجيبى را نوشته اند: نوشته اند: فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء فقطعوه بسيوفهم اربا اربا. (276)
بخش دوم : مصايب فرزندان امام حسن مجتبى : قاسم و عبدالله بن الحسن (ع ) 
261- دو پسر امام حسين  
نوشته اند: حسن بن على عليه السلام چند پسر داشت كه اينها همراه ابا عبدالله آمده بودند. يكى از آنها جناب قاسم بود. امام حسن عليه السلام پسر ده ساله اى دارد كه آخرين پسر ايشان است . و اين بچه شايد از پدرش ‍ يادش نمى آمد چون وقتى پدرش از دنيا رفت ، گويا چند ماهه بوده است ؛ در خانه حسين بزرگ شد. ايا عبدالله ، به فرزندان امام حسن خيلى مهربانى مى كرد، شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانى مى كرد. چون آنها يتيم بودند، پدر نداشتند.اين پسر اسمش عبدالله و خيلى به آقا علاقه مند است .
262- مرگ شيرين تر از عسل  
(در شب عاشورا) طفلى در گوشه اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت . اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى شود يا نه . از طرفى حضرت فرمود: تمام شما كه در اينجا هستيد، ولى ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم ، رو كرد به ابا عبدالله و گفت : يا هماه ! عمو جان ! و انا من قتل ؛ آيا من جزو كشته شدگان فردا خواهم بود؟ .
نوشته اند: ابا عبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل كه جناب قاسم بن الحسن است ، جوابى نداد. از او سوالى كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سوال من جواب بده تا بعد من به سوال تو جواب بدهم ، او بگو: كيف الموت عندك ؟ مردم پيش تو چگونه است ، چه طعم و مزه اى دارد؟
عرض كرد: يا عماه ! احلى من العسل ؛ از عسل براى من شيرين ترى است . تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى شوم ، مژده اى به من داده اى .
فرمود: بله فرزند برادر! اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم ؛ ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد، بعد از بك ابتلاى بسيار بسيار سخت .
گفت : خدا را شكر، الحمد الله كه چنين حادثه اى رخ مى دهد. حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبدالله ، فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مى آيد. (277)
263- اذن ميدان حضرت قاسم  
بعد از شهادت جناب على اكبر، همين طفل سيزده ساله مى آيد خدمت ابا عبدالله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است ، اسلحه اى به تنش راست نمى آيد، زره ها را براى مردان بزرگ ساخته اند نه براى بچه هاى كوچك ، كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى بچه كوچك . عرض كرد: عمو جان ! نوبت من است ، اجازه بدهيد به ميدان بروم . (در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبدالله به ميدان نمى رفت . هر كس وقتى مى آمد، اول سلامى عرض مى كرد: السلام عليك يا ابا عبدالله ، به من اجازه بدهيد.)
ايا عبدالله به اين زودى ها به او اجازه نداد. شروع كرد به گريه كردن ، قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن . نوشته اند: فجعل يقبل يديه و رجليه ؛ يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبدالله را بوسيدن . آيا اين ، براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت بكند، او اصرار مى كند و ابا عبدالله انكار، ابا عبدالله مى خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى خواهى بروى ، برو، امام به لفظ به او اجازه نداد، بلكه يك دفعه دستها را گشود و گفت : بيا فرزند برادر! مى خواهم با تو خدا حافظى بكنم .
قاسم دست به گردن ابا عبدالله انداخت و ابا عبدالله دست به گردن جناب قاسم .
نوشته اند: اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند (اصحاب و اهل بيت ابا عبدالله ناظر اين صحنه جانگداز بودند) كه هر دو بى حال از يكديگر جدا شدند اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.(278)
264- من پسر امام حسن (ع ) هستم !  
راوى كه در لشكر عمر سعد بود، مى گويد: يك مرتبه ما بچه اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه اى نيست ، كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمى رود
رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى كردند كه من كى هستم . همه متحيرند كه اين بچه كيست . همين كه مقابل مردم ايستاد فريادش بلند شد:

ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط

النبى المصطفى المؤ تمن

مردم ! اگر مرا نمى شناسيد، من پسر حسن بن على بن ابى طالبم .

هذا الحسين كالاسير المرتهم

بين اناس لا سقوا صوب المزن اين مردى كه اينجا مى بينيد و

گرفتار شما است ، عموى من حسين بن على بن ابى طالب است .
265- فرياد يا عماه قاسم  
(ظهر عاشورا است ) قاسم به ميدان مى رود. چون كوچك است ، اسلحه اى كه با تن او مناسب باشد، نيست .ولى در عين حال شير بچه است ، شجاعت به خرج مى دهد، تا اينكه با يك ضربت كه به فرقش وارد مى آيد از روى اسب به روى زمين مى افتد. حسين با نگرانى بر در خيمه ايستاده ، اسبش ‍ آماده است ، لجام اسب را در دست دارد، مثل اينكه انتظار مى كشد، ناگهان فرياد: يا عماه در فضا پيچيده ، عمو جان ! من هم رفتم ، مرا درياب .
266- فرياد جانكاه حسين (ع )  
مورخين نوشته اند: حسين مثل باز شكارى به سوى به سوى قاسم حركت كرد كسى نفهميد با چه سرعتى بر روى اسب پريد و با چه سرعتى به سوى قاسم حركت كرد. عده زيادى از لشكريان دشمن (حدود دويست نفر) بعد از اينكه جناب قاسم روى زمين افتاد، دور بدن اين طفل را گرفتند براى اينكه يكى از آنها سرش را از بدن جدا كند. يك مرتبه متوجه شدند كه حسين به سرعت مى آيد؛ مثل گله روباهى كه شير را مى بيند فرار كردن ، و همان فردى كه براى بريدن سر قاسم پايين آمده بود، در زير دست و پاس ‍ اسبهاى خودشان ، لگدمال و به درك واصل شد. آنقدر گرد و غبار بلند شده بود كه كسى نفهميد قضيه از چه قرار شد. دوست و دشمن از اطراف نگران هستند فاذن جلس الغبره تا غبارها نشست ، ديدند حسين بر بالين قاسم نشسته و سر او را به دامن گرفته است . فرياد مردانه حسين را شنيدند كه گفت : عزيز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك ،
فرزند برادر! چقدر بر عموى تو ناگوار است كه فرياد كنى و عمو جان بگويى و نتوانم به حال تو فايده اى برسانم ، نتوانم با بالين تو بيايم و يا وقتى كه به بالين تو مى آيم كارى از دستم برنيايد. چقدر بر عموى تو اين حال ناگوار است .
267- آخرين لحظات قاسم (ع )  
در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى كند و از شدت در پاهايش را به زمين مى كوبد. والغلام يفحص بر جليه آن وقت شنيدند كه ابا عبدالله چنين ميگويد: يعز والله على عمك ان تزعوه فلا ينفعك صوته ؛ پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا هماه ! ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم ، اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم . (279)
268- آخرين وداع خونبار  
راوى گفت : در حالى كه سر جناب قاسم به دامن حسين عليه السلام است ، از شدت درد پاشنه پا را محكم به زمين مى كوبد. در همين حال فشهق شهقه فمات ؛ فريادى كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد. يك وقت ديدند ابا عبدالله بدن قاسم را بلند كرده و بغل گرفته است و به خيمه گاه مى آورد. خيلى عظيم و عجيب است : وقتى كه قاسم كى خواهد به ميدان برود. ابا عبدالله خواهش مى كند، ابا عبدالله دلش نمى خواهد اجازه بدهد؛ وقتى كه اجازه مى دهد دست به گردن يكديگر مى اندازند، گريه مى كنند تا هر دو بى حال مى شوند. اينجا منظره بر عكس شد. يعنى اندكى پيش حسين و قاسم را ديدند در حالى كه دست به گردن يكديگر انداخته بودند، ولى اكنون مى بينند حسين قاسم را در بغل گرفته ، اما قاسم دستهايش به پايين افتاده است ، چون ديگر جان در بدن ندارد.
269- روضه جانسوز حضرت قاسم  
در قم شنيدم يك از وعاظ معروف اين شهر، اين ذكر مصيبت را در محضر آيه الله حاج شيخ عبداكريم حائرى - رضوان الله تعالى عليه - خوانده بود (بسيار بسيار مرد مخلصى بوده است ، از كسانى بود كه شيفته اهل بيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود، و اين به تواتر براى من ثابت شده است . من محضر شريف اين مرد را درك نكرده ، ده ماه بعد از فوت ايشان به قم مشرف شدم . كسانى كه ديده بودند، مى گفتند: اين پير مرد نام حسين بن على عليه السلام را كه مى شنيد، بى اختيار اشكش جارى مى شد) به قدرى اين مرد گريه كرد و خودش را زد كه بى حال شد. بعد به آن واعظ گفت : خواهش مى كنم هر وقت من در جلسه هستم ، اين روضه (حضرت قاسم ) را تكرار نكن كه من طاقت شنيدن آنرا ندارم .
270- مرثيه عبدالله بن الحسن  
اينجا مرثيه اى از يكى از فرزندان امام حسن عليه السلام مى گويم ؛ جناب قاسم برادرى را در به نام عبدالله (امام حسن ده سال قبل از امام حسين شهيد شد، مسموم شد و از دنيا رفت . سن اين طفل را هم ده سال نوشته اند . يعنى وقتى كه پدر بزرگوار از دنيا رفته ، او تازه به دنيا آمده و شايد بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چيزى يارش نبود. و در خانه ابا عبدالله بزرگ شده بود و ابا عبدالله ، هم براى او عمو بود و هم به منزله پدر) . ابا عبدالله به عمه اين طفل ، به خواهر بزرگوارش زينت سپرده بود كه مراقب اين بچه ها بالخصوص باشند، اين پسر بچه ها مرتب تلاش مى كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند، ولى مانع مى شدند. نمى دانم در آن لحظات آخر كه ابا عبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زد و تا زينب سلام الله عليها دويد كه او را بگيرد، خودش را از دست زينب رها كرد و گفت : والله لا افارق عمى ؛ به خدا قسم من از عمويم جدا نمى شوم .
به سرعت خودش را رساند به ابا عبدالله در حالى كه ايشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حركت برايشان خيلى كم بود اين طفل آمد و آمد تا خودش ‍ را به دامن عموى بزرگوار انداخت . ابا عبدالله او را در دامن گرفت : شروع كرد به صحبت كردن با عمو،، در همان حال يك از دشمنان آمد براى اينكه ضربتى به ابا عبدالله بزند، اين بچه ديد كه كسى آمده به قصد كشتن ابا عبدالله ، شروع كرد به بدگويى كردن : اى پسر زناكار! تو آمده اى عموى مرا بكشى ؟ به خدا قسم ، من نمى گذارم او كه شمشيرش را بلند كرد، اين طفل دست خويش را سپر قرار داد، در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير، دستش ‍ به پوست آويخته شد. در اين موقع فرياد زد: يا عماه ! عمو جان ! ديدى كه با من چه كردند؟! (280)
271- شهادت حضرت عبدالله بن الحسن 
يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است ، اينكه همانطور كه گفتم ابا عبدالله دستور داده بودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مى شد فرزندى دارد امام حسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسين كه مادر او هم در كربلا حاضر بود. (وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت . او در رحم مادر يا شير خوار بود پدرش شهيد شد. به هر حال پدر خود را نديده بود) و در دامن ابا عبدالله بزرگ شده بود به طورى كه ايشان براى او هم عمو بودند و هم پدر و به او خيلى علاقمند بودند اين طفل در آخرين لحظات عمر ابا عبدالله كه در گودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند، يك مرتبه از خيمه بيرون آمد، زينب دويد و او را گرفت ، ولى او قوى بود، خود را از اسب زينب بيرون آمد: زينب دويد و او را گرفت ، ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت : والله لا افارق عمى ؛ به خدا: از عمويم جدا نمى شوم .
دويد و خود را در آغوش ابا عبدالله انداخت . سبحان الله ! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! ابا عبدالله اين طفل را در آغوش گرفت . در همان حال مردى آمد براى اينكه به ابا عبدالله شمشيرى بزند. اين طفل گفت : يا بن اللخناء! تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟ تا شمشير را حواله كرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد: يا عماه ! او بلند شد حسين او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن عن قريب به جد و پدرت ملحق خواهى شد. (281)
بخش سوم : فضايل و مصايب حضرت عباس بن على (ع )  
272- اجر مصيبت شهادت  
جناب ابوالفضل سه برادر كوچك ترش را مخصوصا قبل از خودش ‍ فرستاده ، گفت : برويد برادران ، من مى خواهم اجر مصيبت برادرم را برده باشم . مى خواست مطمئن شود كه برادران مادريش حتما قبل از او شهيد شده اند و بعد به آنها ملحق بشود.(282)
273- زندگى با ارزش  
در تاسوعا ذكر خيرى از وجود مقدس ابوالفضل العباس عليه السلام مى شود مقام جناب ابوالفضل بسيار بالاست . ائمه ما فرموده اند: ان للعباس منزله عند الله يغبطه بها جميع الشهداء؛ عباس مقامى نزد خدا دارد كه همه شهدا غبطه مقام او را مى برند. متاءسفانه تاريخ از زندگى آن بزرگوار اطلاعات زيادى پيدا نمى كند. ولى مطلب زياد به چه درد مى خورد، گاهى يك زندگى يك روزه يا دو روزه يا پنج روزه يك نفر كه ممكن است شرح آن بيش از پنج صفحه نباشد، آنچنان درخشان است كه امكان دارد به اندازه ده ها كتاب ارزش آن شخص را ثابت بكند، و جناب ابوالفضل العباس چنين شخصى بود. سن ايشان در كربلا در حدود 34 سال بوده است و داراى فرزندانى بوده اند كه يكى از آنها به نام عبيدالله بن عباس ‍ بن على بن ابى طالب است و تا زمانى دور زنده بوده است . نقل مى كنند كه : روزى امام زين العابدين چشمشان به عبيدالله افتاد، خاطرات كربلا به يادشان افتاد و اشكشان جارى شد. (283)
274- تحقق آرزوى على در حضرت عباس (ع )  
در شب عاشورا، اول كسى كه اعلام يارى نسبت به ابا عبدالله كرد، برادر رسيدش ابوالفضل بود. بگذاريم از آن مبالغات احمقانه اى كه مى كنند، ولى آنچه كه در تاريخ مسلم است ، اين است كه ابوالفضل بسيار رشيد، بسيار شجاع ، بسيار دلير، بلند و خوشرو و زيبا بود. و كان يدعى قمر بنى هاشم ؛ او را ماه بنى هاشم لقب داده بودند، اينها حقيقت است ، البته شجاعتش را از على عليه السلام به ارث برده بود. داستان مادرش حقيقت است كه على عليه السلام به برادرش عقيل فرمود: زنى براى من انتخاب كن كه ولدتعا الفحوله ؛ يعنى از شجاعان به دنيا آمده باشد.
عقيل ، ام البنين را انتخاب مى كند و مى گويد: اين همان زنى است كه تو مى خواهى . لتلد لى فارسا شجاعا؛ ولم مى خواهد از آن زن ، فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد. تا اين مقدار حقيقت است ، آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت .(284)
275- حضور در جنگ ها در كنار على (ع )  
جناب ابو الفضل در وقت شهادت اميرالمؤ منين ، كودكى نزديك به حد بلوغ ، يعنى در سن چهارده سالگى بوده است ، من از ناسخ التواريخ الان يادم هست كه جناب ابوالفضل در جنگ صفين حضور داشته اند، ولى چون هنوز نابالغ و كودك بوده اند (حدود دوازده سال داشته اند؛ زيرا جنگ صفين تقريبا سه سال قبل از شهادت اميرالمؤ منين است )، اميرالمؤ منين به ايشان اجازه جنگيدن نداده اند .همين قدر يادم هست كه نوشته بود، ايشان در جنگ صفين در عين اينكه كودك بودند، سوار بر اسب سياهى بودند. بيش ‍ از اين چيزى نديدم .(285)
276- وارث شجاعت على (ع )  
در مقابل معتبر اين مطلب را نوشته اند كه : اميرالمؤ منين عليه السلام يم وقتى به برادرشان عقيل فرمودند: براى من زنى انتخاب كن كه ولدتها الفحوله يعنى نژاد از شجاعان برده باشد.
عقيل كه برادر اميرالمؤ منين است ، نسابه است ، نسب شناس و نژاد شناس ‍ بوده و عجيب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و اينكه كى از كجا نژاد مى برد را مى شناخته است . فورا گفت : عنى لك بام البنين بنت خالد؛ آن زنى كه تو مى خواهى ام البنين است .
ام البنين يعنى مادر پسران (مادر چند پسر)، ولى خود اين كلمه مثل ام كلثوم است كه حالا ما اسم مى گذاريم ، مخصوصا در تاريخ ديدم كه يكى از جدات يعنى مادر بزرگ هاى ام البنين اسمش ام البنين بوده و شايد هم به همين مناسبت ، اسم ايشان را هم ام البنين گذاشته اند .. همين دختر را براى اميرالمؤ منين خواستگارى كردند و از او چهار پسر براى اميرالمؤ منين متولد شد و ظاهرا دخترى از او به دنيا نيامده است . بعد اين زن به معنى واقعى ، ام البنين ، يعنى مادر چند پسر شد، اميرالمؤ منين فرزندان شجاع ديگر هم داشت ، اولا خود حسين كه در كربلا نشان داد كه چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود، محمد بن حنفيه از جناب ابوالفضل خيلى بزرگ تر بود و در جنگ جمل شركت كرد و فوق العاده شجاع و قوى و جليل و زورمند بود، حدس زده مى شود كه اميرالمؤ منين به او عنايت خاصى داشته است .(286)

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo