براى روشن شدن موضوعى همچون موضوع مورد بحث ما - كه بطور دقيق نميتوان
گفت تا چه حدى تحت تأثير قضاياى گذشته و همزمان بوده - كافى است كه فقط اندكى به
عقب بازگشته و برخى از اوضاع اجتماعى صدر اول را كه مسلمانان پس از دوران نبوت ،
براى نخستين بار بدان رو آوردند ، بررسى كنيم ، با توجه به اثر عميق شخص نبى اكرم
در نفوس مسلمانان و تسلط و قدرت وى بر سازندگى جامعه و دست خلاقى كه در پديد آوردن
عناصر نشاط و تحرك در پيروان خود داشت .
و در اين مورد كه ما از خاطرات گذشته براى ترسيم يك چهره ى زودگذر ، الهام مى گيريم
، كافى است كه از هر جريانى فقط ارتباط آن را با موضوع خود و يا فقط جريانات مربوط
به اين موضوع را ذكر كنيم تا در پرتو اين اسلوب ، ميزان تأثير قضاياى گذشته را در
موضوع مورد بحث ، بدست آوريم.
بزرگترين حادثه در تاريخ اسلام ، در گذشت پيامبر خدا و از بين رفتن اين تشعش آسمانى
بود كه بر همه ى جهان فيض مى بخشيد با اين حادثه ، عالم در ظلمتى شر آفرين فرو رفت
و زمين با مرگ پيامبر از آسمان منقطع گشت ، زيرا وحى همچون قاصدى ميان آسمان و زمين
و مايه ى پيوند آن دو بيكديگر بود و مگر ممكن است زمين از آسمان بى نياز گردد در
حاليكه رزقش در آنجا و زندگيش و نشاطش و نورش و دينش از آنجا است راستى اگر اين
جدای و انقطاع ، نهای و قطعى و هميشگى ميبود ، براى دنيا وحشتى از اين بالاتر و
براى مسلمانان زيانى از اين گرانبارتر تصور نمى شد .
ولى رسول خدا - صلى الله عليه و آله - آزمايش دشوار و مصيبت بزرگى را كه مسلمانان
بر اثر انقطاع وحى ، بطور طبيعى بدان دچار خواهند شد ، از پيش ادراك كرد و از روى
مهر و رافتى كه به مؤمنان داشت ، به آنها خبر داد كه ميان آنان و آسمان ، رشته ى
واحدى برقرار خواهد ماند و مگر پس از اينكه رشته ى وحى منقطع شده ، جز رشته ى
آسمانى ، رشته ى ديگرى شايسته ى چنگ زدن و در آويختن مى باشد ؟ فرمود :
( من براى شما چيزى گذارده ام كه تا وقتى بدان چنگ در زنيد ، گمراه نخواهيد شد :
كتاب خدا را آن ريسمان از آسمان تا زمين بر كشيده و عترت و خاندانم را و اين دو
هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا با من در قيامت ديدار كنند بنگريد تا پس از من
چگونه پاس مرا در ايندو باز مانده ، خواهيد داشت) ( 1 )
شايسته ى بحثى كه در پيش داريم آن است كه قبلا ببينيم : جامعه ى مسلمانان و يا
آنانكه مدعى بودند شايسته ى رهبرى و نمايندگى جامعه اند ، با عترت و خاندان رسول
اكرم چه روشى در پيش گرفتند تا بتوانيم قضاوت كنيم كه چگونه پاس پيامبر را در مورد
خاندانش نگاه داشتند و حداقل ، تا آنجا كه به بحث ما مربوط است از اين موضوع باخبر
گرديم .
اگر عترت هر كس ، خاندان و عشيره ى او باشند ، على بارزترين مرد خاندان پيامبر پس
از آنحضرت است و اگر فرزندان و نوادگان او باشند ، حسن مهتر فرزندان و ذريه ى
آنحضرت است و عرب كلمه ى ( عترت) را در هر دو مورد - هم خاندان و هم فرزندان - بكار
ميبرد .
آرى ، مقدر شده بود كه اجتماع مسلمان ، بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم صلى الله
عليه و آله به آن دو دستگى و انشعاب تاريخى دچار شود : گروهى به توجيه و تأويل گفته
هاى پيامبر پردازند و در مرداب تأويلات خود فرو روند و گروهى ديگر به گفته هاى صريح
آنحضرت گردن نهند و بر سر آن گفته ها ايستادگى كنند و رسول اكرم در موضوع نامزدى
مقام خلافت سخنان صريح زيادى فرموده كه اكنون جاى عرضه كردن آنها نيست و ما اينجا
بدانصدد نيستيم كه عقيده ى طرفداران تأويل را رد كنيم يا گفته ى گروه دوم را اثبات
نمائيم چه ، هر آنچه مورد توافق يا اختلاف ميان دو گروه باشد ، در ظرف خود با وضعى
خاص واقع شده و بحث و مجادله ى ما واقعيت را دگرگون نخواهد ساخت
ليكن ما به همراهى اهل تأويل و براى اينكه مخالفت آنانرا با گفته هاى صريح
پيامبرشان عذر نهيم ، ميگوئيم : آنها به نيابت از وحى - كه رسول اكرم آنرا پس از
خود به قرآن و عترت خويش اختصاص داده بود و در اين حديث و احاديث فراوان ديگر بدان
اشاره كرده بود - به نظر يك مسئله ى سياسى نگريستند و بى آنكه بخواهند با پيغمبر
مخالفتى كرده باشند ، آنرا پيش از هر چيز مربوط به مصلحت دانستند و معتقد شدند كه
لزوم اطاعت فرمان پيامبر در مسائل سياسى ، وابسته به صلاحديد و نظر پيامبران مجرب و
جهانديده است ، اگر آنان با اراده ى پيامبر توافق داشتند بايد آنرا پذيرفت و اگر
توافق نداشتند ، نظر آنان ملاك عمل است نه اراده ى پيامبر .
بدين ترتيب ، خلافت از خاندان پيغمبر باز گرفته شد ، و بدين ترتيب ، امكان يافت - و
شايد از نظر جمع كثيرى از پيروان محمد صلى الله عليه و آله پسنديده آمد - كه معاويه
نيز روزى بر سر خلافت اسلامى با ديگران منازعه كند و خود را بدليل مسن تر بودن براى
حكومت شايسته تر بداند ( 2 ) و جمعى از پيروان قوم همچون ( عمر و بن عاص) و (
مغيره بن شعبه) و ( ابو هريره ى دوسى) نظر اورا تأييد كنند .
اين ادعاى معاويه - با تمام اهانتى كه در آن به قداست و طهارت اسلام موجود است - در
نوع خود بيسابقه نيست ، ريشه ى آنرا ميبايد در دوره ای جلوتر و در همدستى و توطئه
ای قديمى تر و با اسلوبى برتر و عاليتر جستجو كرد ( 3 ) .
اين مطلب ديرى پوشيده نماند كه : سنگ زاويه ى اين انحراف و عقبگرد ، همان بود كه
آنروز در مدينه كار گذارده شد و سفيفه ى بنى ساعده بر محور آن بوجود آمد و در
آن ، رشته ای جديد ، بر تافته و به كار گرفته شد كه با رشته ى الهى متصل ميان آسمان
و زمين و مورد نظر رسول اكرم ( ص ) در حديث مزبور مغايرت داشت رشته ای كه خواستند
تا آخر با تاريخ همپا و همراه باشد .
و بگفته ى بولس سلامه :
در زير آن ( سرپوشيده) حوادثى واقع شد .
كه بر انگيزنده ى احساسات نهانى و پديد آورنده ى كج رويها گشت .
امواج تمايلات و خواسته های به هر سو پراكنده گشت ، همچون شاخه هاى خار بنى
سبز و نو رسيده ، و پر از تيغه ى خار و پر آفت .
صاحب اصلى خلافت ، در برابر آن جمع تأويلگر ، روشى در پيش گرفت كه شايسته ى او و
نمايشگر روح بزرگ او و هم ضامن حفظ و حراست اسلام ميتوانست بود آخر مگر نه او تنها
واسطه ى خلق خدا با آن رشته ى آسمانى و الهى است ؟ .
تا آن اندازه كه براى هشيار كردن افكار مسلمانان و توجه دادن ملت به حق از دست رفته
اش لازم ميديد ، بيعت با مسند نشين خلافت را به تأخير افكند و پس از آن در برابر
الزام دستگاه خلافت ، تسليم شد و بيعت كرد
(4) يكى از يارانش از او پرسيد :
چگونه دست شما را از اين منصب ، كوتاه كردند با اينكه از همه كس بدان سزاوارتر
بوديد ؟ در پاسخ فرمود : ( اين يك انحصار طلبى بود كه جمعى بدان حرص ورزيدند و جمعى
ديگر بزرگوارانه از سر آن گذشتند ، داورى در اين قضيه با خداست و باز گشتگاه ،
قيامت است و تو اكنون از آنچه بكارت نيايد پيگيرى مكن) ( 5 ) .
و در اين سخن ، نشانه ى كامل نارضای و خشم باطنى و در عين تسليم و تحمل آنحضرت را
ميتوان ديد .
رقيبانش پرتو نور او را نديدند ، چشم هاى آنان را پرده ای از كينه و دشمنى فرو
گرفته بود ، سابقه و جهاد او و خويشاوندى و دامادى و برادرى او با پيغمبر و دانش و
عبادت او و گفته هاى صريح رسولخدا درباره ى او - كه آنروز بيش از امروز در دسترس
بود - هيچيك را انكار نميكردند ولى بخاطر همين برترى ها و امتيازات فراوانش بدو كين
مى ورزيدند و پيگيرى او را در حقگوای و حقجوای و شمشير براى او را - كه نهال اسلام
را در صحنه هاى پيكار مقدس بر نشانده و دشمنان خونين و خونخواهى از ميان همين مردم
براى صاحب خود تراشيده بود ! - دشمن ميداشتند .
جوانى او را بر او خرده ميگرفتند چه ، او در آنروز چهارمين دهه عمر را ميگذرانيد و
چه جاى شگفتى اگر پيران سالخورده ، شرط خلافت بلافصل رسولخدا را سنينى در
حدود هفتاد سالگى - مثلا - بدانند ؟ ! ديگر توجه نداشتند كه در اسلام ، امامت و
پيشوای امت نيز منصبى هم چون نبوت است ، هر چه در نبوت رواست در امامت هم رواست و
هر چه براى عظمت پيامبرى شايسته نيست ، براى امامت نيز پسنديده نمى باشد و در
اينصورت ، ديگر اجتهادى كه نتيجه اش شرط بودن پيرى است در مقابل نصب قاطع ، چه
ارزشى ميتواند داشته باشد ؟ و ملاحظات سياسى را با وجود گفته هاى خدا و تصريح هاى
پيامبر ، چه مايه و وزنى خواهد بود ؟ ! .
سنين عمر على در روز وفات پيامبر صلى الله عليه و آله با سنين عمر عيسى بن مريم در
روز عروج به آسمان ، برابر بود شگفتا ! روا بود كه عيسى در آخرين روز نبوتش به سى و
سه سالگى برسد ولى روا نبود كه على در اولين روز پيشوای و امامتش در اين مرحله از
عمر باشد ؟ ! مرحله ای كه خدا براى ساكنان بهشتش در آن جهان مقرر كرده است ! اگر
اين سن ، بهترين سنين عمر آدمى نمى بود ، خدا آن را براى بندگان برگزيده اش در بهشت
معين نمى فرمود .
قرابت و خويشاوندى نزديك او را با پيغمبر ، نقيصه ى ديگر او ميشمردند و ( نمى
پسنديدند كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شود) حالا چه شده بود كه فضيلتى را
نقيصه ای مى دانستند و چگونه خويشاوندى با شكل نزديكترش را مانع خلافت ميشمردند ولى
با شكل دور ترش را دليل خلافت و تنها برهان در برابر رقباى بيگانه سئوالهای بدون
پاسخ است .
آنها پنداشتند اين به سود اسلام و به مصلحت جامعه ى مسلمانان است كه خلافت را از
خاندان پيغمبر جدا كنند و ميدان را براى فعاليت ها و قدرت نمای هاى خاندانهاى ديگر
در راه تصرف عاليترين منصب دينى باز گذارند منصبى كه طبيعتا از قلمرو قدرت نمای و
تصرف قاهرانه و فاتحانه بسى دور است .
و خلاصه ، منظور و هدف مهمى كه پيغمبر با اصرار و احتياط براى امت و عترت در نظر
داشت و بخاطر آن ، خلافت را به عترت سپرد ، از چشم آنان پوشيده ماند .
حوادثى كه بعد از اين ، در عالم اسلام پيش آمد ، دلهاى بيدار را به حقانيت عمل
پيغمبر ( ص ) و خطاى مدعيان متوجه ساخت زيرا همين ( تفكيك خلافت از عترت) بود كه
آنهمه اختلافات تاريخى خونين را ميان دلباختگان خلافت بوجود آورد و آن فجايع بزرگ
را در عالم اسلام واقع ساخت و منشاء پيش آمدهاى زيانبخشى را در راه تحقق وضع ايده
آل اسلام شد بطوري كه اگر خلافت اسلامى از نخستين روز به راه طبيعى و روشن خود مى
رفت - يعنى كسى جز خدا در آن دخالتى نميكرد و اجتهادها و سياست هاى بشرى آنرا آلوده
نمى ساخت ، مسلمانان از اين پيشامدها در امان بودند .
( و ما كان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امر
هم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا) ( هيچ مرد و زن مؤمن را مجال آن نيست
كه چون خدا و رسولش در امرى حكم كردند ، ايشان در امرشان به اختيار و ميل خود باشند
و هر آنكس كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به گمراهى نمايانى دچار شده است ) .
مگر اين كشمكشهاى خونين و مخاصمتهاى دراز مدت ، ميان خاندانهاى بر جسته ى مسلمانان
كه از نسلى به نسل ديگر به ارث مى رسيد ، موجبى غير از همان باز گذاردن ميدان خلافت
براى هر كس و ناكسى داشت ؟ و مگر خونريزيهاى فجيعى كه در دوره هاى مختلف تاريخ
اسلام پيش آمد : ميان بنى هاشم و بنى اميه ، ميان بنى زبير و بنى اميه ، ميان بنى
عباس و بنى اميه ، ميان علويان و بنى عباس جز نتيجه ى طبيعى گسستن اين قيد و بند
دينى چيزى بود ؟ همان قيد و بندى كه رسول خدا آن همه براى تحكيم و تثبيت آن احتياط
و دقت بخرج ميداد ، چنانكه گفتى از پيش ، اين حوادث اسفبار را مى ديد و در صدد
جلوگيرى از بروز آن بود .
و مگر فجايعى كه درباره ى خاندان پيغمبر مرتكب شدند و هر كدام آنها - اگر كشتن بود
و اگر به دار آويختن و اگر اسير كردن يا آواره ساختن - در نوع خود بى نظير بود ،
موجبى جز همان نخستين اشتباه داشت ؟ همان اشتباهى كه سياست و طرح نبوى در مورد امت
و عترتش را پايمال كرد و مصلحتى را كه آنحضرت براى امت و عترت در نظر داشت ناديده
گرفت ؟ .
آرى ، آنها عمق اين سياست دور انديش را در نيافتند و چون سرگرم سياستى ديگر بودند (
اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان) را خوش نداشتند .
اين ، عذر ظاهرى آنان بود كه بجز آن ، عذر ديگرى كه بتوان آشكارا به مردم گفت ،
نيافته بودند اما عذر باطنى آنان چه بود ؟ كسى جز داناى نهان ، از آن آگاه نيست ولى
گمان بيشتر آن است كه از خاطرات خونين جنگهاى مقدس دعوت اسلامى و يا از حس حسادت -
كه بگفته ى حديث : ( دين را آنچنان ميخورد كه آتش ، هيزم را) - بيرون نبوده است .
براستى كه عشق رياست و هوس حكومت ، خطرناكترين بيماريهاى روانى بشر و كارگرترين
آنان در مزاج نيرومند رهبران و مدعيان رهبرى است.
نبوت و امامت از اينرو كه هر دو از منصبهاى الهى مى باشند ، داخل در قلمرو سياست -
بمعناى متعارف آن - نيستند و هر سياستى كه در دستگاه نبوت و يا در يكى از توابع
ادارى و تشكيلاتى آن مشاهده شود ، خود جزای از دين و مربوط به آن است و يگانه مرجع
با صلاحيت در همه ى اين امور ، صاحب دين و رهبر دينى است و رأى و سخن او ، آخرين و
حتمى ترين راى و سخن در آن باره مى باشد .
اينك براى اينكه ارتباط شديد اين مطلب با موضوع مورد بحث ما روشن شود ، به نامه ى
تظلم بار و عتاب آميزى كه حسن بن على در آغاز خلافتش براى معاويه نوشت ، اشاره
ميكنيم در آن نامه ، چنين آمده بود :
( ... چون رسول خدا رحلت يافت ، بر سر ميراث حكومت او ، در ميان عرب منازعه در
افتاد : قريش گفتند ما عشيره و خويشاوندان و نگهبانان نسب اوئيم و روا نيست كه شما
بر سر حكومت و قدرت او با ما مخاصمه كنيد ، عرب اين حجت را از قريش پذيرفت و به
داعيه ى او گردن نهاد ، آنها را گرامى داشت و مسند را تسليم آنان كرد پس آنگاه ما
به قريش همانرا گفتيم كه قريش به عرب گفته بود ( 6 ) ولى او همانند عرب با ما
به انصاف نگراييد قرشيان حكومت را به نيروى استدلال خود و بيارى انصاف عرب گرفتند
ولى چون نوبت استدلال ما و انصاف آنان فرا رسيد ، ما را دور كردند و باتفاق و
اجتماع ، ستم و جفا درباره ى ما روا داشتند و خود زمام كار را بدست گرفتند بارى
وعده گاه ما و آنان ، پيشگاه خداست و اوست ياور و سرپرست ما .
( ما در آنروز ، از اينكه جمعى حق ما و حكومت خاندان ما را غاصبانه مورد دستبرد
ساخته اند ، بسى در شگفت بوديم ليكن از آنجا كه آنها مردمى صاحب فضيلت و با سابقه
در اسلام بودند از منازعه با ايشان چشم پوشيديم ، مباد كه منافقان و مخالفان دين ،
دستاويزى براى شكست دين بيابند يا راهى بسوى اخلالگرى و فساد پيدا كنند .
( ولى امروز - اى معاويه ! - بجا است كه همه كس از دست اندازى تو بدين منصب و مسند
در شگفت فرو روند ! چه ، تو به هيچ بابت شايسته ى اين مقام نيستى ، نه فضيلت و خصلت
ستوده ای از تو بياد است و نه اثر نيك و پسنديده ای و افزون از همه آنكه : تو دست
پرورده ى يكى از گروه هاى معاند و فرزند سر سخت ترين دشمن قرشى رسول خدا و قرآنى !
خدا بيناى كار تو است و عنقريب بر او وارد خواهى شد و خواهى دانست كه پايان
كار به سود كيست) ! ( 7 ) .
چنانكه مى بينيد ، امام حسن عليه السلام شگفتى خود را از دست اندازى غاصبانه ى
معاويه به مسند خلافت ، دنباله ى شگفتى اش از رفتار غاصبان نخستين ، قرار مى دهد و
آندو را با ( فاء عطف) به يكديگر متصل و مربوط مى سازد و از اينجا است كه ارتباط
اين دو قضيه آشكار مى شود و نيز حقايق ديگرى - مربوط به اين دو برادر يا مربوط به
پدر و مادرشان و يا مربوط به حقوق عمومى - روشن ميگردد .
ما اكنون چون نمى خواهيم از آن بحث ها - جز آنچه را كه با متن موضوع ما ارتباط كامل
دارد - چيزى بيان كنيم ، از ورود در اين مقوله ها خوددارى مينمائيم .
ترديد نيست كه آن تردستى سياسى جالب كه پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله در چند
لحظه ، موقعيت را برد - همانكه يكى از بزرگترين بازيگرانش آنرا ( فلته ) ( يعنى غير
منتظره ) ناميد و معاويه بعدها نام ( بر كندن حق و نافرمانى امر ( 8 ) بر آن
نهاد - با موفقيت سريعش نشان داد كه طرح آن بوسيله ى كارگر دانانش از مدتها
پيش سابقه داشته است و بنابراين خيلى ساده ميتوان از اين طرح ، جهت گيرى و جبهه
بندى خاص مدعيان را در برابر اهل بيت كه داراى آثارى هم - چه در آن هنگام و چه پس
از آن - بود ، استنباط كرد .
نتيجه ى اين (جهت گيرى) آن شد كه عترت پيغمبر در مسئله ى خلافت ، شكست خوردند و پس
از آن نيز در همه ى تحولات مهمى كه تاريخ آنروز بخود ديد ، همه جا دست آنان از
كارها بطور حساب شده و پيش بينى شده ای كوتاه گشت ( 9 ) .
نه آن نخستين خليفه كه براى خود جانشين معين كرد ، آنان را مقدم داشت و نه آن ديگرى
كه خليفه را در سه تن از شش تن قرار داد ، با آنان به انصاف عمل كرد پس از ماجراى
خانه ى عثمان نيز اگر اختيار تعيين خليفه به دست ملت نمى افتاد ، تا آخر در
هيچيك از دوره هاى تاريخ اسلام ، خاندان پيغمبر سهمى از حكومت و خلافت نمى يافتند .
نتيجه ى ديگر اين ( جبهه بندى) آن بود كه معارضه و ضديت و مخالفتى عميق و ريشه دار
با دو دوره حكومت هاشمى - يعنى دوره پنجساله ى حكومت امام على و حكومت چند ماهه ى
امام حسن - بوجود آورد .
شواهد فراوان اين گفته را در جنگهاى : بصره و صفين و سپس مسكن بايد جستجو كرد .
همچنين در روش افرادى همچون : عبدالله بن عمر ( 10 ) ، سعد بن ابى وقاص ، اسامه
بن زيد ، محمد بن مسلمه ، قدامه بن مظعون ، عبدالله بن سلام ، حسان بن ثابت ، ابا
سعيد خدرى ، زيد بن ثابت ، نعمان بن بشير و آن ( نشستگان) كه بيطرفى فى اختيار كرده
و از بيعت امام على و امام حسن عليهما السلام سرباز زدند ، شواهد ديگرى بر اين گفته
، موجود است .
اين معارضه و ضديت ، داراى ميدانهاى مختلف و رنگها و شكلهاى گوناگون بود و از
آنجمله قيافه هاى مهمل و منفى و گريزان از تكليف ، كه رهبران عترت ، چه در مدينه و
چه در كوفه با آنها مواجه بودند .
و گرنه ، چه دليل داشت كه على عليه السلام بر فراز منبر كوفه فرياد بزند :
( اى مرد نمايان نامرد ! اى فكر شما چون خواب مشوش كودكان و انديشه ى عروسان حجله
نشين ! كاش شما را نميديدم و نمى شناختم - وه كه چه آشنای ندامت بار و غم انگيزى -
مرگ بر شما كه دل مرا به درد آورديد و سينه ام را از خشم مالامال ساختيد و جام
اندوه را جرعه جرعه در گلويم ريختيد و با نا فرمانى و سست عنصرى ، نقشه ى مرا باطل
كرديد) ( 11 ) .
و سخنان ديگرى از اين قبيل كه در خطب و كلمات او فراوان است .
آيا اين قيافه و وضع منفى ، جلوه
ای از همان ضديت و معارضه نيست كه در همه ى مراكز
بزرگ حكومت على عليه السلام بذر پليد خود را پاشيده بود و مردم را با بهانه هاى
گوناگون از يارى آن حضرت باز ميداشت ؟ .
البته نبايد عوامل ديگرى را كه همچون جبهه گيرى مزبور در ايجاد اين ضديت به هر دو
شكلش - شكل مبارزه ى مثبت مسلحانه و شكل خوددارى از كمك و يارى - تأثير داشت از ياد
ببريم .
جاى ترديد نيست كه آن عدالت قاطع و مساوات دقيق - كه بيگمان نشانه ى بارز حكومت
آندوره و همه ى حكومتهاى هاشمى قرن اول بود - نيز عامل ديگرى - محسوب ميشد براى
احساس نوعى مضيقه و فشار - لااقل - در ميان يك طبقه از مردم - كه با اطاعت مطلق و
اخلاص و صميميتى كه در صلح و جنگ از آن گريز نيست ، سازگار نبود .
شرائط خاص آن زمان و فتوحاتى كه مردم را بر خزائن كشورهاى مغلوب مسلط ساخته بود و
جلوه هاى نوين زندگى كه براى آن مردم تازگى داشت ، نيز عامل مهمى بود براى ايجاد
يكنوع تيرگى روان كه لازمه ى آن ، حركت در جهت عكس نور و روشنای است .
بحران اين جبهه بندى و جهت گيرى كه يك ربع قرن روى آن فعاليت شده بود ، در دوران
حكومت على عليه السلام - يعنى پيش از روزگار بيعت با حسن بن على - خلاصه مى شد .
حسن ، فرزند ارشد على و وليعهد وى و شريك غم و شادى و خوشى و ناخوشى او بود ، درد
او را احساس مى كرد و از رنج او ، رنج ميبرد ، با دنيای كه پدرش را احاطه كرده بود
- : قوم و عشيره ، عامه ى ملت ، دشمنان و مخالفان - بطور كامل آشنای و ارتباط داشت
، از آنچه در پيرامونش ميگذشت اندوهى نهانى و بزرگ داشت و در اين اندوه ، برادرش
حسين نيز با او شريك بود همچنانكه در برادرى و همين رنج و اندوه نهان پسران پيغمبر
، نمايشگر نحوه ى رفتار امت با عترت آنحضرت و نمونه ای از پاسخ آنان به اين گفته ى
رسولخدا بوده كه : ( بنگريد تا پس از من چگونه جانب مرا در مورد عترتم نگاه خواهيد
داشت) .
ليكن حسن بن على اگر از سوای با ديدن اوضاع ناگوار محيط ، چنان رنج جانكاهى در دل
داشت ، از سوى ديگر مشاهده ى ياران ارزنده ى پدرش كه نمودار كامل دليرى و مردانگى و
فداكارى و اخلاص بودند و بى هيچ طمعى يا شائبه ى هوا و هوسى ، در راه خدا جانبازى
ميكردند ، روزنه ى اميدى در دلش مى گشود .
در ميان اين گروه ، فرماندهان نظامى ، خطباى زبر دست ، فقهاء و قاريان قرآن و
برگزيدگانى بازمانده ى بانيان اسلام ، ديده مى شدند و بحق ، گروهى بودند كه
اميرالمؤمنين در جنگ و صلح به آنان اتكاء داشت و پايه ى اساسى حكومت هاشمى در برابر
پيشامدها و حوادث خطرناك ، بردوش آنان قرار گرفته بود .
اينها مسلمانانى بودند كه به عهد و پيمان خود با پيغمبر در مورد بازماندگان آنحضرت
وفادار مانده و اين تعهد را كه : از آنان همچون خود و فرزندانشان حمايت و دفاع كنند
، از ياد نبرده بودند بنابرين چرا حسن بن على از آنان در مورد پدرش يا براى آينده ى
خودش رايحه ى اميد استشمام نكند ؟ .
اينها مؤمنان راستينى بودند كه به سخنان خداوند درباره ى خاندان پيامبر ، ايمان
آورده و به جانشينى على و مرتبه و منصبى كه خدا و اختصاص داده و او را براى آن
ساخته و پرداخته ، از دل و جان گرويده و على را آنچنانكه شايسته ى اوست ، درك كرده
بودند و مگر نه على همان قهرمانى است كه مسلمانان پس از رسول اكرم - صلى الله عليه
و آله - كسى را در اخلاص و صميميت و فداكارى در راه اسلام و علاقمندى به مصالح
عمومى ملت مسلمان و پايدارى در عدالت و گسترش معلومات بپايه ى او نديده بودند و
بياد نداشتند ؟ .
انكار ديگران ، از كبريا و عظمت مقام على نمى كاست اينها كسانى بودند كه خلاء
روحشان با هوسها و طمعها انباشته شده بود و در دستگاه على ، جای براى طمع و هوس
افراد وجود نداشت اينگونه كسان بايد هميشه در دنيای دور از دنياى على و با ملاكها
و معيارهای مغاير ملاكها و معيارهاى على زندگى كنند و در اردوگاهى كه مبناى آن بر
معامله گرى و خريد و فروش حكومت و منصب است ، بسر برند .
با على بايد همان جمع برگزيده و آزمايش شده ى او ، آن مسلمانان راستين و درست انديش
باشند ، همچون :
عمار بن ياسر ، خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، حذيفه بن اليمان ، عبدالله بن بديل و
برادرش عبدالرحمن ، مالك بن الحارث اشتر ، خباب بن الارت ، محمد بن ابى بكر ،
ابوالهيثم بن التيهان ، هاشم بن عتبه بن ابى وقاص ( مرقال ) ، سهل بن حنيف ، ثابت
بن قيس انصارى ، عقبه بن عمرو ، سعد بن الحارث ، ابو فضاله ى انصارى ، كعب بن عمر و
انصارى ، قرضه بن كعب انصارى ، عوف بن الحارث بن عوف ، كلاب بن الاسكر الكنانى ،
ابوليلى بن بليل .
و مردان ديگرى از اين رديف ، كه فرماندهان ميدان جنگ و شب زنده داران محراب عبادت
بودند ، ظلم را تقبيح ميكردند و بدعتها را بزرگ ميشمردند ، امر به معروف و نهى از
منكر ميكردند و بسوى مرگ در راه خدا بر يكديگر پيشى مى جستند چنانكه ديگران بسوى
هدفهاى مادى .
خوبست اين مطلب را هم در اينجا ياد آور شويم كه همه ى اين برگزيدگان منتخب ، در
ميدانهاى جنگ و در كنار على عليه السلام شهيد شدند و تنها در جنگ صفين شصت و سه تن
از بدريان شربت شهادت نوشيدند و خسارت جنگهاى متوالى سه ساله چند برابر اين عدد بود
.
در اينصورت ، دريچه ى اميدى كه حسن بن على از وجود اين ياوران با اخلاص بروى خود
گشوده مى يافت ، چگونه وضعى ميتوانست داشته باشد ؟ و آيا پس از فقدان آن ياران
وفادار ، براى او بجز آن رنج نهان - كه با گذشت زمان چند برابر شده بود - چه
احساسى بجا ميتوانست ماند ؟ .
اردوگاه على با از دست دادن مراكز ثقل خود و خالى شدن از بهترين مردانش ، به
بزرگترين مصيبت دچار شد و خود آنحضرت - همانطور كه در كنار بدنهاى بيجان جمعى از
ياران شهيدش گفت - به عمرى كه سر تا سر اندوه و ملال و ناخشنودى بود دچار گشت .
على هر چه در آفاق گسترده و وسيع قلمرو قدرت و حكومت خود نظر افكند ، در ميان انبوه
مردمى كه در اين محدوده مى زيستند ، كسى كه داراى روح فعال و پر نشاط يا خصلتهاى
پسنديده و برتر آن شهيدان باشد نيافت تعداد اندكى هم كه به آنان شباهت ميداشتند
آنقدر نبودند كه در جنگ يا صلح بتوان به آنان اميد بست .
بيشك اگر بيان قوى و مؤثر على در خطبه هايش و هم مرتبت و شأن عظيم او در ديده ى
مستمعانش نمى بود ، هرگز پس از فقدان آن ياران برگزيده ، نه سپاهى ميتوانست گرد
آورد و نه ركن قابل اطمينانى ميتوانست داشت .
اوضاع و احوال چنين پيش آورد كه على از يكسو با قطع رابطه ى بعضى از سران مواجه شود
و از سوى ديگر با دشمنى مسلحانه بعضى ديگر و بالاخره از يكطرف هم با سست عنصرى و
فرومايگى و جفاى پيروان و يارانش كه : ( نه برادران وقت راحت بودند و نه آزاد مردان
هنگام بلا) .
راستى چه دشوار است آن زندگى كه نه فروغ اميدى در آن ديده شود و نه انتظار موفقيتى
برده شود و بندگان شايسته ى خدا - آن دنياى ناچيز گذرا را به آخرت ابدى فروشان -
همه رخت بربسته و رفته باشند .
اين بود كه مى شنيدند ميگويد : ( خدايا شقاوت مرادى را زودتر برسان) يا ميگويد : (
چرا شقى ترين مردم محاسنم را بخون سرم رنگين نمى كند ؟ ) يا خطاب به مردم ميفرمايد
: ( بخدا سوگند دوست ميدارم كه خدا مرا از ميان شما بيرون برد و بسوى رحمت خويش فرا
خواند) .
درود بر او روزى كه ولادت يافت ، و روزى كه از همه جلوتر به اسلام گرويد ، و روزى
كه با شمشير خود اسلام را پرداخت ، و روزى كه آزمايش خود را داد ، و روزى كه وفات
يافت ، و روزى كه زنده و بر انگيخته خواهد شد .
على وفات يافت و آن وضعيت و موقعيت نا مطلوب را - كه با اين سه خصلت ، مشخص مى شد :
نداشتن ياور ، مواجه بودن با دشمنى مسلحانه ، عدم همكارى افراد مؤثر - براى جانشين
و زمامدار بعد از خود بجا گذارد.
1 - اين حديث را ( ترمذى) نقل كرده و آن ، حديث 874 از احاديث كتاب ( كنز
العمال) ( ص 44ج 1 ) نيز هست به همين ترتيب احاديث زياد ديگرى نيز كتب صحاح و
مسانيد اهل سنت نقل كرده اند در بعضى از اين احاديث چنين آمده : (من در ميان شما دو
جانشين ميگذارم : كتاب خدا را آن رشته ى بر كشيده ميان آسمان و زمين و عترتم يعنى
خاندانم را ، و ايندو از هم جدا نمى شوند تا بر من در قيامت وارد شوند) ( امام احمد
و طبرانى در الكبير )
2 - در اينباره نامه ى معاويه را به امام حسن عليه السلام در شرح نهج البلاغه (
ج 4 ص 13 ) ملاحظه كنيد.
3 - براى تأييد اين مطلب رجوع كنيد به سخن صريح خود معاويه در اينمورد (
تاريخ مسعودى در حاشيه ى كامل ابن اثير ، ج 6 ص 78 - 79 ) و بسيارى از شاعران پيشين
ما قصائد خود را بر اين اساس پرداخته اند : ( مهيار ديلمى) در قصيده ى لاميه اش
همين موضوع را در نظر داشته اند كه ميگويد :
و ما الخبيثان : ابن هند و ابنه .
آن دو پليد : معاويه و پسرش .
و ان طغى خطبهما بعد وجل .
هر چند كارشان بزرگ و عصيانبار و هولناك بود .
بمبد عين فى الذى جائابه .
در آنچه پديد آوردند ، مبتكر نبودند .
و انما تقفيا تلك السبل
بلكه اين راهها را از ديگران آموخته و دنباله رو آنان بودند .
و هم استاد او ( شريف رضى) كه ميگويد :
الا ليس فعل الاخرين و ان علا
كار دنباله روان - هر چند بزرگ -
على قبح فعل الاولين بزائد
زشت تر از كار پيشينيان نبود
و هم پيش از آندو ( كميت اسدى) كه ميگويد :
يصيب به الرامون عن قوس غير هم
تير اندازان از كمان كسى جز خودشان تير مى افكنند
فيا اخرا اسدى له الشراول
اى بسا بدنبال آمده ای كه زمينه ى شر را پيشينش براى او فراهم آورده است
و از اينگونه شعر فراوان ديگر
4 - معاويه در نامه ای كه بوسيله ى ( ابوامامه باهلى) براى آنحضرت فرستاد
، نوشت : در بيعت او - يعنى ابوبكر - سستى و درنگ كردى تا آنگاه كه همچون شتر نر سر
كش ، به جبر و قهر بسوى آن رانده و كشيده شدى .
5 - ترجمه ى مثل معروف عربى : ( فدع عنك نهبا صيح فى حجراته) است كه در متن
گفتار آنحضرت آمده و دنباله ى آن چنين است : و هلم الخطب فى ابن ابى سفيان يعنى
فعلا به ماجراى معاويه بپرداز كه موضوع روز است و نه به آنچه به هر صورت گذشته و از
دسترس فكر و عمل امروز خارج است و در اين گفتار علوى ، درسى است بزرگ و كار آموز
براى صاحبان دل بيدار و گوش شنوا ( مترجم ) .
6 - يكى از بزرگترين خسارتهای كه به تاريخ اهل بيت وارد شده اينست كه در
تاريخ ، اثرى از اين مباحثات و گفتگوها نيست و ما جز به بخش كوچكى از آن كه تصادفا
از كنترل و سانسور دشمن در امان مانده ، دسترسى نداريم و اينجاست كه من بياد گفته ى
شاعر نوآور ، حاج عبدالحسين ازرى مى افتم : در زمان خود ، آنچه را كه هواها و هوسها
مى نويسند ، بخوان تا از سر گذشت ماجراهای كه از روزگاران گذشته بجا مانده ، آگاهت
كنند.
7 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ( ج 4 ص 12 )
8 - اين مطلب به صراحت در نامه
ای كه معاويه براى محمد بن ابى بكر فرستاد
،
ذكر شده است وى در آن نامه خطاب به پسر ابوبكر مى نويسد : ( پدر تو وفا روقش اولين
كسانى بودند كه او را - يعنى على عليه السلام را - از حقش باز داشتند و با او سر
مخالفت گرفتند ، در اينكار هر دو يكسخن و همداستان شده بودند سپس او را به بيعت خود
فرا خواندند و چون او در بيعت با آنان سستى و درنگ كرد ، از همه سو آهنگ او نموده و
تصميم بزرگى براى او گرفتند بالاخره او تن به بيعت ايشان داد ولى ايشان تا زنده
بودند او را در كار خود شريك نساختند و بر اسرار خويش محرم ندانستند ) سپس مى
افزايد : ( اگر روش كنونى ما بر حق و صواب است ، آنكس كه نخست اين روش را انتخاب
كرد پدر تو بود و ما دنباله روان و شريكان اوئيم ، اگر او بدين روش دست نمى زد ما
نيز با پسر ابيطالب مخالفت نميكرديم و كار را بدو تسليم مى نموديم ، ليكن او در
اينكار پيشقدم شد و ما نيز بدنبال او براه افتاديم ) ( تاريخ مسعودى بر حاشيه ى
تاريخ ابن اثير ، ج 6 ص 78 79 )
9 - در سخنان اميرالمؤمنين ( ع ) شواهد زيادى بر اين موضوع ميتوان يافت از جمله
: ( بخدا سوگند كه از روز رحلت پيغمبر خدا تاكنون همواره مرا از حق خود كنار زده و
به ناحق آنرا در انحصار خود در آورده اند) و ( بارالها من از قريش و ياورانشان به
تو شكايت مىآورم ، زيرا آنها پيوند خويشى خود را با من بريدند و مقام مرا كوچك
شمردند و بر سر آنچه از من است باجماع با من به منازعه برخاستند)
10 -
مسعودى در مروج الذهب ( حاشيه ابن اثير ، ج 5 ص 178 179 ) مى نويسد : ( ولى عبدالله
بن عمر پس از اين تاريخ با يزيد و هم با حجاج - بعنوان نماينده ى عبدالملك بن مروان
- بيعت كرد) ! بعقيده ى مسعودى اين نشستگان را بايد ( عثمانيان) ناميد و ابوالفدا (
ج 1 ص 171 ) بهتر دانسته كه آنان را معتزله ( كناره گيرندگان ) بنامد چه ، آنان از
بيعت على عليه السلام كناره گرفتند ، و اما من ( مؤلف ) معتقدم كه اينها نه
عثمانيند و نه معتزل ، اينها كسانيند كه مردند و امام زمانشان را نشناختند
11 - قسمتى از خطبه 27 نهج البلاغه