شهید آوینی

نامه امام به اشعث استاندار آذربايجاناشعث بن قيس پيوند استوارى با خليفه پيشين داشت ودختر او عروس خليفه (همسر عمرو بن عثمان ) بود.
امـام ـ عـليه السلام ـ نامه اى به وسيله يكى از ياران همدانى (3) خود به نام زياد بن مرحب (4) به شرح زير براى او فرستاد:اگر چيزهايى در تو نبود، در اخذ بيعت براى من پيشگام مى شدى واگر تقوا را پيشه خود سازى برخى از امور تو را به اظهار حق وادار مى سازد.
هـمـان طـور كه مى دانى مردم با من بيعت كردند وطلحه وزبير پس از بيعت آن را شكستند وام المؤمنين را از خانه خود به بصره بردند.
من نيز به سوى آنان شتافتم و از ايشان خواستم كه به بيعت خود باز گردند، ولى آنان نپذيرفتند.
من اصرار كردم ولى سودى نبخشيد.
(1)سـپـس امام ـ عليه السلام ـ كلامى تاريخى خطاب به اشعث مى فرمايد:((وا ن عملك ليس لك بطعمة و ل كنه ا م انة و في يديك م ال من م ال اللّه و ا نت من خزان اللّه عليه حتى تسلمه ا لي )).
(2)استاندارى براى تو لقمه چربى نيست ، بلكه امانتى است .
ودر نزد تو مالى است از مال خدا وتو از خزانه داران خدا بر آن هستى تا آن را به من بازگردانى .
بدان كه من بر تو والى بدى نخواهم بود مادام كه درستى را پيشه خود سازى .
هـر دو نـامـه در يك زمان نوشته شده است در حالى كه نامه نخست كاملا عاطفى است ولى نامه دوم با حدت وتندى همراه است .
علت اين اختلاف لحن ، تفاوت روحيه دو استاندار بوده است .
اشعث چندان مايل به اخذ بيعت ومعرفى امام ـ عليه السلام ـ به مردم نبود.
لـذا پـس از وصـول نـامه آن حضرت ، به جاى اينكه خود همچون استاندار همدان از جاى برخيزد وعلى ـ عليه السلام ـ را معرفى كند واز مردم براى او بيعت بگيرد، سكوت را برگزيد.
از اين رو، نماينده وحامل نامه امام ـ عليه السلام ، زياد بن مرحب ، از جاى برخاست وجريان قتل عـثـمـان وپيمان شكنى طلحه وزبير را بازگو كرد وگفت :اى مردم ، آن كس كه سخن كم او را قانع نسازد سخن زياد نيز او را قانع نخواهد كرد.
ماجراى عثمان مسئله اى نيست كه سخن گفتن از آن شما را قانع كند، ولى مسلما شنونده ماجرا مانند بيننده آن نيست .
اى مردم ، آگاه باشيد كه پس از قتل عثمان مهاجرين وانصار با على بيعت كردند.
آن دو نـفـر(طلحه وزبير) بى جهت بيعت خود را شكستند وسرانجام خدا على را وارث زمين كرد وعاقبت نيكو براى متقيان است .
(1)در اين موقع اشعث چاره اى نديد جز اينكه با كمال كراهت با سخنان بس كوتاهى اطاعت خود را از حاكمى كه برگزيده مهاجرين وانصار است ابراز دارد.
او برخاست وگفت :اى مردم ، عثمان ولايت اين استان (يعنى آذربايجان ) را به من بخشيد.
او درگـذشـت وحـكـومت در دست من بود ومردم با على بيعت كردند واطاعت ما از او همچون اطاعت ما از گذشتگان است .
ماجراى او را با طلحه وزبير شنيديد وعلى بر امورى كه از ما پوشيده است مورد اعتماد است .
(2)اسـتـاندار به سخنان خود خاتمه داد ووارد خانه شد وياران خود را خواست وگفت : نامه على مرا به وحشت انداخته است .
او ثروت آذربايجان را از من خواهد گرفت .
پس چه بهتر كه به معاويه بپيوندم .
ولى مشاوران استاندار او را ملامت كردند وگفتند:مرگ براى تو از اين كار بهتر است .
آيا ديار وقبيله خود را رها مى كنى ودنبال رو شاميان مى شوى ؟
او تسليم نظر مشاوران شد وبراى ترميم روابط رهسپار كوفه گرديد.
(3).

فصل دوازدهم .

علل وقوع جنگ صفين

پـيام قاطع امام به معاويه پس از استقرار پايه هاى حكومت حقه الهى امير المؤمنين ـ عليه السلام ، از طريق اعزام استانداران صالح وعزل افراد ناصالح ، وقت آن رسيد كه امام ـ عليه السلام ـ ريشه شجره خبيثه را در سرزمين شام قطع كند وشر آن را از جامعه اسلامى دفع سازد.
اين تصميم هنگامى قطعى شد كه جرير، استاندار همدان ، وارد كوفه شد وچون از نيت امام ـ عليه الـسـلام ـ آگـاه گـرديـد از او خواست كه وى حامل پيام امام باشد وچنين گفت : من با معاويه دوستى ديرينه اى دارم .
او را دعوت مى كنم كه حكومت بر حق تو را به رسميت بشناسد وتا روزى كه در اطاعت خدا باشد استاندار تو در شام باقى بماند.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ در برابر شرط اخير او سكوت كرد وچيزى نگفت ، زيرا مى دانست كه جرير براى اين كار صلاحيت ندارد.
مالك اشتر به نمايندگى جرير از طرف امام ـ عليه السلام ـ مخالفت كرد واو را متهم به همكارى با معاويه ساخت .
ولى امام ، بر خلاف نظر او، جرير را برگزيد (1) وآينده نيز درستى نظر آن حضرت را ثابت كرد.
هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ جرير را اعزام مى كرد به او فرمود: مشاهده كردى كه ياران رسول خـدا (ص ) كـه هـمگى اهل دين و تشخيص هستند، با من همراهند پيامبر تو را نيكو مردى يمنى توصيف كرد.
تو با نامه من به سوى معاويه برو.
اگـر بـر آنـچـه كه مسلمانان اتفاق دارند وارد شد چه بهتر، در غير اين صورت به او اعلام كن كه سـكوت وآرامشى كه تاكنون وجود داشته است ديگر وجود نخواهد داشت (1) وبه او برسان كه من هرگز بر استاندارى او راضى نبوده ام ومردم نيز بر جانشينى او راضى نخواهند بود.
(2)جرير با نامه امام ـ عليه السلام ـ رهسپار شام شد.
وقتى بر معاويه وارد شد گفت : با پسر عمويت على ، مردم مكه ومدينه وكوفه وبصره وحجاز ويمن ومصر وعمان وبحرين ويمامه بيعت كرده اند وجز همين چند قلعه كه تو در ميان آن هستى كسى باقى نمانده است واگر سيلى از بيابانهاى آنجا جارى گردد همه را غرق مى كند.
مـن آمـده ام كـه تـو را بـه آنـچه رستگارى در آن است دعوت كنم وبه بيعت از اين مرد رهنمون گردم .
(3)آن گاه نامه امام ـ عليه السلام ـ را تسليم معاويه كرد.
در نـامـه چنين آمده بود:بيعت (مهاجران وانصار با من ) در مدينه حجت را بر تو در شام تمام كرد وتو را ملزم به اطاعت ساخت .
كسانى كه با ابوبكر وعمر وعثمان بيعت كردند، با همان كيفيت ، با من بيعت كردند.
پـس از ايـن بـيـعـت ، ديگر نه حاضران اختيار مخالفت با آن را دارند ونه غايبان مانند تو اجازه رد كردن آن را.
شورا(بنابر راى شما) از حقوق مهاجران وانصار است كه اگر به امامت كسى اتفاق كردند واو را امام نـامـيـدنـد اين كار مورد رضايت خداست واگر كسى از فرمان آنان ، به صورت اعتراض يا به قصد ايجاد شكاف ، بيرون رود او را به جاى خود مى نشانند واگر طغيان كند با او به سبب پيروى از غير راه مـؤمـنان پيكار مى كنند وخدا او را در بيراهه رها مى كند ودر قيامت وارد دوزخ سازد كه چه سرنوشت بدى است .
شكستن بيعت مانند رد آن است (يعنى مانندكار تو اى معاويه ).
تا حق فرا رسيد وفرمان خدا پيروز شد.
بهترين كارها در نزد من براى تو عافيت وسلامتى توست ، ولى اگر خود را در معرض بلا قرار دهى با تو نبرد مى كنم واز خدا در اين راه كمك مى جويم .
در باره قاتلان عثمان زياد سخن گفتى .
تو نيز در آنچه كه ساير مسلمانان وارد شده اند وارد شو وآن گاه حادثه را نزد من مطرح كن .
من همگان را بر عمل به كتاب خدا وا شكستن بح كن .
من همگان را بر عمل به كتاب خدا وادار مى سازم .
(ايـنـكه مى گويى من قبلا قاتلان عثمان را تحويل تو دهم تا با من بيعت كنى ) اين درخواست تو همچون فريب دادن كودك از شير است .
به جان خودم سوگند، تو اگر به خرد خود ونه به هواى نفست بازگردى مرا پاكترين فرد نسبت به خون عثمان مى يابى .
بـدان كـه تـو از ((طلقا)) وآزاد شدگان پس از اسارت در اسلام هستى وبراى اين گروه خلافت حلال نيست وحق عضويت در شورا ندارند.
مـن بـه سـوى تو وكسانى كه از ناحيه تو مشغول كار هستند جرير بن عبد اللّه ر، كه از اهل ايمان وهجرت است ، اعزام كردم تا بيعت كنى ووفادارى خود را اعلام دارى .
(2)نـمـايـنـده امـام در شـامسفير ونماينده انسان ترسيم كننده شخصيت اوست وحسن انتخاب وگزينش مناسب از پختگى وكمال عقل وى حكايت مى كند.
لـذا از ديـر بـاز انـديـشـمـنـدان گـفـته اند:((حسن الانتخ اب دليل عقل المرء و مبلغ رشده ))، يعنى :گزينش نيكو نشانه خرد مرد وميزان رشد اوست .
امـام على ـ عليه السلام ـ براى ابلاغ فرمان عزل معاويه شخصى را برگزيد كه سوابق ممتدى در مـسـائل سياسى وحكومتى داشت ومعاويه را به خوبى مى شناخت وخود سخنورى توانا وگوينده اى چيره دست بود.
اين شخص جرير بن عبد اللّه بجلى بود.
(1) او نامه امام ـ عليه السلام ـ را در يك مجلس رسمى به معاويه داد وهنگامى كه وى از خواندن نـامه فارغ شد، جرير، به عنوان سخنگوى رسمى على ـ عليه السلام ـ از جاى برخاست وخطبه اى بس شيرين ودلپذير ايراد كرد.
در آن خـطبه ، پس از حمد وستايش خداوند ودرود بر پيامبر اكرم (ص )چنين گفت :كار عثمان [كشته شدن او به دست ياران پيامبر ] حاضران را در مدينه عاجز وناتوان ساخته است ، چه رسد به كسانى كه از واقعه غايب بودند.
ومـردم با على بيعت كردند وطلحه وزبير نيز از كسانى بودند كه با او بيعت كردند ولى بعد بيعت خود ر، بى هيچ دليل موجه ، شكستند.
آيين اسلام فتنه را بر نمى تابد ومردم عرب نيز شمشير را تحمل نمى كنند.
ديروز در بصره حادثه غم انگيزى رخ داد كه اگر تكرار شود ديگر كسى باقى نمى ماند.
بـدانيد كه توده مردم با على بيعت كردند واگر خدا كار را به ما مى سپرد ما جز او را انتخاب نمى كرديم .
هـركـس بـا گزينش عمومى مخالفت ورزد استرضاى خاطر مى شود (كه او نيز بيشواى منتخب مردم را بپذيرد).
تو نيز اى معاويه به راهى كه مردم به آن وارد شده اند وارد شو وعلى را به عنوان زمامدار مسلمين بپذير.
اگـر بـگـويى كه عثمان تو را به اين مقام برگزيده وهنوز عزل نكرده است ، اين سخنى است كه اگر پذيرفته شود براى خدا دينى باقى نمى ماند وهركس آنچه را كه در دست دارد محكم نگه مى دارد.
(2)وقتى سخنان نماينده امام ـ عليه السلام ـ به پايان رسيد معاويه گفت : صبر كن تا من از مردم شام نظر خواهى كنم وآن گاه نتيجه را اعلام دارم .
(1)هـدف امـام از اخـذ بـيـعت ، عزل معاويه بودامام ـ عليه السلام ـ از روز نخست حكومت خود، هرگز بر اخذ بيعت از كسى اصرار نكرد.
پـس چـرا ايـن همه اصرار بر بيعت معاويه داشت ؟
علت آن بود كه مى خواست او را از طريق اخذ بيعت كنار بزند ودست او را از اموال وحقوق مسلمانان كوتاه سازد.
زيـرا كسانى كه دست على ـ عليه السلام ـ را به عنوان امام مسلمين فشردند شرط كردند كه وى اوضـاع مسلمانان را به وضع زمان پيامبر (ص ) بازگرداند ودر حفظ مصالح آنان وپيشبرد اهداف اسلامى كوتاهى نكند.
وجود افرادى مانند معاويه بزرگترين سد در اين راه بود.
اصـولا انقلاب عليه عثمان به اين جهت شكل گرفت كه كليه زمامداران وفرمانداران سابق از كار بركنار شوند ودست زر اندوزان ودنيا پرستان از حقوق بيچارگان كوتاه گردد.
طرح مسئله با مردم شام از طرف معاويهروزى منادى دربار معاويه ، گروهى از مردم شام را براى اجتماع در مسجد گرد آورد.
معاويه بر منبر رفت وپس از حمد وستايش خدا وتوصيف سرزمين شام با اين عنوان كه خدا آنجا را سـرزمـيـن پـيـامبران وبندگان صالح خود قرار داده است ومردم اين مرز وبوم پيوسته خدا وبپا دارنـدگان فرمان او ودفاع كنندگان از آيين وشريعت او را اطاعت كرده وآنها را يارى نموده اند، رو بـه مردم كرد وگفت :مى دانيد كه من نماينده امير مؤمنان عمر بن خطاب وعثمان بن عفان هستم .
من در باره كسى كارى صورت نداده ام كه از او شرمنده باشم .
مـن ولـى عـثمان هستم كه مظلوم كشته شده است وخدا مى گويد:((آن كس كه مظلوم كشته شود ما به ولى او قدرت بخشيديم ؛ ولى در كشتن اسراف نورزيد كه مقتول از جانب خدا يارى شده است )).
(1) آن گاه افزود كه من مايل هستم نظر شما را در باره قتل عثمان بدانم .
در اين موقع حاضران در مسجد برخاستند وگفتند:ما خواهان انتقام خون عثمان هستيم .
سپس با او بر اين كار بيعت كردند وتاكيد نمودند كه در اين راه جان ومال خود را فدا خواهند كرد.
(2)تـحـليل سخنان معاويه1 ـ معاويه از سرزمين شام به عنوان سرزمين پيامبران واز مردم شام به عـنـوان ياوران نمايندگان انبيا ومدافعان از دين وشرايع خدا توصيف مى كند تا از اين طريق هم خود را مدافع آيين الهى قلمداد نمايد وهم احساسات مردم را به نفع خود تحريك كند وهمگان را در مسير جنگ خانمان براندازى قرا ردهد.
2ـ خـليفه مقتول را فرد مظلومى معرفى مى كند كه خون او به وسيله گروهى از ظالمان ريخته شده است .
در صـورتـى خون او به دست صحابه پيامبر اكرم (ص ) وتابعان ريخته شد ودر منطق آنان صحابه وتابعان از پيروان راه حق وعادل ودادگرند.
3ـ فرض كنيد كه عثمان مظلومانه كشته شد وبايد ولى او در باره قاتلان تصميم بگرد، اما مقصود از ((ولى الدم )) همان وارث اموال مقتول است .
آيا معاويه وارث اموال او بود، يا با وجود وارث نزديك ، ديگر نوبت به او نمى رسيد؟
درست است كه عثمان فرزند عفان واو فرزند ابى العاص بن اميه ومعاويه فرزند ابو سفيان واو فرزند حرب بن اميه بـود وهمگى در اميه به هم مى رسيدند، ولى آيا اين پيوند دور، با وجود اولياى نزديكتر، كافى بود كـه مـعاويه خود را ولى دم عثمان معرفى كند؟
امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ در نامه اى به معاويه مى نويسد:((ا نم ا ا نت رجل من بني ا مية و بنو عثم ان ا ولى بذ لك منك )) (1).
يـعنى : تو مردى از اولاد اميه هستى واولاد عثمان برگرفتن انتقام خون پدر خود شايسته تر از تو هستند.
ايـنها پرسشهايى است كه پاسخ به آنها پرده از ضمير فرزند ابو سفيان برمى دارد وروشن مى سازد كـه مـسـئله خون عثمان مطرح نبوده است ، بلكه قبضه كردن حكومت وكنار زدن امامى منظور بوده كه مهاجرين وانصار به اتفاق با او بيعت كرده بودند.
شگفت تر از همه نظرخواهى اوست .
وى در حـالى كه از مردم نظرخواهى مى كرد راى قاطع خود را داير بر اخذ انتقام خون خليفه نيز ابراز داشت وبر آن پافشارى نمود.
ايـن نـوع صحنه سازيه، از قديم الايام رواج داشته وتحميل عقيده نام (( نظرخواهى )) برخود مى گرفته است .
تـاريـخ مـى نـويـسد: با اينكه معاويه پاسخ مثبت حضار را شنيد ولى هاله اى از اندوه قلب او را فرا گرفته بود وزير لب اشعارى را زمزمه مى كرد كه آخرين بيت آن چنين است :وا ني لا رجو خير م ا نـال نـائل و م ا ا نـا مـن مـلك العراق بيس (2)من به بهترين چيزى اميدوارم كه اميدمندى به آن اميدوار است ، واز ملك عراق مايوس نيستم .
او بـراى رسيدن به اين مقصودا ز هواداران خود دعوت كرد ودر آن ميان عتبة بن ابى سفيان به او گـفـت :مسئله جنگ با على را بايد با عمرو عاص در ميان بگذارى ودين او را بخرى ، چه او كسى اسـت كه در حكومت عثمان از او كناره گرفت وطبعا در حكومت تو بيشتر دورى خواهد جست ، مگر او را از طريق درهم ودينار راضى كنى .
(3).


فصل سيزدهم .

اقدامات معاويه جهت مقابله باحضرت على

نـامـه مـعاويه به عمرو عاص براى جلب همكارى عمرو عاص ، گرگ باران ديده ميدان سياست ، مـعاويه نامه اى به عمرو عاص ، كه در آن زمان به عنوان عنصرى نامطلوب ومطرود در فلسطين زندگى مى كرد، به شرح زير نگاشت :ماجراى على وطلحه وزبير به تو رسيده است .
مروان بن حكم با گروهى از مردم بصره به شام آمده اند وجرير بن عبد اللّه به نمايندگى از جانب على براى اخذ بيعت وارد شام شده است .
من از هر نوع تصميم خوددارى كرده ام تا نظر تو را دريابم .
هرچه زودتر خود را برسان تا در اين موضوع به تبادل نظر بپردازيم .
(1)چـون نـامه به دست عمرو رسيد، مضمون آن را با دو فرزند خود عبد اللّه ومحمد در ميان نهاد واز آنها نظر خواست .
فـرزنـد نخست كه در تاريخ تا حدودى به پاكى معروف است (واللّه اعلم )چنين گفت : روزى كه رسول خدا ودو خليفه بعد از او درگذشتند همگى از تو راضى بودند وروزى كه عثمان كشته شد تو در مدينه نبودى .
اكـنون چه بهتر كه د رخانه خود بنشينى وبراى كسب منافعى اندك حاشيه نشينى معاويه را ترك كنى .
زيـرا تـو هـرگـز بـه خـلافت نخواهى رسيد ونزديك است كه آفتاب عمرت غروب كند ودر پايان زندگى بدبخت شوى .
ولـى فرزند دوم او، بر خلاف نظر فرزند نخست ، او را به همكارى با معاويه دعوت كرد وگفت : تو يكى از بزرگان قريش هستى واگر در اين امور خاموش بنشينى در انظار كوچك مى شوى .
حق با مردم شام است .
آنها را كمك كن وخون عثمان را بطلب ، كه در آن صورت بنى اميه بر اين كار قيام مى كنند.
عـمـرو عـاص كه فردى هوشيار بود رو به عبد اللّه كرد وگفت : نظر تو به نفع دين من است ، در حالى كه نظر محمد نفع دنياى من را در بر دارد.
در اين موضوع بايد مطالعه كنم .
آن گاه اشعارى سرود ونظر هر دو فرزند خود را در آن منعكس كرد وپس از آن از فرزند كوچكتر خود به نام وردان نظر خواست .
او گفت :مى خواهى از آنچه كه در دل دارى خبر دهم ؟
عمرو گفت : بگو آنچه مى دانى .
او گفت :دنيا وآخرت بر قلب تو هجوم آورده اند.
پـيـروى از عـلـى مـايه سعادت در آخرت است وهرچند در پيروى از او دنيا نيست ، ولى زندگى اخـروى جـبـران كننده ناكاميهاى دنياست ؛ در حالى كه همراهى با معاويه دنيا را دارد ولى فاقد آخرت است وزندگى دنيوى جبران كننده سعادت اخروى نيست .
تو اكنون ميان اين دو قرار دارى ونمى دانى كدام را برگزينى .
عـمـرو گفت : درست گفتى ؛ حال نظر تو چيست ؟
وى گفت : در خانه خود بنشين ؛ اگر دين پيروز شد تو در پوشش آن زندگى مى كنى واگر اهل دنيا پيروز شدند، آنان از تو بى نياز نيستند.
عـمـرو گـفت :آيا اكنون در خانه بنشينم در حالى كه حركت من به سوى معاويه به گوش عرب رسـيـده اسـت ؟
(1)او بـه سائقه درونى يك فرد دنيا پرست بود، لذا جانب معاويه را گرفت ، ولى گـفـتـار فـرزنـد كـوچـك خـود را در قـالـب اشـعـار ظـريفى چنين سرود:اما علي فدين ليس يـشـركهفاخترت من طمعي دني ا على بصردني ا و ذ اك له دني ا و سلط انوم ا معي بالذي ا ختار برهان (2)پيروى از على همراه با دين است ودنيا با آن نيست ، در صورتى كه پيروى از معاويه واجد دنيا وقدرت است .
از روى آرزو وطـمـعى كه در قدرت دارم با كمال بصيرت دنيا را پذيرفتم ، ولى اين گزينش عذر وحجتى ندارم .
آن گـاه روانـه شـام شـد وبـا دوسـت ديـريـنه خود به بحث وگفتگو پرداخت ونقشه هايى براى براندازى امام على ـ عليه السلام ـ طرح كرد كه بعدا بيان خواهد شد.
هـمـكـارى دو سـيـاسـتـبـاز كـهـنه كارسرانجام عمرو عاص ، سياستباز كهنه كار((بنى سهم )) ومـاكـيـاولـيست معروف عصر خود، دنيا را بر آخرت ترجيح داد واز فلسطين روانه شام شد تا در دوران پيرى وفرتوتى بار ديگر حكمران مصر شود.
او از نـيـاز مـعـاويه به تدبير وسياست خود كاملا آگاه بود، لذا كوشش كرد كه به ازاى دادن قول هـمكارى به معاويه او را ملزم به پرداخت بهاى سنگينى سازد(1) ودر طى مذاكره پيوسته مطالب را دست به دست مى كرد تا علاقه معاويه را به خود بيش از پيش جلب كند.
درنـخـستين جلسه مذاكره ، معاويه سه مشكل را مطرح كرد كه از آن ميان ، آمادگى على ـ عليه السلام ـ براى حمله به سرزمين شام بيش از هر چيز ذهن او را مشوش ساخته بود.
اينك متن مذاكره آن دو ر، بدون كم وزياد، از ((تاريخ صفين )) نصر بن مزاحم نقل مى كنيم .
معاويه : چند روز است كه سه موضوع فكر مرا به خود مشغول ساخته است وپيوسته در اطراف آنها مى انديشم واز تو مى خواهم كه راه حلى براى آنها نشان دهى .
عـمـرو عـاص :ايـن سه مشكل چيست ؟
معاويه : محمد بن ابى حذيفه زندان مصر را شكسته واو از آفات دين [فى الواقع حكومت معاويه ] است .
(تـوضـيـح ايـنكه در دوران خلافت عثمان اداره امور استان مصر به عبد اللّه بن سعد بن ابى سرح واگـذار شده بود ومحمد بن ابى حذيفه از كسانى بود كه مردم را به شورش بر ضد استاندار وقت تشويق مى كرد.
پـس از قـتل عثمان ، استاندار او از ترس مردم خاك مصر را ترك گفت ونماينده اى به جاى خود نصب كرد.
امـا فـرزند ابو حذيفه مردم را به شورش بر نماينده استاندار نيز دعوت كرد وسرانجام او را از مصر بيرون كرد وخود زمام امور را به دست گرفت .
در آغـاز خـلافـت امام على ـ عليه السلام ، استاندارى مصر به قيس بن سعد واگذار شد ومحمد معزول گرديد.
وقـتـى مـعـاويـه بر مصر استيلا يافت محمد را زندانى كرد ولى او ويارانش به گونه اى از زندان گريختند.
(1) بـارى ، مـحـمـد بن ابى حذيفه مردى بسيار متحرك وحادثه آفرين بود، ضمن آنكه دايى زاده معاويه نيز بود).
عمرو عاص :اين حادثه چندان اهميت ندارد.
تو مى توانى گروهى را اعزام كنى كه او را بكشند يا دستگير كنند وزنده تحويل تو دهند،واگر هم بر او دست نيافتى او چندان خطرناك نيست كه بتواند حكومت رااز تو باز گيرد.
مـعـاويه : قيصر روم با گروهى از روميان آماده حركت به سوى شام است كه اين ولايت را از ما باز پس گيرد.
عـمـرو عـاص : مشكل قيصر را بايد از طريق ارسال هدايايى چون غلامان وكنيزان رومى وظروف طـلا ونـقـره بـرطـرف كنى واو را به زندگى مسالمت آميز دعوت نمايى كه به زودى به اين كار كشيده مى شود.
معاويه : على در كوفه فرود آمده وآماده حركت به سوى ماست .
نظر تو در باره اين مشكل چيست ؟
عمرو عاص :عرب هرگز تو را همسان وهمسنگ على نمى داند.
على به رموز نبرد آشناست ودر قريش براى او نظيرى نيست واو بحق صاحب حكومتى است كه آن را در دست دارد، مگر اينكه بر او ستم كنى وحق را از او سلب نمايى .
مـعاويه :من از تو خواهان نبرد با اين مرد هستم كه خدا را نافرمانى كرده وخليفه را كشته وفتنه بر پا نموده واجتماع را از هم گسسته وپيوند خويشاوندى را بريده است .
عمرو عاص :به خدا سوگند، تو وعلى هرگز در شرف وفضيلت يكسان نيستيد.
تـو هـرگز نه فضل مهاجرت او را دارى ونه ديگر سوابق او ر؛ نه مصاحبت او را با پيامبر دارى ونه جهاد او را با مشركان ونه فهم ودانش او را.
به خدا سوگند، على فكرى تيز، ذهنى صاف وتلاشى پيگير دارد.
او فردى با فضيلت وسعادتمند ودر نزد خدا مجرب وممتحن است .
براى نبرد با چنين فرد با فضيلتى چه بهايى مى پردازى تا من با تو همگام شوم ؟
تو مى دانى كه در اين همكارى چه خطرهايى وجود دارد.
معاويه : اختيار با تو، چه مى خواهى ؟
عمرو عاص :حكومت مصر.
معاويه (در حالى كه يكه خورده بود)مكارانه مسئله دنيا وآخرت را پيش كشيد وگفت :من دوست ندارم كه عرب در باره تو چنين بينديشند كه تو به خاطر غرض دنيوى در جناح ما وارد شده اى .
چـه بهتر كه تصور كنند كه تو براى رضاى خدا وپاداش اخروى ما را يارى نموده اى ، وهرگز متاع كم وناچيز دنيا با باداشهاى اخروى برابرى نمى كند.
عمرو عاص : اين سخنان [بى اساس ] را رها كن .
(1)معاويه : من اگر بخواهم تو را فريب دهم مى توانم .
عمرو: مثل من فريب نمى خورد ومن زيركتر از آن هستم كه تصور مى كنى .
معاويه : نزديك بيا تا راز درون خود را به تو بگويم .
عمرو نزديك رفت وگوش در برابر دهان معاويه قرار داد تا راز درونى او را بشنود.
ناگهان معاويه گوش او را گاز گرفت وگفت :حالا ديدى كه من مى توانم تو را نيز فريب دهم .
سپس گفت : مى دانى كه مصر مانند عراق است وهر دو استان بزرگ شمرده مى شوند.
عمرو: بلى مى دانم ، ولى عراق وقتى از آن تو خواهد بود كه مصر از آن من باشد.
در حالى كه مردم عراق به اطاعت على سر نهاده اند ودرركاب او آماده نبرد هستند.
در ايـن هـنگام كه دو سوداگر غرق جر وبحث بودند برادر معاويه ، عتبة بن ابى سفيان ، بر او وارد شـد وگـفـت :چرا عمرو را به بهاى واگذارى سرزمين مصر نمى خرى ؟
اى كاش همين حكومت شام براى تو بماند وكسى مزاحم تو نشود.
آن گـاه اشـعـارى سرود وماهيت همكارى عمرو را با معاويه فاش ساخت كه يكى از ابيات شعر او چنين است :اعط عمروا ا ن عمروا ت ارك دينه اليوم لدني ا لم تجز (1) خواسته عمرو را به او بده .
او امروز دين خود را به خاطر دني، ترك ورها ساخته است .
سـرانجام معاويه تصميم گرفت كه به هر نحو همكارى عمرو را با خود جلب كند وتسليم خواسته او شود.
ولى عمرو از خدعه وحيله او مطمئن نبود واحتمال مى داد كه از او به عنوان پل پيروزى استفاده كند وپس از پايان كار او را كنار بزند.
لذا رو به معاويه كرد وگفت : بايد قرار داد ما بر روى كاغذ بيايد وپيمانى در اين زمينه نوشته شود وبه امضاى طرفين برسد.
قـرار داد نـوشته وآماده امضا شد، ولى امضا كنندگان ، هر كدام جمله اى را در كنار مهر وامضاى خود نوشتند كه فريب ونفاق خود را ظاهر ساختند.
معاويه در كنار نام خود نوشت :((على ا ن لا ينقض شرط طاعة )).
يعنى : اين قرار داد تا لحظه اى اعتبار دارد كه شرطى اطاعتى را نشكند.
وعمرو نيز در كنار نام ومهر نگاشت :((على ا ن لاتنقض طاعة شرطا)) (1) يعنى : مشروط بر اينكه طاعتى شرطى رانشكند.
آن دو با افزودن اين دو قيد يكديگر را فريب دادند وراه تخلف را باز گذاردند.
زيـرا مـقـصـود معاويه از ذكر آن قيد اين بود كه عمرو به طور مطلق وبدون قيد وشرط با معاويه بيعت كرده است واگر روزى معاويه مصر را به او واگذار نكرد حق نداشته باشد بيعت خود ر، به بهانه اينكه معاويه به شرط وعهد خود وفا نكرده است ، بشكند.
اما وقتى حريف كهنه كار معاويه از حيله او آگاه شد اين راه را به روى او بست ونوشت كه بيعت او تـا هنگامى معتبر است كه اطاعت از معاويه مايه بر هم خوردن شرط پيمان (حكومت مصر) نگردد ومعاويه بايد مصر را تسليم عمرو كند.
حـقـا كه هر دو نفر سياستبازانى روباه صفت بودند كه گذشته از تقواى دينى ، تقواى سياسى نيز نداشتند.
عمرو، در حالى كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد، از منزل معاويه بيرون آمد وبا افرادى كه در بـيرون انتظار او را مى كشيدند روبرو شد وسؤال وجوابهايى به صورت زير ميان آنان رد وبدل شد:فرزندان عمرو:پدر، سرانجام كار چه شد؟
عمرو: حكومت مصر را به ما دادند.
فرزندان : سرزمين مصر در برابر قلمرو قدرت عرب چيزى نيست .
عمرو: اگر سرزمين مصر شمارا سير نكند،خدا شما را هرگز سير نگرداند.
(1)بـرادر زاده عـمر:به چه عنوان مى خواهى در ميان قريش زندگى كنى ؟
دين خود را فروختى وفريب دنياى ديگرى را خوردى .
آيـا مـردم مصر، كه قاتلان عثمان هستند، با وجود على آنجا را در اختيار معاويه مى گذارند؟
وبر فرض كه معاويه برآنجا مسلط شود، آيا دست تو ر، به بهانه جمله اى كه در كنار امضاى خود نوشته است ، از سرزمين مصر كوتاه نمى كند؟
عمرو لحظه اى در فكر فرو رفت و بنابر عادت عرب ونه از روى ايمان به سخن خود، گفت : كار با خداست ، نه با على ونه با معاويه .
اگـر مـن بـا عـلـى بودم خانه ام براى من كفايت مى كرد، ولى اكنون با معاويه هستم !برادر زاده عمرو: تو اگر معاويه را نمى خواستى ، معاويه هم تو را نمى خواست .
تو چشم طمع به دنياى او دوخته اى واو مشترى دين توست .
مذاكره برادر زاده عمرو با عموى خود در بيرون دربار به گوش معاويه رسيد.
معاويه خواست او را دستگير كند ولى او به سوى عراق گريخت وبه سپاه امام على ـ عليه السلام ـ پيوست واو را از مذاكره وداد وستد دو پير سياست آگاه ساخت وسرانجام نزد آن حضرت موقعيت خاصى پيدا كرد.
(2)مـروان بـن حـكم نيز چون از معامله سياسى معاويه وعمرو آگاه شد زبان به اعتراض گشود وگفت :چرا ما را همچون عمرو نمى خرند(وبه بهاى دين اموى خود، بخشى از ممالك اسلامى را بـه مـا نـمـى سپارند؟
) وقتى معاويه از سخن او آگاه شد وى را تسلى داد وگفت : افرادى مانند عـمـرو بـراى امثال تو خريدارى مى شوند تا حكومت اموى ر، كه تو جزئى از آن هستى ، استحكام بخشند.
(1)اجراى نقشه هاى شيطانى عمروداد وستد دو سياستمدار نيرنگباز به پايان رسيد ووقت آن بود كه معاويه طرحهاى عمرو را به مورد اجرا بگذارد.
طـرحى كه عمرو در مورد مقابله با محمد بن ابى حذيفه وانديشه حمله قيصر به شام داده بود به دقت مورد اجرا قرار گرفت ودر هر دو موفقيتى به دست آمد.
ولـى مـشـكل بزرگ مقابله با على ـ عليه السلام ـ كه آماده حركت به سوى شام مى شد همچنان باقى بود.
عـمـرو براى مقابله با امام ـ عليه السلام ـ طرحى داد كه سبب شد اكثر مردم شام باكمال ميل به زير پرچم معاويه در آيند وآماده نبرد با على ـ عليه السلام ـ شوند.
بـايـد ديد چگونه اين طرح سبب شد كه مردم مرفه وراحت طلبى مانند مردم شام آماده خروج از شام شوند ومرگ را بر زندگى آسوده ترجيح دهند.
او ميان معاويه وعمرو عاص بنشست وگفت : مى دانيد كه چرا در ميان شما نشستم ؟
گفتند نه .
گـفـت : روزى شما به حضور پيامبر (ص ) با يكديگر سخن پنهانى مى گفتيد؛پيغمبر فرمود كه خـداى تـعـالـى بـر آن كـس رحمت كناد كه ايشان را از هم دور گرداند، چه اتفاق ايشان بر خير نباشد)).
(2) هيچ عاملى مانند ايمان حركتزا وتلاش آفرين نيست .
در عـين حال ، احساسات مذهبى به سان شمشيمعاويه او را استقبال ذهبى به سان شمشير دو د او مـيـان مـعاويستقبال ذهبى به سان شمشير دو دم است كه اگر به دست زمامداران فرصت طلب افتد قدرت تخريبى آن خارج از وصف مى گردد.
طرح عمرو عاص براى مقابله با على ـ عليه السلام ـ آن بود كه احساسات دينى مردم شام را بر ضد آن حضرت بشورانند واو را متهم به قتل خليفه كنند ودر نشر اين انديشه از وجود زاهدان وناسكان جامعه كه مورد احترام مردم هستند استفاده برند.
او، عـلاوه بـر ايـنـه، خـطاب به معاويه گفت :شرحبيل كندى (1) مورد احترام مردم شام است ودشمن هم ولايتى خود جرير نماينده على است .
بـايـد او را از جريان آگاه سازى ، به گونه اى كه باور كند كه على قاتل عثان است وبه افرادى كه مورد وثوق تو واو هستند ماموريت دهى كه در سرتاسر شام اين انديشه را بپراكنند.
واگر چيزى در قلب شرحبيل بنشيند به اين زودى از دل او نمى رود.
(2)نـامـه معاويه به شرحبيلمعاويه نامه اى به شرحبيل نوشت واو را از آمدن جرير از طرف على ـ عليه السلام ـ آگاه ساخت .
شرحبيل در آن هنگام در حمص سوريه زندگى مى كرد.
مـعـاويـه از او دعـوت كرد كه هرچه زودتر به شام بيايد وآن گاه به جيره خواران دربار خود، كه هـمـگى از يمن قحطان بودند وبا شرحبيل روابط خوبى داشتند، ماموريت داد كه به حمص بروند وهمه يكزبان ويكصدا على را قاتل خليفه سوم معرفى كنند.
وقـتـى نـامه معاويه به دست شرحبيل رسيد ياران خود را دعوت كرد ودعوت معاويه را با آنان در ميان نهاد.
مـردى به نام عبد الرحمان بن غنم ازدى ، كه فهميده ترين مردم شام بود، برخاست واز عاقبت بد ايـن كـار بـه اين زاهد وناسك هشدار داد وگفت :تو از روزى كه از كفر به اسلام مهاجرت كردى پـيـوسـته مورد لطف الهى بوده اى وتا از ناحيه مردم اداى شكر الهى قطع نشود اعطاى نعمت او قطع نخواهد شد و((خداوند هرگز وضع مردم را دگرگون نمى سازد مگر اينكه آنان وضع خود را دگرگون كنند)).
خبر قتل عثمان به وسيله على به ما رسيده است .
اگـر واقـعـا عـلـى او را كشته است ، مهاجران وانصار با او بيعت كرده اند وآنان حاكمان بر مردم هـسـتند، واگر على او را نكشته است چرا معاويه راتصديق مى كنى ؟
درخواست مى كنم كه خود وبستگان خود را در دام هلاكت ميانداز.
واگـر مى ترسى كه جرير به مقامى برسد، تو نيز مى توانى به سوى على بروى وبا قوم خود ومردم شام با او بيعت كنى .
ولـى خـير خواهى آن مرد ازدى مؤثر نيفتاد وشرحبيل به دعوت معاويه پاسخ مثبت گفت وراهى شد.
(1)استمداد معاويه از شيوخ قبايل وزاهدان ساده لوحدر اجتماعات قبيله اى دست شيخ قبيله در تـصميم گيرى كاملا باز است وتمايل او به يك طرف ، موجب تمايل تمام افراد قبيله با تيره اى از آن مـى گـردد ودر حـقـيـقت راى واحد او جانشين آراء ونظرها مى شود، بالاخص اگر رئيس از قداست ظاهرى برخوردار باشد.
معاويه در بسيج كردن مردم بومى شام ومهاجران يمنى كه در آنجا سكنى گزيده بودند، به جلب تـمـايل چنين افرادى نياز داشت وعقل منفصل او، عمرو عاص ، نيز او را به اين كار وادار كرد ودر اين ميان شرحبيل يمنى (2) مقيم حمص شام واجد هر دو شرط بود.
هـم مقدس مب بود وهم بزرگ يمنيهاى مهاجر به شمار مى رفت وبا جلب نظر او تحولى در افكار عمومى نسبت به امام ـ عليه السلام ـ پديد مى آمد.
از اين جهت ، معاويه نامه اى به وى نگاشت واو را به شام دعوت كرد(3) وافرادى را كه مورد وثوق شـرحـبـيـل بـود مامور كرد كه پيوسته با او در تماس باشند وعلى ـ عليه السلام ـ را قاتل عثمان مـعرفى كنند واو را شستشوى مغزى دهند تا جز ((قاتل بودن امام )) انديشه ديگرى بر صفحه مغز او نقش نبندد.
او وقتى از حمص وارد شام شد مورد احترام همگان قرار گرفت .
معاويه با او جلسه كرد وبه زاهد شام چنين گفت :جرير بن عبد اللّه بجلى از عراق آمده است وما را به بيعت با على دعوت مى كند وعلى بهترين افراد است جز اينكه او قاتل عثمان است .
من از هر نوع تصميم خوددارى كرده ام ، زيرا فردى از مردم شام هستم وبه آنچه كه آنها راى دهند نظر مى دهم وآنچه را كه آنان مكروه بشمارند من نيز ناخوش مى دارم .
زاهد شام از اظهار نظر خوددارى كرد وگفت : مى بايد تحقيق كنم وآن گاه نظر دهم .
لذا مجلس را ترك گفت ودر مسير تحقيق افتاد.
(1) افـرادى كـه مـعـاويه قبلا آنان را به تغذيه فكرى او مامور كرده بود به عناوين گوناگون با او تـمـاس مـى گرفتند وقاتل بودن امام را تصديق مى كردند ودر دل او شك وترديد در باره على ـ عليه السلام ـ ايجاد مى كردند.
تبليغات مسموم وسراپا دروغ ، افكار اين زاهد ساده لوح را دگرگون ساخت واو را به صورت كاسه اى داغ تر از آش ودايه اى مهربانتر از مادر در آورد.
لـذا بـار ديـگـر كـه بـا معاويه تماس گرفت به وى گفت :من از مردم جز قاتل بودن على چيزى نشنيدم .
از ايـن رو، تـو حـق نـدارى بـا او بيعت كنى واگر چنين كنى تو را از شام بيرون مى كنيم ويا مى كشيم .
(2)معاويه با شنيدن اين مطلب مطمئن شد كه خود فروخته ه، زاهد ساده دل را خوب فريفته اند.
پس به وى گفت : من فردى از مردم شام هستم وهرگز با شما مخالفت نمى كنم .
زاهـد شـام مجلس معاويه را ترك گفت وبه سراغ حصين بن نمير رفت واز او درخواست كرد كه كسى را در پى جرير نماينده امام ـ عليه السلام ـ بفرستد تا با او نيز به مذاكره بپردازد.

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo