شهید آوینی

(3)گـاهـى نـيز افراد برجسته وشهادت طلبانى مانند هاشم بن عتبة بن وقاص ، برادر زاده سعد وقـاص ، در اجـتماعى به سخنرانى پرداخته واصرار مى ورزيد كه امام هر چه زودتر آنان را به نبرد گـروهـى كـه بـه كـتـاب خدا پشت كرده وحلال خدا را حرام وحرام او را حلال اعلان نموده اند گسيل دارد.
او بـه اندازه اى پر حرارت واز سوز دل سخن مى گفت كه امام ـ عليه السلام ـ در حق او دعا كرد وفرمود:((اللّه م ارزقه الشهادة في سبيلك و المرافقة لنبيك صلى اللّه عليه و آله و سلم )).
(1) يعنى : پروردگارا شهادت را روزى او كن واو را با پيامبرت هم نشين فرما.
هاشم پرچمدار امام ـ عليه السلام ـ در صفين بود ودر آخرين روزهاى نبرد جام شهادت نوشيد.
آزادى در گـزينش راهگروهى از ياران عبد اللّه مسعود(2) به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيدند وگـفتند:ما با شما حركت مى كنيم ودور از شما اردو مى زنيم تا كار شما ومخالفانتان را زير نظر بگيريم .
هـرگـاه بـبـيـنيم كه يك طرف به كار نامشروعى دست مى زند ويا تعدى مى كند بر ضد او مى جنگيم .
وضـع امـام ـ عـلـيه السلام ـ در طول زندگى وحكومتش طورى نبود كه براى آنان ترديد آفرين باشد،ولى عوامل نفوذى در قلوب آنان وسوسه كرده وصالحان را نسبت به جنگ با فرزند ابوسفيان مردد ساخته بودند.
از اين رو، امام ـ عليه السلام ـ به آنان فرمود:((مرحبا و ا هل؛ ه ذا هو الفقه في الدين و العلم بالسنة .
من لم يرض به ذا فهو جائر خ ائن )).
(3) يـعـنـى :آفـرين بر شم؛ اين سخن همان دين فهمى وحقيقت آموزى وآگاهى از سنت پيامبر است .
هركس بر اين كار راضى نگردد ستمگرى خائن است .
گروه ديگرى از ياران عبد اللّه بن مسعود نيز آمدند وگفتند:م، در عين اعتراف به فضيلت تو، در مشروع بودن اين نبرد در شك وترديد هستيم .
اگر بناست ما با دشمن نبرد كنيم ما را به نقاط دورى گسيل دار تا در آنجا با دشمنان دين جهاد كنيم .
امام ـ عليه السلام ـ از اين اعتذار ناراحت نشد وگروه چهارصد نفرى آنان را به سرپرستى ربيع بن خـثـيم روانه رى كرد تا در آنجا انجام وظيفه كنند وجهاد اسلامى را كه در اطراف خراسان پيش مى رفت يارى رسانند.
(1)اگر اين گروه ، به عللى ، خود مايل به شركت در جهاد نشدند، متقابلا امام ـ عليه السلام ـ نيز افراد قبيله باهله ر، كه روابط آنان با امام تيره بود، از شركت در اين جهاد نهى كرد ومقررى آنان را پرداخت ودستور داد كه به سوى ديلم بروند وبا برادران مسلمان خوددر آن ثغور خدمت كنند.
(2)فـرمـانـدهـان بلند پايه سپاه امام اغلب ياران امام ـ عليه السلام ـ را مردم كوفه وبصره وقبايل يمنى اطراف اين دو شهر بزرگ تشكيل مى داد.
امـام بـراى قـبـايل پنجگانه اى كه همراه ابن عباس از بصره به نخيله (اردوگاه كوفه ) وارد شده بودند پنج فرمانده بزرگ معين كرد:1ـ بر قبيله بكر بن وائل : خالد بن معمر سدوس .
2ـ بر قبيله عبد القيس : عمرو بن مرجوم عبدى .
3ـ بر قبيله ازد: صبرة بن شيمان ازدى .
4ـ بر تميم وضبه ورباب : احنف بن قيس .
5ـ بر اهل عاليه : شريك بن اعور.
هـمـه ايـن فرماندهان به همراه ابن عباس از بصره به كوفه آمده بودند واو ابو الاسود دوئلى را نيز جانشين خود قرار داده بود ودر سفر امام ـ عليه السلام ـ را همراهى كرد.
(1)هـمـچـنـين امام ـ عليه السلام ـ بر قبايل هفتگانه كوفى ، كه نخيله از وجود آنان موج مى زد، مجموعا هفت فرمانده معين كرد كه تاريخ اسامى آنان را ضبط كرده است .
(2)اعزام پيشرزمانمسئله تعيين فرماندهان كل به پايان رسيد وامام ـ عليه السلام ـ عقبة بن عمرو انـصارى ر، كه از سابقان در اسلام واز كسانى بود كه با پيامبر (ص ) در ((عقبه )) بيعت كرده بود، جانشين خود قرار داد وفرمان آماده باش صادر كرد.
درآن هـنـگـام كـه اردوگاه كوفه از سپاهيان اسلام موج مى زد، گروهى كه در دوران حكومت عـثـمـان به جرم اعتراض به حكومت وقت به كوفه تبعيد شده بودند دور هم گرد آمدند وچنين شعار دادند:((قد آن للذين ا خرجوا من ديارهم )): وقت آن رسيده كه كسانى كه از خانه هاى خود بيرون رانده شدند، براى نبرد با دشمن آماده شوند.
(3)ابـتدا امام ـ عليه السلام ـ دو هنگ دوازده هزار نفرى را، به عنوان پيشرزمان ، روانه مسير شام كرد وفرماندهى يك هنگ هشت هزار نفرى را بر عهده زياد نهاد ويك هنگ چهار هزار نفرى را به هـانى سپرد وبه هر دو دستور داد كه با كمال اتحاد راه شام را در پيش بگيرند وهرجا كه با دشمن رو به رو شدند همانجا اردو بزنند.
(4).
آيا مالى را به خود اختصاص داده ؟
آيا به غير حق عمل كرده ؟
آيا منكرى مرتكب شـده اسـت ؟
اگر هيچ يك از اين كارها صورت نگرفته است ، چرا شورش كرده ايد؟
منطق محكم ونـيـرومـنـد او خشم دنيا خواهان را تحريك كرد ومى خواستند او را بكشند، ولى قبيله او مانع او شدند.
امـا فرداى آن روز بر سر او ريختند واو را با هفتاد نفر ديگر كه به يارى او برخاسته بودند از دم تيغ گذراندند.
سپس زمام امور ر، از امامت نماز گرفته تا بيت المال ، در اختيار گرفتند وبه بخشى از مراد خود رسيدند.
(1)سـرنوشت استاندارثبات استاندار در حفظ مقام وموقعيت امام ـ عليه السلام ، ناكثان را سخت عصبانى كرده بود.
لذا در نخستين لحظاتى كه بر او دست يافتند او را لگد مال كردند وموهاى سر ورويش را كندند.
سـپـس در قـتل او به مشاوره پرداختند وسرانجام تصويب كردند كه او را رها كنند، زيرا از آن مى ترسيدند كه برادر او سهل بن حنيف د رمدينه واكنش تندى نشان دهد.
عثمان بن حنيف بصره را به عزم ديدار على ـ عليه السلام ـ ترك گفت .
هنگامى كه امام ـ عليه السلام ـ او را به آن صورت ديد از باب مطايبه فرمود: از سوى ما به صورت يـك پـيرمرد رفتى واكنون به صورت يك جوان ى !عثمان حادثه را بر امام ـ عليه السلام ـ تشريح كرد.
تعداد كسانى كه در اين كودتاى خونين به قتل رسيدند مختلف نقل شده است .
طبق نقل طبرى در تاريخ خود وجزرى در ((كامل ))، كشته شدگان چهل نفر بودند ولى ابن ابى الـحـديد تعداد آنان را هفتاد تن ذكر كرده است وبه نقل ابو مخنف (در جمل ) چهار صد تن كشته شدند.
(1)رقـت آور آنـكـه نـاكثان براين گروه ، كه همگى نگهبانان مسجد ودار الاماره وزندان بودند، با خدعه وحيله دست يافتند وهمه را به طرز فجيعى سر بريدند.
قـيام حكيم بن جبله در اين ميان ، حكيم بن جبله از خلع رقتبار عثمان وقتل فجيع نگهبانان دار الامـاره سـخـت آزرده شـد وبا سيصد تن از قبيله عبد القيس تصميم گرفت با آنان نبرد كند وبا تـرتـيـب دادن چـهار گردان ، وبه همراهى سه برادرش وتعيين فرمانده براى هر يك ، بر ناكثين حمله برد.
نـاكـثـان بـراى تـشويق مردم به مقابله با حكيم ، براى اولين بار همسر رسول خدا (ص ) را بر شتر نشاندند وبا استفاده از موقعيت او عواطف مردم را نسبت به خود جلب كردند.
از اين جهت ، روز قيام حكيم را نيز روز جمل ناميده اند وبراى امتياز آن با روز جمل معروف اولى را به صفت كوچك ودومى را به صفت بزرگ منسوب كرده اند.
در ايـن نبرد تمام سيصد تن از ياران حكيم به همراه سه برادر او كشته شدند وبدين ترتيب امارت سرزمين بصره به صورت بلامنازع در اختيار طلحه وزبير قرار گرفت .
ولـى از آنـجـا كـه هر دو نفر خواهان حكومت وفرمانروايى بودند بر سر امامت نماز، سخت به نزاع برخاستند، زيرا امامت هر كدام در آن روز نشانه امارت او بود.
وقـتـى عـايشه از اختلاف آن دو آگاه شد دستور داد كه هر دو كنار بروند وامامت نماز را برعهده فرزندان زبير وطلحه نهاد.
پس ، يك روز عبد اللّه بن زبير وروز ديگر محمد بن طلحه با مردم نماز مى گزارد.
وقـتـى در بيت المال را گشودند وديدگان آنان به ثروت كلان خزانه مسلمين افتاد زبير اين آيه راتلاوت كرد:[وعدكم اللّه مغ انم كثيرة تا خذونه ا فعجل لكم ه ذه ].
(فـتح :20)خداوند غنيمتهاى فراوانى به شما وعده داده است كه دريافت مى كنيد واين غنيمت را به جلو انداخت .
سپس افزود: ما به اين ثروت از مردم بصره اولى وشايسته تر هستيم .
آن گاه همه اموال را ضبط كرد.
وقتى امام ـ عليه السلام ـ بر بصره مسلط شد، همه اموال را به ((بيت المال )) باز گرداند.
(1)آگاه شدن حضرت على از كودتاسرزمين ربذه سرزمين خاطره هاست .
امـام ـ عـلـيـه السلام ـ از دير باز اين منطقه آشنايى داشت ، بالاخص از روزى كه ربذه به صورت تبعيدگاه برخى از ياران صميمى آن حضرت در آمد واز جمله ابوذر، صحابى بزرگ پيامبر (ص )، به جرم پرخاشگرى بر تبعيضها واسرافها به آن سرزمين تبعيد شد.
پـس از گـذشـت سـالـه، تقدير الهى على ـ عليه السلام ـ را به اين منطقه سوق داده بود تا براى دستگيرى پيمانشكنان نيرويى گرد آورد.
امـام ـ عليه السلام ـ در اين سرزمين بود كه خبر ناگوار كودتاى پيمانشكنان را شنيد وآگاه شد كـه طـلـحـه وزبـيـر وارد شهر بصره شده اند وماموران حفاظت دار الاماره ومسجد وبيت المال وزنـدان را كـشـتـه اند وبا ريختن خون صدها نفر بر شهر مسلط شده اند واستاندار امام ر، پس از ضـرب وشـتـم وكندن موى سر وصورت ، از آنجا بيرون كرده اند وبا تبليغات مسموم توانسته اند گروهى از قبايل بصره را با خود همراه سازند.
در ايـن مـرحـلـه ، نظر امام ـ عليه السلام ـ اين بود كه براى سركوبى ناكثين از مردم كوفه كمك بـگيرد، چه تنها سنگرى كه براى او در سرزمين عراق باقى مانده بود شهر كوفه وقبايل اطراف آن بود.
ولى در اين راه والى كوفه ابوموسى اشعرى مانع بود، زيرا هر نوع قيام را فتنه مى پنداشت ومردم را از يارى كردن امام ـ عليه السلام ـ باز مى داشت .
ابـو مـوسـى پيش از بيعت مهاجرين وانصار با امام ـ عليه السلام ـ والى كوفه بود وپس از روى كار آمدن آن حضرت ، به صلاحديد مالك اشتر، در پست خود باقى ماند.
آنـچـه امـام را بـر ابقاى او د رمقام خود واداشت ، علاوه بر نظر مالك اشتر، پيراستگى ابوموسى از اسـراف در بـيـت الـمال وحيف وميل آن بود واز اين حيث با ساير استانداران عثمان تفاوت وتمايز داشت .
بارى ، امام ـ عليه السلام ـ چاره را آن ديد كه شخصيتهايى را به كوفه اعزام كند ودر اين مورد نامه هـايـى بـراى ابـو موسى ومردم كوفه بفرستد تا زمينه را براى اعزام نيرو آماده سازند ودر غير اين صورت ، به عزل استاندار ونصب ديگرى بپردازد.
ايـنك شرح كارهايى كه امام ـ عليه السلام ـ در اين زمينه انجام داد:1ـ اعزام محمد بن ابى بكر به كوفهامام ـ عليه السلام ـ محمد بن ابى بكر ومحمد بن جعفر را همراه با نامه اى به كوفه اعزام كرد تـا در يك مجمع عمومى نداى استمداد او را به سمع مردم كوفه برسانند، ولى سماجت ابو موسى در راى خود، تلاش هر دو نفر را بى نتيجه ساخت .
هنگامى كه مردم به ابوموسى مراجعه مى كردند، مى گفت :((القعود سبيل الخرة و الخروج سبيل الدني ا)) (1).
يعنى : در خانه نشستن راه آخرت وقيام راه دنيا است (هر كدام را مى خواهيد برگزينيد!).
از اين رو،نمايندگان امام ـ عليه السلام ـ بدون اخذ نتيجه كوفه را ترك گفتند ود رمحلى به نام ((ذى قار)) با آن حضرت ملاقات كردند وسرگذشت خود را بيان داشتند.
2ـ اعزام ابن عباس واشترامام ـ عليه السلام ـ در اين مورد نيز، همچون ديگر موارد، بر آن بود كه تا كار به بن بست نرسد دست به اقدام شديدتر نزند.
لذا مصلحت ديد كه پيش از اعزام ابو موسى دو شخصيت نامى ديگر، يعنى ابن عباس ومالك اشتر، را به كوفه روانه سازد تا از طريق مذاكره مشكل را بگشايند.
پس به اشتر فرمود: كارى را كه انجام دادى واكنون نتيجه بدى داده است بايد اصلاح كنى .
آن گاه هر دو نفر رهسپار كوفه شدند وبا ابو موسى ملاقات ومذاكره كردند.
ايـن بـار ابو موسى سخن خود را در قالب ديگرى ريخت وبه آنان چنين گفت :((ه ذه فتنة صماء، الـنـائم فـيه ا خير من اليقظان و اليقظان خير من القاعد و القاعد خير من القائم و القائم خير من الراكب والراكب خير من الساعي )).
(1)ايـن شورشى است ، كه انسان خواب در آن بهتر از بيدار است وبيدار بهتر از نشسته واو بهتر از ايستاده واو بهتر از سوار وسوار بهتر از ساعى است .
سپس افزود:شمشيرها را در غلاف كنيد و اين بار نيز نمايندگان امام ، پس از سعى وتلاش بسيار، مايوسانه به سوى امام ـ عليه السلام ـ باز گشتند واو را از عناد وموضعگيرى خاص ابوموسى آگاه ساختند.
3ـ اعزام امام حسن وعمار ياسراين بار امام ـ عليه السلام ـ تصميم گرفت كه براى ابلاغ پيام خود از افراد بلند پايه تر كمك بگيرد وشايسته ترين افراد براى اينكار فرزند ارشد وى حضرت مجتبى ـ عليه السلام ـ وعمار ياسر بودند.
اولـى فـرزنـد دخـتـر پيامبر(ص ) بود كه پيوسته مورد مهر او بود ودومى از سابقان در اسلام كه مسلمانان ستايش او را از رسول اكرم (ص ) بسيار شنيده بودند.
اين دو بزرگوار نيز با نامه اى از امام ـ عليه السلام ـ وارد كوفه شدند.
نخست حضرت مجتبى ـ عليه السلام ـ نامه امام ـ عليه السلام ـ ر، كه بدين مضمون بود، بر مردم خواند:از بنده خدا على امير مؤمنان به مردم كوفه ، ياوران (1) شرافتمند وبلند پايگان عرب .
اما بعد، من شما را از كار (قتل ) عثمان آنچنان آگاه سازم كه شنيدن آن به سان ديدنش باشد.
مـردم بـر كارهاى او خرده گرفتند ومن مردى از مهاجران بودم كه سعى مى كردم او را خرسند سازم وكمتر ملامتش كنم .
د رحـالـى كـه مـثـل طلحه وزبير نسبت به او همچون شتر رميده اى بود كه كمترين فشار بر او موجب تند بردن شتر وآهسته راه بردن آن ((حداء)) هاى ناراحت كننده او باشد.
علاوه بر اين دو، عايشه نيز ناگهان بر او خشمگين شد وسرانجام گروهى بر او دست يافتند واو را كشتند.
آن گاه مردم ، بدون كمترين اكراه ، بلكه با كمال رغبت ، با من بيعت كردند.
اى مردم ! براى هجرت (مدينه ) اهل خود را بيرون رانده وبه صورت ديگ جوشان در آمده وفتنه بر پا شده است .
به سوى فرمانده خود بشتابيد وبه جهاد با دشمن خود مبادرت ورزيد.
(2)پـس از قـرائت نـامـه امام ـ عليه السلام ـ وقت آن رسيد كه نمايندگان آن حضرت نيز سخن بگويند واذهان مردم را روشن سازند.
وقـتـى فـرزنـد امام آغاز به سخن كرد چشمها به او دوخته شد وشنوندگان زير لب او را دعا مى كردند واز خدا مى خواستند كه منطق او را استوارتر سازد.
حضرت مجتبى ـ عليه السلام ، د رحالى كه بر عصا يا نيزه اى تكيه داده بود، سخن خود را چنين آغـاز كـرد:اى مـردم ! مـا آمـده ايـم كـه شـما را به كتاب خدا وسنت پيامبرش وبه سوى داناترين ودادگرترين وبرترين واستوارترين فرد در امر بيعت از مسلمين بخوانيم .
شـما را به سوى كسى دعوت كنيم كه قرآن بر او ايراد نگرفته ، سنت او را انكار نكرده ودر ايمان به كـسـى كـه بـا او دو پـيـوند داشت (:ايمان وخويشاوندى ) بر همه سبقت داشته وهرگز او را تنها نگذاشته است .
در روزى كه مردم از اطراف او ( پيامبر) پراكنده شده بودند، خدا به كمك او اكتفا كرد.
واو با پيامبر نماز مى گزارد، در حالى كه ديگران مشرك بودند.
اى مـردم ! چنين كسى از شما كمك مى طلبد وشما را به حق دعوت مى كند واز شما مى خواهد كه او را پشتيبانى كنيد وبر ضد گروهى كه پيمان خود را شكسته اند وصالحان از ياران او را كشته اند وبيت المال او را به غارت برده اند قيام كنيد.
بـرخـيـزيد، كه رحمت خدا بر شما باد وبه سوى او حركت كنيد وبه كارهاى نيك فرمان دهيد واز بديها باز داريد وآنچه را كه نيكان آماده مى سازند شما نيز آماده سازيد.
ابـن ابـى الحديد از قول مورخ معروف ابومخنف براى امام حسن ـ عليه السلام ـ دو سخنرانى نقل مى كند كه ما به ترجمه يكى اكتفا كرديم .
هـر دو سخنرانى حضرت مجتبى ـ عليه السلام ، در تحريك عواطف وتشريح مواضع على ـ عليه السلام ، كاملا اعجاب انگيز است .
(1)وقتى سخنان امام مجتبى ـ عليه السلام ـ به پايان رسيد، عمار ياسر برخاست وخدا را ثنا گفت وبر پيامبر او درود فرستاد وسپس چنين گفت :اى مردم ! برادر وپسر عم پيامبر شما را براى كمك به دين خدا مى خواند.
بر شما باد امامى كه كار خلاف انجام نمى دهد ودانشمندى كه نياز به تعليم ندارد وصاحب قدرتى كه هرگز نمى ترسد وداراى سابقه اى در اسلام كه كسى به پايه او نمى رسد.
اگر با او روبرو شويد حقيقت را براى شما بازگو مى كند.
سـخـنـان فـرزنـد پـيـامبر وصحابى بلند پايه او دلها را بيدار ووجدانهارا بيدارتر كرد وآنچه را كه استاندار ساده لوح رشته بود از هم گسست .
چيزى نگذشت كه جوش وخروش در سراسر جمعيت افتاد.
خصوصا وقتى كه زيد بن صوحان نامه عايشه را بر مردم كوفه خواند همه را در اعجاب فرو برد.
او در نامه خود به زيد نوشته بود كه در خانه خود بنشيند وعلى را يارى نكند.
زيد پس از خواندن نامه فرياد زد:مردم ! آگاه باشيد كه وظيفه ام المؤمنين در خانه نشستن است ووظيفه من نبرد كردن در ميدان جهاد.
اكنون او ما را به وظيفه خودش دعوت مى كند و خود وظيفه ما را بر عهده مى گيرد!مجموع اين وقـايـع وضـع را بـه نـفع امام ـ عليه السلام ـ تغيير داد وگروهى آمادگى خود را براى يارى آن حضرت اعلام كردند ودر حدود دوازده هزار نفر خانه وزندگى خود را براى پيوستن به امام ـ عليه السلام ـ ترك گفتند.
ابو الطفيل مى گويد: امام ، پيش از ورود سپاهيان كوفه به اردوى او، به من گفت كه تعداد يارانى كه از كوفه به سوى او مى آيند دوازده هزار ويك نفرند.
من همه را پس از ورود شمردم ؛ از آن عدد نه يك نفر كم بود ونه يك نفر فزون .
(1)ولـى شـيخ مفيد آمار سپاهيانى را كه از كوفه به سوى امام ـ عليه السلام ـ شتافتند شش هزار وشـشـصـد نفر ذكر مى كند ومى گويد:امام ـ عليه السلام ـ به ابن عباس گفت كه در ظرف دو روز تعداد ياد شده به سوى او مى آيند وطلحه وزبير را مى كشند.
وابن عباس مى گويد كه چون از آمار سپاهيان تحقيق كرد گفتند كه شش هزار وششصد نفرند.
(2)تـلاش بى ثمر ابو موسيابو موسى از دگرگونى وضع كوفه سخت برآشفت ورو به عمار ومردم كـرد وگـفـت :از پـيـامـبر شنيده ام كه به زودى فتنه اى رخ مى دهد كه در آن نشسته بهتر از ايستاده وهر دو بهتر از سواره اند، وخداوند خون ومال ما را به يكديگر حرام كرده است .
عـمار،با روح پرخاشگرى كه داشت ، گفت :آرى پيامبر خدا تو را قصد كرده وقعود تو بهتر از قيام توست نه ديگران .
(1)در اينجا بايد كمى در باره حديث ياد شده تامل كرد.
فـرض مـى كـنـيم كه پيامبر اكرم (ص ) چنين حديثى را بيان كرده است ، ولى از كجا معلوم كه مـقـصـود او حادثه جمل بوده است ؟
آيا جلوگيرى از تجاوز گروهى كه براى كسب قدرت چهار صـد نـفـر را مـانـنـد گوسفند سر بريدند فتته اى است كه قاعد در آن بهتر از قائم است ؟
پس از درگذشت پيامبر (ص ) حادثه هاى بسيارى رخ داده است ؛ از سقيفه تا قتل عثمان .
چـرا حديث پيامبر(ص ) ناظر به اين حوادث نباشد؟
اگر تاريخ را ورق بزنيم وحوادث سالهاى 11تا 35 هجرى را از نظر بگذرانيم خواهيم ديد كه برخى از آن حوادث بسيار اسف انگيز بوده است .
مـگر مى توان از حادثه تلخ مالك بن نويره به سادگى گذشت ؟
حوادث دوران خليفه سوم ر، از جـمـلـه ضرب وشتم وتبعيد صالحان ، مگر مى شود فراموش كرد؟
چرا اين حديث ناظر به دوران خـلافت معاويه ومروان وعبد الملك نباشد؟
به علاوه ، اصولا اسلام محكماتى دارد كه به هيچ وجه نمى توان آنها را ناديده گرفت واز آن جمله اصل اطاعت از اولو الامر است .
اطاعت خليفه منصوص يا منتخب از جانب مهاجرين وانصار يك وظيفه اسلامى است كه همگان بر آن صحه گذارده اند وابو موسى نيز امام ـ عليه السلام ـ را به عنوان ((ولى امر)) مى شناخت ، زيرا فـرمان آن حضرت را پذيرفت ودر پست استاندارى كوفه باقى ماند و از آن پس هر كارى انجام مى داد به عنوان والى على ـ عليه السلام ـ انجام مى داد.
در اين صورت نبايد در برابر آيه :[ا طيعوا اللّه و ا طيعوا الرسول و ا ولى الا مر منكم ] حديث مجملى را دستاويز قرار مى داد وبا نص قرآنى مخالفت مى ورزيد.
عزل ابو موسى از مقام استاندارياعزام نمايندگان متعدد وبى ثمر ماندن تمام كوششه، امام ـ عليه السلام ـ را بر آن داشت كه ابوموسى را از مقام خود معزول دارد.
آن حضرت قبلا نيز در طى نامه اى حجت را بر او تمام كرده ، به وى نوشته بود:من هاشم بن عتبه را اعزام كردم كه به كمك تو مسلمانان را به جانب ما روانه سازد، لذا بايد با او همكارى كنى .
وما تو را به اين مقام گمارديم كه ياور حق باشى .
وقـتـى امـام ـ عليه السلام ـ از تاثير نامه ها واعزام شخصيتها در تغيير تفكر وراى استاندار مايوس گرديد، همراه با اعزام حضرت مجتبى ـ عليه السلام ـ نامه اى نيز به ابو موسى نوشت ورسما او را از مقام ولايت معزول كرد وقرظة بن كعب را به جاى وى گمارد.
متن نامه امام چنين است :((فقد كنت ا رى ا ن تعزب عن ه ذا الا مر الذي لم يجعل لك منه نصيبا سـيـمـنـعك من رد ا مري و قد بعثت الحسن بن علي و عمار بن ي اسر يستنفران الناس و بعثت قرظة بن كعب و اليا على المصر فاعتزل عملن ا مذموما مدحورا)).
چـنـيـن مـصلحت مى بينم كه از اين مقام كنار بروى ؛مقامى كه خدا براى تو در آن نصيبى قرار نداده است .
وخدا از پيامد مخالفت تو مرا باز مى دارد.
مـن حسن بن على وعمار ياسر را اعزام كردم تا مردم را براى كمك به ما گسيل دارند وقرظة بن كعب را والى شهر قرار دادم .
از كارگزارى ما كنار برو، د رحالى كه نكوهيده ورانده شده هستى .
مـضـمون نامه در شهر منتشر شد وچيزى نگذشت كه مالك اشتر، كه به درخواست خود او اين بار نـيـز بـه كوفه اعزام شده بود دار الاماره را تحويل گرفت ودر اختيار استاندار جديد قرار داد وابو موسى ، پس از يك شب اقامت ، كوفه را ترك گفت .
(1).


فصل نهم .

حركت امام از ذى قار به سوى بصره

على ـ عليه السلام ـ در ربذه بود كه از كودتاى خونين ناكثان آگاه شد ودر ذى قار بود كه تصميم قاطع بر تاديب مخالفان گرفت .
اعزام شخصيتهايى مانند امام مجتبى ـ عليه السلام ـ وعمار به كوفه ، شور وهيجانى د رمردم كوفه پديد آورد وموجب شد كه گروهى به سوى اردوگاه امام ـ عليه السلام ـ در ذى قار بشتابند.
پس ، على ـ عليه السلام ـ با قدرت رزمى بيشتر منطقه ذى قار را به عزم بصره ترك گفت .
آن حـضـرت ، همچون پيامبر اكرم (ص ) مى خواست پيش از رويارويى در ميدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام كند؛ هرچند حقيقت بر آنان آشكار بود.
از ايـن رو، نـامه هاى جداگانه اى براى سران ناكثين ، يعنى طلحه وزبير وعايشه ، فرستاد ودر هر سـه نـامـه عمل آنان را محكوم كرد وكشتار نگهبانان دار الاماره وبيت المال بصره را سخت مورد انـتـقـاد قـرار داد و بـه سبب ستمى كه نسبت به عثمان بن حنيف روا داشته بودند آنان را شديدا نكوهش نمود.
امام ـ عليه السلام ـ هر سه نامه را به وسيله صعصعة بن صوحان فرستاد.
او مى گويد:نخست با طلحه ملاقات كردم ونامه امام ـ عليه السلام ـ را به او دادم .
وى پـس از خـواندن نامه گفت كه آيا اكنون كه جنگ بر على فشار آورده است انعطاف نشان مى دهد؟
سپس با زبير ملاقات كردم واو را نرمتر از طلحه يافتم .
سپس نامه عايشه را به او دادم ، ولى او را در برپايى فتنه وجنگ آماده تر از ديگران يافتم .
وى گفت :من به خونخواهى عثمان قيام كرده ام وبه خدا سوگند كه اين كار را انجام خواهم داد.
صعصعه مى گويد:پيش از آنكه امام ـ عليه السلام ـ وارد بصره شود به حضور او رسيدم .
او از من پرسيد كه در پشت سر چه خبر است .
گفتم :گروهى را ديدم كه جز جنگ با تو خواسته ديگرى ندارند.
امام فرمود: واللّه المستعان .
(1)وقتى على ـ عليه السلام ـ از تصميم قطعى سران آگاه شد، ابن عباس را خواست وبه او گفت : با اين سه نفر ملاقات كن وبه سبب حق بيعتى كه بر گردنشان دارم با آنان احتجاج كن .
وى وقـتى با طلحه ملاقات كرد وياد آور بيعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت :من بيعت كردم در حالى كه شمشير بر سرم بود.
ابن عباس گفت : من تو را ديدم كه با كمال آزادى بيعت كردى ؛ به اين نشانه كه در وقت بيعت ، على به تو گفت كه اگر مى خواهى او با تو بيعت كند وتو گفتى كه تو با او بيعت مى كنى .
طـلـحـه گـفت :درست است كه على اين سخن را گفت ، ولى در آن هنگام گروهى با او بيعت كرده بودند ومرا امكان مخالفت نبود آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستيم و اگر پسر عم تو خـواهـان حـفـظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان راتحويل دهد وخود را از خلافت خلع كند تا خلافت در اختيار شورا قرار گيرد وشورا هر كه را خواست انتخاب كند.
در غير اين صورت ، هديه ما به او شمشير است .
ابن عباس فرصت را غنيمت شمرد وپرده را بالا زد وگفت : به خاطر دارى كه تو عثمان را ده روز تـمـام مـحاصره كردى واز رساندن آب به درون خانه او مانع شدى وآن گاه كه على با تو مذاكره كـرد كه ا جازه دهى آب به درون خانه عثمان برساند تو موافقت نكردى ووقتى كه مصريان چنين مـقـاومـتـى را مشاهده كردند وارد خانه او شدند واو را كشتند وآن گاه مردم با كسى كه سوابق درخـشـان وفـضائل روشن وخويشاوندى نزديكى با پيامبر داشت بيعت كردند وتو وزبير نيز بدون اكراه واجبار بيعت كرديد.
اكنون آن را شكستيد.
شگفتا! تو در خلافت سه خليفه پيشين ساكت وآرام بودى ، اما نوبت به على كه رسيد از جاى خود كنده شدى .
به خدا سوگند، على كمتر از شما ها نيست .
ايـنكه مى گويى بايد قاتلان عثمان را تحويل دهد، تو قاتلان او را بهتر مى شناسى ، ونيز مى دانى كه على از شمشير نمى ترسد.
در ايـن هـنـگام طلحه ، كه در ضمير خود شرمنده منطق نيرومند ابن عباس شده بود، مذاكره را خاتمه داد وگفت : ابن عباس ، از اين مجادله ها دست بردار.
ابن عباس مى گويد: من فورا به سوى على ـ عليه السلام ـ شتافتم ونتيجه مذاكره را ياد آور شدم .
آن حـضـرت بـه مـن دسـتور داد كه با عايشه نيز مذاكره كنم وبه او بگويم :لشگر كشى شان زنان نيست وتو هرگز به اين كار مامور نشده اى ، ولى به اين كار اقدام كردى وهمراه با ديگران به سوى بـصره آمدى ومسلمانان را كشتى وكارگزاران را بيرون كردى ودر را گشودى و خون مسلمانان را مباح شمردى .
به خودآى كه تو از سخت ترين دشمنان عثمان بودى .
ابن عباس سخنان امام ـ عليه السلام ـ را به عايشه بازگو كرد و او در پاسخ گفت : پسر عموى تو مى انديشد كه بر شهرها مسلط شده است .
به خدا سوگند، اگر چيزى در دست اوست ، در اختيار ما بيش از اوست .
ابن عباس گفت : براى على فضيلت وسوابقى در اسلام است ودر راه آن رنج بسيار برده است .
وى گفت :طلحه نيز در نبرد احد رنج فراوان ديده است .
ابـن عـباس گفت : گمان نمى كنم در ميان اصحاب پيامبر كسى بيش از على در راه اسلام رنج كشيده باشد.
در اين هنگام عايشه از در انصاف وارد شد وگفت :على غير از اين ، مقامات ديگرى نيز دارد.
ابن عباس از فرصت استفاده كرد وگفت : تو را به خدا از ريختن خون مسلمانان اجتناب كن .
او در پاسخ گفت : خون مسلمانان تا لحظه اى ريخته مى شود كه على وياران او خود را بكشند.
ابـن عـبـاس مـى گـويـد: از سستى منطق ام المؤمنين تبسم كردم وگفتم : همراه على افراد با بصيرتى هستند كه در اين راه خون خود را مى ريزند.
سپس محضر او را ترك كرد.
ابـن عـبـاس مـى گويد:على ـ عليه السلام ـ به من سفارش كرده بود كه باز بير نيز گفتگو كنم وحتى المقدور او را تنها ملاقات نمايم وفرزند وى عبد اللّه در آنجا نباشد.
من براى اينكه او را تنها بيابم دو باره مراجعه كردم ، ولى او را تنها نيافتم .
بـار سوم او را تنها ديدم واو از خادم خود به نام ((شرحش )) خواست كه به احدى اجازه ندهد وارد شود.
من رشته سخن را به دست گرفتم .
ابتدا او را خشمگين يافتم ولى به تدريج او را رام كردم .
وقتى خادم او از تاثير سخنان من آگاه شد فورا فرزند او را خبر كرد وچون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع كردم .
فرزند زبير براى اثبات حقانيت قيام پدرش خون خليفه وموافقت ام المؤمنين را عنوان كرد.
مـن در پـاسـخ گـفتم :خون خليفه بر گردن پدر توست ؛ يا او را كشته يا لااقل او را كمك نكرده است .
موافقت ام المؤمنين هم دليل بر استوارى راه او نيست .
او را از خـانـه اش بـيـرون آورديد، د رحالى كه رسول اكرم به او گفته بود:((عايشه ! مبادا روزى برسد كه سگان سرزمين حواب بر تو بانگ زنند)).
سرانجام به زبير گفتم :سوگند به خد، ما تو را از بنى هاشم مى شمرديم .
تو فرزند صفيه خواهر ابوطالب وپسر عمه على هستى .
چون فرزندت عبد اللّه بزرگ شد پيوند خويشاوندى را قطع كرد.
(1)ولـى از سـخـنان على ـ عليه السلام ـ در نهج البلاغه استفاده مى شود كه وى از ارشاد طلحه كـامـلا مـايوس بود و از اين رو به ابن عباس دستور داده بود كه فقط با زبير ملاقات ومذاكره كند وشايد اين دستور مربوط به ماموريت دوم ابن عباس بوده است .
اينك كلام بليغ امام در اين مورد:((لا تلقين طلحة فا نك ا ن تلقه تجده كالثور ع اقصا قرنه ، يركب الـصـعب و يقول هو الذلول ! و ل كن ا لق الزبير فا نه ا لين عريكة فقل له يقول ابن خ الك عرفتني بالحج از و ا نكرتني بالعراق .
فـم ا عـدا مـما بدا؟
)) (1)با طلحه ملاقات مكن ، زيرا اگر ملاقاتش كنى او را چون گاوى خواهى يافت كه شاخهايش به دور گوشهايش پيچيده باشد.
او بر مركب سركش سوار مى شود ومى گويد رام وهموار است ! بلكه با زبير ملاقات كن كه نرمتر است وبه او بگو كه پسر دايى تو مى گويد:مرا در حجاز شناختى ودر عراق انكار كردى .
چـه چـيز تو را از شناخت نخست بازداشت ؟
اعزام قعقاع بن عمروقعقاع بن عمرو، صحابى معروف رسول اكرم (ص )، در كوفه سكونت داشت ودر ميان قبيله خود از احترام خاصى برخوردار بود.
او به دستور امام ـ عليه السلام ـ مامور شد كه با سران ناكثين ملاقات كند.
متن مذاكره او را با سران ، طبرى در تاريخ خود وجزرى در ((كامل )) آورده اند.
او بـا مـنـطق خاصى توانست در فكر ناكثان تصرف كند وآنان را براى صلح با امام ـ عليه السلام ـ آماده سازد.
وقـتـى بـه سوى على ـ عليه السلام ـ بازگشت واو را از نتيجه مذاكره آگاه ساخت ، امام ـ عليه السلام ـ از نرمش آنان متعجب شد.
(2)در ايـن هـنـگـام گـروهـى از مردم بصره به اردوگاه امام ـ عليه السلام ـ آمدند تا از نظر آن حضرت وبرادران كوفى خود كه به امام پيوسته بودند آگاه شوند.
پـس از بـازگـشت آنان به بصره ، امام ـ عليه السلام ـ در ميان سربازان خود به سخنرانى پرداخت وسپس از آن منطقه حركت كرد ودر محلى به نام ((زاويه )) فرود آمد.
طلحه وزبير وعايشه نيز از جايگاه خود حركت كردند ودر منطقه اى كه بعدها محل قصر عبيد اللّه بن زياد شد فرود آمدند و رو در روى سپاه امام ـ عليه السلام ـ قرار گرفتند.
آرامش بر هر دو لشكر حاكم بود.
امام ـ عليه السلام ـ افرادى را اعزام مى كرد تا مسئله ياغيان را از طريق مذاكره حل كند.
حتى پيام فرستاد كه اگر بر قولى كه به قعقاع داده اند باقى هستند به تبادل افكار بپردازند.
ولى قرائن نشان مى داد كه مشكل از طريق مذاكرات سياسى حل نخواهد شد وبراى رفع فتنه بايد از سلاح بهره گرفت .
سـيـاسـت امـام در كاستن از نيروى دشمناحنف بن مالك علاوه بر آنكه رئيس قبيله خود بود در قبايل مجاوز نيز نفوذ كلام داشت .
بـه هـنـگام محاصره خانه عثمان در مدينه بود ودر آن ايام از طلحه و زبير پرسيده بود كه پس از عثمان با چه كسى بايد بيعت كرد و هر دو نفر امام ـ عليه السلام ـ را تعيين كرده بودند.
وقتى احنف از سفر حج بازگشت وعثمان را كشته ديد با امام ـ عليه السلام ـ بيعت كرد وبه بصره بازگشت .
وهنگامى كه از پيمان شكستن طلحه وزبير آگاه شد در شگفت ماند.
وقـتـى از طـرف عـايشه دعوت شد كه آنان را يارى كند درخواستشان را رد كرد وگفت : من به تـصـويب آن دو نفر با على بيعت كرده ام وهرگز با پسر عم پيامبر وارد نبرد نمى شوم ، ولى جانب بى طرفى را مى گيرم .
از ايـن رو، به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيد وگفت : قبيله من مى گويند كه اگر على پيروز شود مردان را مى كشد وزنان را به اسارت مى گيرد.
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ او گفت :((از مثل من نبايد ترسيد.
ايـن كـار در بـاره كـسـانـى رواسـت كه پشت به اسلام كنند وكفر ورزند، در حالى كه اين گروه مـسـلمانند)) احنف با شنيدن اين جمله رو به امام ـ عليه السلام ـ كرد وگفت : يكى از دو كار را برگزين .
يا در ركاب تو نبرد كنم يا شر ده هزار شمشير زن را از تو برطرف سازم .
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چه بهتر كه به وعده بى طرفى كه داده اى عمل كنى .
احنف در پرتو نفوذى كه در قبيله خود وقبايل مجاور داشت ، همگان را از شركت در نبرد بازداشت .
وقتى على ـ عليه السلام ـ پيروز شد، همه آنان از در بيعت با آن حضرت وارد شدند وبه او پيوستند.
امام با طلحه وزبير ملاقات مى كنددر جمادى الثانى سال 36 هجرى ، امام ـ عليه السلام ـ در ميان دو لشگر با سران ناكثين ملاقات كرد وهر دو طرف به اندازه اى به هم نزديك شدند كه گوشهاى اسبانشان به هم مى خورد.
امام ـ عليه السلام ـ نخست با طلحه وسپس با زبير به شرح زير سخن گفت :امام ـ عليه السلام ـ: شـمـا كـه اسـلحه وقواى پياده وسواره آماده كرده ايد، اگر براى اين كار دليل وعذرى نيز داريد بـياوريد، در غير اين صورت از مخالفت خدا بپرهيزيد وهمچون زنى نباشيد كه رشته هاى خود را پنبه كرد.
آيـا من برادر شما نبودم وخون شما را حرام نمى شمردم وشما نيز خون مرا محترم نمى شمرديد؟
آيا كارى كرده ام كه اكنون خون مرا حلال مى شماريد؟
طلحه : تو مردم را بر كشتن عثمان تحريك كردى .
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ـ: اگر من چنين كارى كرده ام در روز معينى خداوند مردم را به سزاى اعمالشان مى رساند وآن هنگام حق بر همگان آشكار خواهد شد.
تو اى طلحه ، آيا خون عثمان را مى طلبى ؟
خدا قاتلان عثمان را لعنت كند.
تو همسر پيامبر را آورده اى كه در سايه او نبرد كنى ، در حالى كه همسر خود را در خانه نشانده اى .
آيا با من بيعت نكرده اى ؟
طلحه : بيعت كردم ، اما شمشير بر سرم بود.
سپس امام ـ عليه السلام ـ رو به زبير كرد وگفت : علت اين سركشى چيست ؟
زبير: من تو را براى اين كار شايسته تر از خود نمى دانم .
امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ: آيا من شايسته اين كار نيستم ؟
! (زبير در شوراى شش نفرى براى تعيين خليفه راى خود را به على داد).
ما تو را از عبد المطلب مى شمرديم تا اينكه فرزندت عبد اللّه بزرگ شد وميان ما جدايى افكند.
آيـا به خاطر دارى روزى را كه پيامبر (ص ) از قبيله بنى غنم عبور مى كرد؟
رسول اكرم (ص ) به من نگريست وخنديد ومن نيز خنديدم .
تـو بـه پـيـامـبـر گـفـتى كه على از شوخى خود دست بر نمى دارد وپيامبر به تو گفت : به خدا سوگند، تو اى زبير با او مى جنگى ودر آن حال ستمگر هستى .
زبير: صحيح است واگر اين ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به اين راه نمى آمدم .
به خدا سوگند كه با تو نبرد نمى كنم .

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo