شهید آوینی

(1)استمداد از فرزندان صحابهفرزند ابوسفيان در ميدان مقابله با امام ـ عليه السلام ، كه موقعيت بس عظيمى از نظر سبقت در ايمان وجهاد با شرك داشت ، مى كوشيد كه با گرد آورى برخى از ياران پيامبر (ص ) وفرزندان ايشان براى خود كسب حيثيت كند.
وقـتى از ورود عبيد اللّه بن عمر به شام وفرار او از عدل على ـ عليه السلام ـ ـ كه مى خواست او را به سبب قتل هرمزان قصاص كند ـ آگاه شد(1) از شادى در پوست نمى گنجد.
لذا با مشاور وعقل منفصل خود (عمرو عاص )تماس گرفت و ورود عبيد اللّه را به او تبريك گفت وآن را مايه بقاى ملك شام براى خود انديشيد.
(2) سـپس هر دو تصميم گرفتند كه از او درخواست كنند كه در اجتماعى بر منبر برود ودر باره على بدگويى كند.
وقـتـى عـبيد اللّه وارد مجلس معاويه شد، معاويه به او گفت : برادر زاده من ، نام پدر تو (عمر بن الخطاب ) بر روى توست .
با چشمان پر بنگر وبا وسعت دهانت سخن بگو كه تو مورد اعتماد ووثوق مردم هستى .
بر عرشه منبر قرار بگير على را دشنام بگو وشهادت بده كه او عثمان را كشته است .
زمـام امـور را چـنـيـن فـتنه گرانى به دست گرفته بودند كه فرزندان خلفا را به كارهاى زشت وناستوده وادار مى كردند تا از اين راه از عظمت امام ـ عليه السلام ـ بكاهند، ولى شخصيت امام به اندازه اى عظيم وگسترده بود كه دشمن را نيز ياراى انكار آن نبود.
عبيد اللّه كه از عدالت امام ـ عليه السلام ـ گريخته بود، رو به معاويه كرد وگفت : مرا ياراى سب وبدگويى على نيست .
او فرزند فاطمه بنت اسد فرزند هاشم است .
در باره نسب او چه بگويم ؟
در قدرت جسمى وروحى او همين بس كه او شجاعى كوبنده است .
من همين قدر مى توانم كه خون عثمان را برگردن او بگذارم .
عـمـرو عـاص از جـاى خـود پريد وبه وى گفت :به خدا سوگند كه در آن هنگام زخم سرباز مى كـنـد(وعقده ها بيرون مى ريزد) چون عبيد اللّه مجلس را ترك كرد معاويه رو به عمرو عاص كرد وگفت :اگر او هرمزان را نكشته بود واز قصاص على نمى ترسيد به سوى ما نمى آمد.
نديدى كه چگونه على را ستايش كرد؟
بارى ، عبيد اللّه به سخنرانى پرداخت وچون رشته سخن به على ـ عليه السلام ـ رسيد كلام خود را بريد ودر باره او چيزى نگفت و از منبر پايين آمد.
مـعـاويـه بـه او پـيغام داد وگفت : برادر زاده ام ، سكوت تو در باره على به دو علت بود:ناتوانى ، يا خيانت .
وى در پـاسـخ مـعـاويـه گـفت :نخواستم در باره مردى شهادت بدهم كه هرگز در قتل عثمان شركت نداشته است واگر مى گفتم مردم از من مى پذيرفتند.
معاويه از پاسخ وى ناراحت شد واو را طرد كرد وبراى او مقام وموقعيتى قائل نشد.
عبيد اللّه در سروده اى ، به نحوى ، سخن خود را ترميم كرد ودر آن ياد آور شد كه :هر چند على در قـتـل عـثـمان نقشى نداشت ولى قاتلان او گرد او را گرفتند واو كار آنان را نه تحسين كرد ونه تقبيح .
ودر باره عثمان گواهى مى دهم كه او در حالى كه از اعمال خود توبه كرده بود به قتل رسيد.
(1)چـنين انعطافى از فرزند عمر براى معاويه كافى بود ولذ، به سبب همين انعطاف ، دل او را به دست آورد واو را از مقربان خود قرار داد.
مـشـكل تحويل قاتلان عثمان بزرگترين بهانه معاويه در برافراشتن پرچم مخالفت وگرد آوردن سپاه براى نبرد با على ـ عليه السلام ، مسئله حمايت امام از قاتلان عثمان بود.
آنـچـه در اينجا بايد مطرح شود اين است كه وضع مهاجمان وموقعيت آنان در جامعه به گونه اى بود كه على ـ عليه السلام ـ هم قادر بر تحويل آنان نبود.
درست است كه گروهى خانه عثمان را محاصره كردند وگروهى ديگر او را به قتل رساندند، ولى مـوقعيت اين گروه به سبب ستمهايى كه واليان اموى خليفه بر مردم روا داشته بودند آنچنان در ميان مردم بالا رفته بود كه تحويل آنان به هر مقامى مشكل بزرگى پديد مى آورد.
در آنچه در ايقامى مشكل بزرگى پديد مى آورد.
در اين مورد به رويداد زير توجه فرماييد.
از ايـن جـهـت ، وقتى ابومسلم خولانى ، زاهد يمنى ساكن شام ، از تلاش معاويه براى نبرد با امام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ آگـاه شد با گروهى از قاريان قرآن به نزد معاويه رفت واز وى پرسيد:چرا مى خـواهى با على نبرد كنى ، در حالى كه از هيچ نظر به پايه او نمى رسى ؟
نه مصاحبت او را با پيامبر (ص ) ونه سابقه او را در اسلام دارى ونه مهاجرت وخويشاوندى او را با پيامبر.
معاويه در پاسخ آنان گفت : من هرگز مدعى نيستم كه فضااز اين جهت ، وقتى گز مدعى نيستم كـه فـضـائلـى مانند فضائل على را دارم ، ولى از شما مى پرسم كه آيا مى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شد؟
گفتند:آرى .
گفت : على قاتلان او را در اختيار ما بگذارد تا ما آنان را قصاص كنيم .
در اين صورت ما با او نبردى نداريم .
ابومسلم وهمفكران او از معاويه درخواست نگارش نامه اى براى على كردند.
معاويه در اين زمينه نامه اى نوشت به ابومسلم داد تا آن را به امام برساند.
(بعدا متن نامه معاويه وپاسخ امام را خواهيم آورد).
ابومسلم وارد كوفه شد ونامه معاويه را به على ـ عليه السلام ـ تسليم كرد وبرخاست وچنين گفت :تـو كـارى را بر عهده گرفتى كه به خدا سوگند هرگز دوست ندارم كه براى غير تو باشد، ولى عثمان ، در حالى كه مسلمان محترمى بود، مظلومانه كشته شد.
قاتلان او را به ما تحويل بده وتو امير وپيشواى ما هستى .
اگـر كسى با تو مخالفت ورزد دستهاى ما كمك تو وزبان ما گواه بر توست ودر اين حالت معذور خواهى بود.
امام در پاسخ او چيزى نگفت وفقط فرمود: فردا بيا وپاسخ نامه خود را بگير فرداى آن روز ابومسلم براى دريافت پاسخ نامه به حضور امام ـ عليه السلام ـ رفت وديد كه گروه انبوهى در مسجد كوفه گرد آمده وتا دندان زير سلاح رفته اند وهمگى شعار مى دهند:ما قاتلان عثمان هستيم .
ابومسلم اين منظره را مشاهده كرد وبراى دريافت پاسخ به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيد وبه او گفت :گروهى را ديدم .
آيا آنان با تو ارتباطى دارند؟
امام فرمود: چه ديدى ؟
ابومسلم گفت : به گروهى خبر رسيده است كـه تـو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تحويل دهى ، از اين جهت دور هم گرد آمده اند ومسلح شده اند وشعار مى دهند كه همگان در قتل عثمان دست داشته اند.
على ـ عليه السلام ـ فرمود:به خدا سوگند كه هرگز يك لحظه هم تصميم بر تحويل آنان نداشته ام .
مـن ايـن كـار را به دقت بررسى كرده ام وديدم كه هرگز صحيح نيست آنان را به تو ويا به غير تو تحويل دهم .
(1)ايـن رويـداد حاكى از آن است كه قاتلان عثمان در آن روز داراى موقعيتى والا بودند وتحويل آنان به هر مقام ومنصبى مايه شورش وكشتار عظيمى مى گرديد.
ايـن اجتماع وپيوستگى يك امر طبيعى بود وهرگز به دستور امام ـ عليه السلام ـ صورت نگرفته بود وگرنه امام در پاسخ پرسش ابومسلم خولانى اظهار بى اطلاعى نمى كرد.
ايـن سـادگـى ابـومسلم بود كه ماموريت خود را در مجمعى فاش ساخت وخبر آن دهن به دهن منتشر شد وافراد انقلابى ر، كه از ظلم وجور استانداران اموى خليفه سوم به ستوه آمده بودند وبه همين سبب خون او را ريختند، آنچنان متحد وپيوسته كرد.
واگـر امـام ـ عـليه السلام ـ گفت كه اين مسئله را بررسى كرده وديده است كه هرگز شايسته نيست كه آنان را تحويل شاميان ويا ديگران بدهد، به جهت اين بود كه هر نوع تصميم در باره يكى از آنان موجب تحريك همه آنان مى شد.
گذشته از اين ،درخواست قصاص مربوط به ولى دم است وآن فرزندان عثمان بودند نه معاويه كه پيوند بس دورى با او داشت وقتل عثمان را براى ماجراجوييهاى خود سپر وبهانه قرار داده بود.
فصل چهاردهم .

آمادگى سپاه امام براى جنگ صفين

پـيشتازان سپاه امام در اردوگاه نخيله سياست دفع الوقت فرزند ابوسفيان به پايان رسيد ونتيجه اى كه از ارسال نامه ها واعزام شخصيتها مى خواست بگيرد گرفت .
در ايـن مـدت بر قدرت رزمى خود افزود وجاسوسان خود را به اطراف واكناف فرستاد تا برخى از استانداران امام ـ عليه السلام ـ را بفريبد ودر ميان فرماندهان سپاه وى ايجاد شكاف كند.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ در 25 ذى الحجه سال 35 هجرى ، علاوه بر خلافت منصوص از رسول خدا (ص )، به خلافت ظاهرى رسيد.
(1) وعموم مهاجرين وانصار دست او را به عنوان خليفه مسلمين فشردند.
او از نـخـستين روزهاى خلافت خود، به وسيله قاصدى به نام سبره جهمى معاويه را به اطاعت از حكومت مركزى دعوت كرد، ولى از او جز خودخواهى و خود محورى وتهديد وارعاب وارسال نامه وايراد تهمت واعزام اشخاص ودر نتيجه معطل كردن على ـ عليه السلام ـ چيزى نديد.
اكـنون وقت آن رسيده بود كه امام ـ عليه السلام ـ پس از دادن پاسخ به نامه معاويه ، كه به وسيله ابومسلم خولانى فرستاده بود، قاطعانه وارد كار شود وريشه اين شجره خبيثه را از بيخ وبن بر كند.
از ايـن جـهـت ، در اوايل ماه شوال سال 36 تصميم بر اعزام نيرو گرفت وقبلا از مهاجران وانصار دعـوت كـرد وبه حكم آيه [وش اورهم في الا مر]، به بزرگان ايشان كه با امام از مدينه كوچ كرده ومـلازم ركـاب او بـودنـد، چـنين فرمود: (( 1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 485؛ كامل ؛ ج3 ، ص 217؛ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 65.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج9 ، ص 321.
1ـ همان ، ج9 ، ص 322؛ تاريخ طبرى ، ج3 ؛ كامل ، ج3 .
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 393، وص 496.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ،ص 496.
1ـ در نامه امام ـ عليه السلام ـ در اينجا لفظ ((جبهة الانصار)) آمده است .
جـبـهـه بـه مـعـنى گروه وپيشانى است ومقصود از انصار همان ياوران است ، نه انصار در مقابل مهاجر، زيرا پيش از مهاجرت امام ـ عليه السلام ـ ازمدينه به كوفه ، اين شهر مركز انصار اصطلاحى نبود.
2ـ نهج البلاغه ، نامه نخست .
1ـ (ر. ك شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14 ، ص 14ـ 11؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 500 ـ 499.
1ـ (ر. ك شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج14 ، ص 14ـ 11؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 500 ـ 499.
2 ـ جمل ، ص 157.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 498.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 501.
1ـ الجمل ، ص 167.
1ـ الجمل ، ص ، 170ـ 167.
1ـ نهج البلاغه ، خطبه 31.
2ـ تاريخ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 229.
1ـ الجمل ، ص 179ـ 178.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 520.
2ـ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 243.
1ـ الجمل ، ص 172.
1ـ در كـتاب الجمل (تاليف شيخ مفيد) قيس بن عباده وارد شده كه ظاهرا مقصود قيس بن سعد بن عباده است .
1ـ نهج البلاغه ، خطبه 11.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 244.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 265.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 267ـ 257.
1ـ سوره انفال ، آيه 17.
2ـ او چنين گفت : ((اقتلوني ومالكا واقتلوا مالكامعي )).
1ـ الجمل ، ص 198ـ 166؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 539.
1ـ الجمل ، ص 204؛ تاريخ ابن اثير، ج3 ، ص 244ـ 243.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 540؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 235.
2ـ الجمل ، ص 209.
3ـ الجمل ، ص 223.
4ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 543.
1ـ ابن ابى الحديد مدت نبرد را دو روز مى داند.
به ج 1، ص 262 مراجعه شود.
2ـ نهج البلاغه ، خطبه 71.
3ـ امام در اين سخن از چند موضوع غيبى خبر داده است .
1ـ تاريخ طبرى ، ج2 ،ص 543.
2ـ وسائل الشيعه ، ج11 ، باب 25 از ابواب جهاد.
3ـ همان .
ابن ابى الحديد نظر ديگرى در اين مورد دارد.
وى مى گويد:امام آچه در ميدان جنگ بود همه را گرفت وميان سپاه خود تقسيم كرد.
1ـ سيره ابن هشام ، ج1 ، ص 639.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 348.
1و2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج1 ، ص 348.
1ـ الجمل ، ص 211و 213.
2ـ اسد الغابه ، ج2 ، ص 152.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 545.
2ـ نهج البلاغه ، خطبه 130.
3ـ همان ، خطبه 514.
1ـ الجمل ، ص 218.
2ـ نهج البلاغه ، خطبه 12.
3ـ همان ، خطبه 196 طبع عبده .
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 547.
1ـ الجمل ، ص 221.
1ـ تاريخ ابن اثير، ج3 ، ص 268.
2ـ همان ، ج3 ، صص 560ـ 546.
3و4ـ تاريخ جمل ، ص 324.
5ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، ص 546.
1ـ الامامة والسياسة ، ص 85(طبع حلب ).
1ـ مـسـعـودى تعداد كوفيانى را كه به لشكر امام پيوستند7000 وبه قولى 6560 نفر نوشته است ـ مروج الذهب ، ج2 ، ص 368.
يعقوبى هم شش هزار نفر نوشته است ـ تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 182.
ابـن عـبـاس مى گويد:هنگامى كه در ذى قار پياده شديم به امام گفتم كه از كوفه بسيار كم به يارى شما آمده اند.
امام فرمود:6560 نفر بدون كم وزياد به كمك من خواهند آمد.
ابن عباس مى گويد: من از آمار دقيق آنها تعجب كردم وبا خود گفتم حتما آنها را خواهم شمرد.
پـانـزده روز در ذى قـار تـوقـف كرديم تا اينكه صداى شيهه اسبها وقاطرها بلند شد ولشكر كوفه رسيد.
من آنها را دقيقا شمردم .
ديدم درست همان تعدادى است كه امام فرموده بود.
گفتم :اللّه اكبر، صدق اللّه ورسوله .
ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ،ص 187.
1ـ نهج البلاغه ، خطبه 70.
2ـ وقعه صفين ، ص 8.
1ـ وقعه صفين ، ص 3؛ نهج البلاغه عبده ، خطبه هاى 27 و41.
مرحوم مفيد در ارشاد (ص 124) قسمت اول اين خطبه را نقل نكرده است .
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 104؛ وقعه صفين ، صص 4و5.
2ـ فـلـوجـة مـنطقه اى وسيع وحاصلخيز از عراق است كه در نزديكى ((عين التمر)) ميان كوفه وبغداد قرار دارد.
3ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 104.
1ـ همان ، ج3 ، ص 106؛ مراصد الاطلاع .
2ـ مروج الذهب ، ج3 ، صص 102ـ 101.
1ـ وقعه صفين ، ص 10؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، صص 106و107.
1ـ وقعه صفين ، ص 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 108.
2ـ وقـعه صفين ، صص 15ـ 14؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 108؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 5، ص 233.
1ـ وقعه صفين ، ص 12.
1ـ وقعه صفين ، ص 14.
2ـ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 141.
1ـ وقـعـه صـفـيـن ، صـص 19و 20؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، صص 70 و71؛ الامامة والساسة ، ص 82.
1ـ وقعه صفين ، ص 16؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد؛ ج3 ، صص 72ـ 71.
2ـ وقعه صفين ، صص 17 و18؛ الامامة والسياسة ، صص 82ـ 83.
3ـ قبيله همدان (به سكون ميم ) از قبايل معروف يمن است ومردم آن در صداقت وعلاقه به امام ـ عليه السلام ـ بسيار صميمى واستوار بودند.
4ـ الامامة والسياسة ، ص 83: زياد بن كعب .
1ـ الامامة والسياسة ، ص 83؛ وقعه صفين ، صص 20 و21.
2ـ همان .
طـبق آنچه در وقعه صفين تاليف نصر بن مزاحم آمده ، مرحوم شريف رضى قسمتى از آغاز نامه را حذف كرده است .
(ر. ك نهج البلاغه ، نامه پنجم .
ابن عبد ربه در عقد الفريد (ج3 ، ص 104) وابن قتيبه در الامامة والسياسة (ج1 ، ص 83) مختصرى از آنچه را نصر بن مزاحم نقل كرده آورده اند.
ايضا (ر. ك مصادر نهج البلاغه ، ج3 ، ص 202؛ شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، ج4 ، ص 350.
1ـ وقعه صفين ، ص 21؛ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 83.
2ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 82.
3ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، صص 83و 84؛ وقعه صفين ، ص 21.
1ـ تـاريـخ طبرى ، ج3 ، جزء5، ص 235؛ تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 184(طبع بيروت )؛ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 141؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 74.
1ـ حـاكم اسلامى پيش از اعلام جنگ بايد اخطار كند كه هر نوع امانى كه سابقا وجود داشته است مرتفع شده است .
قـرآن كـريـم به اين مسئله در اين آيه تصريح مى فرمايد:[و ا ما تخافن من قوم خي انة فانبذ ا ليهم على سواء] (انفال :58).
2ـ وقعه صفين ، صص 27و28؛ تاريخ طبرى ، ج5 ، ص 235.
3ـ الامـامـة والسياسة ، ج1 ، ص 847؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 75؛ وقعه صفين ، ص 28.
1ـ اشـاره به اين آيه كريمه است :[ومن يشاقق الرسول من بعد م ا تبين له الهدى و يتبع غير سبيل المؤمنين نوله م ا تولى و نصله جهنم و ساءت مصيرا] (نساء:115).
2ـ وقـعـه صفين ، صص 29 و30؛ الامامة والسياسة ، ج1 ، صص 84 و85؛ عقد الفريد، ج4 ، ص 322؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 5، ص 235(چاپ ليدن )؛ ابن عساكر در تاريخ دمشق در شرح حال معاويه ، ومرحوم شريف رضى درنهج البلاغه قسمتى از آغاز اين نامه را حذف كرده اند.
(ر. ك نهج البلاغه ، نامه ششم .
1ـ هرچند وى بعدها متهم به مسامحه در انجام وظيفه گرديد ولى اتهام او ثابت نيست وما در اين باره سخن خواهيم گفت .
2ـ الامـامـة والـسياسة ، ج1 ، ص 85؛ وقعه صفين ، صص 30و31؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، صص 76 و77.
1ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 77.
1ـ سوره اسراء، آيه 33.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، صص 77 و78؛ وقعه صفين ، صص 31 و32.
1ـ وقعه صفين ، ص 58؛ الامامة والسياسة ، ج1 ، صص 92ـ 91.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 78.
3ـ وقعه صفين ، ص 33؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 79.
1ـ الامامة والسياسة ، ص 84؛ وقعه صفين ، ص 34.
1ـ الامامة والسياسة ، ص 87.
2ـ وقعه صفين ، ص 36.
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 87؛ تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 186.
1ـ اسد الغابة ، ج4 ، صص 316ـ 315.
1ـ ابـن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (ج2 ، ص 65، طبع مصر) مى نويسد: به استاد خود ابـو القاسم بلخى گفتم كه آيا اين سخن عمرو عاص نشانه بى دينى وبى ايمانى او به سراى آخرت نيست ؟
گفت :عمرو هرگز اسلام نياورده بود وبر همان كفر دوران جاهليت خود باقى بود.
1ـ رسـول اكـرم (ص ) در يكى از سخنان خود به عنوان يك حكم شرعى فرمود:((لا تبـع م ا ليس عندك )).
يعنى هرگز چيزى را كه مالك نيستى مفروش .
اكنون بايد ديد كه عمرو در برابر حكومت مصر چه چيز را فروخت وچه چيز را از دست داد.
او كه به تصريح ابن ابى الحديد تا لحظه معامله با معاويه فاقد دين واعتقاد بود، طبعا در اين معامله نيز از راه خدعه ونيرنگ وارد شد ودست خالى ومفت حكومت مصر را خريد.
1ـ وقعه صفين ، ص 40.
1ـ همان ، صص 37 تا 40؛ الامامة والسياسة ، صص 87و88 (با اندكى تفاوت ).
2ـ وقعه صفين ، ص 41.
در الامامة والسياسة (ص 88؛ نصر بن مزاحم اين جوان را ((ابن عم ))(عمو زاده ) عمروعاص نوشته است .
1ـ الامامة والسياسة ، ص 88.
2ـ هندوشاه نخجوانى ،تجارب السلف ، به تصحيح عباس اقبال ، ص 46.
1ـ كـنده بر وزن ((غبطه )) نام يكى از قبايل يمن است كه د رجنوب شبه جزيره عربستان سكونت داشتند وسپس گروه كثيرى از آنها به نقاط ديگر مانند شام هجرت كردند.
شرحبيل از اين قبيله بود كه نياكان او از يمن به شام كوچ كرده بودند.
2ـ وقعه صفين ، ص 44؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 71.
1ـ وقعه صفين ، صص 44 و45؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 71.
2ـ ابن ابى حاتم در كتاب الجرح والتعديل (ج4 ، ص 338) نامى از او مى برد وبخارى در تاريخ خود (ج2 ، ص 249) شرحى از او نگاشته است .
3ـ وقعه صفين ، صص 44 و45؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 71؛ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 143.
1ـ وقـعه صفين ، صص 44 و45؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 71؛ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 143.
2ـ وقعه صفين ، ص 47 و48؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، ص 73.
1ـ متن عبارت جرير چنين است : ((فواللّه ما في يديك في ذلك الا القذف بالغيب من مكان بعيد)).
واين جمله اقتباس از آيه مباركه است كه مى فرمايد:[ويقذفون بالغيب من مكان بعيد] (سوره سبا: آيه 53).
وقعه صفين ، ص 47 و48.
1ـ وقعه صفين ، صص 48 و49؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج2 ، صص 80و81.
2ـ وقعه صفين ، ص 49؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 81.
3ـ وقعه صفين ، صص 49 و50.
1ـ شرح نهج البلاغه ا بن ابى الحديد، ج3 ، صص 83ـ 82؛ وقعه صفين ، صص 52ـ 50.
2ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 84؛ وقعه صفين ، ص 52.
1و2ـ وقعه صفين ، ص 52؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 84.
1ـ وقعه صفين ، ص 52؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 84.
1ـ نهج البلاغه ، نامه هشتم ؛ وقعه صفين ، ص 55، با تفاوتى د رمتن نامه .
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 91؛ كامل مبرد، ج3 ، ص 184؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 188ـ الامامة والسياسة ، صص 92ـ 91؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، ص 89؛ كامل ابن مبرد، ج3 ، ص 224؛ وقعه صفين ، صص 58ـ 57.
در نامه هاى ششم وهفتم نهج البلاغه نيز اشاره اى به مضامين اين نامه شده است .
1ـ نهج البلاغه ، خطبه 42(طبع عبده ).
1ـ وقعه صفين ، ص 60؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج3 ، صص 115ـ 114.
1ـ منطقه اى است بالاتر از ((رجعه )) ونزديك به ((خابور)).
2ـ وقعه صفين ، صص 60 و61.
3ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، صص 88و89.
1ـ وقعه صفين ، ص 63، طبق نظر ابن قتيبه دينورى ، اين نامه را معاويه به اهل مكه ومدينه نوشته است .
الامامة والسياسة ، ص 89.
2ـ وقعه صفين ، ص 63.
ولى ابن قتيبه ، نامه ديگرى را در پاسخ نامه معاويه آورده است .
الامامة والسياسة ، صص 89 و90.
1ـ عـيـن نامه معاويه به سعد بن ابى وقاص ومحمد بن مسلمه انصارى وپاسخ آنها را ابن قتيبه در الامامة والسياسة (صفحات 90 و91) درج كرده است .
2ـ وقعه صفين ، صص 72و 73.
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 90؛ وقعه صفين ، ص 74.
2و3ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 90؛ وقعه صفين ، صص 77ـ 75.
1ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 90؛ وقعه صفين ، صص 77 ـ 75.
1ـ الامامة والسياسة ، ص 38.
1ـ وقعه صفين ، صص 66ـ 64؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، ج3 ، صص 122ـ 110.
1ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 5، صص 42ـ 41؛ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 40.
2ـ الامامة والسياسة ، ج1 ، ص 92.
1ـ وقعه صفين ، صص 84ـ 82.
1ـ وقعه صفين ، صص 86ـ 85؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج15 ، صص 75ـ 74.
1ـ تاريخ طبرى ،ج4 ، ص 457؛تاريخ يعقوبى ، ج2 ، ص 178، طبع بيروت .

فصل پانزده .

محركت حضرت على به سوى ميدان صفين

اردوگـاه نـخـيـله در كوفه از انبوه مجاهدان داوطلب موج مى زد وهمگى ، جان بر كف ، منتظر فرمان حركت بودند.
سـرانـجـام امـام ـ عـليه السلام ـ در روز چهارشنبه پنجم ماه شوال سال سى وشش هجرى وارد اردوگاه شد ورو به سپاهيان كرد وفرمود:سپاس خداى را هر بار كه شب آيد وجهان تاريك گردد.
ستايش خداى را هر وقت كه ستاره اى در آيد يا پنهان شود.
سپاس خداى را كه نعمتهاى او را پايان وبخششهاى او را برابرى وپاداش نيست .
هـان اى مردم ، طلايه داران سپاه خود را قبلا اعزام كرده ام (1) وبه آنان فرمان داده ام كه در كنار فرات درنگ كنند تا فرمان من به آنان برسد.
هم اكنون وقت آن رسيده است كه از آب عبور كنيم وبه سوى گروهى از شما مسلمانان برويم كه در اطـراف دجـله زندگى مى كنند وآنان را همراه شما به سوى دشمن حركت دهيم تا امدادگر شما باشند.
(2)عقبة بن خالد (3) را بر فرماندارى كوفه برگزيده ام .
خود وشما را ترك نكردم (تفاوتى ميان خود وشما قائل نشدم ).
مبادا كسى از حركت باز ماند.
به مالك بن حبيب يربوعى دستور داده ام كه متخلفان وعقب ماندگان را رها نكند،مگر اينكه همه را به شما ملحق سازد.
(1)در ايـن هـنـگـام مـعـقل بن قيس رياحى ، كه فردى حاد وغيور بود، برخاست وگفت :به خدا سوگند، كسى تخلف نمى كند مگرمشكوك ودرنگ نمى كند مگر منافق .
چه بهتر كه به مالك بن حبيب دستور فرماييد كه متخلفان را گردن بزند.
امـام در پـاسـخ او گفت :من دستور لازم را به او داده ام واو، به خواست خد، از فرمان من تخلف نمى كند.
آن گـاه گـروهى ديگر خواستند سخن بگويند ولى امام ـ عليه السلام ـ اجازه نداد واسب خود را خـواسـت وهنگامى كه پاى خود را بر ركاب آن نهاد گفت : ((بسم اللّه )) ووقتى بر روى زين قرار گـرفـت گـفت :[سبحان الذي سخر لن ا ه ذا و م ا كنا له مقرنين و ا نا ا لى ربن ا منقلبون ] (2) ( پـيـراسـته است خدايى كه اين مركب رامسخر ما ساخته است وما توان آن را نداشتيم ، وهمگان به سوى خدا باز مى گرديم ).
آنـگـاه گفت :پروردگار، من از مشقت سفر واز اندوه بازگشت واز سرگردانى پس از يقين واز چشم انداز بد در اهل ومال ، به تو پناه مى برم .
پروردگار، تو همراه ومصاحب در سفر وجانشين در خانواده اى واين دو جز در تو جمع نمى شود، زيرا آن كس كه جانشين است همراه نمى شود وآن كس كه مصاحب گشت جانشين نمى شود.
سـپـس مركب خود را حركت داد، در حالى كه حر بن سهم ربعى در پيشاپيش او حركت مى كرد ورجز مى خواند.
در ايـن هـنـگـام مالك بن حبيب ، رئيس نگهبانان امام ـ عليه السلام ـ ، عنان اسب آن حضرت را گـرفـت وبا حالت تاثر گفت :امام، آيا رواست كه با مسلمانان به سوى جهاد بروى وبا آنان به اجر جهاد در راه خدا نائل گردى ومرا براى جمع آورى متخلفان ترك كنى ؟
امام فرمود: اين گروه هر پاداشى كسب كنند، تو با آنان شريك هستى .
تو در اينجا كارسازتر از آن هستى كه با ما باشى .
ابن حبيب گفت :((سمعا وطاعة ي ا امير المؤمنين )).
(1)امام ـ عليه السلام ـ با سربازان خود كوفه را ترك گفت وچون از پل كوفه عبور كرد رو به مردم كرد وگفت : مشايعت كنندگان ومقيمان در اين نقطه نماز را تمام مى خوانند، ولى ما مسافريم وهركس با ما است نبايد روزه واجب بگيرد ونماز او قصر است .
آن گاه دو ركعت نماز ظهر به جاى آورد وسپس به حركت خود ادامه داد.
وقـتـى بـه ديـر ابـو مـوسى ، كه در دو فرسخى كوفه قرار داشت ، رسيد نماز عصر را به دو ركعت گـزارد وچـون از نـمـاز فـارغ شـد در تـعقيب آن گفت :پيراسته است خدايى كه صاحب نعمت وبخشش است .
منزه است خدايى كه صاحب قدرت وكرم است .
از او مى خواهم كه مرا به قضاى خود راضى وبه طاعت خو د موفق وبه فرمانش متوجه سازد، كه او شنونده دعاست .
(2)سـپـس حـركـت كرد وبراى اقامه نماز مغرب در نقطه اى به نام ((ثرس )) كه نهر عظيمى از شاخه هاى فرات از آنجا مى گذشت فرود آمد ونماز مغرب را گزارد ودر تعقيب آن خدا را چنين خواند:ستايش خدايى را كه شب را در روز وروز را در شب وارد مى كند.
سپاس خداى را كه هر وقت كه سياهى شب منتشر گردد.
حمد خداى را هر وقت كه ستاره اى در آيد يا افول كند.
(3)پـس شـب را تا طلوع فجر در آنجا به استراحت پرداخت وپس از اقامه نماز صبح راه سفر را در پيش گرفت .
وقـتـى بـه نقطه اى به نام ((قبه قبين )) رسيد وچشمش به نخلهاى بلندى افتاد كه در پشت نهر قـرار داشت ، اين آيه را خواند:[و النخل ب اسقات له ا طلع نضيد] (4) ( به وسيله آبى كه از آسمان فرو فرستاديم نخلهاى بلندى رويانيديم كه داراى شكوفه هاى منظم ودرهم پيچيده است ).
با اسب خود از نهر عبور كرد ودر كنار معبدى متعلق به يهود به استراحت پرداخت .
(1)عـبـور امـام از سـرزمين كربلاامام ـ عليه السلام ـ در مسير خود از كوفه به صفين از سرزمين كربلا عبور كرد.
هرثمة بن سليم مى گويد:امام در سرزمين كربلا فرود آمد وبا ما نماز گزارد.
وقـتـى سـلام نـماز را گفت ، مقدارى از خاك آن را برداشت وبوييد وگفت :( خوشا به حالت اى تربت كربلا كه گروهى از تو محشور مى شوند وبدون حساب وارد بهشت مى گردند.
) آن گاه با دست خود به اين نقطه وآن نقطه اشاره كرد وگفت :اينجا وآنجا.
سـعـيـد بـن وهـب مـى گـويد: گفتم مقصود شما چيست ؟
فرمود: خانواده گرانقدرى در اين سرزمين فرود مى آيند.
واى بـر آنـان از شـم، واى بر شما از آنان ، گفتيم : مقصود چيست ؟
گفت : واى بر آنان از شما كه آنان را مى كشيد؛ واى بر شما از آنان كه شما را به سبب قتل آنان وارد آتش مى كنند.
(2)حسن بن كثير از پدر خود نقل كرده كه امام ـ عليه السلام ـ در سرزمين كربلا ايستاد وگفت : ((ذات كرب و بلاء))( سرزمين غم وبلاست .
) آن گـاه بـه دسـت خـود بـه نـقـطـه خـاصى اشاره كرد وگفت : اينجا بار انداز آنان وخوابگاه مركبهايشان است .
سپس به نقطه اى ديگر اشاره كرد وگفت :اين نقطه قتلگاه آنان است .
هـرثـمـه ، راوى نـخـسـت ، مـى گـويد: جنگ صفين به پايان رسيد ومن به محل زندگى خود بـازگـشـتم وگزارش امام ـ عليه السلام ـ را در سرزمين كربلا به همسر خود كه شيعه امام بود گـفتم وافزودم كه : چگونه امام بر غيب دست يافته است ؟
همسرم گفت :مرا رها كن كه امام جز حق نمى گويد.
روزگارى گذشت .
عـبـيـد اللّه بن زياد سپاه عظيمى را به سوى نبرد با حسين گسيل داشت ومن در ميان آن سپاه بودم .
وقتى به سرزمين كربلا رسيدم به ياد سخنان امام افتادم واز اين پيشامد بسيار ناراحت شدم .
اسب خود را به سوى خيمه هاى حسين تاختم وبه حضور او رسيدم وجريان را گفتم .
حـسـيـن ـ عليه السلام ـ فرمود: سرانجام با ما هستى يا بر ضد ما؟
گفتم : هيچ كدام ؛ من خانواده خود را در كوفه رها كرده ام واز ابن زياد مى ترسم .
فرمود:هرچه زودتر اين سرزمين را ترك كن ، چه به خدايى كه جان محمد (ص ) در دست اوست ، هركس فرياد استغاثه ما را بشنود وما را كمك نكند خداوند او را در آتش مى افكند.
از اين رو، فورا آن نقطه را ترك گفتم تا روز شهادت را نبينم .
(1)امـام در سـابـاط ومـدائنـامام ـ عليه السلام ـ سرزمين كربلا را به قصد ساباط ترك گفت وبه شهرك ((بهرسير)) رسيد كه در آنجا آثارى از كسرى باقى نمانده بود.
در ايـن هـنـگـام يكى از ياران او به نام حر بن سهم (2) به شعر ابو يعفر تمثل جست وگفت :حرت الـريـاح عـلـى مـكان ديـارهم فكا نمـــا كانـــوا على ميعـــادباد خزان بر سرزمين آنها وزيد، تو گويى بر ميعاد خود قرار داشتند.
امـام ـ عليه السلام ـ فرمود: چرا اين آيات را تلاوت نكردى ؟
[كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مـقـام كـريم و نعمة كانوا فيه افاكهين كذلك و ا ورثناه ا قوما آخرين فم ا بكت عليهم السماء و الا رض و م ا كانوا منظرين ].
(دخـان :25ـ 29)چـه بـاغـها وچشمه ها ومزرعه ها ومقام بزرگ ونعمتهايى را كه از آنها بهره مند بودند ترك گفتند ورفتند، وبدين گونه ديگران را وارث آنان قرار داديم .
پس نه آسمان بر آنان گريه كرد ونه زمين ، ومهلت داده نشدند.
آن گـاه امـام ـ عـلـيه السلام ـ افزود: گروه دوم نيز وارث بودند ولى رفتند وديگران وارث آنان شدند.
اين گروه نيز اگر سپاس نعمت را بجا نياورند، نعمتهاى الهى ، به جهت نافرمانى ، از آنان نيز سلب مى شود.
از كفران نعمت دورى جوييد، تا بدبختى شما را فرا نگيرد.
سپس دستور داد كه سپاه در نقطه بلندى از آنجا فرود آيند.
منطقه اى كه امام ـ عليه السلام ـ در آن فرود آمده بود نزديك مدائن بود.
امـام دسـتـور داد كـه حارث اعور در شهر ندا دهد كه هر كس قدرت جنگيدن دارد در وقت نماز عصر به حضور امير مؤمنان برسد.
وقت نماز عصر فرا رسيد وافراد قدرتمند آنان به حضور امام ـ عليه السلام ـ آمدند.
امام خدا را حمد وسپاس گفت وآن گاه افزود:من از تخلف شما از شركت در جهاد وجدا شدنتان از مردم منطقه وزندگى در سرزمين مردم ستم پيشه ونابود شده در شگفتم .
نه به نيكى امر مى كنيد ونه از بديها باز مى داريد.
(1)كشاورزان مدائن گفتند:ما در انتظار دستور تو به سر مى بريم .
آنچه دوست دارى فرمان ده .
امـام ـ عـلـيه السلام ـ به عدى بن حاتم دستور داد كه در آنجا بما ند وهمراه آنان به سوى صفين حركت كند.
عـدى ، پـس از سـه روز تـوقـف ، همراه با سيصد نفر مدائن را ترك گفت ولى به فرزند خود يزيد دستور داد كه در آنجا بماند وبا گروه دوم به امام ـ عليه السلام ـ بپيوندند.
او نيز در راس چهار صد نفر به امام پيوست .
(2)استقبال كشاورزان انبار از امام امام ـ عليه السلام ـ مدائن را به سوى ((انبار)) ترك گفت .
مـردم انـبـار از حركت امام وعبور وى از آنجا آگاه شدند وبه استقبال آن حضرت شتافتند وميان آنان وامام ـ عليه السلام ـ در اين استقبال گفتگوهايى انجام گرفت .
آنـان وقـتى با امام ـ عليه السلام ـ روبرو شدند از اسبهاى خود فرود آمدند ودر مقابل او به جست وخيز وخضوع وتذلل پرداختند.
امام فرمود: اين چه كارى است كه انجام مى دهيد واين چهار پايان را براى چه آورده ايد؟
گفتند: ايـن روش ما در تعظيم بزرگان (از عهد شاهان ايران ) بوده است واين چهارپايان هديه اى است از مابه شم، وما براى شما وديگر سپاهيان ، غذا وبراى مركبها وچهار پايانتان علف فراهم كرده ايم .
امام فرمود: آنچه را كه خوى خود در تعظيم بزرگان مى انگاريد، به خدا سوگند، آن عمل به نفع آنان نيست وشما با اين كار خود را به زحمت ومشقت مى افكنيد.
ديگر به اين كار باز نگرديد.
چـهـار پـايانى را كه همراه خود آورده ايد، اگر راضى باشيد، از شما مى پذيرم مشروط بر اينكه از خراج وماليات حساب شود.
غذايى كه براى ما فراهم كرده ايد به يك شرط مى پذيرم وآن اينكه بهاى آن را بپردازيم .
مردم انبار گفتند: شما بپذيريد، ما قيمت مى كنيم وآن گاه بهاى آن را مى گيريم .
امام فرمود: در اين صورت كمتر از قيمت واقعى تقويم مى كنيد.
مردم انبار گفتند:امام، ما در ميان مردم عرب دوستان وآشنايانى داريم .
آيـا مـا را از هـديه كردن به آنان وآنان را از پذيرفتن هديه ما باز مى داريد؟
امام فرمود:همه اعراب دوستان شما هستند،ولى هركس شايسته نيست كه هداياى سنگين شما را بپذيرد، واگر كسى بر شما خشم كرد ما را آگاه سازيد.
مردم انبار گفتند:امام، هديه ما را بپذير.
ما دوست داريم كه هديه ما را بپذيرى .
امام فرمود: واى بر شما.
ما از شما بى نيازتريم .
ايـن جمله را گفت وراه خود را در پيش گرفت وعدل الهى را براى كسانى كه ساليان درازى در زير ستم شاهان عجم بودند وپيوسته دسترنج آنان پيشكش فرمانروايان بود، به آنان ياد آور شد.
(1)امـام ـ عـليه السلام ـ در ادامه راه وقتى به الجزيره رسيد قبيله هاى ((تغلب )) و((نمر)) از آن حضرت استقبال كردند.
امـام فـقط به يكى از فرماندهان خود به نام يزيد قيس اجازه داد كه از غذا وآب آنان استفاده كند، زيرا وى از اهل آن قبايل بود.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo